eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
112 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : نود و شش✨💥 ◀️ هوا کم‌کم داشت روشن می‌شد هنوز در باورمان نبود که این اتفاق واقعیت داشته باشد. از ماشین 🚙که پیاده شدیم رفتیم سمت خانهٔ پدرشوهرم وقتی رسیدیم غلامرضا و مهدی، پدرشوهرم و مادربزرگ😔 که تازه او هم مثل ما با خبر شده بود، هر کدام گوشه‌ای نشسته بودند. ◀️چون اتاق‌ها دور تا دور حیاط بودند، دم در اتاق مادرشوهرم جمع شده بودیم زل زدیم به اتاق‌های عصمت و مرضیه🌷 هیچ‌کداممان حرفی نمی‌زدیم باور این حادثه برایمان سخت بود. مادربزرگ گفت: «از دیشب🌿 که محمد از جبهه برگشته از اتاقش بیرون نیامده، چراغ اتاقش تمام شب روشن بود. صدای قرآن خوندنش رو می‌شنیدم.»✨ کم‌کم فامیل‌ها با خبر شدند صغری‌ خانم صدایش می‌لرزید نای حرف زدن نداشت. یک‌دفعه نگاهم به محمد و برادرش غلامرضا افتاد😔 نشسته بودند گوشهٔ ‌حیاط هیچی نمی‌گفتند. رفتم کنارشان ایستادم با دستم زدم به سرم و گفتم: «محمد دیدی چی شد! کِی اومدی مادر؟! کی بهت خبر داد؟!»🌿 محمد بغضش را قورت داد و گفت: «روز پنج‌شنبه، جبههٔ کرخه بودم. آتش عراقی‌ها معمولاً بعد از ظهرها سبک‌تر🌻 بود و منطقه در حالت آرامش نسبی به ‌سر می‌برد. در این اوضاع و احوال، ناگهان صدای انفجار برخاست. به محمد شنبول گفتم: «این صدا از طرف دزفول بود فکر کنم🤔 بازم دزفول رو زد!» ◀️چند لحظه گذشت که با بیسیم به ما خبر دادند، حمله هوایی به شهر صورت گرفته ✳️و راکت‌ها در مسیر عبور راهپیمایی مردم منفجر شده‌اند. به محمد شنبول گفتم: «نمی‌دونم چرا این‌قدر نگرانم!» گفت: «برا چی برادر؟»🤔 گفتم: «احتمالاً راهپیمایی خانوادهٔ شهدای بستان بوده که می‌خواستن برا مراسم هفتهٔ اول شهداشون🌷 برن سر مزارها خیلی سخته اگه از خانوادهٔ شهدا دوباره کسی شهید شده باشه!» دائماً در فکر این خبر بودم که نکند اتفاق ناگواری برای خانواده‌های شهدا🌷 رخ داده باشد. ◀️چند لحظه بعد بچه‌ها مرا صدا زدند و گفتند: «آقای رئوفی؛ فرماندهٔ تیپ، پشت بیسیم باهات کارداره.» رفتم و بیسیم را گرفتم. آقای رئوفی گفت: «بلند شو🌿 بیا دزفول.» فقط همین را گفت و قطع کرد با خودم گفتم: «فرمانده برا اطلاع هرخبری، معمولاً خودش پشت🍃 بیسیم نمیاد. این چه خبریه که خودش اومده پشت بی‌سیم حتماً باید خبر مهمی باشه شاید برا خانواده‌ام اتفاقی افتاده!» به محمد شنبول گفتم: «سریع موتورو روشن کن، باید بریم.» گفت: کجا گفتم : دزفول 🍃🌸🍃 ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : نود و هفت✨💥 ◀️سوار موتور شدیم و به سمت دزفول حرکت کردیم. حدس می‌زدم که باید اتفاقی افتاده باشد✅ به مقر فرماندهی سپاه دزفول رسیدیم. رفتم داخل مقر وقتی وارد شدم، گفتم: «به آقای رئوفی بگین محمد عیدی مراد اومده.» بعد از اینکه به او اطلاع دادند، گفتند: «بفرمایید.»🔅 در زدم و وارد اتاقش شدم به محض ورود به من تسلیت گفت و من هم تشکر🙏 کردم او هیچ صحبت دیگری نکرد و من هم علت این تسلیت را نپرسیدم و با هم خداحافظی کردیم و بیرون آمدم. محمد شنبول دم در منتظرم🍃 ایستاده بود. دوباره نشستم ترک موتورش و راه افتادیم از روی پل قدیم هم عبور کردیم؛ اما هیچ اثر یا آثاری از خسارت‌ها✔️ را متوجه نشدیم و همه چیز را در راه برگشت عادی می‌دیدیم. چون سه ساعت بعد از اذان مغرب به دزفول رسیده بودیم، هوا رو به تاریکی 🌗رفته بود همین‌طور با خودم مشغول فکر کردن بودم که شاید موشک به خانهٔ ما اصابت کرده باشد. از جایی که حرکت کرده بودیم تا نزدیکای خانه 🏠به همه چیز نگاه می‌کردم که اگر اتفاقی رخ داده، زودتر متوجه شوم. ◀️محمد شنبول مرا به خانه رساند و رفت، در عین ناباوری دیدم که خانه سالم است و همه چیز سر جای🍃 خودش بود. با خودم گفتم: خدایا پس چه اتفاقی افتاده! اگه کسی از ما شهید شده باشه، پس چرا همه چیز سالمه! پس چطوری کسی از خانوادهٔ ما شهید🌷 شده؟ اصلاً کجا بوده؟ کی بوده؟» ◀️اینها سؤالاتی بود که در ذهن مرور می‌کردم. در زدم و وارد خانه شدم چند قدمی جلوتر رفتم. دیدم که خانواده‌ام✳️ همه در حیاط نشسته‌اند. پدرم، خواهرم و برادرانم خیلی ناراحت و غمگین بودند. وقتی چهره‌هایشان را دیدم پرسیدم: «چی شده؟ کی شهید🌷 شده؟» صدیقه زد زیرگریه، برادرم غلامرضا، نگران و ناراحت، گوشه‌ای نشسته بود. گفتند: «عصمت و مرضیه و مادرم توی راهپیمایی✊ بودن که روی پل قدیم، ترکش راکت هواپیما می‌خوره بهشون عصمت و مرضیه همون لحظه شهید🌷 شدن؛ ولی مادر مجروح شده و منتقل شده تهران.» گفتم: «عصمت رو کجا بردن؟»🤔 گفتند: «عصمت و مرضیه رو بردن سردخانه‌ی بیمارستان افشار.» ◀️تنها کسی که می‌توانست در آن لحظات به من آرامش بدهد، خداوند بود. وضو گرفتم و دو رکعت نماز شکر🤲 خواندم. شهادت عصمت خیلی برایم سخت بود ما فقط 66 روز از ازدواجمان می‌گذشت.😔 ◀️بعد از نماز، فوراً سوار موتور شدم و به بیمارستان افشار رفتم. وقتی رسیدم به مسئول سردخانه گفتم: «می‌خوام شهیده عصمت پور انوری رو ببینم، من همسرشم.»🍃🌸🍃 ادامه دارد ....... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
وصیت_شهید آن کسانی که مسئولیتی دارند و با خون شهیدان و ایثار و استقامت و کار و تلاش سربازان گمنام ، نام و عنوانی پیدا کرده اند ، مواظب خود باشث !! دوستان عزیز ، تنها راه رسیدن به سعادت ، ترک محرمات و انجام واجبات است ، راه قرب به خدا ، همین است و بس .... شهیدمصطفی_ردانی_پور @shahidabad313 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : نود و هشت✨💥 ◀️به مسئول سردخانه گفتم: «می‌خوام شهیده عصمت پور انوری رو ببینم، من همسرشم»🕊 در سردخانه را باز کرد عصمت را پیچیده در چادرش غرق خون🥀 دیدم به چهره‌اش نگاه کردم. لبخندی بر لبانش نقش بسته بود. گفتم: «خوشا به حالت که به آرزوت رسیدی؛ اما بگو بی ‌تو چطور زندگی کنم عصمت.»😭 با دیدن عصمت، قلبم بدجوری شکست به یاد آرزوی عصمت افتادم که هر وقت می‌خواستم به جبهه✅ بروم می‌گفت: «دوست دارم با تو به جبهه بیایم و در راه خدا شهید🌷 شوم برایم دعا کن شهادت نصیبم بشه.» خدا دعایش را مستجاب کرد. فقط 66 روز گذشت،66 روز...» ◀️محمد یک جمله را بر روی کاغذ مقوایی نوشته 📝بود و زده بود به در اتاقش، هر که آن را می‌خواند اشکش😭 سرازیر می‌شد. «خواهران! برادران! فقط 66 روز؛ روزی که عصمت آمد و روزی که پر 🕊کشید.» علتش را پرسیدم گفت: «این تنها جمله‌ای بود که می‌تونستم به آن‌هایی که برای تسلیت 🏴می‌آمدند بگویم همه می‌دونن که عصمت تنها آرزویش شهادت🌷 بود. کم‌کم متوجه برخی عقاید مذهبی‌اش شده بودم که به انجام آن‌ها اهمیت زیادی نشان می‌داد. عصمت به طور معمول با حجابی 🧕کامل می‌خوابید وقتی دلیلش را از او می‌پرسیدم که چرا با چنین پوششی می‌خوابی؟ 🤔می‌گفت: «محمد! تو این وضع نابسامان شهر، اگه خانه با یه حملهٔ موشکی، هدف قرار بگیره و زیر آواری🔹 از خاک‌ و آجر و...گرفتار بشیم و جانمان رو از دست بدیم، دوست ندارم موقع بیرون کشیدن جسمم از زیر آوار چشم نامحرمی بهم بیفته از اینه که نگرانم.😔» ◀️عراقی‌ها مدام مناطق جنگی را هدف قرار می‌دادند و ما هم تا آن روز اصلاً نمی‌دانستیم خمپاره🔸 و ترکش چیست؛ وقتی به طرفمان می‌آمد عده‌ای راه می‌رفتند؛ تا اینکه وقتی یکی از خمپاره‌ها به زمین می‌خورد و چند نفری از بچه‌ها روی زمین✔️ می‌افتادند، آن جا بود که فهمیدم چیزی هم به اسم ترکش وجود دارد. حتی سنگر هم نداشتیم؛ باید سنگر می‌ساختیم که در مقابل آتش🔥 دشمن از خودمان دفاع کنیم. ما بچه‌های جبهه برحسب عادت، وقتی صدای توپ، خمپاره و... را می‌شنیدیم سنگر🌻 می‌گرفتیم، یا دراز می‌کشیدیم. زمانی که شهر مورد حملات موشکی یا توپخانه‌ای قرار می‌گرفت و من در خانه حضور داشتم، به عصمت می‌گفتم: «امکان داره موشک بعدی نزدیکی خانه⚡️ٔ ما بخوره زیر پله، جای مناسبیه؛ می‌تونیم به عنوان پناهگاه ازش استفاده کنیم؛ محافظ خوبیه.»⭐️ وقتی این جمله را از زبانم می‌شنید، می‌گفت: «اگه خانه‌ موشک بخوره، زیر پله رفتن و پناهگاه پیدا کردن معنی نداره کل خانه با خاک یکسان می‌شه.» عصمت اصلاً به پناهگاه عقیده‌ای نداشت. می‌گفت: «هر چی خدا🙏 بخواد، همون می‌شه.» از یک طرف ناراحتم که او را از دست دادم؛ اما از یک بابت خوشحالم، چون عصمت طبق آرزویش در حالی شهید🌷 شد که هم متأهل بود و هم حجاب کامل داشت. به گمانم متأهل بودن را برای تکمیل ایمانش می‌خواست. برای اینکه همه جوره در اوج کمال باشد.🍃🌸 ادامه دارد ......... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا