••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : پنجاه و هشتم🕊
فصل دوم : تابستان
قبل از فوت 😔پدرم بیشتر به روستای پدریام سر میزدم. لااقل جمعهها را یا تنهایی یا با بچهها و سید به رزقآباد میرفتم. هم سری به پدر میزدم و هم اگر کاری داشت برایش انجام میدادم؛ اما از روزی پدر که به رحمت خدا رفته بود، دیگر دلم کشش رفتن به روستا را نداشت. وقتی میرفتم جای خالی پدر و مادرم را بیشتر حس میکردم. خانه بدون وجود پدر و مادرم ماتمسرایی 😭بیش نبود. ماه به ماه به روستا سر نمیزدم. از زمان فوت پدرم، فاطمه و کبری را هم کمتر میدیدم. آنها بیشتر به خانۀ🏡 ما میآمدند و شرایطم را درک میکردند. میدانستند که بیرون آمدن برایمان سخت است.
وقتی میخواستم از خانه بیرون بیایم تا وسایل و کتاب و دفتر 📚بچهها را جمع و جور میکردم و خودم حاضر میشدم و لباسهای 👕سید را تنش میکردم و روی ویلچر میگذاشتمش، خیلی زمان میبرد. برای همین، ماندن در خانه را بیشتر ترجیح میدادم، اما سید را بیشتر وادار به بیرون رفتن میکردم تا داخل خانه دلش نگیرد، چرا که مردها خیلی عادت به خانه ماندن ندارند. از این میترسیدم که روزی روحیهاش را بهخاطر وضعیتش از دست بدهد. به هر نحوی بود روزی ☀️یکی دو ساعت بیرون میرفت و دوری میزد.
یک روز از بنیاد جانبازان اطلاع دادند که قرار است تعدادی از جانبازان را به سوریه 🕌ببرند، همچنین دو نفر به عنوان همراه هر جانباز ، خبر خوبی بود. دلم چنین سفری را میخواست، بیشتر از همه به خاطر سید. زخمهای بستر که در ناحیۀ نشیمنگاهش جا خوش کرده بودند، خیلی کلافهاش میکرد دنبال راهی میگشتم تا کمی از این کلافگی چند روزهاش خلاص شود و بهترین راه همین سفر 🛩سوریه بود. تنها چیزی که کمی از خوشحالیام میکاست فکر بچهها بود؛ گرچه هر دو از همان روزهای اول تولد، عادت به نبودن پدر و مادر داشتند و خیلی وابسته نبودند و تقریباً کمی از آب و گل درآمده بودند. سمیه ده ساله بود و روحالله یک سال از او کوچکتر، اما باز هم مادر بودم و نمیشد دلنگران بچههایم نباشم. نمیشد آنها را هم با خود ببریم؛ اولاً هر دو مدرسه 🎒داشتند و سفر ده روزه لطمۀ زیادی به درسشان میزد، ثانیاً مجاز بود غیر از خود جانباز فقط دو نفر دیگر همراه او باشند تا کمک دستش شوند.
ادامه دارد .......
••🌸🌱••
eitaa.com/mashgheshgh313
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : پنجاه و نهم🕊
فصل دوم : تابستان
مادرشوهرم که در این چند سال مجروحیت سید برای بچههایم بیشتر از همه مادری 🧕کرده بود، گفت: «من پیش بچهها میمونم.» او که بود خیالم راحت بود. بچهها هم دوستش داشتند. با او خیلی راحت بودند. بچهها را به خدا سپردم و با پدرشوهرم و سید راهی مشهد شدیم و از آنجا با هواپیما به دمشق رفتیم. سفرمان ده روزی طول کشید. تا توانستم نماز خواندم و زیارت کردم؛ سید هم همینطورخیلی با خدایش راز و نیاز میکرد ،خیلی اشک 😭میریخت. شاید همۀ اشکهایی که در این یازده سال نریخته بود را در صحبت با حضرت زینب(س) ریخت. خیلی از اوقات ویلچرش را نزدیک حرم میبردم و خودم دورتر میشدم تا راحتتر باشد. در این چند روز زخمها خیلی پاپیچش نشده بودند و آنقدر سرگرم زیارت و عبادت بود که شایدم از دردمندیهایش یادش رفته بود. من هم همینطور بودم. وقتی برگشتیم مراسم استقبال 🎉برایمان گرفتند. دویست نفری شام مهمان ما بودند.
زخمهای بستر دست از سر سید برنمیداشتنند. به تجویز پزشکان باید مدتی را به شکم میخوابید تا زخمها بیشتر از این عود نکند. قبلاً هم چنین کاری را میکرد اما نه این قدر جدی. خیلی سخت بود که مدام به شکم باشد. صبح، ظهر، شب، همینگونه میخوابید و بیدار میشد و چند ساعتی را بهصورت متوالی اینگونه بود و باز به پشت میگرداندمش. گرچه پزشکان این اجازه را به من نداده بودند اما میدیدم به شکم که میخوابد چه عذابی😔 میکشد. باز هم مثل همیشه زبانش به شکر بود و هیچ شکوه و نالهای به زبان نمیآورد حتی در این حالت. من بیشتر دلواپس حال او بودم و او بیشتر نگران من. روزی نبود که به خاطر وضعیتش از من عذرخواهی نکند. عذر که میخواست بیشتر شرمنده میشدم و دلیلی میشد که مثل همۀ روزهای پس از مجروحیتش در خفا بگریم.😭
مدتی بود دست راستم درد گرفته بود. اطرافیانم می گفتند دلیلش این است که سید را از روی تخت بلند می کنم و روی ویلچر میگذارم. خودم هم علتش را همین میدانستم. خیلی وقت بود که دیگر نیاز به همراهی برای بلندکردن سید نداشتم. دستم را دور گردنش میانداختم و بلندش میکردم. از این دردم به سید کلامی نگفتم. با خودم میگفتم چیزی نیست و آن را جدی نگرفتم.
ادامه دارد .......
••🌸🌱••
eitaa.com/mashgheshgh313
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : شصت🕊
فصل دوم : تابستان
موسم حج تمتع بود. من هم یکی از مسافران حریم الهی🕋 بودم. چند وقتی بود که اطلاع داده بودند که بنیاد شهید قرار است خانمهای جانبازان را به حج تمتع ببرد. من هم یکی از اعضای انتخابی بودم. هزینهاش را خودمان پرداخت کرده بودیم، تنها تفاوتش با بقیه این بود که بدون نوبت میرفتیم. سید همیشه نه تنها مخالفتی با سفر رفتن تنهایی من نداشت، بلکه اصرار به رفتن هم میکرد و میگفت: حالا که من نمیتونم خیلی از سفرها ✈️رو با تو بیام، لااقل تو برو.» دلش نمیخواست محدودیت خودش سبب محدود شدن من هم بشود.
دو دست لباس سفید احرام دادم به خیاط برایم بدوزد. قرار بود تنها بروم چون شرایطی برای آمدن خود جانباز مهیا نشده بود و این سفر مختص خانوادههای جانبازان بود. این اولین سفری بود که هیچ یک از اعضای خانواده همراهم نبودند؛ نه سید، نه سمیه و نه روحالله. زیارت خانۀ خدا🕋 را بر ماندن ترجیح دادم و بار سفر بستم.
چند روز مانده به پایان فروردین 1372 اعزام شدم. پدرشوهر و مادرشوهرم قرار بود این چند وقت را به خانهمان بیایند و مراقب بچهها و سید باشند. اول به مدینه رفتیم و چند روزی را در مدینه بودیم. در هتل با چند خانم مجرد دیگر هم اتاق بودم. سن و سال همهشان از من بیشتر بود و من جوانترین آنها محسوب میشدم 35 سال داشتم.
بعد از مدینه به مکه🕋 رفتیم تا برای انجام اعمال آماده شویم. چگونگی اعمال را در مدینه و کلاسهای قبل از اعزام بارها و بارها برایمان شرح داده بودند. سه روز در مکه بودیم و بعد از آن، جهت انجام اعمال حج تمتع راهی صحرای عرفات شدیم. بعد از توقف دو روزه در عرفات و انجام رمیجمرات به مکه رفتیم و طواف کردیم. سپس سعی صفا و مروه و روز عید قربان بعد از تقصیر و قربانی 🐑رسما حاجیه خانم شدم. حس خوبی داشتم احساس سبکی و راحتی😇 میکردم. تاکنون چنین حسی را تجربه نکرده بودم. انگار اصلاً در این عالم نبودم. فکر سید و بچهها دیگر آزارم نمیداد. چند روز پس از اتمام مراسم حج در مکه🕋 ماندیم و بعد از سی روز، راهی ایران شدیم. چند روزی بود که برای برگشتن لحظهشماری میکردم.
اواخر بهار بود که به خانه برگشتم مراسم مختصری برایم تدارک دیده بودند بچه ها، بیشتر از خودم منتظر سوغاتی بودند. شب که مهمانها رفتند، ریختند سر ساک👝 و هر چه بود را بیرون آوردند. چهرۀ بچهها و سید نشان از این میداد که در نبودِ من آب از آب تکان نخورده و مادربزرگشان حسابی تحویلشان گرفته. از روزی که از حج برگشته بودم محمد مرا حجیزهرا صدا میزد.
ادامه دارد .......
••🌸🌱••
eitaa.com/mashgheshgh313
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : شصت و یکم🕊
فصل سوم : پاییز
زمان از دستم در رفته بود. انگار عقربههای ساعت ⏰ را کسی دنبال میکرد. آنقدر گرفتار کار بودم که نمیفهمیدم کی ظهر شده و کی شب، هیچ وقتی حتی برای سرخاراندن نداشتم. هفتهها خیلی زود از پی هم میگذشنند و جای خود را به ماهها میدادند. بچهها روز بهروز بزرگ و بزرگتر میشدند و جلو چشممان👀 قد میکشیدند. سمیه برای خودش خانمی شده بود. در کارهای خانه کمک دستم بود. آشپزی 👩🍳هم یاد گرفته بود.
سید روزی که مجروح شد، وارد 25 سالگی شده بود و حالا دوازده سال بود که بیشتر وقتش را روی تخت 🛏میگذراند. دوازده سال بود که به او سوند وصل بود و کنترل ادرار و مدفوعش را نداشت و دوازده سال بود که روی پاهایش نایستاده بود.
این چند سال برای خودش عمری بود، حتی بیشتر از سالهای قبلش. حتی در خواب هم فکرش را نمیکردم سرنوشت با ما اینگونه بازی کند. بیشتر از پنج سال از پایان جنگ میگذشت اما هنوز هم برای بعضی خانوادهها جنگ جریان داشت و هر روز که چشم باز میکردیم جنگ را دوباره به چشم میدیدیم.😔 دوازده سال بود که جنگ از خط مقدم به خانهمان آمده بود.
پدر سید آنقدر حرص و جوش پسرش را میخورد که دچار درد و زخممعده شده بود. میگفتند دلیل اصلیاش استرس است. چند روزی بود که آنقدر درد داشت که تاب و توانش سلب شده بود. مجبور بود برای مداوا مثل ماههای قبل به مشهد برود. معدهاش خونریزی و پزشکان 👨⚕جوابش کرده بودند و گفته بودند دیگر درمان جواب نمیدهد دعا🙏 کنید. پدر را به خانۀ خودمان آوردیم. کنار تخت پسرش تشکی پهن کرده بودیم و او کنار پسرش دراز کشید. دیدن دردها و فریاد زدنش زجرمان میداد.
هفده روز از آغاز سال تحصیلی 1375 میگذشت. در یک روز پاییزی 🍁که سمیه و روحالله به مدرسه رفته بودند، سید موسی موسوی، پدر سید، دار فانی را وداع گفت و از دنیا رفت. پدر سید نه تنها پدر سید بود، بلکه پدر من هم محسوب میشد. بهویژه بعد از فوت پدرم، جای خالی او را برایم پر کرده بود. حالا واقعاً یتیم شده بودم. سید گریهاش😭 بند نمیآمد. درک میکردم آنچه را که میکشید. قبلاً من هم این درد را کشیده بودم. بچهها هم فقط اشک میریختند. جنازه را به روستا منتقل و در همانجا دفن کردند و مراسم نیز همانجا برگزار شد.
ادامه دارد .......
••🌸🌱••
eitaa.com/mashgheshgh313
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : شصت و دوم🕊
فصل سوم : پاییز
چند روزی بود که ویلچر سید عوض شده بود. بنیاد شهید یک ویلچر مدل بالاتر برایش آورده بود. آن نیز مثل ویلچر قبلی با باتری کار میکرد و شارژ میشد. از ویلچر جدید راضیتر بود. میگفت هم نشیمنگاهش راحتتر است و هم تند و تیزتر است. با این ویلچر حتی به فرگ هم میرفت. بیشتر شبهای جمعه بر سر مزار پدرش میرفت.
اگر مراسمی در شهر برگزار میشد، با همین ویلچر میرفت و در مراسم شرکت میکرد. بیشتر خریدهای خانه را هم انجام میداد و از فروشنده میخواست که پلاستیک وسایل را به عقب چرخ ویلچرش ببندد. خوشحال بودم😇 از اینکه روحیهاش خوب است. خوب بودن روحیۀ او به معنی خوب بودن من و سمیه و روحالله بود. بچهها هم از اینکه پدر را شاد میدیدند، خوشحال بودند.😍 گاهی اوقات روحالله هم همراه پدرش بیرون میرفت. هم هوادار پدر بود و هم خودش دلی باز میکرد.
باز دوباره سید مجبور بود مدتی را به شکم باشد. تا دو سه روزی زخمها خوب میشدند، اما باز دوباره سر وکلهشان پیدا میشد. به شکم بودن را اصلاً نمیپسندید. گرچه هر چه بود از بیمارستان 🏨بهتر بود. دیگر طاقت نداشتم بچهها را بگذارم و با او به بیمارستان بروم. خودش هم وقتی زخمها شدید میشد، استرس رفتن به بیمارستان را میگرفت.
عصر روز پنجشنبه سیام اسفند در حالی سال تحویل شد🎊 و به استقبال سال 1376 رفتیم که زخمهای سید بهشدت عود کرده بود. خوب بود خودش نمیدید. من که میدیدم دل و تنم به لرزه 😱میافتاد و پاهایم سست میشد. چند باری پزشک آمد و کارهای درمانی را انجام داد و کمی بهتر شد. زخمهایش که خوب میشد باز درد معدهاش شروع میشد. کمتر روزی بود که فارغ از درد و ناراحتی باشد، اما باز هم در تمام این روزها صبور بود.
سمیه از زمانی که کلاس سوم راهنماییاش را تمام کرده بود، دیگر تمایلی به مدرسه رفتن🎒 نشان نداد. من و پدرش هم خیلی اصراری به رفتنش نداشتیم. تا اینجای کار هم از خیلی از
همسن و سالهایش در اقوام بیشتر خوانده بود و دیگر از عید به بعد مدرسه نرفت.
ادامه دارد .......
••🌸🌱••
eitaa.com/mashgheshgh313
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : شصت وسوم🕊
فصل سوم : پاییز
دومین ماه از سال بود. من و سمیه و سید خانه بودیم و روحالله مدرسه🎒، قبل از اذان ظهر بود. داشتم داخل آشپرخانه غذا 🍜درست میکردم. سید مثل همیشه روی تخت بود، سمیه هم مشغول کارهای خودش که ناگهان احساس کردم زمین دارد تکان میخورد. اول فکر کردم ماشین سنگینی 🚚رد شده، بعد که کمی طولانیتر شد فهمیدم زلزله است. پنجرهها بهشدت تکان میخوردند. زمین زیرپایم میرفت و میآمد. کنار تخت 🛏سید ایستادم. با یک دستم دست سید را گرفتم و با دست دیگه سمیه را. زمین هنوز داشت میلرزید. از زمان مجروحیتش این چنین زلزلۀ شدیدی را تجربه نکرده بودم. هیچ وقت به این نیندیشیده بودم که اگر زلزله آمد چه کنم.
فرصت سوار ویلچرکردن سید و رفتن به بیرون نبود. سید بلند لااله الاالله میگفت. همچنان زمین میلرزید. هر آن منتظر خرابشدن خانه🏠 بودیم. کلامی بینمان رد و بدل نمیشد؛ فقط نگاهم به لامپ بالای سرم بود که کی از حرکت میایستد. اگر سید میتوانست راه برود، الان توی حیاط بودیم، اما چارهای نداشتیم جز ماندن در خانه و منتظر ماندن برای پایان یافتنِ زلزله. لحظهای بعد زمین از حرکت ایستاد، اما هنوز تن و دل من میلرزید. نمیدانم لرزش زمین چند ثانیه طول کشید اما مدت زمانش برای همهمان تعجبآور بود، شاید بیشتر از بیست ثانیه بود.
سید مثل همیشه و با همان آرامشی که از
چهرهاش نمایان بود، فقط خدا را شکر🙏 میکرد و میگفت: «بخیر گذشت. فقط خدا کنه جایی خرابی نداشته باشه.» آنقدری که او در لحظۀ زلزله و بعد از آن آرام بود شاید کمتر کسی این حالت را داشت. دقایقی بعد از اتمام زلزله، چادر به سر کردم و بیرون از خانه رفتم. همسایۀ زیادی نداشتیم. اکثراً زمینهای نساخته بود، اما کمی دورتر از خانهمان، چند نفری جمع بودند. جلوتر کهش رفتم آنها هم داشتند از هیبت زلزله میگفتند.
ادامه دارد .......
••🌸🌱••
eitaa.com/mashgheshgh313