eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : هشتاد و هشت✨💥 ◀️راضیه گفت: «یکی دیگر از فعالیت‌های عصمت، غسل دادن و کفن کردن بانوان شهیده🌷 بود. خودم می‌دیدم داوطلبانه می‌رفت شهیدآباد و با تعدادی دیگر از خواهران به انجام امورات مربوط به بانوان شهیده🥀 می‌پرداخت. وقتی علت حضورش را می‌پرسیدیم می‌گفت: «باید سعی کنیم چشم نامحرمی به این اجساد پاک نیفته.»🍁 ◀️شما تصور کنید حملات موشکی و بارش توپ‌های دشمن بعثی چه صحنه‌های وحشتناکی 😱را رقم می‌زد. جسم‌ها، جسم نبودند؛ پاره پاره و تکه تکه، من جرأت دیدن این صحنه‌ها را نداشتم؛ اما عصمت 🌷ترس را کنار گذاشته بود و فقط فکر و ذکرش این بود که اجساد خواهران شهیدمان🖤 بر روی زمین نماند. بارها او را می‌دیدم که با روحیه‌ای خاص مشغول غسل و تکفین شهدا است.» هما با اشکی 😭که به پهنای صورت می‌ریخت گفت: «زندگی عصمت سرشار بود از عشق به شهادت🌷 و این شوق هرلحظه بیشتر و بیشتر در ذهن و روحش پر و بال می‌گرفت. به‌طوری که در سخنانش‌ خطاب به دوستان، بارها به این موضوع اشاره می‌کرد و می‌گفت: «مؤمن هر لحظه‌اش و هر روزش جهاد و شهادته و عمرش با شهادت به پایان می‌رسه.»✅ در مورد جنگ هم می‌گفت: «همان‌طور که برادران ما حسین‌وار به فرمان رهبر💐 انقلاب اسلامی(ره) و ولایت وارد نبرد حق علیه باطل شده‌اند و از اسلام و انقلاب دفاع می‌کنند، ما زنان باید زینب‌وار در پشت جبهه‌ها رسالتمان را به نحو احسن و خداپسندانه 🙏انجام بدهیم و اگر از ولایت فقیه پیروی نکنیم، خون شهدا را پایمال کرده‌ایم و از صراط مستقیم جدا شده‌ایم. وظیفهٔ ما زینبیان خیلی سنگینه؛ چرا که هم باید به رزمندگان جبهه🕊 یاری برسونیم تا با مقاومت خودشان فجرآفرینی کنند و هم باید پیام‌رسان خون شهدا باشیم و راهشان رو ادامه بدیم. شهدا🌷 بر ما حق دارند، آن‌ها با اهدای خونشان ادای تکلیف کردن و حالا نوبت ماست که زینب‌وار پیام خونشان روبه عالم برسونیم.» ◀️هیچ وقت از یادم نمی‌رود دخترها چگونه آن شب را با اشک و اندوه به صبح رساندند.🍃🌸🍃 ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺شعرخوانی زیبای مهدیار خراسانی کودک 4 ساله در وصف امیرالمومنین (ع) حتما ببینید 🌺🌺🌺🌺🌺 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : هشتاد و نه✨💥 ◀️مراسم تشییع عصر بود نزدیکای ظهر چادرم را سر کردم با چند نفر از فامیل‌ها برای تسلیت🏴 به خانوادهٔ عیدی مراد رفتیم خانه‌شان. ◀️وقتی وارد خانه شدیم، بی‌اختیار رفتم طرف اتاق عصمت و مرضیه، جمعی از خانم‌های فامیل خانوادهٔ محمد🍃 هم بودند‌ تا مرا دیدند دنبالم قدم بر‌می‌داشتند و اشک😭 می‌ریختند. نگاهم که به اتاق‌های عصمت و مرضیه افتاد، صدا زدم: «دخترهای گلم کجایید؟!‼️ نور چشمانم، تازه عروسانم کجایید؟! هنوز رنگِ در و دیوار اتاقتون خشک نشده!. هنوز لباس‌های قشنگتان،😭 چادرهای سفیدتان برق می‌ده!. هنوز هدیه‌های پاگشاتون رو وا نکردید!. فداتون بشم کجایید؟⁉️ عصمتم، یادمه گفتی: «من جهیزیه نمی‌خوام»، یادمه چادرت رو که می‌دوختم چه دعایی کردی. چه زود به آرزوت رسیدی شهادت 🌷مبارکت باشه.» کفش‌هایم را در آوردم رفتم توی اتاق عصمت چرخی زدم و نگاهی😔 به وسایلش انداختم. ◀️صدیقه‌ خانم خیلی غمگین بود او را در آغوش گرفتم و دلداری می‌دادم. بهش گفتم: «دادنی را باید داد ✳️آنچه که مال خداست ما چه‌کاره‌ایم که تصمیم بگیریم خودش داده، خودش هم یه روزی می‌گیره کار ما فقط شکر کردنه.» دستم رو بالا بردم و گفتم: «خدایا شکرت🤲 دادمش در راه خودتو امام حسین(ع).» ◀️مادربزرگ محمد وقتی اتاق خالی عصمت و مرضیه را می‌دید می‌نشست و گریه😭 می‌کرد. گاهی در اتاق عصمت را باز می‌کرد و گاهی در اتاق مرضیه را آن‌ها را صدا می‌زد، بعد هم تنها دخترش را می‌گفت: «مادر! فاطمه!😭 عزیز جونم کجایی؟ با رفتنتون چی اومد به سرم چه کنم تنها مونسم.»😔 صغری ‌خانم؛ جاری عصمت آمد کنارم و با گریه گفت: «هنوز فامیل و آشنا، عصمت و مرضیه را برای پاگشا 🌻دعوت می‌کردند. از فردای روز عروسی، عصمت و مرضیه خیلی با هم صمیمی شدند مثل دو خواهر. محمد و غلامرضا که رفتند جبهه، مادرشوهرم و آن‌ها در خانه تنها بودند. مادرشوهرم احترام عروس‌هایش 🌸را داشت. من که عروس بزرگش بودم اگر یک ‌بار برای دیدنش نمی‌رفتم، خودش می‌آمد به من و بچه‌ها سر می‌زد. خانهٔ ما دورتر بود.🍃 ◀️یک روز از صبح زود چون غلامعلی کنار خانهٔ پدرش مغازه داشت به همراه بچه‌هایم به آنجا رفتیم 🔸بعد از کمی که وارد حیاط شدیم عصمت و مرضیه را دیدم که آماده شده‌اند تا به بسیج بروند. تا من و بچه‌ها را دیدند آمدند طرفمان و سلام و احوال‌پرسی کردند.♦️ ◀️عصمت بچه‌ها را بغل کرد و بوسید خیلی به دخترم علاقه داشت هر وقت او را می‌دید برایش شعر ❣می‌خواند و موهایش را می‌بافت خیلی به عصمت عادت کرده بود. دور هم که می‌نشستیم این بچه می‌رفت روی پایِ عصمت🌷 و شعرهایی را که یادش داده بود برایش می‌خواند. آن روز عصمت و مرضیه از ما خداحافظی کردند و رفتند.🍃🌸🍃 ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : نود✨💥 ◀️کنار مادرشوهرم نشسته بودم و حرف می‌زدیم، مادرشوهرم می‌گفت: «فامیل و آشنا عروس‌ها🌟 رو برای پاگشا دعوت کردن هر موقع بهشون می‌گم که محمد و غلامرضا جبهه‌اند، بهم می‌گن عروس‌هایت رو با خودت بیار خانهٔ ما✳️ چطوری دخترها رو ببرم راضی نمی‌شن بهم گفتن تا محمد و غلامرضا از جبهه برنگردن✅ ما هیچ‌ جایی نمی‌ریم.» گفتم: «چه اشکالی داره حالا شما عصمت و مرضیه رو برا دید و بازدید ببر خانهٔ فامیل، تا هر وقت که بچه‌ها از جبهه🔅 برگشتن، خودشون با هم برن.» داشتیم با هم حرف می‌زدیم که غلامعلی مرا صدا زد.رفتم داخل حیاط، غلامعلی گفت: «دلم تو فکر دخترهاست.»🤔 گفتم: «چرا؟» گفت: «خانهٔ ما به این بزرگی شوادون نداره. باید براشون به فکر یک سنگر باشیم چند تا گونی🔹 درست کردم، داخل مغازه‌اس برم بیارمش با کمک هم براشون سنگر درست کنیم.» ◀️چون کف حیاط زمینش خاکی بود از همان خاک‌های کف حیاط گونی‌ها را پر می‌کردیم. نزدیکای ظهر🌞 بود عصمت و مرضیه از راه رسیدند. وقتی من و غلامعلی را دیدند تعجب 😳کرده بودند. عصمت آمد کنارم ایستاد و آهسته گفت: «عمو داره چه‌کار می‌کنه، مگه اینجا منطقه جنگیه؟!»⁉️ من هم خنده‌ام گرفته بود. گفتم: «عصمت جان، داره براتون سنگر درست می‌کنه. از صبح که داشتیم از خانه می‌آمدیم دلش تو فکر🤔 شما و مادرجون بود می‌گفت: خانه هیچ پناهگاهی نداره باید یه فکری بکنیم وقتی رفتید شروع کرد به ساختن سنگر. عصمت گفت: «ای بابا! به عمو جان بگو خودش رو اذیت نکنه؛ اگه قراره شهید🌷 بشیم، مطمئن باش توی خانه شهید نمی‌شیم.» ◀️عصمت و مرضیه رفتند کنار سنگ ایستادند و به غلامعلی گفتند: «عمو خسته نباشی ما راضی به زحمتتون نبودیم.»🌸 بعد با هم رفتند کمک مادرشوهرم ناهار درست کردند. ناهار را که دور هم خوردیم، مادرشوهرم🔆 گفت: «عمه دعوتمان کرده پاگشا. دیروز خیلی اصرار کرد بندهٔ خدا. دلش می‌خواد عصمت و مرضیه رو ببرم پیشش تو هم بیا.» گفتم: «باشه.»🍃🌸🍃 ادامه دارد ...... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جاے شھید بیضائی خالے ڪه😔 میگفت: ما قدر آقا سیدعلی را نمیدانیم در کشور های عراق و سوریه بدون وضو به تصویر آقا دست نمیزنن.... 📎به داشتنت میبالیم آقا 😊 شهیدمحمودرضابیضائی http://eitaa.com/mashgheshgh313 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃