eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز کتاب : در حسرت یک آغوش 🕊قسمت :چهل و هفتم🕊 فصل دوم : تابستان جنگ تحمیلی عراق بر ما، هشت‌ساله شده بود و همچنان موتورش روشن بود و روزبه روز ویرانی‌های بیشتری بر ایران به جا می‌گذاشت. تعداد خانواده‌های شهدا🌷 نیز هر روز بیشتر و بیشتر می‌شدند. بیش از دویست هزار نفر شهید، آمار کمی نبود. تعداد جانبازان، از دست رفته بود. اسرای زیادی در زندان‌های عراق روزگار می‌گذراندند و بسیاری هم وضعیت‌شان نامعلوم بود. نمی‌دانم در ایران چند نفر مثل سید بودند، اما شنیده بودم تعدادشان زیاد نیست و قطع نخاعی‌ها چند نوع بودند؛ یکی مثل سید قطع نخاع گردن و تعدادی قطع نخاع کمری بودند. این را می‌دانستم که قطع نخاع گردنی بدترین نوع است. همه‌شان مثل محمد باید سالیان سال با گلوله در گردن و بی‌حرکت زندگی می‌کردند و می‌ساختند. تابستان 1367 از نیمه گذشته بود که خبر آتش‌بس، همۀ ایران و جهان را متعجب کرد😳. قطعنامۀ 598 شورای امنیت سازمان ملل قرار بود دلیلی باشد برای متوقف‌ کردن جنگ. یکی دو سال قبل هم شنیده بودم که قطعنامه‌ای جهت پایان جنگ پیشنهاد شده که با منافع ایران هم‌خوانی نداشته و ایران آن را نپذیرفته ، حالا این قطعنامه انگار بیشتر از قبلی مورد قبول ایران 🇮🇷بود و سر و صدایش بیشتر از آن همۀ ایران را فراگرفته بود. گویی این کابوس وحشتناک 👿هشت ساله داشت پایان می‌یافت. هنوز هم باورم نمی‌شد که جنگ دست از سرِ ما برداشته است. باورم نمی‌شد که قرار است بالاخره آرام بخوابیم. بیست‌و‌هفتم تیرماه رسماً اعلام آتش‌بس شد و جنگ پایان یافت و بدون اینکه ذره‌ای از خاک‌مان را از دست بدهیم 🎊🎊در واقع مقابل عراق و بسیاری از کشورهای هم‌پیمانش ایستادیم. ادامه دارد ...... ••🌸🌱•• eitaa.com/mashgheshgh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز کتاب : در حسرت یک آغوش 🕊قسمت :چهل و هشتم🕊 فصل دوم : تابستان جنگ تمام شده بود و دوباره شادی🎉🎉 کل ایران را فراگرفته بود، دیگر جنگ نبود، جبهه نبود، بمباران نبود. سر و صدا هم نبود، اما من هر روز جنگ را در خانه‌ام 🏠می‌دیدم. حس می‌کردم و با آن زندگی می‌کردم. جنگی که این‌گونه حرکت را از یار و یاور زندگی‌ام سلب کرده بود. جنگی که پنج سال بود محمد را خانه‌نشین وتخت‌نشین کرده بود. خوشحال بودم؛😇 مثل همه، مثل سید، مثل روح‌الله و سمیه که طفلی بیش نبودند، اما خوب درک کرده بودند مفهوم جنگ را. چرا که جنگ برای همیشه حسرت خیلی چیزها را بر دل‌شان گذاشته بود، حتی حسرت یک آغوش!😔 حسرت اینکه پدر دستان‌شان را بگیرد و با هم دوری بزنند👨‍👧‍👦. بیرون بروند. حسرت اینکه لباس‌شان را پدر به تن کند و از تن درآورد. حسرت اینکه برایشان لقمه بگیرد و در دهان‌شان بگذارد.😔😔 بچه ها روز به روز قد می‌کشیدند و بزرگ‌تر می‌شدند. سمیه سال دیگر به مدرسه 💼 می‌رفت. انگار همین دیروز بود که به‌دنیا آمده بود. دلم بیشتر برای روح‌الله می‌سوخت. سمیه حداقل یک سالی راه‌رفتن پدرش را به چشم دیده بود، اما روح‌الله از زمانی که متولد شده بود پدرش این‌چنین بود. شاید اگر پدر دیگری را نمی‌دید، تصور می‌کرد همۀ پدرها این‌گونه‌اند. سید هیچ چیز برایشان کم نمی‌گذاشت و از لحظه‌ای که از خواب😴 بیدار می‌شدند، بازی‌شان با پدر شروع می‌شد. هر کاری که در توانش بود انجام می‌داد تا بچه‌ها از وضعیت فعلی او، دچار ناراحتی و افسردگی نشوند. همیشه با رفتار و گفتار و کلامش همه‌چیز را جبران می‌کرد؛ درست بود که پدرشان توانایی انجام برخی کارها را نداشت، اما می‌شد این‌گونه هم نگریست که اگر وضعیت محمد این‌گونه نبود، تمام وقت پیش بچه‌ها نبود. حالا صبح تا شب سید کنار بچه‌ها بود و خانوادۀ چهار نفری‌مان همیشه تکمیل بود. زخم‌های لعنتیِ بستر دست از سر سید برنمی‌داشتند. ناحیۀ باسنش پر بود از زخم. هر کار می‌کردیم فایده‌ای نداشت که نداشت😔. حتی خوابیدن‌های متوالی به شکم هم درمان‌گر زخم‌ها نمی‌شدند. وضعیت که حاد می‌شد، چاره‌ای نبود جز رفتن به تهران برای مداوا ادامه دارد ...... ••🌸🌱•• eitaa.com/mashgheshgh313
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 🌷کتاب :«در حسرت یک آغوش»🌷 🕊قسمت : چهل و نهم🕊 فصل دوم : تابستان صحبت رفتن که می‌شد، دلم بیشتر برای بچه‌ها می‌سوخت😔 که باز باید بی‌پدر و بی‌مادر می‌شدند، اما چاره‌ای جز این نبود. وضعیتش از حاد هم حادتر بود. با آسایشگاه جانبازان تهران هماهنگ شد که به آنجا اعزام شود. خوبی‌اش این بود😇 که آنجا اجازه می‌دادند بیمار همراهی داشته باشد و من هم مثل دفعات قبل همراهش می‌رفتم. دو هفته‌ای در تهران بودم. تمام وقت در آسایشگاه و پایین تخت سید فرش کوچکی انداخته، دراز می‌کشیدم. وقتی فهمیدم سید باید در تهران بماند، تصمیم گرفتم یکی دو روزی به کاشمر بروم تا بچه‌ها را ببینم. خودم به تنهایی به ترمینال جنوب آمدم. عصر سوار اتوبوس 🚌شدم و صبح زود به کاشمر رسیدم. دو سه روزی کاشمر ماندم و دوباره برگشتم. تهران که بودم آشنایی داشتیم به نام آقای ابراهیمی که از اقوام جاری‌ام بود و همیشه اصرار داشت به خانه‌شان 🏠بروم. گاهی می‌رفتم  و برخی از شب‌های جمعه را با آنها به قم🕌 می‌رفتیم برای زیارت. درمان سید تقریباً شش ماه طول کشید و در این مدت سه چهار بار برای دیدن بچه‌ها رفتم. بچه‌ها مثل همیشه در روستا بودند، پیش پدربزرگ و مادربزرگ‌شان. زخم‌های سید کمی بهتر شده بود. مرخص شد و برگشتیم. هنوز چند روزی بیشتر از آمدن‌مان نگذشته بود که دوباره زخم‌ها عود کردند. اواسط بهار🌳 1368 بود. دوباره بچه‌ها را به روستا بردم و به‌اتفاق سید به تهران رفتیم. این دفعه قرار بود به بیمارستان نورافشان برویم. با هماهنگی‌ای که بنیاد شهید انجام داده بود، سید در بیمارستان بستری شد. دوباره روز از نو روزی از نو. سید روی تخت و من پایین تخت. زندگی‌مان شده بود همین زخم‌هایش وضعیت بد و نگران‌کننده‌ای داشتند. برای خودش دلم می‌سوخت.😔 چیزی از نشیمنگاهش باقی نمانده بود. قسمت‌های ران چسبیده به لگن هر دو پا هم پر بودند از زخم. روند درمانی سید در تهران با جدیت بیشتری دنبال می‌شد. آقای ابراهیمی هر از گاهی به ما سر می‌زد و اگر کاری داشتیم انجام می‌داد. خبر رسیده بود که امام خمینی(ره) بیمار در بیمارستان 🏩بقیه‌الله بستری هستند. آن‌قدری که محمد و سایر جانبازانی که مثل محمد بستری بودند برای شفای امام دعا می‌کردند🙏، برای خودشان دعا نمی‌کردند. حال امام برایشان مهم تر بود. سید شبانه روز دعا می کرد و هر وقت وضویش می دادم تا نماز بخواند ، می دیدم نمازش طولانی تر می شد ، می گفت برای سلامتی امام نماز می خواندم. ادامه دارد ....... ••🌸🌱•• eitaa.com/mashgheshgh313
🕊🌷جانباز شهید سید محمد موسوی فرگی 🕊🌷 http://eitaa.com/mashgheshgh313
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 🌷کتاب : در حسرت یک آغوش🌷 🕊قسمت : پنجاهم🕊 فصل دوم : تابستان دهم خرداد بود که برای دیدن بچه‌ها به کاشمر آمدم.🚎 به نبودمان عادت کرده بودند. هنوز به تهران برنگشته بودم که گفتند امام به رحمت خدا رفتند. خبر ناراحت ‌کننده بود. مردم ایران ناراحت بودند. کسی نبود که اشک نریزد😭. امام را همه دوست داشتند. بعد از یک هفته که به تهران برگشتم مراسم تشییع جنازه و عزاداری امام 🏴در جماران انجام شد. سید می‌گفت چند ساعت بعد از فوت امام برای همۀ جانبازان لباس مشکی آوردند، تن‌شان کردند و آنها را نیز برای تشییع جنازه و مراسم عزاداری بردند. من که به تهران آمدم، هر روز مراسم بود. به خانۀ امام در جماران رفتم. همسر امام روی ایوان خانه، روی صندلی نشسته بود و دخترانش در اطراف و بقیه داخل حیاط و اتاق‌ها. همه گریه 😭می‌کردند. خانه و وسایل سادۀ زندگی‌شان بیشتر از همه چیز اشکم را درمی‌آورد. آن قدر همه‌چیز ساده بود و ساده  برگزار می‌شد که اگر کسی نمی‌دانست اینجا خانۀ امام بوده، اصلاً به مخیله‌اش خطور نمی‌کرد که خانۀ رهبر ایران و اسلام این‌چنین است. سید حدود شش ماه در بیمارستان 🏨 نورافشان بستری بود. هر شب جمعه با آقای ابراهیمی و خانواده‌ا‌ش بر سر مزار امام می‌رفتیم. قبر امام هم مثل خانه‌شان ساده بود. تازه داشتند چیزهایی می‌ساختند. ماشین‌های لودر و بولدوزر مشغول کار بودند. حضور طولانی در بیمارستان، روحیۀ سید و مرا به‌شدت خراب کرده بود. بیشتر از من، سید حالش گرفته بود. راه دیگری هم جز ماندن و درمان نبود. گاهی درد و سوزش معده هم حالش را بدتر می‌کرد. زخم‌هایش که کمی بهتر شد، مرخصش‌ کردند. چند ماهی از آمدن‌مان به کاشمر می‌گذشت که سپاه یک زمین در بلوار بسیج کاشمر به ما داد و قرار شد پولش هر ماه از حقوقش کسر شود، با وامی که برای که برای ساخت خانه🏠 گرفته بودیم، شروع کردیم به ساخت. ادامه دارد ........ ••🌸🌱•• eitaa.com/mashgheshgh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز کتاب : «در حسرت یک آغوش»💞 🕊قسمت : پنجاه و یکم 🕊 فصل دوم : تابستان مدتی بود که خبردار شده بودیم قرار است چندین نفر از جانبازان قطع نخاعی را برای مداوا از ایران به آلمان 🇩🇪بفرستند. پروندۀ پزشکی سید هم در کمیسیون مطرح شده بود و منتظر خبر بودیم. هنوز روزهای اول شروع ساخت خانه 🏠بود که از بنیاد شهید اطلاع دادند محمد هم یکی از اعضای تیم اعزامی به آلمان است. بلاتکلیف بودم که باید خوشحال باشم ☺️یا ناراحت. گاهی خوشحال می‌شدم و می‌گفتم شاید سید برود و آنجا بتوانند گلوله‌ای را که شش سال زیر نخاع گردنش جا خوش کرده، درآورند و از این شرایط خلاص شود، گاهی هم ناراحت 😔می‌شدم به خاطر دوری‌اش. خیلی این حس دوگانه‌ام را با او در میان نمی‌گذاشتم، اما خودش بیشتر موافق رفتن بود. پیشنهاد رفتن به آلمان امیدی دوباره را در دلم ایجاد کرده بود. امیدی که چند ماهی می‌شد به دلم رخنه نکرده بود. سید مهیای رفتن شد. گفتند خیلی طول نمی‌کشد، نهایتاً یک ماه. باید تنها می‌رفت تصمیم این بود. گفتند: «نمی‌شه برای هر نفر یک همراهی ببریم. خودمون باهاشون همراه می‌فرستیم.» سید رفت.✈️ بیشتر از من برای بچه‌ها سخت 😔بود. چند سالی بود که سید تمام‌وقت کنار بچه‌ها بود. از شروع کلاس اولِ 🎒سمیه سه ماه می‌گذشت. مجبور بودم بیشتر روزهای هفته را به‌خاطر مدرسۀ سمیه در کاشمر بمانم. هر چند روز یک‌بار به بنیاد جانبازان می‌رفتم تا خبر از سید بگیرم. می‌گفتند رسیده و حالش خوب است و قرار است اقدامات درمانی آغاز شود. رفتن سید از مرز یک ماه گذشته بود، اما خبری از برگشتش نبود. علت را که پرسیدم ‌گفتند درمانش طول کشیده است. دلم می‌خواست با او صحبت کنم تا لااقل خیالم راحت شود که خوب است. شماره‌ای به من دادند. به مخابرات رفتم. شماره را برایم گرفتند و بعد از چندین تماس به سید وصل شد. از شرایط و حالش تعریف می‌کرد؛ اما تنهایی کمی آزرده ‌خاطرش کرده بود. می‌گفت یک ماه است که تک و تنها داخل یک اتاق است و با هیچ کس صحبت نکرده، جز یکی دوباری که مترجم به سراغش آمده و دربارۀ شرایط و وضعیتش سؤال کرده، چرا که سید آلمانی نمی‌دانست. اسکلت خانه‌ای که داشتیم می‌ساختیم، ساخته شده و تقریباً فقط نازک‌ کاری‌هایش مانده بود. برادرشوهرهایم استاد بناها را هماهنگ می‌کردند. آنها بیشتر ناظر کار بودند . ادامه دارد ........ ••🌸🌱•• eitaa.com/mashgheshgh313