✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : صد و نه✨💥
◀️هنوز محمد بغضش نمیشکست، صدیقه خانم زد زیر گریه😭 و گفت: «حاج خانم، شما که میدونید چقدر به مادرم وابستهام، آنقدر که نمیتوانم برای یک لحظه نبودنش را تحمل🍃 کنم. از وقتی که ازدواج کردم چون تنها دخترش بودم، هر محلهای که خانه اجاره✨ میکردیم، با پای پیاده مسیرها را میآمد، دیدن من و بچههایم خیلی مرا دوست داشت بعد از خاکسپاری😔 نو عروسان خانواده، چند روزی میشد که من و برادرهایم مادرم را ندیده بودیم. تصمیم گرفتیم برای دیدنش به تهران⭕️ برویم یکی از زنبرادرهایم تهران بود و از او مراقبت میکرد من به همراه زنبرادر بزرگم غلامعلی و پسر کوچکش👦 روحالله راهی تهران شدیم قبل از ما برادرهایم رفته بودند وقتی به بیمارستان رسیدیم اجازه ملاقات 🧐نمیدادند. مخصوصاً برای مجروحینی که حالشان وخیم بود. به یکی از پرستاران گفتم: «از دزفول آمدهایم، میخواهم مادرم را ببینم.»🌿
گفت: باشه کمی صبر کنید. اسمش چیه؟»
گفتم: «فاطمه صدف ساز.»
گفت: «همون که دو تا از عروسهایش شهید شدند؟»🖤
بغض کرده گفتم: «آره.»
گفت: «با من بیاین.»
ما را برد دم در اتاق مادرم و گفت: «طولش ندید.»
وقتی در را باز کردیم و وارد اتاق شدیم؛ مادرم از دیدن ما تعجب😳 کرد و خوشحال شد.
◀️بعد از کمی که صورتش را با دستم نوازش میکردم، دستش🖐 را برد سمت ملحفهای که رویش کشیده بودند یک لحظه ملحفه را کنار زد یکی از زانوهایش کامل رفته بود.😔
گفت: «ببینید چه به سرم آمده!.»
چشمم به پاهایش خورد که از بالا تا نوک انگشتانش✨ پر از ترکش بود قسمتی از پایش کاملاً خالی شده بود. نمیدانم چطور با زخمهایی به این عمیقی دردش🍁 را بروز نمیداد خیلی مقاومت میکرد. مدام دستش به روسریاش بود و موهایش را میپوشاند دستهایش🎋 پر از زخم و خراشیدگی بود.
یکدفعه نفس عمیقی کشید و گفت: «هر جا دخترها رو خاک کردید من رو هم همونجا خاک کنید.»🌾
◀️من و زنبرادرم نگاهی به همدیگر انداختیم و گفتیم: «دخترها حالشان خوبه بیمارستان 🏨افشار بستری شدند.»
لبخندی زد و گفت: «ای مادر، چی بگم مگه من آن لحظهٔ آخر بیهوش شدم؟ همه چی رو با چشمام دیدم ، همه چی رو 🍃🌸🍃
ادامه دارد .........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : صد و ده✨💥
◀️با صدای لرزان و بغض کرده گفت: «هر سه تامون قبل از رفتن، غسل شهادت🌷 کردیم. آماده که شدیم در خانه را بستیم و راه افتادیم. بعد از اینکه رفتیم سمت بهشتعلی و وارد جمعیت شدیم هنوز چند قدمی✨ از پل نگذشته بودیم که موج انفجار مرا از جا کند و محکم به زمین خوردم همینطور که داشتم خودم 🌿را روی زمین میکشاندم و چشمم دنبال دخترها بود، نگاهم به عصمت خورد که فریاد زد «الله اکبر»🔹 همانطور که چادرش را محکم گرفته بود، دستش را به پهلویش برد و افتاد روی زمین 🔅صدا میزدم مرضیه! اما انگار صدایم را فقط خودم میشنیدم سرم را که چرخاندم، مرضیه را دیدم ساکت و آرام چشمانش✳️ را بسته، چادرش غرق خون بود. آنقدر صدا زدم: عصمت...مرضیه... اما هیچ جوابی از آنها نشنیدم.»😔
همین که این حرفها را ادامه میداد صدای گریهٔ 😭ما هم بلند شد.
دستش را به سختی بلند میکرد تا اشکهایش را پاک کند. در همان حال از ما پرسید: «تو رو خدا خانوادههاشون🌻 چی میگن؟ من با چه رویی برگردم دزفول، عصمت و مرضیه با من بودند بهشون چی بگم خجالت😰 میکشم ازشون.»
◀️هر جور بود من و زنبرادرم آرامش کردیم. چشمش به روحالله افتاد به زنبرادرم گفت: «روحالله🌻 رو بذار کنارم میخوام برام شعر بخونه همون شعری که یادش دادم، با بچهها توی کوچه میخوندش.»
◀️روحالله هم با همان زبان کودکانهاش شروع کرد به شعر خوانی آن هم به زبان دزفولی.
صـــدام زغـال بـایـی فـتـیــله چـراغ بـایـی🌿
هَمَنَ کُردی دَر بِدَر خُدِت نِشِسی؟ بِخَبَر!🌿
وقتی صدای برادرزادهام را شنید آرام شد. پرستار آمد داخل اتاق گفت: «وقت ملاقات تمام شد.»❗️
◀️مادرم پشت سر هم میگفت: «صدیقه! دخترم، منو کنار عروسهایم دفن کنید از خانوادههاشون🌸 عذرخواهی کن!»
کمکم از مادرم خداحافظی کردیم.
دعا کنید حالش خوب👌 شود تحمل رفتن او هم برایمان سخت است.»
◀️بعد از چهل روز خبر شهادت مادر محمد را به ما دادند. منتظر بودیم تا پیکرش🥀 از تهران به دزفول منتقل شود. وقتی پیکرش را آوردند داغمان تازهتر شد مادر فاطمه خانم بیمار و ساکت، گوشهٔ اتاق توی رختخواب افتاده بود حالش اصلاً خوب نبود.
◀️برای آخرین بار فاطمه خانم را در غسالخانه دیدم. تمام زنهای فامیل و دوست و آشنا🌻 هم دورش حلقه زده بودند. مادر مرضیه هم آمده بود به صدیقه خانم که خیلی بیتابی میکرد دلداری میدادم در میان صلواتها و یا حسینهای جمع، فقط اشک😭 میریختم
بدجور دلم شکسته بود. صدیقه خانم ضجه میزد و میگفت: «سه زن از خانه رفتن و هیچ وقت برنگشتن خدایا صبرمان بده.»🕊
زنها او را در آغوش گرفتند و بهش میگفتند: «صبور باش، وضعیت همهٔ ما همینه.»🍃🌸🍃
ادامه دارد ........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
در امتدادِ نگاهـت
#قدس پیداست !
اهل مڪتب خمینی کہ باشے
براے رهایی_قدس جان میگذاری
و باور داری جهاد را ...
حتے اگر جایی آنسوی مرزهـا باشد
در #روز_قدس
نمیتوان از #حاج_احمد یاد نکرد
#اللهم_فک_کل_اسیر
چگونه می توان از #حاج_قاسم و همراهانش یادنکرد؟
یاد وخاطره همه شهدای طریق القدس گرامیباد
روحمان_با_یادشان_شاد
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : صد و یازده✨💥
◀️فاطمه خانم پلک چشمهایش هنوز روی هم نرفته بود. همینطور که او را کفن میکردند به چشمانش🌻 نگاه میکردم به او گفتم: «حتماً منتظر کسی هستی که او را برای آخرین بار ببینی!»
همین که داشتم به پهنای صورت اشک😭 میریختم و با او حرف میزدم، صدای زندایی محمد را شنیدم که میگفت: «مهدی آمده، فاطمه🌷 بلند شو، مهدی پسرت از جبهه برگشته.»
صورتم را برگرداندم سمت در، مهدی بود با اشاره🌿 به صدیقه خانم گفت: «بیا کارت دارم.»
از روی زمین بلندش کردم دستش را گرفتم و کشان کشان بردم سمت مهدی تا مهدی خواهرش🌿 را دید سرش را پایین انداخت. بغضش را قورت داد و با چشمانی پر از اشک😭 به صورتش نگاه کرد و گفت: «آبجی میتونم مادرم رو ببینم؟ میخوام پیشانیاش را ببوسم.»
صدای گریه و نالهٔ 😔صدیقه خانم بلند شد به مهدی گفت: «بیا مادر منتظرته.»
زنها از دور جسم بیجان فاطمه خانم کنار کشیدند. مهدی رفت جلو، پیشانی مادرش را بوسید😘 و یک لحظه سرش را گذاشت روی سینهٔ مادر و بعد رفت. چشمهای🔅 فاطمه خانم منتظر آمدن مهدی بود.
◀️یکی از خانمها دستش را بر روی صورتش کشید و پلک چشمانی⚡️ که تا چند لحظه پیش باز مانده بود، آرام روی هم رفت.
◀️پیکرش را در تابوت گذاشتیم و همانطور که خودش وصیت کرد در کنار عصمت و مرضیه به خاک سپردیم.🥀
◀️بعد از شهادت عصمت، یکی از آشنایان به خانهٔ ما آمد و گفت: «حاج خانم! خانوادهٔ کم درآمدی 🌾هستن که پسرشون میخواد ازدواج کنه. وسعش نمیرسه و نمیتونه برا عروس لباس بخره. میشه لباسای عروسی🌹 عصمت رو به عنوان هدیه بهشون بدین؟»
گفتم: من راضیام برو به آقا محمد بگو که لباسای عروسی عصمت 🌷رو بهتون بده، چون عصمت همیشه میگفت: «بعد شهادتم، تمام لباسا و هر چی که دارم رو به فقرا بدین.» وقتی دخترم 🍃راضیه، چرا من راضی نباشم.
◀️چند روز بعد شنیدم محمد بدون هیچ سؤالی لباسها را به او داده بود آن روز حتی به آن شخص نگفتم یکی از لباسهای عصمت🌷 را برایم به یادگار بگذارد. تنها چیزی که از عصمت برایم به یادگار مانده، یک مقنعه است ، آخرین روزی که به خانهٔ 🎋ما آمده بود، آن را جا گذاشت. روسری مرا سرش کرد و به خانه برگشت. هر وقت دلم برای عصمت تنگ میشود، آن مقنعه را بو😔 میکنم.
انگشتری را هم که از من قبول نکرد، از آن روز، تا زمانی که به شهادت 🌷رسید نگه داشته بودم؛ اما بعد از شهادتش، هفت جفت النگو را که از پول کار و بار خیاطیام خریده بودم، از دستم در آوردم و به همراه انگشتر💍 عصمت به طلا فروشی بردم و فروختم. پولشان را به نیت او برای مسجد امام خمینی(ره) که تازه تأسیس بود، موکت 🔅خریدم و باقی ماندهٔ آن را برای کمک به جبهه دادم. وقتی پدرم موضوع را شنید، گفت: «برا چی طلاهاتو فروختی؟»
گفتم: «اگه کسی طلبی از این طلاها داره، بهم بگه، طلبشو بدم!»‼️
حتی به شوهرم هم گفتم: «میخوام پول این طلاها خرج رزمندگان در جبههها بشه طلا به چه دردی میخوره وقتی کشورمان به یاری ما نیاز داره!»
◀️انگشتر عصمت باعث شد که من به یاد عصمتم پول النگوهایم را در راه خدا خرج کنم و از دل و جان راضی باشم.🍃🌸🍃
ادامه دارد .......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : صد و دوازده✨💥
◀️یک روز محمد از جبهه برگشته بود. مثل همیشه اولین جایی که میآمد خانهٔ ما بود. وقتی محمد را دیدم خوشحال☺️ شدم تعارفش کردم داخل خانه گفت: «ممنون، فقط برای دیدنتون آمدم.»✅
گفتم: «محمد کارت دارم، بیا مادر، چند وقته منتظرتم، خواستم یه موضوعی رو بهت بگم.»
گفت: «درخدمتم.»🌻
◀️نشست توی حیاط، رفتم میوه و آب خنک آوردم. عادت داشتم خودم🍃 برایش میوه پوست میگرفتم.
◀️بعد از کمی حال و احوال فامیل را پرسید از مراسم تشییع شهدای 🌷شهر حرف زدیم همینطور که داشت میوه میخورد پرسید: «راستی یادتون رفت، فکر کنم یه چیزی میخواستید به من بگید؟»
گفتم: «آره 👌راستش چند روز پیش یکی از دوستان عصمت اومد خانهٔ ما، خواب عصمت 🌷رو دیده بود.»
لبخندی زد و گفت: «خب!»
گفتم: «چند بار خواب دیده بود که عصمت از او خواسته با تو ازدواج ❣کنه.» نصف میوه در دهانش بود و نصفهای دستش یک لحظه خشکش زد. میوه را به سختی قورت داد و گفت: «من بعد ازن عصمت قصد ازدواج❣ ندارم همیشه هم که جبهه هستم.»
گفتم: «این چه حرفیه! آخه تا کی میخوای تنها باشی؟ من راضی🍃 نیستم تو رو اینطوری ببینم. برو خانه یه استراحتی بکن تازه رسیدی، امشب منتظرتم، میریم خواستگاری.»💞
با تعجب گفت: «خواستگاری!»
◀️این موضوع خیلی برایش غیره منتظره بود. برخورد من هم همینطور، داشتم به حرفهایم✅ ادامه میدادم متوجه شدم رفته توی فکر.
پرسیدم: «چی شده؟ چرا تو فکری؟»
گفت: «خوابی را که دیده باید برام تعریف کنه یه جوری باید صحت✳️ این خواب مشخص بشه.»
مدام با خودش کلنجار میرفت، باورش سخت بود.
◀️شب شد چند لحظهای منتظر شدم در خانه را بازکردم تا در کوچه نگاهی بیندازم. نگاهم به محمد🌿 افتاد که در کوچه کنار دیوار ایستاده بود. گفتم: «محمد! پس چرا در نزدی؟»
سلام کرد و هیچی نگفت.
در خانه را بستم و راه🍃 افتادیم. چون مسیر خانهها نزدیک بود پیاده رفتیم. در راه با محمد حرف میزدم از جبهه میپرسیدم، برای رزمندهها دعا🙏 میکردم خیلی عادی حرفهایم را ادامه میدادم. انگار داشتم برای پسر خودم میرفتم خواستگاری، هیچ حرفی نمیزد و سکوت🍂 کرده بود. یکدفعه گفتم: «پس کو شیرینی؟ چرا پس دست خالی اومدی؟»
یک لحظه بغضش گرفت، گفت: «با حرفای شما یاد مادرم 🥀افتادم و روز خواستگاری عصمت. دو سه بار میخواستم از رفتن منصرف بشم؛ اما وقتی دیدم شما راضی هستی قبول کردم.»🍃🌸🍃
ادامه دارد .......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️