✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : نود و هفت✨💥
◀️سوار موتور شدیم و به سمت دزفول حرکت کردیم. حدس میزدم که باید اتفاقی افتاده باشد✅ به مقر فرماندهی سپاه دزفول رسیدیم. رفتم داخل مقر وقتی وارد شدم، گفتم: «به آقای رئوفی بگین محمد عیدی مراد اومده.»
بعد از اینکه به او اطلاع دادند، گفتند: «بفرمایید.»🔅
در زدم و وارد اتاقش شدم به محض ورود به من تسلیت گفت و من هم تشکر🙏 کردم او هیچ صحبت دیگری نکرد و من هم علت این تسلیت را نپرسیدم و با هم خداحافظی کردیم و بیرون آمدم. محمد شنبول دم در منتظرم🍃 ایستاده بود. دوباره نشستم ترک موتورش و راه افتادیم از روی پل قدیم هم عبور کردیم؛ اما هیچ اثر یا آثاری از خسارتها✔️ را متوجه نشدیم و همه چیز را در راه برگشت عادی میدیدیم. چون سه ساعت بعد از اذان مغرب به دزفول رسیده بودیم، هوا رو به تاریکی 🌗رفته بود همینطور با خودم مشغول فکر کردن بودم که شاید موشک به خانهٔ ما اصابت کرده باشد. از جایی که حرکت کرده بودیم تا نزدیکای خانه 🏠به همه چیز نگاه میکردم که اگر اتفاقی رخ داده، زودتر متوجه شوم.
◀️محمد شنبول مرا به خانه رساند و رفت، در عین ناباوری دیدم که خانه سالم است و همه چیز سر جای🍃 خودش بود. با خودم گفتم: خدایا پس چه اتفاقی افتاده! اگه کسی از ما شهید شده باشه، پس چرا همه چیز سالمه! پس چطوری کسی از خانوادهٔ ما شهید🌷 شده؟ اصلاً کجا بوده؟ کی بوده؟»
◀️اینها سؤالاتی بود که در ذهن مرور میکردم. در زدم و وارد خانه شدم چند قدمی جلوتر رفتم. دیدم که خانوادهام✳️ همه در حیاط نشستهاند. پدرم، خواهرم و برادرانم خیلی ناراحت و غمگین بودند. وقتی چهرههایشان را دیدم پرسیدم: «چی شده؟ کی شهید🌷 شده؟»
صدیقه زد زیرگریه، برادرم غلامرضا، نگران و ناراحت، گوشهای نشسته بود. گفتند: «عصمت و مرضیه و مادرم توی راهپیمایی✊ بودن که روی پل قدیم، ترکش راکت هواپیما میخوره بهشون عصمت و مرضیه همون لحظه شهید🌷 شدن؛ ولی مادر مجروح شده و منتقل شده تهران.»
گفتم: «عصمت رو کجا بردن؟»🤔
گفتند: «عصمت و مرضیه رو بردن سردخانهی بیمارستان افشار.»
◀️تنها کسی که میتوانست در آن لحظات به من آرامش بدهد، خداوند بود. وضو گرفتم و دو رکعت نماز شکر🤲 خواندم. شهادت عصمت خیلی برایم سخت بود ما فقط 66 روز از ازدواجمان میگذشت.😔
◀️بعد از نماز، فوراً سوار موتور شدم و به بیمارستان افشار رفتم. وقتی رسیدم به مسئول سردخانه گفتم: «میخوام شهیده عصمت پور انوری رو ببینم، من همسرشم.»🍃🌸🍃
ادامه دارد .......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
وصیت_شهید
آن کسانی که مسئولیتی دارند و با خون شهیدان و ایثار و استقامت و کار و تلاش سربازان گمنام ، نام و عنوانی پیدا کرده اند ، مواظب خود باشث !!
دوستان عزیز ، تنها راه رسیدن به سعادت ، ترک محرمات و انجام واجبات است ،
راه قرب به خدا ، همین است و بس ....
شهیدمصطفی_ردانی_پور
@shahidabad313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : نود و هشت✨💥
◀️به مسئول سردخانه گفتم: «میخوام شهیده عصمت پور انوری رو ببینم، من همسرشم»🕊
در سردخانه را باز کرد عصمت را پیچیده در چادرش غرق خون🥀 دیدم به چهرهاش نگاه کردم. لبخندی بر لبانش نقش بسته بود. گفتم: «خوشا به حالت که به آرزوت رسیدی؛ اما بگو بی تو چطور زندگی کنم عصمت.»😭
با دیدن عصمت، قلبم بدجوری شکست به یاد آرزوی عصمت افتادم که هر وقت میخواستم به جبهه✅ بروم میگفت: «دوست دارم با تو به جبهه بیایم و در راه خدا شهید🌷 شوم برایم دعا کن شهادت نصیبم بشه.»
خدا دعایش را مستجاب کرد. فقط 66 روز گذشت،66 روز...»
◀️محمد یک جمله را بر روی کاغذ مقوایی نوشته 📝بود و زده بود به در اتاقش، هر که آن را میخواند اشکش😭 سرازیر میشد. «خواهران! برادران! فقط 66 روز؛ روزی که عصمت آمد و روزی که پر 🕊کشید.»
علتش را پرسیدم گفت: «این تنها جملهای بود که میتونستم به آنهایی که برای تسلیت 🏴میآمدند بگویم همه میدونن که عصمت تنها آرزویش شهادت🌷 بود. کمکم متوجه برخی عقاید مذهبیاش شده بودم که به انجام آنها اهمیت زیادی نشان میداد. عصمت به طور معمول با حجابی 🧕کامل میخوابید وقتی دلیلش را از او میپرسیدم که چرا با چنین پوششی میخوابی؟ 🤔میگفت: «محمد! تو این وضع نابسامان شهر، اگه خانه با یه حملهٔ موشکی، هدف قرار بگیره و زیر آواری🔹 از خاک و آجر و...گرفتار بشیم و جانمان رو از دست بدیم، دوست ندارم موقع بیرون کشیدن جسمم از زیر آوار چشم نامحرمی بهم بیفته از اینه که نگرانم.😔»
◀️عراقیها مدام مناطق جنگی را هدف قرار میدادند و ما هم تا آن روز اصلاً نمیدانستیم خمپاره🔸 و ترکش چیست؛ وقتی به طرفمان میآمد عدهای راه میرفتند؛ تا اینکه وقتی یکی از خمپارهها به زمین میخورد و چند نفری از بچهها روی زمین✔️ میافتادند، آن جا بود که فهمیدم چیزی هم به اسم ترکش وجود دارد. حتی سنگر هم نداشتیم؛ باید سنگر میساختیم که در مقابل آتش🔥 دشمن از خودمان دفاع کنیم. ما بچههای جبهه برحسب عادت، وقتی صدای توپ، خمپاره و... را میشنیدیم سنگر🌻 میگرفتیم، یا دراز میکشیدیم. زمانی که شهر مورد حملات موشکی یا توپخانهای قرار میگرفت و من در خانه حضور داشتم، به عصمت میگفتم: «امکان داره موشک بعدی نزدیکی خانه⚡️ٔ ما بخوره زیر پله، جای مناسبیه؛ میتونیم به عنوان پناهگاه ازش استفاده کنیم؛ محافظ خوبیه.»⭐️
وقتی این جمله را از زبانم میشنید، میگفت: «اگه خانه موشک بخوره، زیر پله رفتن و پناهگاه پیدا کردن معنی نداره کل خانه با خاک یکسان میشه.»
عصمت اصلاً به پناهگاه عقیدهای نداشت. میگفت: «هر چی خدا🙏 بخواد، همون میشه.»
از یک طرف ناراحتم که او را از دست دادم؛ اما از یک بابت خوشحالم، چون عصمت طبق آرزویش در حالی شهید🌷 شد که هم متأهل بود و هم حجاب کامل داشت. به گمانم متأهل بودن را برای تکمیل ایمانش میخواست. برای اینکه همه جوره در اوج کمال باشد.🍃🌸
ادامه دارد .........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : نود و نه✨💥
◀️بعد از صحبتهای محمد، برادرش غلامرضا آهی🔸 کشید و گفت: «حاج خانم، دیروز عصمت و مرضیه بعد از اینکه ناهار خوردند از اتاق بیرون آمدند و سفره را جمع کردند، ظرفها را بردند توی حیاط شستند.✅ از زمانی که هر دوشان به خانهٔ ما آمدند هیچ وقت به مادرم اجازه نمیدادند دست به بند سیاه و سفید بزند. مثل دو پروانه🦋 تمام کارهای خانه را پا به پایش انجام میدادند علاقهٔ زیادی به هم داشتند.»
◀️شب قبل از حادثه چند دفعه خوابهایی میدیدم که برای خانوادهام اتفاقی😱 افتاده دو سه بار از خواب پریدم مرضیه هم بیدار شد و میپرسید: «غلامرضا چه شده؟!»
فقط یک جمله میگفتم: «إنَالله وَ إنَا إلَیهِ رَاجِعون»😔
مرضیه برای چند لحظهای به صورت برافروختهٔ من نگاه میکرد و چیزی نمیگفت. بعد چشمهایش را روی هم میگذاشت و میخوابید.🍃
◀️دیروز از بیرون داشتم به طرف خانه میرفتم که از دور، مادرم و عصمت و مرضیه را دیدم که دارند به طرف گلزار بهشتعلی🥀 میروند. به راهم ادامه دادم میخواستم وسایلم را جمع کنم که به جبهه برگردم کمی بعد که به خانه🎋 رسیدم صدای چندین انفجار آمد که خیلی نزدیک بود. ناخودآگاه از توی اتاق با عجله دویدم⚡️ سمت حیاط، اوضاع که آرام شد، دوباره برگشتم توی اتاق و مشغول جمع کردن وسایلم شدم. یک لحظه تصویر مرضیه، عصمت و مادرم آمد جلوی چشمانم 👀نمیدانم چطور کفشهایم را پوشیدم و در خانه را باز کردم با عجله رفتم سمت بهشتعلی🥀؛ هر چه که نزدیکتر میشدم جمعیت زیادتر بود مردم داشتند به طرف محل انفجارها میرفتند.😔
آمبولانسها🚍 از جلویم گذشتند و به طرف بیمارستان میرفتند از یک نفر پرسیدم: «آقا چه اتفاقی افتاده؟!»
گفت: «بعثیهای از خدا بی خبر پل قدیم را با راکت کوبیدهاند اونایی که میخواستن برن سر مزار شهدا 🌷معلوم نیست چه بلایی سرشون اومده»
زیر لب گفتم: «یا حسین(ع)»🍃🌸🍃
ادامه دارد .........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
#حاج_قاسم
#دلنوشته
🌷...کاش بر می گشت...🌷
❤️حاجی ... سلام.
این روزا همه دلتنگن.
دلتنگ شما، خیلی ها...
مخصوصا مادرای شهدا.
حاجی ... می دونی هنوز
مادر شهید جهانشاهی،
که گفته بودی یک ماه دیگه
می ری رابُر به دیدنش و
احوالش رو می گیری...
هنوز چشم به راهته تا،
باز هم ، بی خبر،
بری دَرِ خونش رو بزنی و
جویای احوالش بشی! ...
❤️می دونی هنوز ...
مادر شهیدان محمدآبادی،
وقتی عکسی، فیلمی، نشونی
ازت می بینه، ناهوا،
قربون صدقه ت می شه و
می گه:
حاج قاسم کجایه تا
دورش بگردم...؟
هنوز مویه کنان می گه:
حاج قاسم چه کار کنم؟
نه دستی که بر سر زنم
نه پایی که بر در زنم
نه کاروانسرایی که
پنهان بشم!
نه مهمانسرایی که
مهمان بشم.
❤️حاجی ...
میدونی سکینه خانم،
مادر علی آقای شفیعی،
هنوزحالش سر جاش نیومده،
هنوز چشم به در دوخته تا،
قامت رعنای شما رو ببینه!
منتظره تا شما یک بار دیگه،
داروهاش رو تهیه کنی...
منتظره تا...
🌷حاجی...
بگذار رُک و راست بگم:
مادرای شهدا میگن:
این پسرمون که پرید،
کمرمون شکست...
هنوز نتونستیم
قامت راست کنیم...
کاش برمی گشت...
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : صد✨💥
◀️قدمهایم تندتر میشد وقتی نزدیکای پل رسیدم، بچههای بسیج✳️ جلوی پل را بسته بودند و داشتند وسایلی را که روی زمین افتاده بود جمع میکردند. جمعیت را با دستانم🔅 کنار میزدم. خونهایی که روی زمین بود مرا محو خودش کرد. بالأخره هر طور بود رفتم جلو.⭕️
◀️شهدا و مجروحین را به بیمارستان برده بودند. مشخص نبود چه کسانی شهید شدند! چند نفر بودند! زن بودند یا مرد! و....😔
فقط یک عینک شکسته را روی زمین دیدم حدس میزدم باید عینک 👓عصمت باشد سوار ماشین یکی از دوستانم شدم و رفتم بیمارستان🏨مردم میگفتند: «سه تا زن، روی پل بودن که دو نفرشان شهید شدن.»🥀
رفتم دم سردخانه و پرسیدم: «هویت شهدای پل معلومه؟!»
گفتند: «نه! اگه میتونید، کمک کنین.»
وقتی برای شناسایی رفتم به محض دیدن آنها بلند گفتم: «إنَالله وَ إنَا إلَیهِ رَاجِعون»😱
عصمت و مرضیه بودند، پاهایم سست شد. برای چند لحظه همانجا خشکم🍃 زد رفتم بالای سر مرضیه؛ اما این دفعه برای یک لحظه هم چشمانش را باز نکرد به فکر برادرم محمد بودم چگونه این خبر 🏴را باید به او میگفتم، جبهه بود. من هم که چند روزی میشد از جبهه به شهر آمده بودم، با این اتفاق ناگوار مواجه شدم.
◀️اشک😭 غلامرضا سرازیر شده بود محمد دستش را گرفت و گفت: «امروز علیرضا بیباک رو دیده بودم. خودش ماجرا رو برام تعریف کرد و گفت: جبهه بودم که از رادیو 📻شنیدم عملیات جدیدی برای آزاد سازی «بستان» به نام عملیات «طریق القدس» صورت گرفته است. بیاختیار به یاد بچههای مسجد🕌 امام جعفر صادق(ع) افتادم که در این عملیات شرکت کرده بودند. به همراه چند تن از همرزمانم در تاریخ 1360/9/13 یک مرخصی ✅چند روزه گرفتیم تا به دزفول برگردیم. وقتی رسیدیم به ما خبر دادند که تعدادی از افراد اعزامی مسجد 🕌امام جعفر صادق(ع) و دیگر مساجد در عملیات طریق القدس به شهادت رسیدند و مجروحین این عملیات به بیمارستان🏨 افشار منتقل شدند. برای عیادت از آنها به بیمارستان رفتم. به محض رسیدنم، پیکر شهدا را آوردند. حال عجیبی به من دست داده بود. بعد از دیدار با مجروحین، به مسجد رفتم که در آنجا برای برگزاری تشییع🖤 پیکر پاک شهدا، تاریخ 1360/9/14 را اعلام کردند و قرار بر این شد که مسیر تشییع شهدا از روبهروی مسجد جامع به طرف گلزار شهدای بهشتعلی باشد و این مراسم در نهایت شکوه و عظمت برگزار شد.🍃🌸🍃
ادامه دارد ..........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️