✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : هفتاد و شش✨💥
◀️مهمانها یکییکی میرفتند و برایشان آرزوی خوشبختی میکردند. من و غلامعلی و تعدادی از فامیلها که برای همراهی عروس🌟تا خانهٔ داماد رفته بودیم، داشتیم با خانوادهٔ محمد خداحافظی میکردیم که عصمت به محمد گفت: «امشب، شب جمعهاس میخوای بریم مسجد جامع🕌دعای کمیل؟»
او گفت: «عالیه، بریم.»👌
◀️چادر سفید عروسی را با یک چادر مشکی عوض کرد و در حالی که همهٔ فامیل آنجا جمع شده بودند، محمد و عصمت🌸 تصمیم گرفتند به مسجد جامع بروند. فاطمه خانم وقتی متوجه آنها شد، از توی هال با عجله آمد توی حیاط و گفت: «محمد! محمد! کجا دارید میرید؟»🤔
محمد نگاهی به عصمت انداخت و گفت: «دعا کمیل.»
فاطمه خانم رو کرد به محمد و با تعجب گفت: «میخوای شب عروسیت💞 بری بیرون!»
محمد گفت: «دعای کمیل خیلی ثواب داره تازه ما رو هم بیمه میکنه.»✳️
فاطمه خانم گفت: «حداقل بذارید هفتهٔ آینده.»
محمد گفت: «ما دیگه آمادهٔ رفتن شدیم.»
فاطمه خانم صورت عصمت را بوسید😘 و گفت: «التماس دعا.»
◀️محمد و عصمت به مسجد جامع رفتند و اولین شب زندگی مشترکشان را با خواندن دعای کمیل💫 آغاز کردند.
در دزفول رسم است که خانوادهٔ عروس، صبح روز بعد از مراسم عروسی، برای عروس✨ و خانواده داماد، هدایایی میبرند. قبل از عروسی، عصمت گفت: «مادر، برا صبح روز عروسی، نمیخوام به زحمت بیفتین و هدیه بیارین.»🧐
گفتم: «مگه میشه! من برا خواهرات این رسم و رسوما رو انجام دادم مردم چی میگن!»⁉️
گفتم : «پس اون 4 جلد کتاب اصول کافی رو که از شیراز برام خریدین، به عنوان هدیه بهم بدین.🔆
◀️یکسال قبل از ازدواجش که رفته بودیم مسافرت شیراز، وقتی آنجا رسیدیم به پدرش گفت: «من این کتابها رو میخوام.»✅
یادمه خیلی گشتیم تا کتابها را پیدا کردیم و برایش خریدیم. آنقدر این کتابها را مطالعه میکرد که صفحه به صفحه آنها را از بر بود.✳️
گفتم: «مادر جان، نباید رو داشته باشم! اینطوری نمیشه که... .»
گفت: «تو فکر نباش. اینا بهترین هدیه ✳️برا منه.»
◀️صبح روز بعد از مراسم عروسی، من و مادربزرگش با یک ظرف حلوا و شیرینی 🍰و 4 جلد از کتابهای اصول کافی، راهی خانهٔ داماد شدیم و آنها را به عنوان هدیه به عصمت دادیم .🍃🌸🍃
ادامه دارد .......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
عکس_ماندگار📸
وصیتنامه نوشتن های
دم آخری و هول هولکی !
یادش بخیر...♥️
مهدی
که توی وصیتش نوشته بود
صد تومن به بستنی فروشی
سر "نادری" بدهکارم...
یک بدهی صاف و ساده:
‼️فقط صدتا یک تومنی!
شهیدمهدیبیکزاده🌷🕊
شادیروحشصلوات🌻
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت :هفتاد و هفت✨💥
خانوادهٔ محمد هم کلی از ما تشکر 🙏کردند. عصمت گفت: «مادر خواستی بری یه کاری باهات دارم.»
بعداز کمی که در کنار مادرشوهرش💐 نشستیم و با هم حرف زدیم. خداحافظی کردیم. عصمت تا دم در دنبالم آمد و گفت: «مادر لطف کن از اقوام و آشناهایی که برام هدیه🛍 میارن، هیچی قبول نکن، مگه نمیگن این هدیهها یه جور قرضه و عرف شده، نمیخوام بدهکار کسی باشم. شما هم هدیه نیارین که بقیه هم نیارن. شاید کسی شرایطش رو نداشته باشه که هدیه تهیه کنه و نگران عرف باشه!»😔
باشه، هر جور صلاح میدونی. پس هدیهٔ من و بابات رو هم بعداً برات میاریم.»👌
طبق رسم و رسوم شهرستان دزفول میبایست، سه روز بعد از عروسی🌸 مراسمی به نام «سه شبه» برگزار شود که در آن مراسم، دوستان و آشنایان عروس و داماد، هدایایی را به آنها بدهند.
✅آن روز عصمت 🌸از هیچ کس هدیهای قبول نکرد؛ حتی از خواهر و برادر خودش، من هم هدیهاش را بعد از دو روز به همراه مادربزرگش به خانهٔ داماد بردیم.
چند روز بعد یک انگشتر💍 طلا برایش خریدم و قرار بود به جای تمام هدایای عروسی که از ما قبول نکرده بود، به او بدهم. اولین باری که به خانهٔ ما آمد، انگشتر💍 را دستش دادم و گفتم: «این رو سفارش دادم برات بسازن، دستت کن، ببینم اندازته!»
گفت: «چرا اینکارو کردی مادر! راضی به زحمتتون نبودم.»💐
گفتم: «مادر! این هدیه رو ازم قبول کن شاید یه روز بهدردت خورد. میتونی از پولش هم استفاده کنی.»💐
عصمت، انگشتر را دستش کرد و بلافاصله در آورد. با مهربانی گفت: «هر کس خدا رو داشته باشه، هر کجای دنیا هم که باشه، درمونده نمی شه.🙏
به خاطر اینکه من هم ناراحت نشوم گفت: «کمی برا انگشتم بزرگه، پیش خودت باشه مادرجون!» مرا بوسید 😘و تشکر کرد.
◀️عصمت و محمد زندگی تازهٔ خود را با پیروی از احکام اسلامی آغاز کردند. بعد از ازدواجشان عصمت 🌸برای اولین بار که به خانهٔ ما آمد، از او پرسیدم: «عصمت جان! مادر! توی زندگیتون کم و کسری ندارین که بتونم کمکتون 😊کنم؟»
گفت: «نه! الحمدلله حقوقی که محمد میگیره، زندگیمون رو تأمین میکنه.»
بعد ادامه داد: «مادر! میخوام خمس بدم.🌷»
گفتم: «برای چی؟ آخه شما چند روزه که زندگیتون رو شروع کردین.»
گفت: «خمس سال مالی محمد رو میگم دیروز که محمد از جبهه برگشت حقوق گرفته بود؛ خمسش را جدا کرد. بهش گفتم: کار حساب کردن خمس با من، الان که یه هفته از ازدواجمان 💞گذشته، موعد پرداخت خمسش رسیده. حالا یه مقدار پول همراهمه که میخوام بدم به بابابزرگ تا با خودش ببره قم، میخوام چیزی گردنمون نباشه.»🍃🌸🍃
ادامه دارد ..........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : هفتاد و هشت✨💥
◀️من و عصمت مشغول حساب و کتاب کردن خمس او شدیم✅مبلغ تعیین شده را به من تحویل داد که به پدرم بدهم تا با خودش به قم ببرد و بپردازد. چون پدرم از دیرباز به شهر مقدس قم🕌 رفت و آمد داشت، توانست از دفتر امام خمینی(ره) برایم یک برگ مجوز پرداخت خمس بگیرد، که من هر جور صلاح بدانم
خمس مالم را بین نیازمندان ✨تقسیم کنم و خدا را شکر میکنم که من هم در جوانی این امر مهم را در زندگی خود قرار دادم و به توفیق آن، خداوند🌟 برکت و رزق حلال را به خانهٔ من بخشید.
من و پدرش به این امورات اهمیت میدادیم، بنابراین درخواست عصمت🌸 برایم دور از تصور نبود. پدرم که آنها را پرداخت کرد، برگهٔ رسیدش را به عصمت دادم.
◀️چند روزی که از زندگی مشترکشان گذشت، عصمت گفت: «با دیدن رفتارای💫 محمد، به آرزوهایی که داشتم رسیدم.»
گفتم: «چطور مگه!»🤔
گفت: «شوهر من هم پاسداره، هم رزمندهاس خیلی خوشحالم و خدا رو شکر 🙏میکنم. آنقدر از این زندگی لذت میبرم و احساس رضایت دارم که انگار نه انگار زیر بمب و موشک هستم.»
گفتم: «انشاءالله 🤲به پای هم پیر شین.»
عصمت گفت: «چون محمد همیشه جبههاس، خیلی کم به خانه سر میزنه تصمیم گرفته من رو ببره ماه عسل🌟، یه مرخصی سه روزه گرفته فردا قراره بیاد که بریم قم.»
گفتم: «خدا به همراهتون سلام من رو هم به حضرت معصومه(س) 💥برسونید.»
بعد از کمی که با هم صحبت کردیم خداحافظی کرد و رفت.💐
سه روز بعد که از مسافرت برگشتند. با محمد آمدند خانهٔ ما.
محمد با ساکی که دستش 🍃بود نشست توی حیاط، میخواستم بروم برایشان میوه و چای بیاورم.🌺
◀️عصمت گفت: «مادر زحمت نکش تازه از راه رسیدیم محمد خستهاس باید بریم خانه✅ به محمد گفتم: دوست دارم مادرم رو ببینم. اولین جایی که اومدیم اینجاست.»
◀️محمد نگاهی به عصمت انداخت و با شوخی به من گفت: «فکر نمیکردم انتخابم اینقدر خوب باشه👌
لبخندی زدم و گفتم: «چرا؟»
گفت: «برای رفتن به قم خیلی عجله داشتم🌻 چون بلیط قطار گرفته بودم و ایستگاه راه آهن هم اندیمشک بود. من دم در اتاق، چمدان به دست منتظر عصمت 🌸بودم. گفتم: «دیر شد دنبال چی میگردی؟»
گفت: «مسواک و خمیردندونم نیست، نمیدونم کجا گذاشتمشون؛ باید حتماً پیداشون کنم.»
خندیدم😊 و گفتم: «ای بابا! مگه سه روز بیشتر اونجاییم. بیا الان از قطار جا میمونیم؛ ماشین🚎 گیرمون نمیاد که بریم راه آهن 🚖 عصمت نگاهی به من انداخت و گفت: «وقتی پیامبر(ص) به نظافت و پاکیزگی سفارش کرده،✅ میخوای سه روز سفارش ایشون رو عمل نکنم؟ نه فقط به خاطر بهداشت، من باید به سفارش پیامبر(ص) مسواک بزنم.»
من هم که دلیلی به این محکمی شنیدم، سکوت کردم‼️ مسواک و خمیردندان را پیدا کرد و با هم راه افتادیم و رفتیم اندیمشک، سوار قطار شدیم.🍃🌸🍃
ادامه دارد .........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️