✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : نود و شش✨💥
◀️ هوا کمکم داشت روشن میشد هنوز در باورمان نبود که این اتفاق واقعیت داشته باشد. از ماشین 🚙که پیاده شدیم رفتیم سمت خانهٔ پدرشوهرم وقتی رسیدیم غلامرضا و مهدی، پدرشوهرم و مادربزرگ😔 که تازه او هم مثل ما با خبر شده بود، هر کدام گوشهای نشسته بودند.
◀️چون اتاقها دور تا دور حیاط بودند، دم در اتاق مادرشوهرم جمع شده بودیم زل زدیم به اتاقهای عصمت و مرضیه🌷 هیچکداممان حرفی نمیزدیم باور این حادثه برایمان سخت بود. مادربزرگ گفت: «از دیشب🌿 که محمد از جبهه برگشته از اتاقش بیرون نیامده، چراغ اتاقش تمام شب روشن بود. صدای قرآن خوندنش رو میشنیدم.»✨
کمکم فامیلها با خبر شدند صغری خانم صدایش میلرزید نای حرف زدن نداشت.
یکدفعه نگاهم به محمد و برادرش غلامرضا افتاد😔 نشسته بودند گوشهٔ حیاط هیچی نمیگفتند. رفتم کنارشان ایستادم با دستم زدم به سرم و گفتم: «محمد دیدی چی شد! کِی اومدی مادر؟! کی بهت خبر داد؟!»🌿
محمد بغضش را قورت داد و گفت: «روز پنجشنبه، جبههٔ کرخه بودم. آتش عراقیها معمولاً بعد از ظهرها سبکتر🌻 بود و منطقه در حالت آرامش نسبی به سر میبرد.
در این اوضاع و احوال، ناگهان صدای انفجار برخاست. به محمد شنبول گفتم: «این صدا از طرف دزفول بود فکر کنم🤔 بازم دزفول رو زد!»
◀️چند لحظه گذشت که با بیسیم به ما خبر دادند، حمله هوایی به شهر صورت گرفته ✳️و راکتها در مسیر عبور راهپیمایی مردم منفجر شدهاند. به محمد شنبول گفتم: «نمیدونم چرا اینقدر نگرانم!»
گفت: «برا چی برادر؟»🤔
گفتم: «احتمالاً راهپیمایی خانوادهٔ شهدای بستان بوده که میخواستن برا مراسم هفتهٔ اول شهداشون🌷 برن سر مزارها خیلی سخته اگه از خانوادهٔ شهدا دوباره کسی شهید شده باشه!»
دائماً در فکر این خبر بودم که نکند اتفاق ناگواری برای خانوادههای شهدا🌷 رخ داده باشد.
◀️چند لحظه بعد بچهها مرا صدا زدند و گفتند: «آقای رئوفی؛ فرماندهٔ تیپ، پشت بیسیم باهات کارداره.»
رفتم و بیسیم را گرفتم. آقای رئوفی گفت: «بلند شو🌿 بیا دزفول.»
فقط همین را گفت و قطع کرد با خودم گفتم: «فرمانده برا اطلاع هرخبری، معمولاً خودش پشت🍃 بیسیم نمیاد. این چه خبریه که خودش اومده پشت بیسیم حتماً باید خبر مهمی باشه شاید برا خانوادهام اتفاقی افتاده!»
به محمد شنبول گفتم: «سریع موتورو روشن کن، باید بریم.»
گفت: کجا
گفتم : دزفول 🍃🌸🍃
ادامه دارد ........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : نود و هفت✨💥
◀️سوار موتور شدیم و به سمت دزفول حرکت کردیم. حدس میزدم که باید اتفاقی افتاده باشد✅ به مقر فرماندهی سپاه دزفول رسیدیم. رفتم داخل مقر وقتی وارد شدم، گفتم: «به آقای رئوفی بگین محمد عیدی مراد اومده.»
بعد از اینکه به او اطلاع دادند، گفتند: «بفرمایید.»🔅
در زدم و وارد اتاقش شدم به محض ورود به من تسلیت گفت و من هم تشکر🙏 کردم او هیچ صحبت دیگری نکرد و من هم علت این تسلیت را نپرسیدم و با هم خداحافظی کردیم و بیرون آمدم. محمد شنبول دم در منتظرم🍃 ایستاده بود. دوباره نشستم ترک موتورش و راه افتادیم از روی پل قدیم هم عبور کردیم؛ اما هیچ اثر یا آثاری از خسارتها✔️ را متوجه نشدیم و همه چیز را در راه برگشت عادی میدیدیم. چون سه ساعت بعد از اذان مغرب به دزفول رسیده بودیم، هوا رو به تاریکی 🌗رفته بود همینطور با خودم مشغول فکر کردن بودم که شاید موشک به خانهٔ ما اصابت کرده باشد. از جایی که حرکت کرده بودیم تا نزدیکای خانه 🏠به همه چیز نگاه میکردم که اگر اتفاقی رخ داده، زودتر متوجه شوم.
◀️محمد شنبول مرا به خانه رساند و رفت، در عین ناباوری دیدم که خانه سالم است و همه چیز سر جای🍃 خودش بود. با خودم گفتم: خدایا پس چه اتفاقی افتاده! اگه کسی از ما شهید شده باشه، پس چرا همه چیز سالمه! پس چطوری کسی از خانوادهٔ ما شهید🌷 شده؟ اصلاً کجا بوده؟ کی بوده؟»
◀️اینها سؤالاتی بود که در ذهن مرور میکردم. در زدم و وارد خانه شدم چند قدمی جلوتر رفتم. دیدم که خانوادهام✳️ همه در حیاط نشستهاند. پدرم، خواهرم و برادرانم خیلی ناراحت و غمگین بودند. وقتی چهرههایشان را دیدم پرسیدم: «چی شده؟ کی شهید🌷 شده؟»
صدیقه زد زیرگریه، برادرم غلامرضا، نگران و ناراحت، گوشهای نشسته بود. گفتند: «عصمت و مرضیه و مادرم توی راهپیمایی✊ بودن که روی پل قدیم، ترکش راکت هواپیما میخوره بهشون عصمت و مرضیه همون لحظه شهید🌷 شدن؛ ولی مادر مجروح شده و منتقل شده تهران.»
گفتم: «عصمت رو کجا بردن؟»🤔
گفتند: «عصمت و مرضیه رو بردن سردخانهی بیمارستان افشار.»
◀️تنها کسی که میتوانست در آن لحظات به من آرامش بدهد، خداوند بود. وضو گرفتم و دو رکعت نماز شکر🤲 خواندم. شهادت عصمت خیلی برایم سخت بود ما فقط 66 روز از ازدواجمان میگذشت.😔
◀️بعد از نماز، فوراً سوار موتور شدم و به بیمارستان افشار رفتم. وقتی رسیدم به مسئول سردخانه گفتم: «میخوام شهیده عصمت پور انوری رو ببینم، من همسرشم.»🍃🌸🍃
ادامه دارد .......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
وصیت_شهید
آن کسانی که مسئولیتی دارند و با خون شهیدان و ایثار و استقامت و کار و تلاش سربازان گمنام ، نام و عنوانی پیدا کرده اند ، مواظب خود باشث !!
دوستان عزیز ، تنها راه رسیدن به سعادت ، ترک محرمات و انجام واجبات است ،
راه قرب به خدا ، همین است و بس ....
شهیدمصطفی_ردانی_پور
@shahidabad313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : نود و هشت✨💥
◀️به مسئول سردخانه گفتم: «میخوام شهیده عصمت پور انوری رو ببینم، من همسرشم»🕊
در سردخانه را باز کرد عصمت را پیچیده در چادرش غرق خون🥀 دیدم به چهرهاش نگاه کردم. لبخندی بر لبانش نقش بسته بود. گفتم: «خوشا به حالت که به آرزوت رسیدی؛ اما بگو بی تو چطور زندگی کنم عصمت.»😭
با دیدن عصمت، قلبم بدجوری شکست به یاد آرزوی عصمت افتادم که هر وقت میخواستم به جبهه✅ بروم میگفت: «دوست دارم با تو به جبهه بیایم و در راه خدا شهید🌷 شوم برایم دعا کن شهادت نصیبم بشه.»
خدا دعایش را مستجاب کرد. فقط 66 روز گذشت،66 روز...»
◀️محمد یک جمله را بر روی کاغذ مقوایی نوشته 📝بود و زده بود به در اتاقش، هر که آن را میخواند اشکش😭 سرازیر میشد. «خواهران! برادران! فقط 66 روز؛ روزی که عصمت آمد و روزی که پر 🕊کشید.»
علتش را پرسیدم گفت: «این تنها جملهای بود که میتونستم به آنهایی که برای تسلیت 🏴میآمدند بگویم همه میدونن که عصمت تنها آرزویش شهادت🌷 بود. کمکم متوجه برخی عقاید مذهبیاش شده بودم که به انجام آنها اهمیت زیادی نشان میداد. عصمت به طور معمول با حجابی 🧕کامل میخوابید وقتی دلیلش را از او میپرسیدم که چرا با چنین پوششی میخوابی؟ 🤔میگفت: «محمد! تو این وضع نابسامان شهر، اگه خانه با یه حملهٔ موشکی، هدف قرار بگیره و زیر آواری🔹 از خاک و آجر و...گرفتار بشیم و جانمان رو از دست بدیم، دوست ندارم موقع بیرون کشیدن جسمم از زیر آوار چشم نامحرمی بهم بیفته از اینه که نگرانم.😔»
◀️عراقیها مدام مناطق جنگی را هدف قرار میدادند و ما هم تا آن روز اصلاً نمیدانستیم خمپاره🔸 و ترکش چیست؛ وقتی به طرفمان میآمد عدهای راه میرفتند؛ تا اینکه وقتی یکی از خمپارهها به زمین میخورد و چند نفری از بچهها روی زمین✔️ میافتادند، آن جا بود که فهمیدم چیزی هم به اسم ترکش وجود دارد. حتی سنگر هم نداشتیم؛ باید سنگر میساختیم که در مقابل آتش🔥 دشمن از خودمان دفاع کنیم. ما بچههای جبهه برحسب عادت، وقتی صدای توپ، خمپاره و... را میشنیدیم سنگر🌻 میگرفتیم، یا دراز میکشیدیم. زمانی که شهر مورد حملات موشکی یا توپخانهای قرار میگرفت و من در خانه حضور داشتم، به عصمت میگفتم: «امکان داره موشک بعدی نزدیکی خانه⚡️ٔ ما بخوره زیر پله، جای مناسبیه؛ میتونیم به عنوان پناهگاه ازش استفاده کنیم؛ محافظ خوبیه.»⭐️
وقتی این جمله را از زبانم میشنید، میگفت: «اگه خانه موشک بخوره، زیر پله رفتن و پناهگاه پیدا کردن معنی نداره کل خانه با خاک یکسان میشه.»
عصمت اصلاً به پناهگاه عقیدهای نداشت. میگفت: «هر چی خدا🙏 بخواد، همون میشه.»
از یک طرف ناراحتم که او را از دست دادم؛ اما از یک بابت خوشحالم، چون عصمت طبق آرزویش در حالی شهید🌷 شد که هم متأهل بود و هم حجاب کامل داشت. به گمانم متأهل بودن را برای تکمیل ایمانش میخواست. برای اینکه همه جوره در اوج کمال باشد.🍃🌸
ادامه دارد .........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️