eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : نود و یک✨💥 ◀️عصمت و مرضیه هم قبول کردند. رفتند توی اتاق‌هایشان که برای رفتن آماده شوند.✅ من و مادرشوهرم در حیاط منتظرشان بودیم چند لحظه‌ای گذشت هنوز عصمت و مرضیه نیامده بودند درِ اتاق‌هایشان نیم‌باز🔅 بود. مادرشوهرم گفت: «برو صدایشان بزن. ببین کجا رفتند چرا این‌قدر دیر کردند!» رفتم دم در اتاق مرضیه، از لای در مرضیه را دیدم نماز✳️ می‌خواند. با خودم گفتم: «حتماً نماز ظهرش را می‌خواند. بروم سراغ عصمت.» وقتی از پشت در اتاق، عصمت را هم دیدم که مشغول نماز ✳️خواندن است تعجب کردم با خودم گفتم: «الان ساعت سه و نیمه، چرا الان نماز می‌خونن.» به مادرشوهرم گفتم: «عصمت و مرضیه دارن نماز می‌خونن.» با تعجب گفت: «الان؟!»🤔 بعد از کمی مرضیه آمد منتظر عصمت بود تا او هم بیاید عصمت🌷 هم در اتاقش را بست و آمد طرفمان. گفت: «بریم دیر شد، ببخشید منتظرتان گذاشتم.»🙏 من گفتم: «آمدم دم در اتاق‌هاتون دیدم هر دو‌تان مشغول نمازید.» عصمت و مرضیه تعجب 😳کرده بودند. هیچ‌کدام از نماز خواندن دیگری خبری نداشتند مرضیه گفت: «نماز ظهرم رو خونده بودم این نماز🌻 مستحبی بود.» عصمت هم خندید و گفت: «چه جالب، اتفاقاً من هم داشتم دو رکعت نماز مستحبی می‌خوندم.» گفتم: «فداتون بشم دِلتان یکی بوده، ما رو هم دعا کنین.»🤲 ◀️با هم رفتیم خانهٔ عمه ما را که دید، خیلی خوشحال☺️ شد. سراغ محمد و غلامرضا را از عصمت و مرضیه می‌گرفت هر دوشان به یک جملهٔ : «جبهه‌ هستند» اکتفا کردند. عمه کلی برایشان دعا 🤲کرد دو هدیه هم به رسم پاگشا گذاشت جلوی هر دوتاشان، ‌آن‌ها هم تشکر کردند.💐 ◀️ وقتی به خانه برگشتیم کنجکاو شده بودم دلم می‌خواست هدیه‌هایشان را ببینم به عصمت گفتم: «کادوی عمه چی بود؟»⁉️ گفت: «یه پارچه» مرضیه هم پارچه را آورد و به ما نشان داد، پارچه‌های قلاب دوزی✨ که به تازگی مد شده بود، برق خاصی داشت، هر کس دلش می‌خواست یکی از این پارچه‌ها را لباس بدوزد. به عصمت و مرضیه گفتم: «من یه خیاط ماهر💫 رو می‌شناسم. با هم بریم پارچه‌ها را برایتان بدوزه! عصمت و مرضیه نگاهی به هم انداختند و گفتند: «ما مگه از اینا می‌پوشیم.»🧐 عصمت گفت: «حالا تا بعداً، می‌دوزیمش وقت بسیاره.» مرضیه هم سرش را تکان داد و تأیید کرد هر دوشان بلند شدند و پارچه‌ها ⚡️را در کمدهایشان گذاشتند. لباس‌هایی که عصمت و مرضیه می‌پوشیدند خیلی ساده بود. هنوز هیچ‌کدام از پارچه‌هایی را که برای عروسی‌شان گرفته بودیم ندوخته بودند.🍃🌸🍃 ادامه دارد ...... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : نود و دو✨💥 ◀️عصمت و مرضیه همیشه با مانتو شلوار ساده و یک چادر🔸 می‌رفتند بیرون یا دید و بازدید اقوام هر چه که من و مادرشوهرم اصرار می‌کردیم لباس بدوزند قبول نمی‌کردند. ◀️صدیقه چند وقتی هست با همسرش توی یکی از شهرک‌های اطراف شهر ساکن شده، هر وقت عصمت و مرضیه را برای پاگشا 🌹دعوت می‌کرد، بهش می‌گفتند: «آبجی جان، محمد و غلامرضا جبهه هستن، بذار تا برگردن با هم میایم پیشت.» ◀️روز چهارشنبه صدیقه با بچه‌هایش آمد خانهٔ پدرش و ما را دعوت کرد✳️ اصرار می‌کرد و به مادرشوهرم می‌گفت: «دخترها رو با خودت بیار، حال و هواشان عوض بشه من پنج‌شنبه این هفته منتظرتونم.»🔅 مادرشوهرم قبول کرد و گفت: «باشه دخترم حتماً میایم.» به خاطر اینکه دست‌تنها بود، غلامعلی صبح روز پنج‌شنبه من و بچه‌ها 🌟را سوار مینی‌بوس کرد و رفتیم پیشش از همون موقع که رسیدیم مشغول تدارک شام🍵 شدیم. با هم سبزی خوردن پاک کردیم خانه را آب و جارو کردیم و همین‌طور که مشغول کارها بودیم، دربارهٔ عصمت و مرضیه💐 باهم حرف می‌زدیم. از کمک‌هایشان به مادرشوهرم که هر وقت می‌خواست کارهای خانه را انجام بدهد در کنارش بودند. از ادب و متانتشان، از صبوری‌شان✨ در نبود شوهر و چیز‌های دیگر. ◀️نزدیکای غروب شد هنوز مادرشوهرم و عصمت و مرضیه نیامده بودند. سفره‌ را انداختیم مدام🔶 صدیقه به من نگاه می‌کرد و می‌پرسید: «چرا نیامدن؟!» دلم شور می‌زد. من هم سرم را تکان می‌دادم و جوابی نداشتم یا من می‌رفتم دم در خانه🌿 و نگاهی می‌کردم و برمی‌گشتم یا او. از اضطراب اصلاً نمی‌توانستیم یک جا بمانیم مدام قدم می‌زدیم به ساعت🕰 نگاه می‌کردم. زمان می‌گذشت و خبری از آن‌ها نبود. گفتم: «چطوره غذای بچه‌ها را بدیم و سفره را جمع کنیم. مادر هیچ وقت بد قولی ⭕️نکرده، شاید کاری برایشان پیش آمده که دیر کردن.» بعد از اینکه بچه‌ها شام خوردند، سفره‌ای را که با حوصله و سلیقهٔ زیادی انداخته بودیم، با چهره‌های غمگین😔 جمع کردیم. توی هال نشستیم و بهت زده به هم نگاه می‌کردیم. ولی هر دومان با صدای بمباران‌های ظهر که از طرف دزفول شنیده🌿 بودیم از اینکه نکند اتفاقی برایشان افتاده باشد حرفی نمی‌زدیم. فکرش هم برایمان ناممکن بود.🍃🌸🍃 ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : نود و سه✨💥 ◀️ساعت دوازده🕛 شب شد. بچه‌ها خوابیده بودند صدای زنگ در آمد هر دو مان از جا بلند شدیم و رفتیم سمت در، کمی آن فکر و خیال‌ها از ما دور شد. لبخند ☺️می‌زدیم صدیقه گفت: «حتماً مادرم با عروس‌ها آمدند.» با تعجب گفتم: «آره آبجی، تو بمان🍃 من می‌رم در را باز می‌کنم.» ◀️رفتم در را باز کردم. در آن تاریکیِ شب غلامعلی را دیدم با دیدنم😔 همان‌جا پشت در خشکش زده بود. انگار تمام دنیا روی دوشش آوار شده بود و چیزی نمی‌گفت رفتم داخل کوچه به این طرف و آن طرف نگاهی انداختم. هیچ کس همراهش نبود🌿 بریده بریده پرسیدم: پس... پس... مادر و دخترا کجا هستند؟!»⁉️ باز هم چیزی نمی‌گفت. یک لحظه به ذهنم آمد که اتفاقی افتاده آستین اورکتی را که تنش بود محکم🔹 گرفتم و تکان می‌دادم. گفتم: «غلامعلی تو رو به جان پسرمان بگو که اتفاقی برایشان نیفتاده؟ یه حرفی بزن.»✨ اشک‌هایم داشت کم‌کم سرازیر می‌شدند، یک لحظه به داخل خانه نگاهی انداختم که صدیقه نیاید. غلامعلی بغض😭 کرده گفت: «نباید خواهرم چیزی بفهمه.» یک‌دفعه بغضش شکست و گفت: «إنَالله وَ إنَا إلَیهِ راجعون»، مرضیه و عصمت شهید🌷شدند. مادرم رو هم از بیمارستان افشار به تهران اعزام کردند.» محکم زدم به سرم؛ بی‌حال🍂 افتادم روی زمین، توی کوچه. غلامعلی نشست کنارم و گفت: «تو رو خدا🙏 بلند شو، نباید صدیقه چیزی بفهمه محکم باش.» کمی‌ خودم را جمع و جور کردم. با هم به خانه رفتیم. وارد هال که شدیم صدیقه پرسید: «پس مادرم کجاست؟ عصمت، مرضیه، چرا نیامدن؟ غلامعلی چی شده؟ اتفاقی افتاده؟»🤔 غلامعلی با شانه‌های افتاده و صورتی غمگین رفت کنار صدیقه ایستاد و گفت: «طوری نشده خواهرم، عصمت و مرضیه با مادرم سر پل بودند که ترکش خوردن. الان هم حالشون خوبه، فردا صبح می‌ریم عیادتشون.»🌻 صدیقه که اشک‌های مرا دیده بود چند باری رفت سمت اتاق، دوباره برمی‌گشت می‌نشست کنار غلامعلی و می‌پرسید: «زنده‌اند؟»👌 غلامعلی هم سرش را تکان می‌داد و می‌گفت: «بله زنده‌اند.»🍃🌸🍃 ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : نود و چهار✨💥 ◀️آن شب هیچ کداممان خواب به چشمش نیامد. بعد از اینکه غلامعلی نماز صبحش را خواند، تقریباً ساعت 5 صبح🕔 بود که گفت: «آماده بشید همین الان می‌ریم دزفول.» صدیقه گفت: «غلامعلی! از دیشب یه چیزی رو از من پنهان می‌کنی😰، مگه چه اتفاقی برای خانواده‌ام افتاده؟» غلامعلی با صدایی گرفته و غمگین گفت: «آبجی، عزا شده عروس‌ها شهید🌷 شدند عصمت و مرضیه شهید شدند.» صدیقه وقتی این حرف‌ها را شنید دستش را گرفت به دیوار اتاق و همان‌جا نشست شوکه😱 شده بود بهت زده به من و غلامعلی نگاه می‌کرد. پرسید: «مادرم چی؟ مادرم کجاست؟» غلامعلی رفت کنارش نشست، دستش را گرفت و گفت: «مادر مجروح🥀 شده، اعزامش کردن تهران، من و مهدی خواستیم همراهش بریم؛ اما به خاطر اینکه مجروحین بمباران‌های دیروز زیاد بودند اجازه ندادند. مهدی خیلی😭 بی‌قراری می‌کنه مادر رو زودتر ببینه.» ◀️صبح روز پنج‌شنبه مغازه رو سپردم به یکی از دوستانم و زنگ در خانه‌مان را زدم ، پدرم در را باز کرد. بعد از سلام و احوالپرسی👋 سراغ مادرم را گرفتم وقتی وارد حیاط شدم مادرم مشغول نان پختن بود. سلام کردم. گفت: «سلام مادر، خوبی؟ بچه‌هات خوبن؟»❓ گفتم: «الحمدلله. دیروز بچه‌ها رو بردم خانهٔ آبجی، دارن برای مهمانی ✨امشب تدارک می‌بینن.» مادرم خندید و گفت: «راضی به زحمتش نبودم صدیقه خیلی وقته منتظر💥 ماست هر وقت بهم گفته، چون محمد و غلامرضا جبهه بودن نشده که بریم. غلامرضا چند روزی هست که اومده» گفتم: «مادرکاری نداری؟ چیزی از بازار احتیاج نداری برات بخرم؟.»🌿 گفت: «اتفاقاً می‌خوام برا ناهار آبگوشت بار بذارم یه مقدار از بازار گوشت می‌خواستم اگه می‌تونی بخر.»🤔 گفتم: «چیز دیگه‌ای احتیاج نداری؟» گفت: « نه.» خداحافظی کردم هنوز چند قدمی بر نداشته بودم که مرا صدا کرد و گفت: «غلامعلی ظهر بیا منتظرتم.»🍃🌸🍃 ادامه دارد ......... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : نود و پنج✨💥 ◀️بعد از اینکه کارم تمام شد در مغازه را بستم و رفتم خانهٔ آقام، مادرم مثل همیشه سفره🍲 را انداخته بود توی اتاق خودش. برادرم غلامرضا و پدرم نشسته بودند. تا وارد اتاق شدم غلامرضا را بغل کردم و حالش را پرسیدم. مادرم دیگ آبگوشت 🍲را با دستگیره گرفته بود، آمد کنارمان نشست بوی آبگوشت مادرم در اتاق پیچیده بود چه عطر و بویی❤️ داشت. نان‌هایی را که پخته بود را از توی پارچه یکی‌یکی درآورد و سر سفره گذاشت. رفت سبزی خوردن را در سبد کوچکی آورد معلوم بود تازه آبکشی شده،✅ گفتم: «سبزی خوردن گرفتی؟» گفت: «آره پدرت خریده، دخترها که از بیرون آمدن، من که مشغول غذا پختن بودم پاکشون✳️ کردن و شستن.» پرسیدم: پس کجا هستند؟» گفت: «الان میان.» بعد از کمی عصمت آمد. سلام کرد و به مادرم گفت: «مادر جان امروز اگه اشکالی نداره من و مرضیه می‌خوایم توی اتاقم باهم غذا بخوریم.»✳️ مادرم گفت: «باشه دخترم یه سینی از توی آشپزخانه بیار تا منم غذا 🍲رو براتون توی ظرف بکشم.» مادرم غذایشان را در سینی گذاشت. خودش و مرضیه برای اولین بار در اتاق عصمت نشستند و ناهار خوردند ما هم مشغول غذا خوردن 😋شدیم مادرم اولین لقمه را که بلند کرد. گفت: «دوست داشتم محمد و مهدی و علی هم بودند. نوه‌هایم، دخترم، عروس‌هایم.»🤓 به مادرم گفتم: «راستشو بگو چرا این آبگوشت این‌قدر خوشمزه‌اس.» نگاهی به من انداخت و گفت: «نوش جان.»💋 بعد از ناهار برگشتم خانهٔ خودمان، نمی‌دانم چه شد. حرف غلامعلی که به اینجا رسید گفت: «زود پاشید باید بریم دزفول.» ◀️ساعت پنج صبح آماده شدیم و رفتیم سر خیابان. همه‌جا تاریک بود. هوا هم خیلی سرد✔️ بود هر کداممان یکی از بچه‌ها را بغل کردیم و منتظر آمدن ماشین بودیم تا خودمان را به دزفول برسانیم. بالأخره بعد از مدتی یک مینی‌بوس🚌 از راه رسید و جلو‌یمان ایستاد، سوار شدیم . 🍃🌸🍃 ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️