✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : هفتاد و چهار✨💥
◀️عصمت هیچ کدام از کارهایی را که یک عروس برای مراسم جشن ازدواجش🌟 انجام میدهد، نپذیرفت. آن روز در جمع دوستانش شروع به سخنرانی کرد. بعد از دعا کردن🙏 و طلب خیر و برکت برای همه، گفت: «ازدواج نیمی از دین است و باید دین را کامل کرد✅ ازدواج نه به خاطر رسیدن به آرزو و امیال، بلکه برای نزدیک شدن به خدا و رسیدن به کمال در دین رسول الله(ص) است. طبق آیات قرآن، هر موجودی باید برای خود یک همدم♦️ داشته باشد. شما خواهران باید برای ازدواج آماده و به فکر تجملات زندگی نباشید همیشه قانع باشید. بهترین راه، برای رسیدن به پاکیها را انتخاب نمایید. من شما را به تشکیل خانواده♥️ سفارش میکنم. چرا که بهترین آرامش را در سایهٔ ازدواج به دست میآورید.»
وقتی عصمت را دیدم که اینگونه برای دوستانش سخنرانی میکند، خیلی تعجب کردم.😳
◀️به خاطر احترام به شهدا و مادران داغدار این عزیزان، تنها با یک روسری و مانتو شلوار ساده و چادری سفید آمادهٔ رفتن به خانهٔ بخت شد.🎊
◀️فقط به خاطر اینکه، دل مادر شهیدی آزرده خاطر نشود، در نهایت سادگی خاطره انگیزترین 💫شب زندگیاش را پشت سر گذاشت. حتی آن شب دوستانش را به دعای کمیل دعوت کرده بود. دوستانش به دلیل مشغلهٔ کاری؛ از ما عذر خواهی ☀️کردند، تبریک گفتند و رفتند.
◀️اتاق آخری را زنانه کرده بودیم و حیاط را برای مردها صندلی چیدیم. یکدفعه صدای بلندی📣 که از کوچه به گوش میرسید همهٔ نگاهها را به طرف در خانه برگرداند.
«برای سلامتی آقای داماد صلوات!»
محمد سر به زیر و متبسم ☺️در میان مردهای فامیل و دوشادوش همرزمانش وارد حیاط شد. همرزمانش با لباس سبز سپاهی دور محمد حلقه زده بودند و بلند بلند صلوات 🌺میفرستادند.
◀️سکه و نقل و شیرینی را از توی اتاق برداشتم و آوردم مشت مشت ریختم روی سر محمد، سرخ شده ☺️بود از خجالت.
◀️محمد مثل همیشه شلوار نظامیاش را پوشیده بود و پیراهن سادهٔ خاکستری رنگی روی آن انداخته بود.
همراهانش از دوستان او بودند. بچههای جبهه و سپاه، که حالا مجلس را دست گرفته بودند و به اختیار خودشان میچرخاندند. گاهی صلوات🌺 میفرستادند و گاهی با صدای بلند تکبیر میگفتند.
رفتم کنار محمد و ازش پرسیدم: «پس چرا دیر آمدی؟»🤔
گفت: «بعد از شام، همگی مشغول صحبت کردن بودن که یادم آمد ماشین را آماده نکردهام.🍃🌸🍃
ادامه دارد ....
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
شھید شدن اتفاقے نیست
اینطور نیست ڪہ بگویے:گلولہ اے خورد و مُرد..
شهــــید...
رضایت نامہ دارد...
و رضایت نامہ اش را اول حسین(ع)
و علمدارش امضا میڪنند...
بعد مُھر
حضرت زهـــــرا(س)میخورد...
شهـــید...
قبل از همہ چیز دنیایش را بہ قربانگاه برده...
او
زیر نگاه مستقیم خدا زندگے ڪرده...
شھادت اتفاقے نیست...
سعادتے ست ڪہ نصیب هرڪسے نمیشود..
باید شهیدانہ زندگے ڪنے
تا شهیدانہ بمیرے...
ڪلنا_فداڪ_یا_زینب_س❤️
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : هفتاد و پنج✨💥
◀️از خانه بیرون رفتم تا ماشینی برای آوردن عروس، دست و پا کنم. هنوز در فکر جور کردن ماشین🚘 بودم که یکی از دوستان سوار بر ماشین جلوی من ترمز کرد. شیشهٔ پنجره ماشین را پایین کشید وگفت: «محمد پس چرا دم دری؟»🧐
گفتم: «برا ماشین عروس فکری نکردم! میشه ماشینتو بیاری؟»🧐
گفت: «ماشین مال بابامه! باید برم خانه، اجازه بگیرم. منتظر باش الان میام.»
گفتم: «باشه پس منتظرت میمونم.»❣
چند دقیقه بعد برگشت. خیالم که از جانب ماشین عروس🌸 راحت شد، تازه یادم آمد که برای فامیل و دوستان، ماشین تهیه نکردهام.
فکر اینجا را هم نکرده بودم. باز هم سردرگم شدم. همینطور که نگران😔 بیرون خانه قدم میزدم، یک مینیبوس از کنارم رد شد. دستم را بالا بردم و چند قدمی به دنبالش دویدم. راننده ایستاد. سلام 👌کردم. راننده گفت: «چیه جوون!»
گفتم: «دنبال مینیبوس میگردم عروسیمه، ولی فکر ماشین رو نکرده بودم، قبول میکنید ما رو برسونید؟»
راننده گفت: «الان از سر کار برگشتم، خیلی خستم!»😔
اما وقتی که چهرهٔ مضطرب مرا دید، گفت: «باشه، سوارشین»
آشنایان و اقوام، سوار مینیبوس شدند و راه افتادند. من هم به دنبال آنها سوار ماشین🚗 شدم.»
◀️محمد با ماشینی که نه گل زده بود و نه حتی خاکهای روی آن را پاک کرده بود، به دلیل وضعیت و شرایط جنگی شهر و به خاطر اینکه خدای نکرده❌ اتفاقی نیفتد و عراق توپ و موشک نزند، بدون معطلی، عصمت را به همراه فامیل و دوستان به خانهٔ خودشان بردند. ما هم برای بدرقه دنبالشان راه افتادیم.🚶♀
◀️دوستانش در خانه منتظر آمدن عروس و داماد بودند. تا وارد شدیم شروع کردند به خواندن اشعار مذهبی روبهروی ما، عصمت🌸 تمام صورتش را با چادر پوشانده بود. فاطمه خانم و بقیهٔ زنهای فامیل کنارمان ایستاده بودند. دوستان و همرزمانش ده نفری بودند. روبهروی محمد و عصمت ایستادند و بلند بلند میخواندند:💐💐
🌸بیا با نغمهٔ روح خدایی
🌸بزن چنگی به زنجیر الهی
🌸الم نشرح لک صدرک
🌸بیا در سنگر ارشاد و توحید و عدالت
🌸به زیر تابش خورشید خونین شهادت
🌸الم نشرح لک صدرک
🌸بیا با هم درفش خونفشانِ زندگی را
🌸ستانیم از کفِ خصمِ خدا و خلق و امت
🌸الم نشرح لک صدرک
بعد کلی تکبیر گفتند، از ما خداحافظی کردند و رفتند .🍃🌸🍃
ادامه دارد......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : هفتاد و شش✨💥
◀️مهمانها یکییکی میرفتند و برایشان آرزوی خوشبختی میکردند. من و غلامعلی و تعدادی از فامیلها که برای همراهی عروس🌟تا خانهٔ داماد رفته بودیم، داشتیم با خانوادهٔ محمد خداحافظی میکردیم که عصمت به محمد گفت: «امشب، شب جمعهاس میخوای بریم مسجد جامع🕌دعای کمیل؟»
او گفت: «عالیه، بریم.»👌
◀️چادر سفید عروسی را با یک چادر مشکی عوض کرد و در حالی که همهٔ فامیل آنجا جمع شده بودند، محمد و عصمت🌸 تصمیم گرفتند به مسجد جامع بروند. فاطمه خانم وقتی متوجه آنها شد، از توی هال با عجله آمد توی حیاط و گفت: «محمد! محمد! کجا دارید میرید؟»🤔
محمد نگاهی به عصمت انداخت و گفت: «دعا کمیل.»
فاطمه خانم رو کرد به محمد و با تعجب گفت: «میخوای شب عروسیت💞 بری بیرون!»
محمد گفت: «دعای کمیل خیلی ثواب داره تازه ما رو هم بیمه میکنه.»✳️
فاطمه خانم گفت: «حداقل بذارید هفتهٔ آینده.»
محمد گفت: «ما دیگه آمادهٔ رفتن شدیم.»
فاطمه خانم صورت عصمت را بوسید😘 و گفت: «التماس دعا.»
◀️محمد و عصمت به مسجد جامع رفتند و اولین شب زندگی مشترکشان را با خواندن دعای کمیل💫 آغاز کردند.
در دزفول رسم است که خانوادهٔ عروس، صبح روز بعد از مراسم عروسی، برای عروس✨ و خانواده داماد، هدایایی میبرند. قبل از عروسی، عصمت گفت: «مادر، برا صبح روز عروسی، نمیخوام به زحمت بیفتین و هدیه بیارین.»🧐
گفتم: «مگه میشه! من برا خواهرات این رسم و رسوما رو انجام دادم مردم چی میگن!»⁉️
گفتم : «پس اون 4 جلد کتاب اصول کافی رو که از شیراز برام خریدین، به عنوان هدیه بهم بدین.🔆
◀️یکسال قبل از ازدواجش که رفته بودیم مسافرت شیراز، وقتی آنجا رسیدیم به پدرش گفت: «من این کتابها رو میخوام.»✅
یادمه خیلی گشتیم تا کتابها را پیدا کردیم و برایش خریدیم. آنقدر این کتابها را مطالعه میکرد که صفحه به صفحه آنها را از بر بود.✳️
گفتم: «مادر جان، نباید رو داشته باشم! اینطوری نمیشه که... .»
گفت: «تو فکر نباش. اینا بهترین هدیه ✳️برا منه.»
◀️صبح روز بعد از مراسم عروسی، من و مادربزرگش با یک ظرف حلوا و شیرینی 🍰و 4 جلد از کتابهای اصول کافی، راهی خانهٔ داماد شدیم و آنها را به عنوان هدیه به عصمت دادیم .🍃🌸🍃
ادامه دارد .......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
عکس_ماندگار📸
وصیتنامه نوشتن های
دم آخری و هول هولکی !
یادش بخیر...♥️
مهدی
که توی وصیتش نوشته بود
صد تومن به بستنی فروشی
سر "نادری" بدهکارم...
یک بدهی صاف و ساده:
‼️فقط صدتا یک تومنی!
شهیدمهدیبیکزاده🌷🕊
شادیروحشصلوات🌻
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃