eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 🌷کتاب : در حسرت یک آغوش🌷 🕊قسمت : پنجاهم🕊 فصل دوم : تابستان دهم خرداد بود که برای دیدن بچه‌ها به کاشمر آمدم.🚎 به نبودمان عادت کرده بودند. هنوز به تهران برنگشته بودم که گفتند امام به رحمت خدا رفتند. خبر ناراحت ‌کننده بود. مردم ایران ناراحت بودند. کسی نبود که اشک نریزد😭. امام را همه دوست داشتند. بعد از یک هفته که به تهران برگشتم مراسم تشییع جنازه و عزاداری امام 🏴در جماران انجام شد. سید می‌گفت چند ساعت بعد از فوت امام برای همۀ جانبازان لباس مشکی آوردند، تن‌شان کردند و آنها را نیز برای تشییع جنازه و مراسم عزاداری بردند. من که به تهران آمدم، هر روز مراسم بود. به خانۀ امام در جماران رفتم. همسر امام روی ایوان خانه، روی صندلی نشسته بود و دخترانش در اطراف و بقیه داخل حیاط و اتاق‌ها. همه گریه 😭می‌کردند. خانه و وسایل سادۀ زندگی‌شان بیشتر از همه چیز اشکم را درمی‌آورد. آن قدر همه‌چیز ساده بود و ساده  برگزار می‌شد که اگر کسی نمی‌دانست اینجا خانۀ امام بوده، اصلاً به مخیله‌اش خطور نمی‌کرد که خانۀ رهبر ایران و اسلام این‌چنین است. سید حدود شش ماه در بیمارستان 🏨 نورافشان بستری بود. هر شب جمعه با آقای ابراهیمی و خانواده‌ا‌ش بر سر مزار امام می‌رفتیم. قبر امام هم مثل خانه‌شان ساده بود. تازه داشتند چیزهایی می‌ساختند. ماشین‌های لودر و بولدوزر مشغول کار بودند. حضور طولانی در بیمارستان، روحیۀ سید و مرا به‌شدت خراب کرده بود. بیشتر از من، سید حالش گرفته بود. راه دیگری هم جز ماندن و درمان نبود. گاهی درد و سوزش معده هم حالش را بدتر می‌کرد. زخم‌هایش که کمی بهتر شد، مرخصش‌ کردند. چند ماهی از آمدن‌مان به کاشمر می‌گذشت که سپاه یک زمین در بلوار بسیج کاشمر به ما داد و قرار شد پولش هر ماه از حقوقش کسر شود، با وامی که برای که برای ساخت خانه🏠 گرفته بودیم، شروع کردیم به ساخت. ادامه دارد ........ ••🌸🌱•• eitaa.com/mashgheshgh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز کتاب : «در حسرت یک آغوش»💞 🕊قسمت : پنجاه و یکم 🕊 فصل دوم : تابستان مدتی بود که خبردار شده بودیم قرار است چندین نفر از جانبازان قطع نخاعی را برای مداوا از ایران به آلمان 🇩🇪بفرستند. پروندۀ پزشکی سید هم در کمیسیون مطرح شده بود و منتظر خبر بودیم. هنوز روزهای اول شروع ساخت خانه 🏠بود که از بنیاد شهید اطلاع دادند محمد هم یکی از اعضای تیم اعزامی به آلمان است. بلاتکلیف بودم که باید خوشحال باشم ☺️یا ناراحت. گاهی خوشحال می‌شدم و می‌گفتم شاید سید برود و آنجا بتوانند گلوله‌ای را که شش سال زیر نخاع گردنش جا خوش کرده، درآورند و از این شرایط خلاص شود، گاهی هم ناراحت 😔می‌شدم به خاطر دوری‌اش. خیلی این حس دوگانه‌ام را با او در میان نمی‌گذاشتم، اما خودش بیشتر موافق رفتن بود. پیشنهاد رفتن به آلمان امیدی دوباره را در دلم ایجاد کرده بود. امیدی که چند ماهی می‌شد به دلم رخنه نکرده بود. سید مهیای رفتن شد. گفتند خیلی طول نمی‌کشد، نهایتاً یک ماه. باید تنها می‌رفت تصمیم این بود. گفتند: «نمی‌شه برای هر نفر یک همراهی ببریم. خودمون باهاشون همراه می‌فرستیم.» سید رفت.✈️ بیشتر از من برای بچه‌ها سخت 😔بود. چند سالی بود که سید تمام‌وقت کنار بچه‌ها بود. از شروع کلاس اولِ 🎒سمیه سه ماه می‌گذشت. مجبور بودم بیشتر روزهای هفته را به‌خاطر مدرسۀ سمیه در کاشمر بمانم. هر چند روز یک‌بار به بنیاد جانبازان می‌رفتم تا خبر از سید بگیرم. می‌گفتند رسیده و حالش خوب است و قرار است اقدامات درمانی آغاز شود. رفتن سید از مرز یک ماه گذشته بود، اما خبری از برگشتش نبود. علت را که پرسیدم ‌گفتند درمانش طول کشیده است. دلم می‌خواست با او صحبت کنم تا لااقل خیالم راحت شود که خوب است. شماره‌ای به من دادند. به مخابرات رفتم. شماره را برایم گرفتند و بعد از چندین تماس به سید وصل شد. از شرایط و حالش تعریف می‌کرد؛ اما تنهایی کمی آزرده ‌خاطرش کرده بود. می‌گفت یک ماه است که تک و تنها داخل یک اتاق است و با هیچ کس صحبت نکرده، جز یکی دوباری که مترجم به سراغش آمده و دربارۀ شرایط و وضعیتش سؤال کرده، چرا که سید آلمانی نمی‌دانست. اسکلت خانه‌ای که داشتیم می‌ساختیم، ساخته شده و تقریباً فقط نازک‌ کاری‌هایش مانده بود. برادرشوهرهایم استاد بناها را هماهنگ می‌کردند. آنها بیشتر ناظر کار بودند . ادامه دارد ........ ••🌸🌱•• eitaa.com/mashgheshgh313
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : «در حسرت یک آغوش»💞 🕊قسمت : پنجاه و دوم🕊 فصل دوم : تابستان برنگشتن سید نگرانم کرده بود. زمستان❄️ روبه پایان بود. سه ماهی می‌شد که سید رفته بود. انگار نوروز 1369 را باید بدون سید می‌گذراندیم. بهار جای خود را به تابستان 🌲داد و او هنوز در خاک غربت بود. بعضی شب‌ها خواب می‌دیدم برگشته و مثل روزهای قبل از جانبازی روی دوپایش ایستاده و می‌تواند راه برود. گاهی هم کابوس‌های وحشتناک👿، شبم را تا صبح خراب می‌کرد. صبح که بیدار می‌شدم صدقه می‌دادم تا اتفاق وحشتناک عالم خواب، محقق نشود. با شروع تعطیلات تابستان و تمام‌شدن کلاس اول سمیه، به روستا رفتم تا بچه‌ها کمتر دلتنگی کنند و بهانۀ پدر را نگیرند. روستا که بودم روزها مشغول می‌شدم و کمی از فکر و خیال درمی‌آمدم، اما باز شب که می‌شد تمام غم‌های 😭عالم به سراغم می‌آمد. بیشتر از یک‌سال از رفتنش می‌گذشت اما خبری از آمدنش نبود. نمی‌دانستم دارند چه می‌کنند که آن‌قدر طول ‌کشیده بود. آن‌قدر به بنیاد شهید رفتم و آمدم و با تهران تماس گرفتم که قرار شد یک نفر همراهی از ایران برای سید بفرستند. تصمیم گرفتم آن همراهی خودم باشم. خیلی سریع کارهای پاسپورتم را انجام دادم تا زود صادر شود، اما موقع رفتن که شد، گفتند: «نمیشه! بهتره یک مرد🧓 همراه باشه.» سیدحسن داوطلب رفتن شد و بعد از انجام مقدمات پاسپورت و ویزا، به آلمان 🇩🇪اعزام گردید. چهار ماهی بود که سیدحسن هم پیش سید رفته بود. او هم انگار ماندگار شده بود. ترس و دلهره داشتم. می‌ترسیدم اتفاق ناخوشایندی افتاده باشد و من از آن بی‌خبر باشم. نمی‌دانم چرا همیشه فکر می‌کردم خبری هست و من بی‌خبرم. یک روز با آلمان تماس گرفتم تا با سید صحبت کنم. وقتی از شخصی که همیشه اول تلفن را جواب می‌داد و ظاهرا ًمترجم جانبازان بود خواستم تا به سید محمد موسوی وصل کند، گفت موسوی که اینجا نیست! متعجب😳 شدم. استرس تمام وجودم را فراگرفت. گفتم: «من خانمشم. برادرش هم چند ماه قبل اومده پیشش. قبلاً که همین شماره رو می‌گرفتم، به سید وصل می‌شد!» مکثی کرد و بعد از چند لحظه گفت: «آهان! موسوی برگشته ایران🇮🇷!» غافلگیر شدم. از شنیدن خبر برگشتش بیشتر از آنکه خوشحال شوم، دچار اضطراب شدم مثل همان دلهره های روزهای قبل دوباره با همان شماره ای که از آلمان داشتم، تماس گرفتم و گفتم: «چرا اومده ایران؟🤔» گفت: «خانم مرخص شده! مگه شما دوست نداری شوهرت برگرده؟» آرام شدم، گرچه هنوز دستانم از لرزش نایستاده بود و قلبم ❤️تند تند می زد. ادامه دارد ..... ••🌸🌱•• eitaa.com/mashgheshgh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : پنجاه و‌سوم 🕊 فصل دوم : تابستان قلبم ❤️ تندتند می‌زد بلافاصله آمدنش را به بچه‌ها و سپس به هر کس که می‌توانستم، خبر دادم. اول از همه به پدر مادرش. خوشحال بودم، دلم برایش تنگ شده بود؛ آن‌قدر تنگ که روزهایی که به جبهه می‌رفت این‌گونه نبودم و شاید اگر دیرتر از این می‌آمد دق می‌کردم. تا به خودم جنبیدم، سید به ایران آمده بود و از تهران با هواپیما✈️ به مشهد؛ تماس گرفت و خبر آمدنش را داد. اول از همه دعوایش 😡کردم به خاطر خبر ندادن! گفتم: «می‌خواستم بیام استقبالت. چرا چیزی نگفتی؟» گفت: «نشد دیگه! چند ساعت دیگه میام.» این چند ساعت🕰 خیلی دیر می‌گذشت، حتی دیرتر از گذشت روزهایی که آلمان 🇩🇪بود. برای استقبال، به چندکیلومتر مانده به کاشمر، به جایی به نام بهاریه رفتیم که بیشتر مختص استقبال زائر است. همۀ اقوامی که ماشین داشتند، آمده بودند. خیلی‌ها هم زودتر از من رسیده بودند. غیر از اقوام، از سپاه و نیروی انتظامی هم تعداد زیادی آمده بودند و تعداد زیاد ماشین‌ها جلب توجه می‌کرد. نمی‌دانستیم دقیقاً کی می‌رسد و چاره‌ای جز انتظار نداشتیم. نیم‌ساعتی گذشت. همه با دسته‌گل💐 و شیرینی 🍪منتظر بودند که سید رسید. همه به سمت ماشین می‌دویدند. کمی از جمعیت جا ماندم. داخل ماشین🚘 نشسته بود و یکی‌یکی می‌بوسیدنش و می‌رفتند. دست بچه‌ها را گرفتم و به سمتش دویدم. بچه‌ها زودتر به او رسیدند. تنها چیزی که بیشتر از همه برایم جلب توجه می‌کرد چهرۀ سفیدش بود. آن‌قدر سفید بود که هیچ‌وقت او را این‌گونه ندیده بودم. دلم می‌خواست دست روی گردنش بیندازم و او را ببوسم😚، اما حجب و حیا و جمعیتی که نظاره‌گر ما بودند این اجازه را به من نمی‌داد. فقط دستانش 🤝را در دست گرفتم و به چشمانش👁 خیره شدم. از دلتنگی‌ام کاسته نشده بود. شاید تنها چیزی که کمی از دلتنگی‌ام می‌کاست، درآغوش‌ 💑گرفتنش بود. من و‌سمیه وروح‌الله ادامۀ مسیر کوتاه تا کاشمر را سوار بر ماشین حامل سید شدیم. او جلو نشسته بود و کمی سرش را به عقب چرخانده بود تا ما را ببیند، بچه‌ها گل 🌺از گل‌شان شکفته بود و خنده‌شان 😊تمام نمی‌شد. اولین چیزی که بعد از نشستن گفت این بود: «همۀ این جمعیت برای من اومدند؟!» همۀ ماشین‌ها پشت سرِ ما می‌آمدند و به خانه‌مان رفتیم. خانه‌ای 🏡که قبل از رفتنِ سید تازه کار ساختنش شروع شده بود و چند ماهی قبل از آمدنش به اینجا نقل مکان کرده بودیم. کمی از داخل شهر فاصله داشت و اطراف‌مان اکثراً باغ🏞 بود. نگاهی به نمای آجری خانه انداخت و در حالی که لبخند گوشۀ لبش نشسته بود گفت: «خونه هم که ساخته شد دیگه !» ادامه دارد ...... ••🌸🌱•• eitaa.com/mashgheshgh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞 کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : پنجاه و چهارم🕊 فصل دوم : تابستان سید را سوار ویلچر کردند و داخل شد و پشت سرش همۀ مردم آمدند. بوی اسپند خانه را پر کرده بود. اگر اتفاقی را که در آلمان برایش افتاده بود زودتر می‌گفت، دق می‌کردم😭. حالا می‌توانستم دلیل طولانی ‌شدن سفرش را بفهمم. بسیاری از همسفرانش همان ماه‌های اول برگشته بودند و سید آخرین نفری بود که برمی‌گشت. سید می‌گفت روز اولی که از فرودگاه مهرآباد تهران سوار هواپیمای🛩 آلمان شده، مهمانداران👮‍♀ هواپیما که کمک می‌کردند جانبازان را روی صندلی💺 بگذارند، خیلی دقت به خرج ندادند و در حالی که پای سید به صندلی گیر کرده بوده، بدنش را می‌کشند تا روی صندلی بگذارند همین عامل سبب شکستن استخوان مفصل ران پای راستش می‌شود. به آلمان که می‌رسند چون شدت جراحت زیاد بوده، او را به اتاق عمل می‌برند، پا را عمل می‌کنند و برایش پلاتین می‌گذارند. در مدتی که در آلمان بوده دو بار به اتاق عمل می‌رود و بیشترین اقدامی که پزشکان👨‍⚕ آلمانی روی وی انجام دادند، درمان زخم‌های بستر بوده و تا حدودی هم در این کار موفق بودند، اما در حرکت دادن پاها و بدنش موفقیتی حاصل نشده. نظر پزشکان آلمانی هم همان نظر پزشکان ایرانی بوده که اگر گلوله را از کنار نخاع گردن خارج کنند، احتمال زنده ‌نماندش بیشتر است، لذا بهتر است این کار انجام نشود و دست به گلوله نزنند. سید می‌گفت: «هشت ماه اول، تنها، توی یک اتاق سه‌درچهار بودم. تنها کسانی که می‌دیدم، پزشکان 👨‍⚕و پرستاران 👩‍⚕بودند که روزی یکی دو بار به من سر می‌زدند و چون زبون‌شون رو نمی‌فهمیدم، نمی‌تونستم باهاشون صحبت کنم؛ بعضی وقت‌ها در طول ماه یکی دو نفر مترجم از سفارت ایران به سراغ‌مون می‌اومدن تا اگه خواسته‌ای داشتیم یا سفارشی برای ایران، انجام بِدَن.» دلیل سفیدبودن بیش از اندازۀ صورت و بدنش، علاوه بر تأثیر آب و هوای آلمان این بود که سید اصلاً در این هشت ماه آفتاب 🌞ندیده بود و تمام این مدت را به استثنای یک‌باری که سفارت ایران هم‌زمان با سالگرد پیروزی انقلاب، مراسمی برای جشن پیروزی🎊 می‌گیرد، بقیۀ روزها و ماه‌ها را تک و تنها در بیمارستان گذرانده بود. ادامه دارد ...... ••🌸🌱•• eitaa.com/mashgheshgh313
animation.gif
3.1M
🕊ذکر روز سه شنبه 🕊 http://eitaa.com/mashgheshgh313
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : پنجاه و پنجم🕊 فصل دوم : تابستان سید از شرایط و امکانات آلمان خیلی تعریف می‌کرد و می‌گفت: «همون روزهای اول سایز بدنم رو اندازه گرفتند و بر همون اساس یک ویلچر برقی برام ساختند. با اون ویلچر خیلی راحت بودم. خودش گاز و ترمز داشت و می‌پیچید دقیقاً مثل یک ماشین.🚙 اما روز آخری که می‌خواستم برگردم ایران، توی فرودگاه اجازه ندادند ویلچر رو ببرم داخل هواپیما🛫. خواهش و التماس هم بی‌فایده بوده...» آن‌قدر که سید از نیاوردن ویلچرش ناراحت😔 بود از شکستن پایش و آنچه که بر او در کشور غریب گذشته بود ناراحت نبود و مدام افسوس ویلچر برقی را می‌خورد. چون در آن چند ماه به آن ویلچر عادت کرده بود، نشستن روی ویلچر ساده‌ای که در خانه داشت، برایش سخت بود. هر بار که روی آن می‌نشست داغ دلش تازه می‌شد و شروع به غرولند می‌کرد. از روزی که سید از آلمان برگشته بود، دیگر امیدم به درمان برای سرپا شدن کم شده بود. تا قبل از این، با خودم می‌گفتم اگر به یک کشور خارجی برای مداوا برود حتماً خوب خواهد شد، اما حالا که این کار را هم امتحان کرده بودیم، همان ذره امیدی که به مداوایش داشتم نابود شده بود و دیگر باورم شده بود که سید برای همیشه همین‌گونه خواهد ماند. گر چه خودش هم کمتر دربارۀ وضعیتش صحبت می‌کرد اما مشخص بود که با نظر من هم‌عقیده است. آن‌قدری که آن روزها به باورِ وضعیتش رسیده بودم، در طول این هشت سال نرسیده بودم، اما در عین ناامیدی هنوز هم آخرِ همۀ نمازهایم برای شفای سید دعا🙏🙏 می‌کردم، شاید معجزه‌ای رخ دهد. از آن پس سعی می‌کردم خودم را با شرایط موجود وفق دهم. این‌گونه برای هردومان بهتر بود. حالا که روزگار سرنوشت ما را این‌گونه رقم زده بود، چاره‌ای نداشتم جز کنار آمدن با آن. سعی می‌کردم فکر کنم که سید از همان روز اول همین‌گونه بوده؛ از روز اولی که آمدند خواستگاری💞 و از روز اولی که پا در خانۀ مشترک‌مان گذاشتیم. انگار همۀ مردهای جهان این‌گونه زاده شده بودند. انگار همه مردهای جهان نیاز به کمک‌ دست داشتند. این‌گونه که فکر می‌کردم، تحمل این هشت سال و شاید هشت سال‌های بعدی برایم راحت‌تر می‌شد. حدود شش ماه از برگشت سید از آلمان می‌گذشت که بنیاد شهید یک ویلچر برقی به محمد داد. سید می‌گفت: «با ویلچر آلمانی زمین تا آسمون فرق داره اما همین هم غنیمته.» ادامه دارد ....... ••🌸🌱•• eitaa.com/mashgheshgh313