eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : صد و ده✨💥 ◀️با صدای لرزان و بغض کرده گفت: «هر سه تامون قبل از رفتن، غسل شهادت🌷 کردیم. آماده که شدیم در خانه را بستیم و راه افتادیم. بعد از اینکه رفتیم سمت بهشت‌علی و وارد جمعیت شدیم هنوز چند قدمی✨ از پل نگذشته بودیم که موج انفجار مرا از جا کند و محکم به زمین خوردم همین‌طور که داشتم خودم 🌿را روی زمین می‌کشاندم و چشمم دنبال دخترها بود، نگاهم به عصمت خورد که فریاد ‌زد «الله اکبر»🔹 همان‌طور که چادرش را محکم گرفته بود، دستش را به پهلویش برد و افتاد روی زمین 🔅صدا می‌زدم مرضیه! اما انگار صدایم را فقط خودم می‌شنیدم سرم را که چرخاندم، مرضیه را دیدم ساکت و آرام چشمانش✳️ را بسته، چادرش غرق خون بود. آن‌قدر صدا زدم: عصمت...مرضیه... اما هیچ جوابی از آن‌ها نشنیدم.»😔 همین که این حرف‌ها را ادامه می‌داد صدای گریهٔ 😭ما هم بلند شد. دستش را به سختی بلند می‌کرد تا اشک‌هایش را پاک کند. در همان حال از ما پرسید: «تو رو خدا خانواده‌هاشون🌻 چی می‌گن؟ من با چه رویی برگردم دزفول، عصمت و مرضیه با من بودند بهشون چی بگم خجالت😰 می‌کشم ازشون.» ◀️هر جور بود من و زن‌برادرم آرامش کردیم. چشمش به روح‌الله افتاد به زن‌برادرم گفت: «روح‌الله🌻 رو بذار کنارم می‌خوام برام شعر بخونه همون شعری که یادش دادم، با بچه‌ها توی کوچه می‌خوندش.» ◀️روح‌الله هم با همان زبان کودکانه‌اش شروع کرد به شعر خوانی آن هم به زبان دزفولی. صـــدام زغـال بـایـی فـتـیــله چـراغ بـایـی🌿 هَمَنَ کُردی دَر بِدَر خُدِت نِشِسی؟ بِخَبَر!🌿 وقتی صدای برادرزاده‌ام را شنید آرام شد. پرستار آمد داخل اتاق گفت: «وقت ملاقات تمام شد.»❗️ ◀️مادرم پشت سر هم می‌گفت: «صدیقه! دخترم، منو کنار عروس‌هایم دفن کنید از خانواده‌هاشون🌸 عذرخواهی کن!» کم‌کم از مادرم خداحافظی کردیم. دعا کنید حالش خوب👌 شود تحمل رفتن او هم برایمان سخت است.» ◀️بعد از چهل روز خبر شهادت مادر محمد را به ما دادند. منتظر بودیم تا پیکرش🥀 از تهران به دزفول منتقل شود. وقتی پیکرش را آوردند داغمان تازه‌تر شد مادر فاطمه خانم بیمار و ساکت، گوشهٔ اتاق توی رختخواب افتاده بود حالش اصلاً خوب نبود. ◀️برای آخرین بار فاطمه خانم را در غسالخانه دیدم. تمام زن‌های فامیل و دوست و آشنا🌻 هم دورش حلقه زده بودند. مادر مرضیه هم آمده بود به صدیقه خانم که خیلی بی‌تابی می‌کرد دلداری می‌دادم در میان صلوات‌ها و یا حسین‌های جمع، فقط اشک😭 می‌ریختم بدجور دلم شکسته بود. صدیقه خانم ضجه می‌زد و می‌گفت: «سه زن از خانه رفتن و هیچ وقت برنگشتن خدایا صبرمان بده.»🕊 زن‌ها او را در آغوش گرفتند و بهش می‌گفتند: «صبور باش، وضعیت همهٔ ما همینه.»🍃🌸🍃 ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در امتدادِ نگاهـت پیداست ! اهل مڪتب خمینی کہ باشے ‌براے رهایی_قدس جان میگذاری و باور داری جهاد را ... حتے اگر جایی آنسوی مرزهـا باشد در نمیتوان از یاد نکرد چگونه می توان از و همراهانش یادنکرد؟ یاد وخاطره همه شهدای طریق القدس گرامیباد روحمان_با_یادشان_شاد http://eitaa.com/mashgheshgh313 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : صد و یازده✨💥 ◀️فاطمه خانم پلک چشم‌هایش هنوز روی هم نرفته بود. همین‌طور که او را کفن می‌کردند به چشمانش🌻 نگاه می‌کردم به او گفتم: «حتماً منتظر کسی هستی که او را برای آخرین بار ببینی!» همین که داشتم به پهنای صورت اشک😭 می‌ریختم و با او حرف می‌زدم، صدای زن‌دایی‌ محمد را شنیدم که می‌گفت: «مهدی آمده، فاطمه🌷 بلند شو، مهدی‌ پسرت از جبهه برگشته.» صورتم را برگرداندم سمت در، مهدی بود با اشاره🌿 به صدیقه خانم گفت: «بیا کارت دارم.» از روی زمین بلندش کردم دستش را گرفتم و کشان کشان بردم سمت مهدی تا مهدی خواهرش🌿 را دید سرش را پایین انداخت. بغضش را قورت داد و با چشمانی پر از اشک😭 به صورتش نگاه کرد و گفت: «آبجی می‌تونم مادرم رو ببینم؟ می‌خوام پیشانی‌اش را ببوسم.» صدای گریه و نالهٔ 😔صدیقه خانم بلند شد به مهدی گفت: «بیا مادر منتظرته.» زن‌ها از دور جسم بی‌جان فاطمه خانم کنار کشیدند. مهدی رفت جلو، پیشانی‌ مادرش را بوسید😘 و یک لحظه سرش را گذاشت روی سینهٔ مادر و بعد رفت. چشم‌های🔅 فاطمه خانم منتظر آمدن مهدی بود. ◀️یکی از خانم‌ها دستش را بر روی صورتش کشید و پلک چشمانی⚡️ که تا چند لحظه پیش باز مانده بود، آرام روی هم رفت. ◀️پیکرش را در تابوت گذاشتیم و همان‌طور که خودش وصیت کرد در کنار عصمت و مرضیه به خاک سپردیم.🥀 ◀️بعد از شهادت عصمت، یکی از آشنایان به خانهٔ ما آمد و گفت: «حاج خانم! خانوادهٔ کم درآمدی 🌾هستن که پسرشون می‌خواد ازدواج کنه. وسعش نمی‌رسه و نمی‌تونه برا عروس لباس بخره. می‌شه لباسای عروسی🌹 عصمت رو به عنوان هدیه بهشون بدین؟» گفتم: من راضی‌ام برو به آقا محمد بگو که لباسای عروسی عصمت 🌷رو بهتون بده، چون عصمت همیشه می‌گفت: «بعد شهادتم، تمام لباسا و هر چی که دارم رو به فقرا بدین.» وقتی دخترم 🍃راضیه، چرا من راضی نباشم. ◀️چند روز بعد شنیدم محمد بدون هیچ سؤالی لباس‌ها را به او داده بود آن روز حتی به آن شخص نگفتم یکی از لباس‌های عصمت🌷 را برایم به یادگار بگذارد. تنها چیزی که از عصمت برایم به یادگار مانده، یک مقنعه است ، آخرین روزی که به خانهٔ 🎋ما آمده بود، آن را جا گذاشت. روسری مرا سرش کرد و به خانه برگشت. هر وقت دلم برای عصمت تنگ می‌شود، آن مقنعه را بو😔 می‌کنم. انگشتری را هم که از من قبول نکرد، از آن روز، تا زمانی که به شهادت 🌷رسید نگه داشته بودم؛ اما بعد از شهادتش، هفت جفت النگو را که از پول کار و بار خیاطی‌ام خریده‌ بودم، از دستم در آوردم و به همراه انگشتر💍 عصمت به طلا فروشی بردم و فروختم. پولشان را به نیت او برای مسجد امام خمینی(ره) که تازه تأسیس بود، موکت 🔅خریدم و باقی ماندهٔ آن را برای کمک به جبهه دادم. وقتی پدرم موضوع را شنید، گفت: «برا چی طلاهاتو فروختی؟» گفتم: «اگه کسی طلبی از این طلاها داره، بهم بگه، طلبشو بدم!»‼️ حتی به شوهرم هم گفتم: «می‌خوام پول این طلاها خرج رزمندگان در جبهه‌ها بشه طلا به چه دردی می‌خوره وقتی کشورمان به یاری ما نیاز داره!» ◀️انگشتر عصمت باعث شد که من به یاد عصمتم پول النگوهایم را در راه خدا خرج کنم و از دل و جان راضی باشم.🍃🌸🍃 ادامه دارد ....... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : صد و دوازده✨💥 ◀️یک روز محمد از جبهه برگشته بود. مثل همیشه اولین جایی که می‌آمد خانهٔ ما بود. وقتی محمد را دیدم خوشحال☺️ شدم تعارفش کردم داخل خانه گفت: «ممنون، فقط برای دیدنتون آمدم.»✅ گفتم: «محمد کارت دارم، بیا مادر، چند وقته منتظرتم، خواستم یه موضوعی رو بهت بگم.» گفت: «درخدمتم.»🌻 ◀️نشست توی حیاط، رفتم میوه و آب خنک آوردم. عادت داشتم خودم🍃 برایش میوه پوست می‌گرفتم. ◀️بعد از کمی حال و احوال فامیل را پرسید از مراسم تشییع شهدای 🌷شهر حرف زدیم همین‌طور که داشت میوه می‌خورد پرسید: «راستی یادتون رفت، فکر کنم یه چیزی می‌خواستید به من بگید؟» گفتم: «آره 👌راستش چند روز پیش یکی از دوستان عصمت اومد خانهٔ ما، خواب عصمت 🌷رو دیده بود.» لبخندی زد و گفت: «خب!» گفتم: «چند بار خواب دیده بود که عصمت از او خواسته با تو ازدواج ❣کنه.» نصف میوه در دهانش بود و نصفه‌ای دستش یک لحظه خشکش زد. میوه را به سختی قورت داد و گفت: «من بعد ازن عصمت قصد ازدواج❣ ندارم همیشه هم که جبهه هستم.» گفتم: «این چه حرفیه! آخه تا کی می‌خوای تنها باشی؟ من راضی🍃 نیستم تو رو این‌طوری ببینم. برو خانه یه استراحتی بکن تازه رسیدی، امشب منتظرتم، می‌ریم خواستگاری.»💞 با تعجب گفت: «خواستگاری!» ◀️این موضوع خیلی برایش غیره منتظره بود. برخورد من هم همین‌طور، داشتم به حرف‌هایم✅ ادامه می‌دادم متوجه شدم رفته توی فکر. پرسیدم: «چی شده؟ چرا تو فکری؟» گفت: «خوابی را که دیده باید برام تعریف کنه یه جوری باید صحت✳️ این خواب مشخص بشه.» مدام با خودش کلنجار می‌رفت، باورش سخت بود. ◀️شب شد چند لحظه‌ای منتظر شدم در خانه را بازکردم تا در کوچه نگاهی بیندازم. نگاهم به محمد🌿 افتاد که در کوچه کنار دیوار ایستاده‌ بود. گفتم: «محمد! پس چرا در نزدی؟» سلام کرد و هیچی نگفت. در خانه را بستم و راه🍃 افتادیم. چون مسیر خانه‌ها نزدیک بود پیاده رفتیم. در راه با محمد حرف می‌زدم از جبهه می‌پرسیدم، برای رزمنده‌ها دعا🙏 می‌کردم خیلی عادی حرف‌هایم را ادامه می‌دادم. انگار داشتم برای پسر خودم می‌رفتم خواستگاری، هیچ حرفی نمی‌زد و سکوت🍂 کرده بود. یک‌دفعه گفتم: «پس کو شیرینی؟ چرا پس دست خالی اومدی؟» یک لحظه بغضش گرفت، گفت: «با حرفای شما یاد مادرم 🥀افتادم و روز خواستگاری عصمت. دو سه بار می‌خواستم از رفتن منصرف بشم؛ اما وقتی دیدم شما راضی هستی قبول کردم.»🍃🌸🍃 ادامه دارد ....... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : صد و سیزده✨💥 ◀️وقتی به آنجا رسیدیم رفتیم داخل خانه نشستیم. مادر خانواده و پدرش هم بودند. بعد از کمی دوست عصمت🌷 با حجابی کامل آمد و سلام کرد. در جمع چند نفری‌مان از او خواستم که خوابش✨ را برای محمد تعریف کند. او در ابتدا به دلیل حجب و حیا سکوت کرد و سرش را پایین🍃 انداخت و اشک از چشمانش سرازیر شد. به محمد گفت: «من هیچ وقت شما را ندیده بودم؛ اما شهیده🌷 عصمت دوستم بود. در جلسات قرآن و برنامه‌های مناسبتی می‌دیدمش. چند باری هم به خانه‌شان رفته بودم. چون با تعدادی از بچه‌ها متفرقه درس👌 می‌خواندیم، عصمت که درس زبان انگلیس‌اش‌ خوب بود، به من در این درس کمک می کرد. چند روز از شهادتش🌷 نگذشته بود که یک شب خواب دیدم، عصمت در حالی‌ که مثل همیشه چادرش را بر سر داشت آمد خانهٔ ما و گفت: «برو به محمد بگو با تو ازدواج کنه.»✨ به این خواب اعتنایی نکردم. شب دوم دوباره همین خواب تکرار شد و عصمت همین جمله را به من گفت با خودم گفتم: «این چه خوابی است!»🤔 باز اعتنایی نکردم شب سوم باز هم ماجرا تکرار شد. سراسیمه از خواب پریدم. با خودم گفتم: «چطور ممکنه این موضوع رو با کسی🍃 در میان بذارم؟!. اگه بخوام به خانوادهٔ شوهرش بگم، که مادرش تازه شهید شده، خدایا خودت کمکم کن.» ◀️یک روز تصمیم گرفتم به خانهٔ عصمت بروم و موضوع را با مادرش🔆 درمیان بگذارم. رفتم آ‌نجا و به مادرش گفتم: «سه شبه که این خواب را پشت سر هم می‌بینم حاج خانم، فقط برای اینکه شهید🌷 از من درخواست کرده اینجا اومدم وظیفه‌ام را انجام بدم.» گریه‌ام😭 گرفته بود خیلی برایم سخت بود حتی این جمله را به به زبان بیاورم. او با چهره‌ای مهربان مرا در آغوش 🌹گرفت وگفت: «باشه دخترم، اگه محمد از جبهه برگشت، اومد پیشم بهش می‌گم.» وقتی حرف‌هایش به اینجا رسید، محمد دوباره از او خواست🌿 جمله‌ای را که عصمت به او گفته یک بار دیگر برایش بگوید. از او پرسید: «موقعی که شهیده عصمت🌷 از شما تقاضا می‌کرد، اسم مرا با چه لحنی گفت؟» جمله را که گفت. محمد به فکر فرو رفت و بعد از کمی گفت: «خانواده‌ام اسم✨ مرا به لهجهٔ دزفولی صدا می‌زدند، الّا عصمت، که مرا محمد صدا می‌زد و تنها نفری بود که این‌طور اسمم را می‌گفت.» او گفت: «هر سه بار می‌گفت برو با محمد ازدواج کن.»🌟 شک وتردید محمد با این جمله برطرف شد و راضی به رضای حق شد.🍃🌸🍃 ادامه دارد .......... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️