♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋
🕊کتاب : درعا 🕊
🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺
🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊
♦️ قسمت : شصت و هفت♦️
🌻«راوی همسر شهید :»
⭕️سفرِ حسن شصت روزه بود؛ اما شش روز بیشتر طول نکشید سر چهار روز شهید شد. دو روز بعد از شهادتش، پیکرش را آوردند جمعا شش روز مهمان بیبی زینب(س) بود. قبل از دفن جاهایی را که دوست داشت، طوافش دادند. حرم حضرت عبدالعظیم الحسنی(ع)، شیخ صدوق، امامزاده حسن، منزل مادرش، منزل مادرم و
منزل خودمان.❄️
⭕️خیلی دوست داشتم، تابوت را بگذارند، وسط اتاق دل سیر باهاش حرف بزنم؛ اما قلب کوچک و کم توان بچههایم طاقت دیدن این صحنه را نداشتند. کفن و دفن انجام شد. مراسم به پایان رسید همه رفتند من ماندم و دلتنگیهایم و چشمان منتظر علی و مهلا.❄️
⭕️بردند بهشتزهرا همان جایی که نشانم داده بود، دفنش کردند. با اینکه طبق وصیتنامه حرم حضرت عبدالعظیم(ع) را انتخاب کرده بود؛ اما نشد. سردار امام قلی فرمودند:
ـ بنا بهدلایلی نمیتوانیم شهدا را در اماکن زیارتی و پراکنده دفن کنیم. یکی اینکه بدعتگذاری میشود و دوم اینکه حضرت آقا «رهبر عزیزمان» برای زیارت شهدا به بهشتزهرا میروند؛ اما برایشان مقدور نیست که در جاهای دیگر حضور یابند.❄️
⭕️تا چهلم پیش پدر و مادرم بودم. دور و برم شلوغ بود. میآمدند و میرفتند؛ اما دلم تنها بود انگار دلم رفته بود. وجودم انگار خالی شده بود. روزها بد نبود؛ مشغول کار بودم؛ اما امان از دلِ شب. تا صبح فکر و خیال میکردم. به آینده خودم، به علی و مهلا اگر لحظهای هم خوابم میبرد، با صدای حسن بیدار میشدم.
صدایش توی گوشم میپیچید:
ـ فاطمه جان، عزیز ، یکدفعه از
خواب میپریدم. ❄️
⭕️چهل روز تمام شد، مراسم چهلم را باشکوه تمام برگزار کردند و من به خانه خودم آمدم. خانهای که دیگر بدون حسن بود، وارد اتاق که شدم، قلبم تنگ شد، نفسم بالا نمیآمد. بچهها ترسیدند. توی خانهای که حسن برایم خریده بود، بعد از شهادتش گریه نکرده بودم؛ یعنی نبودم که گریه کنم. سهتایی نشستیم روی مبل و دلِ سیر اشک ریختیم.❄️
⭕️هر لحظه صدایش را میشنوم. گاه عطرش توی اتاق میپیچد و گاه صبح با استشمام آن عطر بیدار میشوم. باعجله میآیم پشت پنجره، گمان میکنم که الآن اینجا بوده و رفته سر کار، گاه علی پدرش را صدا میکند، وقتی که میگه بابا، باورم میشود که هست. گاه مثل یک سایه از جلوی چشمانم عبور میکند.❄️
⭕️گاه صبح که بیدار میشوم، میروم سراغ نامهای که هر روز برای مهلا میوه دلش مینوشت. گاهی مهلا هم همین حس را دارد. صبح بیدار میشود، سراغ نامه پدرش را میگیرد که برایش بخوانم. یکدفعه یادش میافتد که دیگر پدر نیست.
روی مبل مینشیند و بهجای خالی بابا حسن، خیره میشود.
وقتی همه این حسها را کنار هم میگذارم ، باورم میشود که حسن هست و در کنار ما زندگی میکند به آرامش خاصی میرسم.❄️✨❄️
ادامه دارد ............
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313
🦋
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
🔹️#پیام_شب_شهید
🔸️شهید عبدالحسین برونسی میگوید...
♦️تحمل و عزم راسخ در راه امر به معروف و نهی از منکر
🍀#عند_ربهم_یرزقون
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋
🕊کتاب : درعا 🕊
🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺
🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊
♦️ قسمت : شصت و هشت ♦️
🌻«راوی همسر شهید :»
⭕️ششماه از شهادت حسن گذشته بود تمام لحظات، دلتنگ و غمگین، با یاد و خاطرات حسن زندگی میکردم. خانوادهام داشتند، نگرانم میشدند. لبانم لبخند را فراموش کرده بودند تا اینکه یک روز از دفتر امور شهدای سپاه تماس گرفتند با خودم گفتم، یعنی با ما چهکار دارند؟
هنوز منتظر بودم، شاید حسن بیاید. هنوز شهادتش را باور نکرده بودم؛ اما قضیه شیرینتر از این حرفها بود ملاقات با مقام معظم رهبری را به اطلاعم رساندند. بهقدری خوشحال شدم که نمیدانستم، این خبر خوش را نخست به کدامیک از عزیزانم بدهم.❄️
⭕️ده روز، طول کشید و لحظه دیدار فرا رسید. من و فرزندانم علی و مهلا، مادر بزرگوار شهید غفاری و پدر و مادرم برای رفتن آماده شدیم. روزهای آخر پاییز بود و هوا کمی سرد. بچهها را خوب پوشاندم و رفتیم چند جا ایست بازرسی بود. یکییکی پشتِسر گذاشتیم و وارد یک جایگاه شدیم.❄️
⭕️همان روز، پنج خانواده از شهدای مدافعان حرم حضور داشتند. از ما پذیرایی کردند، همه بیصبرانه منتظر آقا بودیم و مهلا بیتابتر از بقیه. مدام میپرسید:
مامان پس چی شد، چرا آقا نیومد؟
- مامان جان، برای زیارت آدمهای بزرگ باید صبر کنیم. انتظار بکشیم تا دیدنش برای آدم دلچسب بشه.❄️
⭕️علی هم مدام شیطنت میکرد. میبردم بیرون و میآوردم داخل، نزدیک اذان ظهر شد و حضرت آقا با یک صلابتی بینظیر وارد شدند. علی بهمحض اینکه حضرت آقا را دید، از بغلم پرید زمین و داد میزد آقا، آقا. علی و مهلا جلوتر از همه بودند بهسمت بچهها نگاه کردند و دستی بر سر علی و مهلا کشیدند. دلم آرام گرفت و خدا را شکر کردم که به دیدار رهبر عزیزم نائل شدم. از طرفی خوشحال بودم که زحمات مادرم به ثمر نشسته بود روزهای با حسنبودن در ذهنم تداعی شد.❄️
⭕️یک روز غروب از سر کار آمد و بچهها را برداشتیم و رفتیم منزل مادرم. وارد اتاق که شدیم، علی به عکس آقا که روی دیوار بود، نگاه کرد و گفت:
ـ آقا، آقا.
گریه میکرد و میخواست، تصویر آقا را بوس کند. حسن آقا، علی را برد، جلو و بچه هم عکس را بوسید. از من پرسید:
ـ فاطمه جریان چیه؟
گفتم مادرم علی را میگیره بغلش میبره کنار عکس آقا و بهش یاد میده که این آقای ماست و باید دوستش داشته باشی و بوسش کنی. علی هم تا عکس آقا را میبینه، ناخودآگاه بیتابی میکنه.
حسن خیلی خوشحال شد و از مادرم تشکر کرد و خدا را شکر کرد که علی ولایی بزرگ میشه. ❄️
⭕️همین خاطرات را داشتم، مرور میکردم که متوجه شدم، باید اقامه ببندم ، نماز را به جماعت خواندیم حضرت آقا مقابل خانوادهها روی صندلی نشستند ما دومین خانوادهای بودیم که به حضورشان رسیدیم. اول، مادر بزرگوار شهید رفتند. آقا با آرامش و امیدواری با ایشان صحبت کردند. مادر، با لبخند از حضورشان مرخص شدند.❄️✨❄️
ادامه دارد ........
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313
🦋
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
💐زیارت شهدا درروز پنج شنبه
حدیث قدسی :هر که راعاشق شوم خواهم کشت و هرکه را بکشم خود خون بهای اوهستم خوش به سعادتت ای شهید که خدا این گونه عاشقت شدوتورا برگزید .
هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐
🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋
🕊کتاب : درعا 🕊
🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺
🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊
♦️ قسمت : شصت و نه♦️
🌻«راوی همسر شهید :»
⭕️نوبت من شد، با بچهها به خدمتشان رسیدیم. اسم بچهها را پرسیدند از مقام شهدای مدافعان حرم فرمودند که اجر دو شهید را دارند. یکی بهخاطر جهادشان و دوم بهدلیل هجرت و جهاد در کشور غریب، فرمودند: شهدای مدافعان حرم در بهشت به پرواز درمیآیند و از بالای سر اهل بهشت عبور میکنند و اهل بهشت به حالشان غبطه میخورند.❄️
⭕️اینها را که فرمودند، آشوب دلم فروکش کرد و آرام گرفت. یک چفیه به همراه یک انگشتر به ما هدیه دادند. نوبت خانوادههای دیگر رسید؛ اما علی انگار مجذوب آقا شده بود، مدام میگفت:
ـ آقا، آقا.❄️
⭕️یک بنده خدایی از افراد بیت رهبری بودند، شکلات آورد و داد به علی؛ اما ساکت نشد. به من گفتند که ببرمش بیرون تا آقا حواسشان پرت نشود. آقا پرسید:
این علیِ داره گریه میکنه؟
گفتند:
ـ بله آقا!
فرمودند:
ـ بیارید پیش من.
علی هم از خدا خواسته دوید، رفت بغل آقا نشست. بوسهای بر گونه علی زدند و فرمودند:
ـ علی جان من دارم، یک یادگاری توی قرآنها مینویسم، آرام بشین تا نوشتهام خط نیفته.
علی هم نگاهی به آقا کرد و هیچی نگفت به دقیقه نرسید که ورجه و ورجههای علی آقا شروع شد. بهصورت آقا دست میزد، دستش را میگرفت خلاصه رضایت داد که بیاید پایین، آرام آمد و بغلم نشست.❄️
⭕️دیدار بهپایان رسید و برگشتیم منزل؛ اما حلاوت این دیدار هر روز برایم شیرینتر و قشنگتر میشود. عکس حسن را روبهرویم گذاشتم و باهاش حرف زدم. گفتم:
ـ آقا مژده بده، نبودی که ببینی پسرت چه کرد. از عشق آقا آرام و قرار نداشت. نگران نباش، حسن جان، بچههات ولایی ولاییاند.
روزی که داشت میرفت، خیلی ناراحت و دلتنگ بودم. گفت:
ـ فاطمه، عزیز، ناراحت نباش، من کنارتون هستم. مییام و میرم. اگر خونه بودید، سر ساعت 11، از دریچه کولر نگاهتون میکنم. اگر هم بیرون بودید، از توی ماه نگاهتون میکنم.
همین هم شد سر ساعت 11 وجودش را توی خونه بیشتر از وقتهای دیگر حس میکنم.
هر زمان احساس تنهایی میکنم یا مشکلی برایم، پیش میآید، وجودش را لمس میکنم.
حضورش را حس میکنم. راهنماییام میکند مشکلم را حل میکند.❄️
⭕️حسن تازه برای من شروع شده، اینهایی هم که گفتم، خاطره نیستند، یک واقعیت هستند. چون خاطره تمام میشود و میرود؛ اما حسن و زندگی حسن، مهلا و علی یک واقعیت هستند. وجود دارند و باهاشون زندگی میکنم.
از رفتنش ناراحت نیستم؛ اما دلتنگم خوشحالم که همسر یک شهید هستم. شهیدی که با امام حسین(ع) معامله کرد و فدایی خواهرش بیبی زینب(س) شد.
گاه نزدیک ساعت 11 گوشه حیاط فرش پهن میکنم. چایی و میوه و تخمه و هلههوله مییارم با علی، مرد خانهام و مهلا، میوه دلم مینشینیم و منتظر میمانیم. چشممان به ماه است و دلمان به یاد حسن عزیزم که بیاید و به قولی که داده است، وفا کند. از آن بالا نگاهمان کند و برای ما دعا کند، سر ساعت 11 هرسه تایی به ماه خیره میشویم. گاه علی و مهلا هر دو، هم زمان میگن بابا، بابا، بابا را دیدم. اگر مسخرهام نکنند، من هم میگم حسن را دیدم.❄️✨❄️
💞 پایان 💞
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313
🦋
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋