••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : شصت و پنجم🕊
فصل دوم : پاییز
بزرگ شدن سمیه بیشتر از روحالله به چشم 👁میآمد. همان کودک یکسالهای که روزی که تازه تاتی کردن را یاد گرفته بود، دیگر راه رفتن پدر را ندید، حالا برای خودش خانمی شده بود و بیشتر از پنج سال بود که نماز میخواند، روزه میگرفت، قرآن میخواند و چندین سال بود که چادر به سر میکرد. این بزرگ شدنش را لحظهای بیشتر احساس کردم که خواستگارها در خانه را زدند.😇
سمیه هفده ساله بود که یکی از همکاران سید به نا آقای آشناور، برای برادرش به خواستگاری سمیه آمد. سید به پاسداران علاقۀ 😍زیادی داشت نه به این خاطر که خودش پاسدار بود، من این علاقه را قبل از فروردین 1361که به استخدام سپاه درآید هم بارها و بارها در او احساس کرده بودم. اکنون که خودش هم پاسدار بود، با وجود اینکه از روز مجروحیتش به دلیل از کارافتادگی دیگر سرکار نمیرفت، رابطهاش با همکاران قدیمی و جدید از قبل هم حتی بیشتر و بیشتر شده بود.
موافق اصلی با ازدواج سمیه، پدرش بود. با خودش هیچ موقع راجع به ازدواج صحبت نکرده بودم اما هیچ وقت روی حرف من و سید هم حرفی نمیزد. وقتی دید ما موافقیم، او هم صحبتی از مخالفت نکرد و حسن آشناور که در ادارۀ راهنمایی رانندگی نیروی انتظامی کار میکرد، شد دامادمان.🤵
حالا سمیۀ کوچک من لباس سفید به تن کرده بود و داشت به خانۀ بخت میرفت
دختر کوچولوی من که بیشتر دوران کودکیاش را با پدربزرگ و مادربزرگش و در روستا گذرانده بود. دختر کوچک من که 24 روز بعد از یکسالگیاش، درست لحظهای که بابا گفتن را یاد گرفته بود و راهرفتن را آغاز میکرد، پدرش جانباز قطع نخاع گردنی شده بود. حالا همین موجود کوچک که بهناچار خیلی از روزها را در آغوش نگرفتمش و خیلی از شبها را کنارش نخوابیدم و برایش قصه نگفتم، خانمی شده بود برای خودش.
شهریور بود و این ماه مرا یاد دو چیز میانداخت؛ اولش سالگرد ازدواج من🎊 و محمد بود و آخرش آغاز جنگ. چه اول خوشی داشت و چه آخر ناخوشی این شهریورماه و حالا بعد از حدود هفده سال، در این ماه شاهد ازدواج دخترم بودم، دختری که حاصل ازدواج در همین ماه بود. یازدهم شهریور، سمیه و حسن آقا به عقد 💍همدیگر درآمدند.
ادامه دارد .......
••🌸🌱••
eitaa.com/mashgheshgh313
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : شصت و ششم🕊
فصل دوم : پاییز
مدت زیادی از عقد💞 سمیه نمیگذشت که متوجه بروز تغییراتی در سیستم بدنی سید شدم. بیشترین تفاوتی که چند روزی خیلی به چشم👁 میآمد، این بود که حریف عوض کردن کیسۀ ادراری متصل به سوند او نمیشدم. اگر روزهای قبل روزی سه بار کیسه را عوض میکردم، حالا شده بود شش هفت بار! روزهای اول این اتفاق را خیلی جدی نمیگرفتم، اما وقتی دیدم هر روز از روز بعد شدتش بیشتر میشود، پزشک👨⚕ را مطلع کردم. از سید آزمایش گرفتند. قبلاً آزمایشاتش خوب بود و مشکل نداشت اما اکنون در کمال ناباوری قندش 550 بود. قبل از اینکه دلیل ادرار زیادش را پزشک بگوید، خودم با شنیدن قند 550 متوجه شدم، حتی قبل از انجام آزمایش خون💉 با خودم گفتم نکند قند دارد اما چون در آزمایشات شش ماه پیش او، همهچیز نرمال بود و حتی قندش لب مرز هم نبود، فکرش را نمیکردم که حدسم درست باشد.
زبانش هم یک کاسه خون شده بود. پزشک 👨⚕گفت: «باید چند روزی بستری بشه تا قندش رو کنترل کنیم. چون سید تحرک زیادی نداره، این مقدار از قند خون خطرناکه و همین امروز باید بستری بشه.»
سید باز هم ترجیح داد به آسایشگاه مشهد🕌 برود تا اینکه در بیمارستان کاشمر مداوا شود. چون آسایشگاه مختص جانبازان بود، همیشه تمایل داشت آنجا درمان شود. بلافاصله او را به مشهد بردیم و در همان آسایشگاهی که بعد از مجروحیت و ترخیص از بیمارستان🏨 ده دی قریب به یک سال را تک و تنها گذراند، بستری شد.
اینجا مرا یاد اولین روزهای بعد از مجروحیتش میانداخت، یاد آن روزهایی که روحالله در آغوشم بود و آمدم جلو در آسایشگاه تا پیش سید بمانم، اما گفتند نمیشود. اکنون هم همان اتفاق افتاد و گفتند نمیشود، ما خودمان همراهش هستیم! آن روز 25 سال داشتم و حالا از مرز 40 سالگی نیز عبور کرده بودم. آن روز، تخت 🛏نشینی سید به یک سال نرسیده بود، اما حال 16 سال میگذشت.😔 سید را مثل همان دفعۀ اول تنها گذاشتیم و به همراه روحالله و سمیه و شوهرش به کاشمر برگشتیم.
هفتهای یکبار به ملاقاتش میرفتیم گاهی با سمیه و شوهرش و گاهی هم تنها میرفتم. با پا دردی که چند وقتی به سراغم آمده بود، رفت و آمد برایم دشوار شده بود. هر دفعه رفت و آمدمان بیشتر از ده ساعت طول میکشید. جاده باریک و دوطرفه بود. بیشتر اوقات با پیکان🚘 خودمان میرفتیم و حسنآقا راننده بود. آخر هفته میرفتیم و یک شب را هم در خانۀ سیدحسن میماندیم. باز هم مثل همۀ دفعات قبلی که بستری میشد، فکرش را نمیکردم اینقدر طولانی شود. با خودم میگفتم این بار فرق دارد. حتماً زود مرخص میشود، اما هر بار هم مثل دفعات قبل!
ادامه دارد .......
••🌸🌱••
eitaa.com/mashgheshgh313
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : شصت و هفتم🕊
فصل دوم : پاییز
مدت درمان سید در آسایشگاه هشت ماهی طول کشید. هم قندش کنترل🌡 میشد، هم معدهاش درمان میشد و هم زخمهایش را مداوا میکردند. روزهای آخر حضور در آسایشگاه، خودش را به ترشی بسته بود و هر وقت تماس میگرفتم و میپرسیدم چیزی لازم نداری تا برایت بیاورم، فقط میگفت: «چیزهای ترش بیار! آبغوره🥃، قرهقروت...» با این کار میخواست قندخونش را پایین آورد. همینطور هم شد و روزی که از آسایشگاه به خانه برگشت، قندش به روال سابق برگشته و نرمال شده بود. حتماً خدا دوستم داشت 😊و نمیخواست علاوه بر رنج بیحرکت بودن دست و پاها، درد معده و زخمهای شدیدش، درد دیگری بر او ببینم.
سمیه 21 ماه در عقد بود و آخرین روز از بهار مقدمهای شد برای جدایی سمیه از من و پدرش.😔 قرار بود به خاطر شغل همسرش در مشهد زندگی کند. روز اولی که حسنآقا به خواستگاری سمیه آمد و جواب مثبت به او دادیم، به این دوری فکر کرده بودم، اما با اینکه یکسال و نُه ماه با این فکر زندگی کرده بودم، باز هم پذیرش دوریاش سخت بود.
بعد از عروسی، 💍دو سه روزی به همراه سمیه و خانوادۀ شوهرش به مشهد رفتیم. سختتر از لحظۀ رفتن او از کاشمر ، لحظهای بود که ما داشتیم از مشهد 🕌برمیگشتیم. انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. اگر تا به امروز بغض میکردم و اشکم را قورت میدادم، موقع خداحافظی، دیگر جلوداراشکهایم 😭نبودم. وقتی برگشتیم و میدیدم سمیه همراهمان نیست، دلم میگرفت. دوست داشتم سرم را از پنجره بیرون ببرم و فریاد بزنم. در گذشته بارها و بارها از سمیه جدا شده بودم و تنهایش گذاشته بودم اما این بار با همۀ دفعات قبل فرق داشت. حسی که در همۀ این چند سال موقع ترک سمیه به من دست میداد، با احساسی که الان داشتم، زمین تا آسمان فرق میکرد. میدانستم لااقل برای ده سال دیگر کاشمر بیا نیست و باید تعطیلی و شرایطی باشد تا بیاید و ببینمش. سه ماه از رفتن سمیه میگذشت، هنوز به نبودنش عادت نکرده بودم و خیلی از روزها وقتی کسی متوجه من نبود، برایش گریه 😭میکردم. دلم نمیخواست سید و روحالله را هم ناراحت کنم. گر چه سید مثل همیشه صبور بود در این مورد هم خیلی بیتابی نمیکرد، امامیتوانستم بفهمم در دلش چه میگذرد. احساس میکردم روحالله هم از روزی که خواهرش رفته، مثل قبل نیست.😔 همیشه با هم بودند. چون تفاوت سنیشان خیلی نبود، همبازیهای خوبی برای هم بودند و رابطهشان بهتر از خیلی از خواهر و برادرهای دیگر بود.
سه ماه دوری رو به پایان بود که شنیدن خبری همۀ خانواده را از حس و حالی که داشتیم خارج کرد و دوباره شادی 😇را به ما برگرداند. اصلاً فکرش را نمیکردم که به این زودی قرار است مادربزرگ شوم. شنیدن این خبر که قرار است یک عضو جدید به خانهمان اضافه شود، فکر و خیال جدایی سمیه را از یادم میبرد.
باز هم شهریور بود، انگار همۀ خاطراتم به این ماه دوخته شده بود. احساس میکردم این پایان خاطرات شهریور نیست.
روزهای زمستانی 🌨برای چشم انتظاری خوب بودند، اما شبهایش وحشتناک! آنقدر طولانی بودند که گذشتشان بیشتر از یک شب 🌙معمولی به چشم میآمد و خیلی دیر صبح 🌞میشد.
چشم انتظار دیدن نوهام بودم. باز هم برایمان بین دختر یا پسر بودن بچه فرقی نبود و وقتی شنیدیم طبق نتیجۀ سونوگرافی بچۀ سمیه پسر است کلی ذوق زده☺️ شدیم.
ادامه دارد .......
••🌸🌱••
eitaa.com/mashgheshgh313
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : شصت و هشتم🕊
فصل دوم : پاییز
در روزهای آخر زمستان⛄️، بنیاد شهید یک سفر تفریحی برای برخی از جانبازان تدارک دید؛ سفر به کیش! اسم سید هم در لیست بود. شاید بهانهای میشد برای اینکه چند روزی گذر زمان را احساس نکنیم و اینقدر جلو ساعت🕐 ننشینیم و لحظهها را نشماریم.
حال سید خوب بود. حال من و روحالله هم همینطور. در این شش ماه که شنیدیم سمیه باردار🤰 است، شرایط زندگیمان با قبل فرق کرده بود. زخمهای سید هم بهتر بودند و فعلاً دم نمیزدند تا شادیمان را خراب نکنند.
به همراه سید و روحالله راهی کیش شدیم. لحظهای که بنیاد این سفر را پیشنهاد داد، به دو دلیل خیلی خوشحال☺️ شدم، اولاً خیلی وقت بود که سفر نرفته بودیم، چرا که سفر کردن با ماشین🚎 هم نیاز به راننده داشت و هم برای سید سخت بود و با هواپیما✈️ این سختی به حداقل میرسید؛ ثانیاً سمیه باردار بود و باید برایش سیسمونی درست میکردم و سفر کیش فرصتی بود برای خرید. همین اتفاق هم افتاد و چیزی که به ذهنم میگذشت را در طول سه روز اقامت در کیش محقق کردم و برای نوهام تا میتوانستم لباس👕 و وسایل🛍 خریدم. میشد گفت که بیشتر سیسمونی را از همان جا خریداری کردم. قیمتها ارزان بود و همۀ آنچه خریدیم شد بیست هزار تومان.💷
زمانه متفاوت شده بود. یادم میآمد از زمان خود سمیه و روحالله برای سمیه که مادرم اصلاً در قید حیات نبود تا سیسمونی تهیه کند و خودمان دو دست لباس برایش گرفتیم. روح الله هم که در زمان مجروحیت پدر در همان بیمارستانی که پدر بود، متولد شد و دوران نوزادیاش را در همانجا گذراند و اکثر اوقات را با دو دست لباس👕 سپری کرد؛ یکی را تنش میکردم و یکی را میشستم تا آماده باشد و هر دو دست هم تقریباً مثل هم بودند. اما الان قریب به بیست سال از زمان تولد سمیه و روحالله می گذشت. آنقدر اوضاع و شرایط متفاوت شده بود که تصور میکردم یک قرن گذشته! آنقدر مغازۀ سیسمونی نوزاد وجود داشت که سردرگم میشدم در انتخاب. آن زمان در کاشمر مغازهای مخصوص سیسمونی وجود نداشت و همین دو دست لباس را هم خیاط میدوخت. همان بیتنوعی و کم وکسری آن زمان انگار لذت دیگری داشت که با تمام داشته های این زمان قابل مقایسه نبود..
ادامه دارد .......
••🌸🌱••
eitaa.com/mashgheshgh313
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : شصت و نهم🕊
فصل دوم : پاییز
در اولین روزهای تابستان🌲 و سه روز پس از سالگرد ازدواج سمیه، رسماً مادربزرگ🤱 شدم. لحظهای که سمیه از بیمارستان🏨 مدرس کاشمر مرخص شد و به خانه آوردیمش، پسرش، ایمان، را روی سینۀ سید گذاشتیم. درست مثل روزی که روحالله به دنیا آمد. برای دقایقی نجوای پدربزرگ با نوهای که سینه به سینه همدیگر را احساس میکردند و دست هیچکدام یارای افتادن دور گردن دیگری را نداشت😔، اشک همه را درآورد. بعد از نوزده سال دوباره تاریخ تکرار شد. آن روز، هشتم اردیبهشت ماه1362 بود و اکنون پنجم تیر ماه 1381، دو روز بعد از تولد ایمان! انگار دنیای جدیدی برایمان آغاز شده بود. با آمدن ایمان، دوباره ایمان و امیدمان به زندگی بیشتر و بیشتر شد. شنیده بودم نوه از بچۀ آدم شیرینتر 😇است، اما درکش برایم راحت نبود. حالا میتوانستم این مطلب را درک کنم. آنقدر ایمان برایم دوستداشتنی بود که فکر میکردم مادرش را اینقدر دوست نداشتهام! حالا ایمان شده بود یکی از شصت میلیون جمعیت ایران. یکی از موجودات کرۀ زمین🌎 که آمدنش بین این همه اصلاً احساس نمیشد، اما برای خانوادۀ ما وزنۀ بزرگی بود که حس خوبی در همه ایجاد کرده بود. قبلاً گذر عمر را در خودم دیده بودم، اما هیچگاه به اندازۀ لحظه مادربزرگ شدنم احساس پیری نمیکردم. کلمۀ «مادربزرگ» هم بیانگر شادی بود در من و هم القاکنندۀ اینکه وارد دوران پساجوانی شدهام. سید هم هر از گاهی میگفت: «پیر شدیم زن، پیر!» و آهی عمیق میکشید.
نزدیک به یک ماه سمیه با همسر و نوزاد تازه متولد شدهاش خانۀ ما بودند، اما به حکم روزگار و گذشت ایام آخرش باید میرفتند. قبلاً به فکر جدایی دخترم بودم و حالا تحمل جدایی از پسرِ دخترم زجردهندهتر بود😭. هر بار که میرفت، من و سید باز دوباره چشم به راهشان بودیم. برخی اوقات زود به زود میآمد، خیلی از مواقع هم آمدنش طولانیتر میشد. هر وقت دیر میآمد و دلمان تنگ میشد، بار سفر میبستیم و خودمان به مشهد🕌 میرفتیم. از روزی که روحالله گواهینامه گرفته بود، دیگر نیاز نبود که مزاحم کسی شویم تا ما را ببرد، روحالله خودش مینشست پشت فرمان.
ادامه دارد .......
••🌸🌱••
eitaa.com/mashgheshgh313