eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹️ 🔸️شهید محمد مفتح می‌گوید... ♦️ضعف مسلمین از آن روزی شروع شد که... 🍀 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋 🕊کتاب : درعا 🕊 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : پنجاه و هفت♦️ 🌻«راوی پدر همسر شهید :» ⭕️روی تخت گوشه حیاط نشسته بودم که در زدند در را که باز کردم، مهلا پرید توی بغلم، علی هم بغل فاطمه بود با هم وارد حیاط شدند، مهلا را بوسیدم و گذاشتم روی تخت و علی را از فاطمه گرفتم، کمی باهاش بازی کردم. از نگاه‌هایشان متوجه شدم که این آمدن، یک آمدن معمولی نیست با بقیه آمدن‌ها فرق دارد. گفت: ـ بابا! اگر زحمت نیست، بریم بالا با شما کمی کار دارم.❄️ ⭕️همگی رفتیم طبقه بالا چند لحظه گذشت از نگاه حسن بقیه متوجه شدند که باید بروند. همه رفتند طبقه پایین حرف زد و صحبت کرد. فاطمه و بچه‌ها را به من سپرد، دو نفر را برای نمازش انتخاب کرد. سه نفر را برای تلقین انتخاب کرد یکی خودم و دیگری آقای موسوی درچه‌ای را و یکی هم از دوستان حرم بودند. یک اسلحه داشت، گذاشت پیشم امانت که اگر برنگشت محل کارش تحویل بدهم. محل دفنش را هم مشخص کرد. گفت: ـ اگر مسئولان رضایت بدهند، در حرم حضرت عبدالعظیم(ع) دفن شوم. داشتم، نگاهش می‌کردم و گاه سرم را تکان می‌دادم. نمی‌توانستم، تصور کنم که بچه‌های حسن یتیم می‌شوند. فاطمه بی‌همسر می‌شود. گفت: ـ بابا! من احساس تکلیف می‌کنم؛ اگر سوریه؛ نجنگیم، باید داخل کشور درگیر شویم. کار سخت‌تر می‌شود و تلفات بیشتری می‌دهیم، باید رفت. حالا شما چه دستور می‌دهید؟ احساس کردم، توی خواسته‌ و راهی که انتخاب کرده است، بهتره، نه نیاورم، خیالش راحت خواهد بود. گفتم: ـ باشه بابا، برو خدا پشت و پناهت هرچه خدا بخواهد همان می‌شود. اصل ماجرا که نگرانش بود، فاطمه بود و بچه‌ها، گفت: ـ اگر بدونم شما بالا سر بچه‌ها هستید، با خیال راحت می‌رم. ـ خیالت راحت حسن جان، ان‌شاءالله که صحیح و سالم برمی‌گردی و بالای سر بچه‌ها هستی؛ اما اگر شهید بشی، هرچند جای تو را نمی‌گیرم؛ تا حد توان خودم وصیت شما را عمل می‌کنم و مراقب بچه‌ها هستم.❄️✨❄️ ادامه دارد ...... 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313 🦋 ♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋 🕊کتاب : درعا 🕊 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : پنجاه و هشت♦️ 🌻«راوی همسر شهید :» ⭕️حسن آماده رفتن شد؛ اما یک آرزو ته دلش باقی مانده بود. دوست داشت، مهلا را توی چادر ببیند. بهش می‌گفتم: ـ مهلا هنوز بچه‌ست، اگر از الآن اجبار کنیم، ممکنه دل‌زده بشه. ـ نه فاطمه، من دوست دارم، چادر سر کنه❄️ ⭕️آخرین روز، مادرم آمد، مهلا را برد بعد از یک ساعت زنگ زد که بیایید، بچه را ببرید حسن رفت، مهلا را آورد. خوشحالیش از نوع در زدنش معلوم بود در را که باز کردم، پرید توی حیاط مهلا هم کنارش بود، گفت: ـ فاطمه به آرزوم رسیدم دیگه آرزویی ندارم، مهلا را هم توی چادر دیدم.❄️ ⭕️آماده شدیم و رفتیم سر مزار پدرش زیارت کردیم و برگشتیم. توی بهشت‌زهرا یک جایی را نشانم داد که اینجا محل دفن منِ. گمان کردم، این هم از مراحل آمادگی برای شهادتشِ، برگشتیم منزل. ما آمدیم، داخل و خودش برگشت. یک جعبه شیرینی خامه‌ای گرفته بود، گفت: ـ فاطمه، عزیز، شربت درست کن با هم بخوریم. شربت درست کردم، گذاشتم روی میز رفتم طبقه بالا شروع کردم به گریه‌کردن مدام صدا می‌کرد: ـ فاطمه کجایی؟ بیا منتظریم. اشک‌هایم را پاک کردم، آمدم پایین؛ اگر نمی‌آمدم، دست به شیرینی و شربت نمی‌زدند عادتش بود. به بچه‌ها می‌گفت: ـ تا مامان نیاد، دست نمی‌زنیم. حسن خوشحال بود و من دوباره گریه کردم. گفتم: ـ حالا این خنده و خوشحالیت برای چیه؟ ـ بعداً می‌فهمی. فکر می‌کردم به‌خاطر رفتنش خوشحاله و اینکه امیدواره شهید می‌شه. یک برگه درآورد و گفت: ـ فاطمه! برای این خوشحالم. فارغ‌التحصیلی علوم سیاسی دانشگاهش بود. شیرینی و شربت را خوردیم بعدش گفت: لباس بپوشید، چند تا عکس بگیریم. همان‌طور که مشغول عکس‌گرفتن بودیم، تلفنش هم طبق معمول زنگ می‌خورد. مهلا گفت: ـ بابا باد دوچرخه‌ام کم‌ شده، ببر درست کن. ـ بابا جون من الآن وقت ندارم؛ اما مهلا‌ اصرار کرد، دوچرخه‌اش را برد باد بزنه، در تمام این مدت مدام گریه می‌کردم. وقتی دید، خیلی بی‌تابی می‌کنم، گفت: ـ گریه نکن فاطمه، خیلی‌ها رفتند و برگشتند. معلوم نیست که چه اتفاقی بیفته وقتی گریه می‌کنی می‌ترسم از هق‌هق تو از این اشک‌هات پاهام سست می‌شن. تو باید راضی باشی اگر راضی نباشی یا اسیر می‌شم یا جانباز نمی‌خوام این‌طوری بشه. من هم اشک‌هام را پاک کردم و یک لبخند زدم که با خیال راحت بره.❄️✨❄️ ادامه دارد ......... 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313 🦋 ♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👈: 🌷 📍 💢 به مردم عزیز کرمان... 💎نکته‌ای هم خطاب به دارم؛ مردمی که دوست‌داشتنی‌اند و در طول ۸ سال بالاترین فداکاری‌ها را انجام دادند و سرداران و مجاهدین بسیار والامقامی را تقدیم نمودند. من همیشه آنها هستم. هشت سال به‌خاطر به من کردند؛ فرزندان خود را در قتلگاه‌ها و جنگ‌های شدیدی چون کربلای۵، والفجر۸، طریق‌القدس، فتح‌المبین، بیت‌المقدس و... روانه کردند و لشکری بزرگ و ارزشمند را به نام و به عشق☀️(ع) به نام☀️، بنیانگذاری کردند. این لشکر همچون شمشیری برنده، بارها قلب ملت‌مان و مسلمان‌ها را نمود و غم را از چهره آنها زدود. عزیزان! من بنا به امروز از میان شما رفته‌ام. من شما را از پدر و مادرم و فرزندان و خواهران و برادران خود بیشتر دارم، چون با شما بیشتر از آنها بودم؛ ضمن اینکه من آنها بودم و آنها وجود من، اما آنها هم قبول کردند من وجودم را وجود شما و ایران کنم. 💎 دارم کرمان همیشه و تا آخر با بماند. این ولایت، ولایت☀️(ع) است و خیمه او خیمه☀️(ع)است، دور آن بگردید. با همه شما هستم. می‌دانید در زندگی به انسانیت و عاطفه‌ها و فطرت‌ها بیشتر از رنگ‌های سیاسی توجه کردم. خطاب من به همه شما است که مرا از خود می‌دانید، برادر خود و فرزند خود می‌دانید. http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋 🕊کتاب : درعا 🕊 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : پنجاه و نه♦️ 🌻«راوی همسر شهید :» ⭕️به بچه‌ها گفت: ـ شما نیایید توی اتاق با مامان کار دارم. مرا صدا کرد, لباس نظامی ‌پوشید نمی‌خواست، مهلا توی این لباس باباش را ببینه، بهش گفته بود، می‌رم مشهد. لباس‌هاش را پوشید. چند تا عکس انداخت از من پرسید: ـ این لباس‌ها خوبه؟ قشنگه؟ داعشی‌ها منو توی این لباس ببینند، می‌ترسند؟ دلهره میفته توی دلشون؟❄️ ⭕️من سرم را به علامت تأیید تکان می‌دادم لباس نظامی را درآورد. کت و شلوار پوشید، کفش‌هایش را پوشید، همه نو بودند با آن‌ها هم عکس گرفت، پرسید: ـ قشنگه فاطمه؟! ـ بله قشنگه، مثل تازه دامادها شدی از زیر قرآن ردش کردم، مهلا داشت، با عروسک بازی می‌کرد. صداش کردم، مهلا بیا بابا داره می‌ره. ـ کاریت نباشه، بذار بازی کنه؛ بهتره که حواسش به من نباشه.❄️ ⭕️از زیر قرآن هم نمی‌گذاشت، ردش کنم؛ اما اصرار کردم و اجازه داد. نگذاشت پشت سرش آب بریزم گفت : این کارها، یعنی که به‌سلامت برگردم؛ یعنی شهید نمی‌شم. خداحافظی کرد و رفت، چند دقیقه گذشت، در زد صدا کرد: ـ فاطمه جان، بیا این هم خرمایی که نداشتی. حواسش به خونه و زندگی بود. روز قبلش در یخچال را باز کرد، پرسید: ـ خرما نداریم؟ ـ نه، اما من می‌خرم، شما نگران نباش خودش خرید و آورد، خرما را گذاشت و رفت از پشت پنجره نگاهش می‌کردم. هرچقدر دورتر می‌شد، انگار یه چیزی از وجودم کنده می‌شد.❄️ ⭕️ با بی‌حوصلگی و چشمان گریان، ناهار بچه‌ها را دادم. یک آن دلتنگ حسن شدم. می‌خواستم بهش زنگ بزنم، اما نزدم گفتم: ـ صدای ناراحت مرا می‌شنوه، پاهایش سست می‌شه. از یک موضوعی ناراحت بودم؛ اینکه چرا بهش نگفتم، از رفتنت راضی‌ام. گوشی را برداشتم برایش پیامک نوشتم. یک پیام بلند بالا و طول و دراز، هم‌زمان علی را هم شیر می‌دادم و گریه می‌کردم. نوشتم: ـ حسن جان من ازت راضی‌ام از اینکه رفتی راضی‌ام در این مدت هم به‌خاطر روحیه خودم و بچه‌ها بود که نگفتم نگران بچه‌ها نباش حواسم بهشون هست خیالت راحت باشه مثل همیشه قوی باش.❄️ ⭕️جوابی بابت این پیام از حسن دریافت نکردم؛ اما توی یکی از تلفن‌هاش به هم گفت: ـ فاطمه پس خیالم راحت باشه؟ نگران نباشم؟! متوجه شدم که پیامم را خوانده حالا دیگر من هم خیالم راحت بود.❄️✨❄️ ادامه دارد .......... 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313 🦋 ♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
🔹️ 🔸️شهید سید حسین علم‌الهدی می‌گوید... ♦️اندیشیدن به اینکه چرا و چگونه باید زندگی کنیم... 🍀 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿