eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : پنجاه و نهم🕊 فصل دوم : تابستان مادرشوهرم که در این چند سال مجروحیت سید برای بچه‌هایم بیشتر از همه مادری 🧕کرده بود، گفت: «من پیش بچه‌ها می‌مونم.» او که بود خیالم راحت بود. بچه‌ها هم دوستش داشتند. با او خیلی راحت بودند. بچه‌ها را به خدا سپردم و با پدرشوهرم و سید راهی مشهد شدیم و از آنجا با هواپیما به دمشق رفتیم. سفرمان ده روزی طول کشید. تا ‌توانستم نماز خواندم و زیارت کردم؛ سید هم همین‌طورخیلی با خدایش راز و نیاز می‌کرد ،خیلی اشک 😭می‌ریخت. شاید همۀ اشک‌هایی که در این یازده سال نریخته بود را در صحبت با حضرت زینب(س) ‌ریخت. خیلی از اوقات ویلچرش را نزدیک حرم می‌بردم و خودم دورتر می‌شدم تا راحت‌تر باشد. در این چند روز زخم‌ها خیلی پاپیچش نشده بودند و آن‌قدر سرگرم زیارت و عبادت بود که شایدم از دردمندی‌هایش یادش رفته بود. من هم همین‌طور بودم. وقتی برگشتیم مراسم استقبال 🎉برایمان گرفتند. دویست نفری شام مهمان ما بودند. زخم‌های بستر دست از سر سید برنمی‌داشتنند. به تجویز پزشکان باید مدتی را به شکم می‌خوابید تا زخم‌ها بیشتر از این عود نکند. قبلاً هم چنین کاری را می‌کرد اما نه این قدر جدی. خیلی سخت بود که مدام به شکم باشد. صبح، ظهر، شب، همین‌گونه می‌خوابید و بیدار می‌شد و چند ساعتی را به‌صورت متوالی این‌گونه بود و باز به پشت می‌گرداندمش. گرچه پزشکان این اجازه را به من نداده بودند اما می‌دیدم به شکم که می‌خوابد چه عذابی😔 می‌کشد. باز هم مثل همیشه زبانش به شکر بود و هیچ شکوه و ناله‌ای به زبان نمی‌آورد حتی در این حالت.‌ من بیشتر دلواپس حال او بودم و او بیشتر نگران من. روزی نبود که به خاطر وضعیتش از من عذرخواهی نکند. عذر که می‌خواست بیشتر شرمنده می‌شدم و دلیلی می‌شد که مثل همۀ روزهای پس از مجروحیتش در خفا بگریم.😭 مدتی بود دست راستم درد گرفته بود. اطرافیانم می گفتند دلیلش این است که سید را از روی تخت بلند می کنم و روی ویلچر می‌گذارم. خودم هم علتش را همین می‌دانستم. خیلی وقت بود که دیگر نیاز به همراهی برای بلندکردن سید نداشتم. دستم را دور گردنش می‌انداختم و بلندش می‌کردم. از این دردم به سید کلامی نگفتم. با خودم می‌گفتم چیزی نیست و آن را جدی نگرفتم. ادامه دارد ....... ••🌸🌱•• eitaa.com/mashgheshgh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : شصت🕊 فصل دوم : تابستان موسم حج تمتع بود. من هم یکی از مسافران حریم الهی🕋 بودم. چند وقتی بود که اطلاع داده بودند که بنیاد شهید قرار است خانم‌های جانبازان را به حج تمتع ببرد. من هم یکی از اعضای انتخابی بودم. هزینه‌اش را خودمان پرداخت کرده بودیم، تنها تفاوتش با بقیه این بود که بدون نوبت می‌رفتیم. سید همیشه نه تنها مخالفتی با سفر رفتن تنهایی من نداشت، بلکه اصرار به رفتن هم می‌کرد و می‌گفت: حالا که من نمی‌تونم خیلی از سفرها ✈️رو با تو بیام، لااقل تو برو.» دلش نمی‌خواست محدودیت خودش سبب محدود شدن من هم بشود. دو دست لباس سفید احرام دادم به خیاط برایم بدوزد. قرار بود تنها بروم چون شرایطی برای آمدن خود جانباز مهیا نشده بود و این سفر مختص خانواده‌های جانبازان بود. این اولین سفری بود که هیچ یک از اعضای خانواده همراهم نبودند؛ نه سید، نه سمیه و نه روح‌الله. زیارت خانۀ خدا🕋 را بر ماندن ترجیح دادم و بار سفر بستم. چند روز مانده به پایان فروردین 1372 اعزام شدم. پدرشوهر و مادرشوهرم قرار بود این چند وقت را به خانه‌مان بیایند و مراقب بچه‌ها و سید باشند. اول به مدینه رفتیم و چند روزی را در مدینه بودیم. در هتل با چند خانم مجرد دیگر هم ‌اتاق بودم. سن و سال همه‌شان از من بیشتر بود و من جوان‌ترین آنها محسوب می‌شدم 35 سال داشتم. بعد از مدینه به مکه🕋 رفتیم تا برای انجام اعمال آماده شویم. چگونگی اعمال را در مدینه و کلاس‌های قبل از اعزام بارها و بارها برایمان شرح داده بودند. سه روز در مکه بودیم و بعد از آن، جهت انجام اعمال حج تمتع راهی صحرای عرفات شدیم. بعد از توقف دو روزه در عرفات و انجام رمی‌جمرات به مکه رفتیم و طواف کردیم. سپس سعی صفا و مروه و روز عید قربان بعد از تقصیر و قربانی 🐑رسما حاجیه خانم شدم. حس خوبی داشتم احساس سبکی و راحتی😇 می‌کردم. تاکنون چنین حسی را تجربه نکرده بودم. انگار اصلاً در این عالم نبودم. فکر سید و بچه‌ها دیگر آزارم نمی‌داد. چند روز پس از اتمام مراسم حج در مکه🕋 ماندیم و بعد از سی روز، راهی ایران شدیم. چند روزی بود که برای برگشتن لحظه‌شماری می‌کردم. اواخر بهار بود که به خانه برگشتم مراسم مختصری برایم تدارک دیده بودند بچه ها، بیشتر از خودم منتظر سوغاتی بودند. شب که مهمان‌ها رفتند، ریختند سر ساک👝 و هر چه بود را بیرون آوردند. چهرۀ بچه‌ها و سید نشان از این می‌داد که در نبودِ من آب از آب تکان نخورده و مادربزرگ‌شان حسابی تحویل‌شان گرفته. از روزی که از حج برگشته بودم محمد مرا حجی‌زهرا صدا می‌زد. ادامه دارد ....... ••🌸🌱•• eitaa.com/mashgheshgh313
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : شصت و یکم🕊 فصل سوم : پاییز زمان از دستم در رفته بود. انگار عقربه‌های ساعت ⏰ را کسی دنبال می‌کرد. آن‌قدر گرفتار کار بودم که نمی‌فهمیدم کی ظهر شده و کی شب، هیچ وقتی حتی برای سرخاراندن نداشتم. هفته‌ها خیلی زود از پی هم می‌گذشنند و جای خود را به ماه‌ها می‌دادند. بچه‌ها روز به‌روز بزرگ و بزرگ‌تر می‌شدند و جلو چشم‌مان👀 قد می‌کشیدند. سمیه برای خودش خانمی شده بود. در کارهای خانه کمک‌ دستم بود. آشپزی 👩‍🍳هم یاد گرفته بود. سید روزی که مجروح شد، وارد 25 سالگی شده بود و حالا دوازده سال بود که بیشتر وقتش را روی تخت 🛏می‌گذراند. دوازده سال بود که به او سوند وصل بود و کنترل ادرار و مدفوعش را نداشت و دوازده سال بود که روی پاهایش نایستاده بود. این چند سال برای خودش عمری بود، حتی بیشتر از سال‌های قبلش. حتی در خواب هم فکرش را نمی‌کردم سرنوشت با ما این‌گونه بازی کند. بیشتر از پنج سال از پایان جنگ می‌گذشت اما هنوز هم برای بعضی خانواده‌ها جنگ جریان داشت و هر روز که چشم باز می‌کردیم جنگ را دوباره به چشم می‌دیدیم.😔 دوازده سال بود که جنگ از خط مقدم به خانه‌مان آمده بود. پدر سید آن‌قدر حرص و جوش پسرش را می‌خورد که دچار درد و زخم‌معده‌ شده بود. می‌گفتند دلیل اصلی‌اش استرس است. چند روزی بود که آن‌قدر درد داشت که تاب و توانش سلب شده بود. مجبور بود برای مداوا مثل ماه‌های قبل به مشهد برود. معده‌اش خون‌ریزی و پزشکان 👨‍⚕جوابش کرده بودند و گفته بودند دیگر درمان جواب نمی‌دهد دعا🙏 کنید. پدر را به خانۀ خودمان آوردیم. کنار تخت پسرش تشکی پهن کرده بودیم و او کنار پسرش دراز کشید. دیدن دردها و فریاد زدنش زجرمان می‌داد. هفده روز از آغاز سال تحصیلی 1375 می‌گذشت. در یک روز پاییزی 🍁که سمیه و روح‌الله به مدرسه رفته بودند، سید موسی موسوی، پدر سید، دار فانی را وداع گفت و از دنیا رفت. پدر سید نه تنها پدر سید بود، بلکه پدر من هم محسوب می‌شد. به‌ویژه بعد از فوت پدرم، جای خالی او را برایم پر کرده بود. حالا واقعاً یتیم شده بودم. سید گریه‌اش😭 بند نمی‌آمد. درک می‌کردم آنچه را که می‌کشید. قبلاً من هم این درد را کشیده بودم. بچه‌ها هم فقط اشک می‌ریختند. جنازه را به روستا منتقل و در همان‌جا دفن کردند و مراسم نیز همان‌جا برگزار شد. ادامه دارد ....... ••🌸🌱•• eitaa.com/mashgheshgh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : شصت و دوم🕊 فصل سوم : پاییز چند روزی بود که ویلچر سید عوض شده بود. بنیاد شهید یک ویلچر مدل بالاتر برایش آورده بود. آن نیز مثل ویلچر قبلی با باتری کار می‌کرد و شارژ می‌شد. از ویلچر جدید راضی‌تر بود. می‌گفت هم نشیمنگاهش راحت‌تر است و هم تند و تیزتر است. با این ویلچر حتی به فرگ هم می‌رفت. بیشتر شب‌های جمعه بر سر مزار پدرش می‌رفت. اگر مراسمی در شهر  برگزار می‌شد، با همین ویلچر می‌رفت و در مراسم شرکت می‌کرد. بیشتر خریدهای خانه را هم انجام می‌داد و از فروشنده می‌خواست که پلاستیک وسایل را به عقب چرخ ویلچرش ببندد. خوشحال بودم😇 از اینکه روحیه‌اش خوب است. خوب ‌بودن روحیۀ او به معنی خوب‌ بودن من و سمیه و روح‌الله بود. بچه‌ها هم از اینکه پدر را شاد می‌دیدند، خوشحال بودند.😍 گاهی اوقات روح‌الله هم همراه پدرش بیرون می‌رفت. هم هوادار پدر بود و هم خودش دلی باز می‌کرد. باز دوباره سید مجبور بود مدتی را به شکم باشد. تا دو سه روزی زخم‌ها خوب می‌شدند، اما باز دوباره سر وکله‌شان پیدا می‌شد. به شکم بودن را اصلاً نمی‌پسندید. گرچه هر چه بود از بیمارستان 🏨بهتر بود. دیگر طاقت نداشتم بچه‌ها را بگذارم و با او به بیمارستان بروم. خودش هم وقتی زخم‌ها شدید می‌شد، استرس رفتن به بیمارستان را می‌گرفت. عصر روز پنجشنبه سی‌ام اسفند در حالی سال تحویل شد🎊 و به استقبال سال 1376 رفتیم که زخم‌های سید به‌شدت عود کرده بود. خوب بود خودش نمی‌دید. من که می‌دیدم دل و تنم به لرزه 😱می‌افتاد و پاهایم سست می‌شد. چند باری پزشک آمد و کارهای درمانی را انجام داد و کمی بهتر شد. زخم‌هایش که خوب می‌شد باز درد معده‌اش شروع می‌شد. کمتر روزی بود که فارغ از درد و ناراحتی باشد، اما باز هم در تمام این روزها صبور بود. سمیه از زمانی که کلاس سوم راهنمایی‌اش را تمام کرده بود، دیگر تمایلی به مدرسه ‌رفتن🎒 نشان نداد. من و پدرش هم خیلی اصراری به رفتنش نداشتیم. تا اینجای کار هم از خیلی از هم‌سن ‌و سال‌هایش در اقوام بیشتر خوانده بود و دیگر از عید به بعد مدرسه نرفت. ادامه دارد ....... ••🌸🌱•• eitaa.com/mashgheshgh313
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : شصت و‌سوم🕊 فصل سوم : پاییز دومین ماه از سال بود. من و سمیه و سید خانه بودیم و روح‌الله مدرسه🎒، قبل از اذان ظهر بود. داشتم داخل آشپرخانه غذا 🍜درست می‌کردم. سید مثل همیشه روی تخت بود، سمیه هم مشغول کارهای خودش که ناگهان احساس کردم زمین دارد تکان می‌خورد. اول فکر کردم ماشین سنگینی 🚚رد شده، بعد که کمی طولانی‌تر شد فهمیدم زلزله است. پنجره‌ها به‌شدت تکان می‌خوردند. زمین زیرپایم می‌رفت و می‌آمد. کنار تخت 🛏سید ایستادم. با یک دستم دست سید را گرفتم و با دست دیگه سمیه را. زمین هنوز داشت می‌لرزید. از زمان مجروحیتش این چنین زلزلۀ شدیدی را تجربه نکرده بودم. هیچ وقت به این نیندیشیده بودم که اگر زلزله آمد چه کنم. فرصت سوار ویلچرکردن سید و رفتن به بیرون نبود. سید بلند لااله الاالله می‌گفت. همچنان زمین می‌لرزید. هر آن منتظر خراب‌شدن خانه🏠 بودیم. کلامی بین‌مان رد و بدل نمی‌شد؛ فقط نگاهم به لامپ بالای سرم بود که کی از حرکت می‌ایستد. اگر سید می‌توانست راه برود، الان توی حیاط بودیم، اما چاره‌ای نداشتیم جز ماندن در خانه و منتظر ماندن برای پایان یافتنِ زلزله. لحظه‌ای بعد زمین از حرکت ایستاد، اما هنوز تن و دل من می‌لرزید. نمی‌دانم لرزش زمین چند ثانیه طول کشید اما مدت زمانش برای همه‌مان تعجب‌آور بود، شاید بیشتر از بیست ثانیه بود. سید مثل همیشه و با همان آرامشی که از چهره‌اش نمایان بود، فقط خدا را شکر🙏 می‌کرد و می‌گفت: «بخیر گذشت. فقط خدا کنه جایی خرابی نداشته باشه.» آن‌قدری که او در لحظۀ زلزله و بعد از آن آرام بود شاید کمتر کسی این حالت را داشت. دقایقی بعد از اتمام زلزله، چادر به سر کردم و بیرون از خانه رفتم. همسایۀ زیادی نداشتیم. اکثراً زمین‌های نساخته بود، اما کمی دورتر از خانه‌مان، چند نفری جمع بودند. جلوتر کهش رفتم آنها هم داشتند از هیبت زلزله می‌گفتند. ادامه دارد ....... ••🌸🌱•• eitaa.com/mashgheshgh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : شصت و چهارم🕊 فصل دوم : پاییز چند وقتی بود که دیگر به وضعیت سید فکر نمی‌کردم و مثل سال‌های قبل دیدن شرایطش آزارم نمی‌داد، اما با آمدن این زلزله باز دوباره در ذهنم همه‌چیز زنده شد. می‌دانستم زلزله اگر بخواهد خراب کند امان نمی‌دهد، اما دلم آرام نمی‌شد. با خودم می‌گفتم اگر موقع زلزله سقف خراب شود، اولین کاری که هرکس ناخودآگاه انجام می‌دهد این است که دستش را روی سرش اهرم می‌کند، اما سید همین کار را هم نمی‌توانست انجام دهد. شاید اصلاً خود سید به این چیزها فکر نمی‌کرد و هیچ چیز نمی‌توانست آرامشش را به هم ریزد. پانزده سال زندگی‌کردن در شرایطی که تحملش برای کمتر کسی راحت است، آرامش و صبوری‌اش را خدشه نکرده بود چه برسد به یک زلزلۀ چندثانیه‌ای. کمی بعد مطلع شدیم مرکز زلزله، شهر قائن بوده و شدت آن ۷/۲ ریشتر. در قائن و بالاخص روستای اطراف، بسیاری از خانه‌ها خراب شدند و تلفات جانی و مالی زیادی به بار آمد. سید علاقۀ زیادی به درس‌خواندن📚 نشان می‌داد، مثل همان روزهای اولی که از آلمان برگشته بود و معلم به خانه می‌آمد. هفته‌ای چند روز معلم می‌آمد و به او آموزش می‌داد. سید هم آخر سر، مثل بقیۀ دانش‌آموزان امتحان می‌داد. در اکثر درس‌ها موفق بود. این کار ادامه داشت تا زمانی که به دیپلم رسید. سمیه و روح‌الله هم صبر و تحمل سید را به ارث برده برده بود. آنها هیچ وقت از اینکه پدرشان متفاوت از پدرهای دیگر است، خم 🤨به ابرو نمی‌آوردند. مثل پدر هیچ‌گاه زبان گلایه باز نمی‌کردند و کار سرنوشت را به خودش واگذار کرده بودند. با اینکه روح‌الله همان لحظۀ بعد از تولد، با دستان یک پرستار روی سینۀ پدر قرار گرفته بود و از لمس دستان پدر 🧔که خوب او را در بغل بفشارد بی‌بهره بود، باز هم دم نمی‌زد و هیچ‌وقت  از پدرهای دیگر نمی‌گفت. سید برای من و بچه‌ها همه‌چیز بود. او آن‌قدر کامل بود که این مشکل جسمانی‌اش گم می‌شد وسط همۀ نداشته‌ها. ناراحتی من فقط به خاطر خودش بود که می‌دیدم چه می‌کشد. ادامه دارد ....... ••🌸🌱•• eitaa.com/mashgheshgh313