eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : پنجاه و‌سوم 🕊 فصل دوم : تابستان قلبم ❤️ تندتند می‌زد بلافاصله آمدنش را به بچه‌ها و سپس به هر کس که می‌توانستم، خبر دادم. اول از همه به پدر مادرش. خوشحال بودم، دلم برایش تنگ شده بود؛ آن‌قدر تنگ که روزهایی که به جبهه می‌رفت این‌گونه نبودم و شاید اگر دیرتر از این می‌آمد دق می‌کردم. تا به خودم جنبیدم، سید به ایران آمده بود و از تهران با هواپیما✈️ به مشهد؛ تماس گرفت و خبر آمدنش را داد. اول از همه دعوایش 😡کردم به خاطر خبر ندادن! گفتم: «می‌خواستم بیام استقبالت. چرا چیزی نگفتی؟» گفت: «نشد دیگه! چند ساعت دیگه میام.» این چند ساعت🕰 خیلی دیر می‌گذشت، حتی دیرتر از گذشت روزهایی که آلمان 🇩🇪بود. برای استقبال، به چندکیلومتر مانده به کاشمر، به جایی به نام بهاریه رفتیم که بیشتر مختص استقبال زائر است. همۀ اقوامی که ماشین داشتند، آمده بودند. خیلی‌ها هم زودتر از من رسیده بودند. غیر از اقوام، از سپاه و نیروی انتظامی هم تعداد زیادی آمده بودند و تعداد زیاد ماشین‌ها جلب توجه می‌کرد. نمی‌دانستیم دقیقاً کی می‌رسد و چاره‌ای جز انتظار نداشتیم. نیم‌ساعتی گذشت. همه با دسته‌گل💐 و شیرینی 🍪منتظر بودند که سید رسید. همه به سمت ماشین می‌دویدند. کمی از جمعیت جا ماندم. داخل ماشین🚘 نشسته بود و یکی‌یکی می‌بوسیدنش و می‌رفتند. دست بچه‌ها را گرفتم و به سمتش دویدم. بچه‌ها زودتر به او رسیدند. تنها چیزی که بیشتر از همه برایم جلب توجه می‌کرد چهرۀ سفیدش بود. آن‌قدر سفید بود که هیچ‌وقت او را این‌گونه ندیده بودم. دلم می‌خواست دست روی گردنش بیندازم و او را ببوسم😚، اما حجب و حیا و جمعیتی که نظاره‌گر ما بودند این اجازه را به من نمی‌داد. فقط دستانش 🤝را در دست گرفتم و به چشمانش👁 خیره شدم. از دلتنگی‌ام کاسته نشده بود. شاید تنها چیزی که کمی از دلتنگی‌ام می‌کاست، درآغوش‌ 💑گرفتنش بود. من و‌سمیه وروح‌الله ادامۀ مسیر کوتاه تا کاشمر را سوار بر ماشین حامل سید شدیم. او جلو نشسته بود و کمی سرش را به عقب چرخانده بود تا ما را ببیند، بچه‌ها گل 🌺از گل‌شان شکفته بود و خنده‌شان 😊تمام نمی‌شد. اولین چیزی که بعد از نشستن گفت این بود: «همۀ این جمعیت برای من اومدند؟!» همۀ ماشین‌ها پشت سرِ ما می‌آمدند و به خانه‌مان رفتیم. خانه‌ای 🏡که قبل از رفتنِ سید تازه کار ساختنش شروع شده بود و چند ماهی قبل از آمدنش به اینجا نقل مکان کرده بودیم. کمی از داخل شهر فاصله داشت و اطراف‌مان اکثراً باغ🏞 بود. نگاهی به نمای آجری خانه انداخت و در حالی که لبخند گوشۀ لبش نشسته بود گفت: «خونه هم که ساخته شد دیگه !» ادامه دارد ...... ••🌸🌱•• eitaa.com/mashgheshgh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞 کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : پنجاه و چهارم🕊 فصل دوم : تابستان سید را سوار ویلچر کردند و داخل شد و پشت سرش همۀ مردم آمدند. بوی اسپند خانه را پر کرده بود. اگر اتفاقی را که در آلمان برایش افتاده بود زودتر می‌گفت، دق می‌کردم😭. حالا می‌توانستم دلیل طولانی ‌شدن سفرش را بفهمم. بسیاری از همسفرانش همان ماه‌های اول برگشته بودند و سید آخرین نفری بود که برمی‌گشت. سید می‌گفت روز اولی که از فرودگاه مهرآباد تهران سوار هواپیمای🛩 آلمان شده، مهمانداران👮‍♀ هواپیما که کمک می‌کردند جانبازان را روی صندلی💺 بگذارند، خیلی دقت به خرج ندادند و در حالی که پای سید به صندلی گیر کرده بوده، بدنش را می‌کشند تا روی صندلی بگذارند همین عامل سبب شکستن استخوان مفصل ران پای راستش می‌شود. به آلمان که می‌رسند چون شدت جراحت زیاد بوده، او را به اتاق عمل می‌برند، پا را عمل می‌کنند و برایش پلاتین می‌گذارند. در مدتی که در آلمان بوده دو بار به اتاق عمل می‌رود و بیشترین اقدامی که پزشکان👨‍⚕ آلمانی روی وی انجام دادند، درمان زخم‌های بستر بوده و تا حدودی هم در این کار موفق بودند، اما در حرکت دادن پاها و بدنش موفقیتی حاصل نشده. نظر پزشکان آلمانی هم همان نظر پزشکان ایرانی بوده که اگر گلوله را از کنار نخاع گردن خارج کنند، احتمال زنده ‌نماندش بیشتر است، لذا بهتر است این کار انجام نشود و دست به گلوله نزنند. سید می‌گفت: «هشت ماه اول، تنها، توی یک اتاق سه‌درچهار بودم. تنها کسانی که می‌دیدم، پزشکان 👨‍⚕و پرستاران 👩‍⚕بودند که روزی یکی دو بار به من سر می‌زدند و چون زبون‌شون رو نمی‌فهمیدم، نمی‌تونستم باهاشون صحبت کنم؛ بعضی وقت‌ها در طول ماه یکی دو نفر مترجم از سفارت ایران به سراغ‌مون می‌اومدن تا اگه خواسته‌ای داشتیم یا سفارشی برای ایران، انجام بِدَن.» دلیل سفیدبودن بیش از اندازۀ صورت و بدنش، علاوه بر تأثیر آب و هوای آلمان این بود که سید اصلاً در این هشت ماه آفتاب 🌞ندیده بود و تمام این مدت را به استثنای یک‌باری که سفارت ایران هم‌زمان با سالگرد پیروزی انقلاب، مراسمی برای جشن پیروزی🎊 می‌گیرد، بقیۀ روزها و ماه‌ها را تک و تنها در بیمارستان گذرانده بود. ادامه دارد ...... ••🌸🌱•• eitaa.com/mashgheshgh313
animation.gif
3.1M
🕊ذکر روز سه شنبه 🕊 http://eitaa.com/mashgheshgh313
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : پنجاه و پنجم🕊 فصل دوم : تابستان سید از شرایط و امکانات آلمان خیلی تعریف می‌کرد و می‌گفت: «همون روزهای اول سایز بدنم رو اندازه گرفتند و بر همون اساس یک ویلچر برقی برام ساختند. با اون ویلچر خیلی راحت بودم. خودش گاز و ترمز داشت و می‌پیچید دقیقاً مثل یک ماشین.🚙 اما روز آخری که می‌خواستم برگردم ایران، توی فرودگاه اجازه ندادند ویلچر رو ببرم داخل هواپیما🛫. خواهش و التماس هم بی‌فایده بوده...» آن‌قدر که سید از نیاوردن ویلچرش ناراحت😔 بود از شکستن پایش و آنچه که بر او در کشور غریب گذشته بود ناراحت نبود و مدام افسوس ویلچر برقی را می‌خورد. چون در آن چند ماه به آن ویلچر عادت کرده بود، نشستن روی ویلچر ساده‌ای که در خانه داشت، برایش سخت بود. هر بار که روی آن می‌نشست داغ دلش تازه می‌شد و شروع به غرولند می‌کرد. از روزی که سید از آلمان برگشته بود، دیگر امیدم به درمان برای سرپا شدن کم شده بود. تا قبل از این، با خودم می‌گفتم اگر به یک کشور خارجی برای مداوا برود حتماً خوب خواهد شد، اما حالا که این کار را هم امتحان کرده بودیم، همان ذره امیدی که به مداوایش داشتم نابود شده بود و دیگر باورم شده بود که سید برای همیشه همین‌گونه خواهد ماند. گر چه خودش هم کمتر دربارۀ وضعیتش صحبت می‌کرد اما مشخص بود که با نظر من هم‌عقیده است. آن‌قدری که آن روزها به باورِ وضعیتش رسیده بودم، در طول این هشت سال نرسیده بودم، اما در عین ناامیدی هنوز هم آخرِ همۀ نمازهایم برای شفای سید دعا🙏🙏 می‌کردم، شاید معجزه‌ای رخ دهد. از آن پس سعی می‌کردم خودم را با شرایط موجود وفق دهم. این‌گونه برای هردومان بهتر بود. حالا که روزگار سرنوشت ما را این‌گونه رقم زده بود، چاره‌ای نداشتم جز کنار آمدن با آن. سعی می‌کردم فکر کنم که سید از همان روز اول همین‌گونه بوده؛ از روز اولی که آمدند خواستگاری💞 و از روز اولی که پا در خانۀ مشترک‌مان گذاشتیم. انگار همۀ مردهای جهان این‌گونه زاده شده بودند. انگار همه مردهای جهان نیاز به کمک‌ دست داشتند. این‌گونه که فکر می‌کردم، تحمل این هشت سال و شاید هشت سال‌های بعدی برایم راحت‌تر می‌شد. حدود شش ماه از برگشت سید از آلمان می‌گذشت که بنیاد شهید یک ویلچر برقی به محمد داد. سید می‌گفت: «با ویلچر آلمانی زمین تا آسمون فرق داره اما همین هم غنیمته.» ادامه دارد ....... ••🌸🌱•• eitaa.com/mashgheshgh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : پنجاه و ششم🕊 فصل دوم : تابستان سید دوست داشت 😇کمک‌ دستم باشد. دلش می‌خواست همۀ آنچه را که یک مرد برای همسرش انجام می‌دهد، برایم انجام دهد. این را از نحوۀ رفتارش می‌فهمیدم. هر از گاهی که خریدی 🛒داشتم سوار بر ویلچرش می‌شد، تا سر خیابان می‌رفت و چیزهایی را که لازم داشتم، می‌خرید و می‌آورد. از وقتی‌ که بیرون می‌رفت و دوری می‌زد روحیه‌اش بهتر شده بود. گرچه از همان روز اول اثری از ناراحتی😔 بر چهره‌اش نمی‌دیدم. اوایل تا سر خیابان می‌رفت و زود برمی‌گشت. کم‌کم فاصلۀ رفت و برگشتش طولانی‌تر شد. نمازی نبود که به مسجد🕌 نرود و به جماعت نخواند. نماز جمعه‌اش هم همیشه پابرجا بود. گاهی تا چند ساعت پس از نماز نمی‌آمد و از دیر آمدنش نگران می‌شدم. یک روز وقتی آمد دیدم چهره‌اش پریشان است. دلیلش را که پرسیدم گفت: «توی خیابون لاستیک ویلچرم گیر کرد به یک مانعی و چپ شد و من هم افتادم رو زمین. چند دقیقه‌ای همون طوری افتاده بودم و ویلچر هم روم بود تا اینکه چند نفر اومدند و ویلچر رو سرپا کردند و من رو نشوندند روی اون.» این را که شنیدم بی‌صدا برایش گریه 😭کردم و تا جایی که می‌توانستم به دور از چشم سید دلم را خالی کردم. سمیه کلاس 🎒سوم بود و روح‌الله یک‌سال از او عقب‌تر. سید تا پنج کلاس سواد داشت، در حد خواندن و نوشتن. به سمیه و روح‌الله املا می‌گفت و در درس‌ها کمک‌شان می‌کرد. حالا که سمیه و روح‌الله خواندن و نوشتن یاد گرفته بودند، کنار خود می‌نشاندشان و می‌گفت هر کدام یک قرآن دست بگیرند. سید می‌خواند و بچه‌ها حظ می‌بردند. می‌خواست در کنار سوادآموزی، قرآن هم به آنها بیاموزد. سید هم تصمیم به درس‌ خواندن گرفت. علاقۀ عجیبی به یادگیری داشت و همیشه دوست داشت سوادش بیشتر از چیزی باشد که هست. هماهنگ کردیم تا معلم به خانه‌مان بیاید و به سید درس📕 بدهد. هر روز صبح که بچه‌ها به مدرسه می‌رفتند، معلم سید هم به خانه می‌آمد. گاهی که از آشپزی 👩‍🍳و کارهای خانه فارغ می‌شدم، می‌آمدم کنار سید می‌نشستم و من هم گوش می‌دادم. ادامه دارد ....... ••🌸🌱•• eitaa.com/mashgheshgh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : پنجاه و هفتم🕊 فصل دوم : تابستان معلم های سید همیشه از استعداد او تعریف می کردند👏 یکی از آنها می گفت : روز اولی که به من پیشنهاد تعلیم یک جانباز قطع نخاعی رو دادند، با خودم گفتم کار خیلی سختیه. حتماً کلی باید تکرار کنم تا یاد بگیره، اما حالا می‌بینم این جوری نیست و خیلی از مسائل رو با یک‌بارگفتن، چنان یاد می‌گیره که دانش‌آموزهای معمولی کمتر این طوری‌اند.» نوشتن 📝سختش بود. نمی‌توانست قلم✏️ را خوب در دستش بگیرد. دستانش را می‌توانست تکان دهد، اما خوب نمی‌توانست انگشتانش را مثل بقیه کنار هم ردیف کند. هر بار که دستش 👋را تکان می‌داد، انگشتانش نامنظم بالا و پایین می‌رفتند. یک مداد✏️ لای انگشتش می‌گذاشتم و یک دفتر روی پایش و نوشتن را تمرین می‌کرد. گاهی بچه‌ها هم از او تقلید می‌کردند و مثل او مداد در دست می‌گرفتند. سید در خواندن دست همه را از پشت بسته بود و هیچ‌گاه از معلم تقاضا نمی‌کرد آسان بگیرد. یازده سال از ازدواج‌مان💍 می‌گذشت و سید از مرز 32 سالگی عبور کرده بود. روز اولی که ازدواج کردیم، دوست داشتم زیاد بچه👼 داشته باشیم، مثل خواهرهایم، کبری و فاطمه که هر کدام شش بچه داشتند؛ اما تقدیر سبب شده بود هیچ وقت به این آرزو نرسم و جز سمیه و روح‌الله فرزند دیگری نداشته باشم. می‌دانستم تا ابد سهم من از داشتن فرزند، فقط همین دوتاست. از روزی که سید مجروح شده بود و می‌دانستم که یکی از مشکلاتش ناتوانی جنسی است، مهر هر مردی از دلم رفته بود و اصلاً برای لحظه‌ای به این مشکل سید فکر نمی‌کردم و داشتن فرزند زیاد دیگر برایم آرزو نبود. جزو کم‌جمعیت‌ترین خانواده‌ها در بین اقوام بودیم. خواهرهایم، فاطمه و کبری، هر کدام شش🤱 بچه داشتند. برادرهای سید، سیدعلی هفت بچه، و سیدحسن و سیدحسین هرکدام چهار بچه داشتند. فقط سیدباقر و سیدعبدالله تعداد بچه‌هایشان اندازۀ ما بود. خواهرهایش، بی‌بی‌زهرا و بی‌بی‌معصومه هم هرکدام شش بچه داشتند. داشتن فرزند زیاد امری متداول بود. خانۀ هر کسی که می‌رفتیم کلی بچۀ ریز و درشت وجود داشت. شمار هم‌سن‌وسال‌های سمیه و روح‌الله در فامیل از دست در رفته بودند. انگار دهۀ 60 اوج تولدها بود. ادامه دارد ....... ••🌸🌱•• eitaa.com/mashgheshgh313
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : پنجاه و هشتم🕊 فصل دوم : تابستان قبل از فوت 😔پدرم بیشتر به روستای پدری‌ام سر می‌زدم. لااقل جمعه‌ها را یا تنهایی یا با بچه‌ها و سید به رزق‌آباد می‌رفتم. هم سری به پدر می‌زدم و هم اگر کاری داشت برایش انجام می‌دادم؛ اما از روزی پدر که به رحمت خدا رفته بود، دیگر دلم کشش رفتن به روستا را نداشت. وقتی می‌رفتم جای خالی پدر و مادرم را بیشتر حس می‌کردم. خانه بدون وجود پدر و مادرم ماتم‌سرایی 😭بیش نبود. ماه به ماه به روستا سر نمی‌زدم. از زمان فوت پدرم، فاطمه و کبری را هم کمتر می‌دیدم. آنها بیشتر به خانۀ🏡 ما می‌آمدند و شرایطم را درک می‌کردند. می‌دانستند که بیرون آمدن برایمان سخت است. وقتی می‌خواستم از خانه بیرون بیایم تا وسایل و کتاب و دفتر 📚بچه‌ها را جمع و جور می‌کردم و خودم حاضر می‌شدم و لباس‌های 👕سید را تنش می‌کردم و روی ویلچر می‌گذاشتمش، خیلی زمان می‌برد. برای همین، ماندن در خانه‌ را بیشتر ترجیح می‌دادم، اما سید را بیشتر وادار به بیرون رفتن می‌کردم تا داخل خانه دلش نگیرد، چرا که مردها خیلی عادت به خانه‌ ماندن ندارند. از این می‌ترسیدم که روزی روحیه‌اش را به‌خاطر وضعیتش از دست بدهد. به هر نحوی بود روزی ☀️یکی دو ساعت بیرون می‌رفت و دوری می‌زد. یک روز از بنیاد جانبازان اطلاع دادند که قرار است تعدادی از جانبازان را به سوریه 🕌ببرند، همچنین دو نفر به عنوان همراه هر جانباز ، خبر خوبی بود. دلم چنین سفری را می‌خواست، بیشتر از همه به خاطر سید. زخم‌های بستر که در ناحیۀ نشیمنگاهش جا خوش کرده بودند، خیلی کلافه‌اش می‌کرد دنبال راهی می‌گشتم تا کمی از این کلافگی چند روزه‌اش خلاص شود و بهترین راه همین سفر 🛩سوریه بود. تنها چیزی که کمی از خوشحالی‌ام می‌کاست فکر بچه‌ها بود؛ گرچه هر دو از همان روزهای اول تولد، عادت به نبودن پدر و مادر داشتند و خیلی وابسته نبودند و تقریباً کمی از آب و گل درآمده بودند. سمیه ده ساله بود و روح‌الله یک سال از او کوچکتر، اما باز هم مادر بودم و نمی‌شد دل‌نگران بچه‌هایم نباشم. نمی‌شد آنها را هم با خود ببریم؛ اولاً هر دو مدرسه 🎒داشتند و سفر ده ‌روزه لطمۀ زیادی به درس‌شان می‌زد، ثانیاً مجاز بود غیر از خود جانباز فقط دو نفر دیگر همراه او باشند تا کمک ‌دستش شوند. ادامه دارد ....... ••🌸🌱•• eitaa.com/mashgheshgh313