✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : هشتاد و هشت✨💥
◀️راضیه گفت: «یکی دیگر از فعالیتهای عصمت، غسل دادن و کفن کردن بانوان شهیده🌷 بود. خودم میدیدم داوطلبانه میرفت شهیدآباد و با تعدادی دیگر از خواهران به انجام امورات مربوط به بانوان شهیده🥀 میپرداخت. وقتی علت حضورش را میپرسیدیم میگفت: «باید سعی کنیم چشم نامحرمی به این اجساد پاک نیفته.»🍁
◀️شما تصور کنید حملات موشکی و بارش توپهای دشمن بعثی چه صحنههای وحشتناکی 😱را رقم میزد. جسمها، جسم نبودند؛ پاره پاره و تکه تکه، من جرأت دیدن این صحنهها را نداشتم؛ اما عصمت 🌷ترس را کنار گذاشته بود و فقط فکر و ذکرش این بود که اجساد خواهران شهیدمان🖤 بر روی زمین نماند. بارها او را میدیدم که با روحیهای خاص مشغول غسل و تکفین شهدا است.»
هما با اشکی 😭که به پهنای صورت میریخت گفت: «زندگی عصمت سرشار بود از عشق به شهادت🌷 و این شوق هرلحظه بیشتر و بیشتر در ذهن و روحش پر و بال میگرفت. بهطوری که در سخنانش خطاب به دوستان، بارها به این موضوع اشاره میکرد و میگفت: «مؤمن هر لحظهاش و هر روزش جهاد و شهادته و عمرش با شهادت به پایان میرسه.»✅
در مورد جنگ هم میگفت: «همانطور که برادران ما حسینوار به فرمان رهبر💐 انقلاب اسلامی(ره) و ولایت وارد نبرد حق علیه باطل شدهاند و از اسلام و انقلاب دفاع میکنند، ما زنان باید زینبوار در پشت جبههها رسالتمان را به نحو احسن و خداپسندانه 🙏انجام بدهیم و اگر از ولایت فقیه پیروی نکنیم، خون شهدا را پایمال کردهایم و از صراط مستقیم جدا شدهایم. وظیفهٔ ما زینبیان خیلی سنگینه؛ چرا که هم باید به رزمندگان جبهه🕊 یاری برسونیم تا با مقاومت خودشان فجرآفرینی کنند و هم باید پیامرسان خون شهدا باشیم و راهشان رو ادامه بدیم. شهدا🌷 بر ما حق دارند، آنها با اهدای خونشان ادای تکلیف کردن و حالا نوبت ماست که زینبوار پیام خونشان روبه عالم برسونیم.»
◀️هیچ وقت از یادم نمیرود دخترها چگونه آن شب را با اشک و اندوه به صبح رساندند.🍃🌸🍃
ادامه دارد ........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺شعرخوانی زیبای مهدیار خراسانی کودک 4 ساله در وصف امیرالمومنین (ع)
حتما ببینید 🌺🌺🌺🌺🌺
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : هشتاد و نه✨💥
◀️مراسم تشییع عصر بود نزدیکای ظهر چادرم را سر کردم با چند نفر از فامیلها برای تسلیت🏴 به خانوادهٔ عیدی مراد رفتیم خانهشان.
◀️وقتی وارد خانه شدیم، بیاختیار رفتم طرف اتاق عصمت و مرضیه، جمعی از خانمهای فامیل خانوادهٔ محمد🍃 هم بودند تا مرا دیدند دنبالم قدم برمیداشتند و اشک😭 میریختند. نگاهم که به اتاقهای عصمت و مرضیه افتاد، صدا زدم: «دخترهای گلم کجایید؟!‼️ نور چشمانم، تازه عروسانم کجایید؟! هنوز رنگِ در و دیوار اتاقتون خشک نشده!. هنوز لباسهای قشنگتان،😭 چادرهای سفیدتان برق میده!. هنوز هدیههای پاگشاتون رو وا نکردید!. فداتون بشم کجایید؟⁉️
عصمتم، یادمه گفتی: «من جهیزیه نمیخوام»، یادمه چادرت رو که میدوختم چه دعایی کردی. چه زود به آرزوت رسیدی شهادت 🌷مبارکت باشه.»
کفشهایم را در آوردم رفتم توی اتاق عصمت چرخی زدم و نگاهی😔 به وسایلش انداختم.
◀️صدیقه خانم خیلی غمگین بود او را در آغوش گرفتم و دلداری میدادم. بهش گفتم: «دادنی را باید داد ✳️آنچه که مال خداست ما چهکارهایم که تصمیم بگیریم خودش داده، خودش هم یه روزی میگیره کار ما فقط شکر کردنه.»
دستم رو بالا بردم و گفتم: «خدایا شکرت🤲 دادمش در راه خودتو امام حسین(ع).»
◀️مادربزرگ محمد وقتی اتاق خالی عصمت و مرضیه را میدید مینشست و گریه😭 میکرد. گاهی در اتاق عصمت را باز میکرد و گاهی در اتاق مرضیه را آنها را صدا میزد، بعد هم تنها دخترش را میگفت: «مادر! فاطمه!😭 عزیز جونم کجایی؟ با رفتنتون چی اومد به سرم چه کنم تنها مونسم.»😔
صغری خانم؛ جاری عصمت آمد کنارم و با گریه گفت: «هنوز فامیل و آشنا، عصمت و مرضیه را برای پاگشا 🌻دعوت میکردند. از فردای روز عروسی، عصمت و مرضیه خیلی با هم صمیمی شدند مثل دو خواهر. محمد و غلامرضا که رفتند جبهه، مادرشوهرم و آنها در خانه تنها بودند. مادرشوهرم احترام عروسهایش 🌸را داشت. من که عروس بزرگش بودم اگر یک بار برای دیدنش نمیرفتم، خودش میآمد به من و بچهها سر میزد. خانهٔ ما دورتر بود.🍃
◀️یک روز از صبح زود چون غلامعلی کنار خانهٔ پدرش مغازه داشت به همراه بچههایم به آنجا رفتیم 🔸بعد از کمی که وارد حیاط شدیم عصمت و مرضیه را دیدم که آماده شدهاند تا به بسیج بروند. تا من و بچهها را دیدند آمدند طرفمان و سلام و احوالپرسی کردند.♦️
◀️عصمت بچهها را بغل کرد و بوسید خیلی به دخترم علاقه داشت هر وقت او را میدید برایش شعر ❣میخواند و موهایش را میبافت خیلی به عصمت عادت کرده بود. دور هم که مینشستیم این بچه میرفت روی پایِ عصمت🌷 و شعرهایی را که یادش داده بود برایش میخواند.
آن روز عصمت و مرضیه از ما خداحافظی کردند و رفتند.🍃🌸🍃
ادامه دارد ........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : نود✨💥
◀️کنار مادرشوهرم نشسته بودم و حرف میزدیم، مادرشوهرم میگفت: «فامیل و آشنا عروسها🌟 رو برای پاگشا دعوت کردن هر موقع بهشون میگم که محمد و غلامرضا جبههاند، بهم میگن عروسهایت رو با خودت بیار خانهٔ ما✳️ چطوری دخترها رو ببرم راضی نمیشن بهم گفتن تا محمد و غلامرضا از جبهه برنگردن✅ ما هیچ جایی نمیریم.»
گفتم: «چه اشکالی داره حالا شما عصمت و مرضیه رو برا دید و بازدید ببر خانهٔ فامیل، تا هر وقت که بچهها از جبهه🔅 برگشتن، خودشون با هم برن.»
داشتیم با هم حرف میزدیم که غلامعلی مرا صدا زد.رفتم داخل حیاط، غلامعلی گفت: «دلم تو فکر دخترهاست.»🤔
گفتم: «چرا؟»
گفت: «خانهٔ ما به این بزرگی شوادون نداره. باید براشون به فکر یک سنگر باشیم چند تا گونی🔹 درست کردم، داخل مغازهاس برم بیارمش با کمک هم براشون سنگر درست کنیم.»
◀️چون کف حیاط زمینش خاکی بود از همان خاکهای کف حیاط گونیها را پر میکردیم. نزدیکای ظهر🌞 بود عصمت و مرضیه از راه رسیدند. وقتی من و غلامعلی را دیدند تعجب 😳کرده بودند. عصمت آمد کنارم ایستاد و آهسته گفت: «عمو داره چهکار میکنه، مگه اینجا منطقه جنگیه؟!»⁉️
من هم خندهام گرفته بود. گفتم: «عصمت جان، داره براتون سنگر درست میکنه. از صبح که داشتیم از خانه میآمدیم دلش تو فکر🤔 شما و مادرجون بود میگفت: خانه هیچ پناهگاهی نداره باید یه فکری بکنیم وقتی رفتید شروع کرد به ساختن سنگر.
عصمت گفت: «ای بابا! به عمو جان بگو خودش رو اذیت نکنه؛ اگه قراره شهید🌷 بشیم، مطمئن باش توی خانه شهید نمیشیم.»
◀️عصمت و مرضیه رفتند کنار سنگ ایستادند و به غلامعلی گفتند: «عمو خسته نباشی ما راضی به زحمتتون نبودیم.»🌸
بعد با هم رفتند کمک مادرشوهرم ناهار درست کردند. ناهار را که دور هم خوردیم، مادرشوهرم🔆 گفت: «عمه دعوتمان کرده پاگشا. دیروز خیلی اصرار کرد بندهٔ خدا. دلش میخواد عصمت و مرضیه رو ببرم پیشش تو هم بیا.»
گفتم: «باشه.»🍃🌸🍃
ادامه دارد ......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
جاے شھید بیضائی خالے ڪه😔
میگفت:
ما قدر آقا سیدعلی را نمیدانیم
در کشور های عراق و سوریه بدون وضو به تصویر آقا دست نمیزنن....
📎به داشتنت میبالیم آقا 😊
شهیدمحمودرضابیضائی
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃