eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
120 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : شصت و هفتم🕊 فصل دوم : پاییز مدت درمان سید در آسایشگاه هشت ماهی طول کشید. هم قندش کنترل🌡 می‌شد، هم معده‌اش درمان می‌شد و هم زخم‌هایش را مداوا می‌کردند. روزهای آخر حضور در آسایشگاه، خودش را به ترشی بسته بود و هر وقت تماس می‌گرفتم و می‌پرسیدم چیزی لازم نداری تا برایت بیاورم، فقط می‌گفت: «چیزهای ترش بیار! آب‌غوره🥃، قره‌قروت...» با این کار می‌خواست قندخونش را پایین آورد. همین‌طور هم شد و روزی که از آسایشگاه به خانه برگشت، قندش به روال سابق برگشته و نرمال شده بود. حتماً خدا دوستم داشت 😊و نمی‌خواست علاوه بر رنج بی‌حرکت بودن دست و پاها، درد معده و زخم‌های شدیدش، درد دیگری بر او ببینم. سمیه 21 ماه در عقد بود و آخرین روز از بهار مقدمه‌ای شد برای جدایی سمیه از من و پدرش.😔 قرار بود به خاطر شغل همسرش در مشهد زندگی کند. روز اولی که حسن‌آقا به خواستگاری سمیه آمد و جواب مثبت به او دادیم، به این دوری فکر کرده بودم، اما با اینکه یک‌سال و نُه ماه با این فکر زندگی کرده بودم، باز هم پذیرش دوری‌اش سخت بود. بعد از عروسی، 💍دو سه روزی به همراه سمیه و خانوادۀ شوهرش به مشهد رفتیم. سخت‌تر از لحظۀ رفتن او از کاشمر ، لحظه‌ای بود که ما داشتیم از مشهد 🕌برمی‌گشتیم. انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. اگر تا به امروز بغض می‌کردم و اشکم را قورت می‌دادم، موقع خداحافظی، دیگر جلوداراشک‌هایم 😭نبودم. وقتی برگشتیم و می‌دیدم سمیه همراه‌مان نیست، دلم می‌گرفت. دوست داشتم سرم را از پنجره بیرون ببرم و فریاد بزنم. در گذشته بارها و بارها از سمیه جدا شده بودم و تنهایش گذاشته بودم اما این بار با همۀ دفعات قبل فرق داشت. حسی که در همۀ این چند سال موقع ترک سمیه به من دست می‌داد، با احساسی که الان داشتم، زمین تا آسمان فرق می‌کرد. می‌دانستم لااقل برای ده سال دیگر کاشمر بیا نیست و باید تعطیلی و شرایطی باشد تا بیاید و ببینمش. سه ماه از رفتن سمیه می‌گذشت، هنوز به نبودنش عادت نکرده بودم و خیلی از روزها وقتی کسی متوجه من نبود، برایش گریه 😭می‌کردم. دلم نمی‌خواست سید و روح‌الله را هم ناراحت کنم. گر چه سید مثل همیشه صبور بود در این مورد هم خیلی بی‌تابی نمی‌کرد، امامی‌توانستم بفهمم در دلش چه می‌گذرد. احساس می‌کردم روح‌الله هم از روزی که خواهرش رفته، مثل قبل نیست.😔 همیشه با هم بودند. چون تفاوت سنی‌شان خیلی نبود، هم‌بازی‌های خوبی برای هم بودند و رابطه‌شان بهتر از خیلی از خواهر و برادرهای دیگر بود. سه ماه دوری رو به پایان بود که شنیدن خبری همۀ خانواده‌ را از حس و حالی که داشتیم خارج کرد و دوباره شادی 😇را به ما برگرداند. اصلاً فکرش را نمی‌کردم که به این زودی قرار است مادربزرگ شوم. شنیدن این خبر که قرار است یک عضو جدید به خانه‌مان اضافه شود، فکر و خیال جدایی سمیه را از یادم می‌برد. باز هم شهریور بود، انگار همۀ خاطراتم به این ماه دوخته شده بود. احساس می‌کردم این پایان خاطرات شهریور نیست. روزهای زمستانی 🌨برای چشم ‌انتظاری خوب بودند، اما شب‌هایش وحشتناک! آن‌قدر طولانی بودند که گذشت‌شان بیشتر از یک شب 🌙معمولی به چشم می‌آمد و خیلی دیر صبح 🌞می‌شد. چشم‌ انتظار دیدن نوه‌ام بودم. باز هم برایمان بین دختر یا پسر بودن بچه فرقی نبود و وقتی شنیدیم طبق نتیجۀ سونوگرافی بچۀ سمیه پسر است کلی ذوق ‌زده☺️ شدیم. ادامه دارد ....... ••🌸🌱•• eitaa.com/mashgheshgh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : شصت و هشتم🕊 فصل دوم : پاییز در روزهای آخر زمستان⛄️، بنیاد شهید یک سفر تفریحی برای برخی از جانبازان تدارک دید؛ سفر به کیش! اسم سید هم در لیست بود. شاید بهانه‌ای می‌شد برای اینکه چند روزی گذر زمان را احساس نکنیم و این‌قدر جلو ساعت🕐 ننشینیم و لحظه‌ها را نشماریم. حال سید خوب بود. حال من و روح‌الله هم همین‌طور. در این شش ماه که شنیدیم سمیه باردار🤰 است، شرایط زندگی‌مان با قبل فرق کرده بود. زخم‌های سید هم بهتر بودند و فعلاً دم نمی‌زدند تا شادی‌مان را خراب نکنند. به همراه سید و روح‌الله راهی کیش شدیم. لحظه‌ای که بنیاد این سفر را پیشنهاد داد، به دو دلیل خیلی خوشحال☺️ شدم، اولاً خیلی وقت بود که سفر نرفته بودیم، چرا که سفر کردن با ماشین🚎 هم نیاز به راننده داشت و هم برای سید سخت بود و با هواپیما✈️ این سختی به حداقل می‌رسید؛ ثانیاً سمیه باردار بود و باید برایش سیسمونی درست می‌کردم و سفر کیش فرصتی بود برای خرید. همین اتفاق هم افتاد و چیزی که به ذهنم می‌گذشت را در طول سه روز اقامت در کیش محقق کردم و برای نوه‌ام تا می‌توانستم لباس👕 و وسایل🛍 خریدم. می‌شد گفت که بیشتر سیسمونی را از همان جا خریداری کردم. قیمت‌ها ارزان بود و همۀ آنچه خریدیم شد بیست ‌هزار تومان.💷 زمانه متفاوت شده بود. یادم می‌آمد از زمان خود سمیه و روح‌الله برای سمیه که مادرم اصلاً در قید حیات نبود تا سیسمونی تهیه کند و خودمان دو دست لباس برایش گرفتیم. روح الله هم که در زمان مجروحیت پدر در همان بیمارستانی که پدر بود، متولد شد و دوران نوزادی‌اش را در همان‌جا گذراند و اکثر اوقات را با دو دست لباس👕 سپری کرد؛ یکی را تنش می‌کردم و یکی را می‌شستم تا آماده باشد و هر دو دست هم تقریباً مثل هم بودند. اما الان قریب به بیست سال از زمان تولد سمیه و روح‌الله می گذشت. آن‌قدر اوضاع و شرایط متفاوت شده بود که تصور می‌کردم یک قرن گذشته! آن‌قدر مغازۀ سیسمونی نوزاد وجود داشت که سردرگم می‌شدم در انتخاب. آن زمان در کاشمر مغازه‌ای مخصوص سیسمونی وجود نداشت و همین دو دست لباس را هم خیاط می‌دوخت. همان بی‌تنوعی و کم وکسری آن زمان انگار لذت دیگری داشت که با تمام داشته های این زمان قابل مقایسه نبود.. ادامه دارد ....... ••🌸🌱•• eitaa.com/mashgheshgh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : شصت و نهم🕊 فصل دوم : پاییز در اولین روزهای تابستان🌲 و سه روز پس از سالگرد ازدواج سمیه، رسماً مادربزرگ🤱 شدم. لحظه‌ای که سمیه از بیمارستان🏨 مدرس کاشمر مرخص شد و به خانه آوردیمش، پسرش، ایمان، را روی سینۀ سید گذاشتیم. درست مثل روزی که روح‌الله به دنیا آمد. برای دقایقی نجوای پدربزرگ با نوه‌ای که سینه به سینه همدیگر را احساس می‌کردند و دست هیچ‌کدام یارای افتادن دور گردن دیگری را نداشت😔، اشک همه را درآورد. بعد از نوزده سال دوباره تاریخ تکرار شد. آن روز، هشتم اردیبهشت ماه1362 بود و اکنون پنجم تیر ماه 1381، دو روز بعد از تولد ایمان! انگار دنیای جدیدی برایمان آغاز شده بود. با آمدن ایمان، دوباره ایمان و امیدمان به زندگی بیشتر و بیشتر شد. شنیده بودم نوه از بچۀ آدم شیرین‌تر 😇است، اما درکش برایم راحت نبود. حالا می‌توانستم این مطلب را درک کنم. آن‌قدر ایمان برایم دوست‌داشتنی بود که فکر می‌کردم مادرش را این‌قدر دوست نداشته‌ام! حالا ایمان شده بود یکی از شصت ‌میلیون جمعیت ایران. یکی از موجودات کرۀ زمین🌎 که آمدنش بین این همه اصلاً احساس نمی‌شد، اما برای خانوادۀ ما وزنۀ بزرگی بود که حس خوبی در همه ایجاد کرده بود. قبلاً گذر عمر را در خودم دیده بودم، اما هیچ‌گاه به اندازۀ لحظه مادربزرگ‌ شدنم احساس پیری نمی‌کردم. کلمۀ «مادربزرگ» هم بیانگر شادی بود در من و هم القاکنندۀ اینکه وارد دوران پساجوانی شده‌ام. سید هم هر از گاهی می‌گفت: «پیر شدیم زن، پیر!» و آهی عمیق می‌کشید. نزدیک به یک ماه سمیه با همسر و نوزاد تازه‌ متولد شده‌اش خانۀ ما بودند، اما به حکم روزگار و گذشت ایام آخرش باید می‌رفتند. قبلاً به فکر جدایی دخترم بودم و حالا تحمل جدایی از پسرِ دخترم زجردهنده‌تر بود😭. هر بار که می‌رفت، من و سید باز دوباره چشم به‌ راه‌شان بودیم. برخی اوقات زود به زود می‌آمد، خیلی از مواقع هم آمدنش طولانی‌تر می‌شد. هر وقت دیر می‌آمد و دل‌مان تنگ می‌شد، بار سفر می‌بستیم و خودمان به مشهد🕌 می‌رفتیم. از روزی که روح‌الله گواهینامه گرفته بود، دیگر نیاز نبود که مزاحم کسی شویم تا ما را ببرد، روح‌الله خودش می‌نشست پشت فرمان. ادامه دارد ....... ••🌸🌱•• eitaa.com/mashgheshgh313
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : هفتاد🕊 فصل دوم : پاییز چند ماه پس از تولد ایمان، فکر و خیال🤔 زخم‌ها و دردهای سید از ذهنم رفته بود، اما کمی که از حال و هوای اضافه‌ شدن عضو جدید به خانواده‌مان دور شدیم، دوباره سر وکلۀ زخم‌ها پیدا شدند و مثل همیشه قسمت نشیمنگاه اوج زخم‌ها بود. آن‌قدر که این زخم‌ها آزارش می‌داد شاید بی‌حرکت بودن دست و پاهایش برایش آزاردهنده نبود تا صبح مژه بر هم نمی‌گذاشت. این را خودم به چشم می‌دیدم. هر گاه از خواب بیدار می‌شدم، می‌دیدم چشمانش 👀باز است و به گوشه‌ای خیره شده. این کارِ هر شبش بود. چاره‌ای هم نداشت جز تکان ‌دادن سر. من هر وقت بی‌خوابی به سرم می‌زد تا صبح چندین بار از این طرف به آن طرف می‌شدم، اما او بیشترِ شب‌ها 🌙و بالاخص شب‌هایی که زخم بسترش عود می‌کرد را تا صبح بیدار بود. چاره‌ای جز ماندن به همان حالتی که از قبل بود را نداشت و فقط با حرکت سر و گردن، حالتش را عوض می‌کرد. همیشه با خودم می‌گفتم اگر این صبر و تحمل را نداشت، با این بیست‌سال رنج چه می‌کرد همیشه می‌ترسیدم از اینکه روزی بیاید که کاسۀ صبرش لبریز شود و تحمل این رنج برایش سخت گردد. بیشترین دعایی 🙏که سر نمازهایم می‌کردم همین بود و خود سید هم همیشه از همه می‌خواست برایش دعا کنند که صبر داشته باشد. خیلی از اوقات خودم را به جای او می‌گذاشتم. شاید اگر من جای او بودم تحمل یک روزش را هم نداشتم چه برسد به بیست سال زندگی‌ در شرایطی که هیچ کاری نتوانی بکنی و همیشه منتظر باشی که برای همۀ آنچه که نیازت هست، کسی بیاید؛ برای غذاخوردن،🍴 آب‌خوردن، چای‌خوردن، لباس‌پوشیدن👕، لباس‌درآودن و حتی برای تکان‌خوردن‌. از آخرین باری که اینها را سید خودش و به‌تنهایی انجام داده بود دو دهه می‌گذشت. خیلی سخت بود که دو دهه باشد که به دست‌شویی نرفته باشی. دو دهه باشد که به ‌تنهایی حمام 🛁نکرده باشی. دو دهه باشد که لولۀ ادرار به تو وصل باشد و هر جا بروی باید آن را هم با خود حمل کنی. تحمل این دو دهه و دهه‌های بعدی فقط نیاز به صبوری داشت که صبح، ظهر و شب و هر لحظه و هر ثانیه در وجود سید می‌دیدم و برای آینده هم همیشه دست به دعا بودم.🙏🙏 ادامه دارد ....... ••🌸🌱•• eitaa.com/mashgheshgh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴 سلام همراهان بزرگوار کانال مشق عشق 💐💐 این کانال به منظور نشر آثار و کتب چاپ شده در رابطه با شهدا🕊 ، این امامزادگان معاصر 🌷🌷 راه اندازی شده در جهت استفاده دوستان بیشتر، از این کتب و آشنایی با شهدا ، دوستان خود را به کانال مشق عشق دعوت فرمایید . ان شاالله که شهدا شفیع همه ما در روز محشر باشند .🙏🙏🙏🙏
🕊🌷اگر فرصت خواندن کتاب را در روز ندارید ، اگر وقت خریدن کتاب را ندارید ........ 🌷🕊 همراه شوید با کانال مشق عشق🌷 🕊در این کانال کتابهای زیبایی که درباره شهدا نشر و چاپ شده و بعضی از آنها به چاپ چندم رسیده برای شما ویرایش کرده و قرار میدهیم .🕊 نذر فرهنگی 🌷 لینک‌ کانال 🕊🌷مشق عشق🌷🕊 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• eitaa.com/mashgheshgh313