eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
112 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فرزند رحيم تاریخ شهادت : 1359/02/25 محل شهادت : دوآب-آذربایجان غربی درجه : گروهبان3 استان سکونت : آذربایجان غربی،نقده ساعت ۱۴:۵۰ بر اثر برخورد خودرو حامل تعدادی از نیروهای اسلام با ۱ مین ضدتانک کارگذاشته‌شده توسط ضدانقلاب در گردنۀ دوآب، جوانمردی به‌نام غلامعلی سلیمانی (سلمان‌پور) شهید و ۵ نفر دیگر زخمی شدند. 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐 💐 🌺 💐 🌺 💐 🌺 💐 🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻 ❣کتاب : آخرین امدادگر❣ 🧡عاشقانه های زندگی محمد حسن قاسمی 🧡 🕊 مدافع حرم 🕊 ✨نویسنده : پریسا محسن پور✨ 🌹قسمت : بیست و شش🌹 «فصل بیست و چهارم» 🌹این‌جا در پیچ و خم جاده‌های تاریک دلم‌، تازگی‌ها هزاران فانوس روشن است به شوق رسیدن تو! حضرت عشق!❣ سوسو می‌زنی در خیالم و من در این شب‌های تاریک‌، در خودم دنبال جاده‌ای می‌گردم👌 که پیاده‌، با پای برهنه‌، بی سر و پا‌، تا تو بیایم... سختی راه✨ که چیزی نیست، من از جانم می‌گذرم به اشتیاق دیدارتو! خوب می‌دانم تا خودم را نیابم تو را هر‌گز نخواهم یافت. دستم را بگیر...🍃 🌺قرار بود هر روز‌، کاغذی از خاطرات و مسائل روزانه بنویسم، فرصت نشد. کار سنگین بود. امروز دوباره فراغت پیدا کردم‌.🍃 🌷بیمارستان الحاضر را تحویل دادم‌. مدتی مسئول شیخ نجار بودم‌. امروز مسئول بیمارستان مایر هستم. در صلح به سر می‌بریم و نیازی به کار چندانی نداریم.🍃 💐اواخر بهمن است و هوای سوریه سرد و کلاه سبز پشمی من سوژه بچه‌های هر بیمارستانی که می‌روم! آن‌قدر برنداشته‌امش فکر می‌کنم چسبیده کف سرم!☺️ کلاه یک وجبی من همیشه دستمایه خنده محمد است! می‌گوید:«مسخره! توی خوابم کلاه می‌ذاری؟» من هم جواب می‌دهم:«سرم شلوغه! وقت سرما خوردن ندارم!» و خودم جلوتر از همه بلند بلند می‌خندم!😂 باز همان کل کل همیشگی من و محمد که بین همهمه و خنده بقیه به زور صدایش را می‌شنوم که می‌گوید:« خدا تو رو شفا بده‌، یه پولی هم به من!»🍃 🌻ملالی نیست!خداوند ان‌شاءالله مرا با همین کلاه پشمی سبز‌، در صحرای محشر‌، محشور فرماید تا شهادت بدهد که در خدمت‌مان کوتاهی نکردم!🍃 🌸به زودی نوروز نود و پنج از راه می‌رسد‌. اولین سال از عمر بیست و شش ساله‌ام است که لحظه تحویل سال را به دور از خانواده می‌گذرانم😔 دارم به وقایع سال نود و چهار فکر می‌کنم و دست تقدیر که مرا از شهر کرد به حلب کشانده است: رشته‌ای بر گردنم افکنده دوست می‌برد هر جا که خاطر خواه اوست... خدا را شکر🤲 که در خدمت حضرت زینب هستم.🍃 دارم کمبود‌های دارویی و تجهیزات را لیست می‌کنم، بروم به کارم برسم. یا علی! 🍃✨🍃 .......... 💐 🌺 💐 🌺 💐http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌺 💐 🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
🔹️ ♦️شهید مصطفی احمدی‌روشن از کار مهم تر از شهدا،مبارزه با تحریف و پاسداری از انقلاب ‌‌می‌گوید... 🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐 💐 🌺 💐 🌺 💐 🌺 💐 🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻 ❣کتاب : آخرین امدادگر❣ 🧡عاشقانه های زندگی محمد حسن قاسمی 🧡 🕊 مدافع حرم 🕊 ✨نویسنده : پریسا محسن پور✨ 🌹قسمت : بیست و هفت🌹 «فصل بیست و پنجم» 🌹هرگز حدیث حاضر و غایب شنیده‌ای؟ من در میان جمع و دلم جای دیگر است... ای اهل ایمان!🍃 🌺آن هنگام که دفترچه خاطرات روزانه مرا از زیر متکایم ناغافل تک می‌زنید و بلند بلند می‌خوانید و به خط من می‌خندید☺️‌، به روزی بیاندیشید که من بین شما نباشم و آن روز از درد دلتنگی و غم دوری من‌، همین چند ورق کاغذ و خط کج و معوج مرا خواهید خواند و صد البته خواهید گریست!!😭 باشد که رستگار شوید... اصلاً هم معلوم نیست که روی سخنم با محمد رضا است!🍃 🌺همین که اورژانس خلوت می‌شود و می‌خواهیم نفسی تازه کنیم، دفترچه‌ام را طی یک عملیات پیچیده برمی‌دارد و می‌رود یک گوشه‌ای که دور از دسترسم باشد و هر کلمه‌ای که نمی‌تواند بخواند هی تکرار می‌کند:«خدایی محمد حسن زشته برای تو، این چه خطیه آخه!!!» و خوابگاه از صدای خنده😊 دست جمعی رفقا می‌رود روی هوا‌... و این‌گونه است که تفریحات سالم کادر درمان در زمان جنگ جور می‌شود. این‌ها را نوشتم که بگویم مرگ از رگ گردن هم نزدیک‌تر است به انسان!🍃✨🍃 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 «فصل بیست و ششم» 🌹گاهی وقت‌ها اینجا یادم می‌رود که زمان با چه سرعتی درگذر است... قرار است امشب سید حسن نصرالله برای جوامع عربی سخنرانی✨ کند. هر نیم ساعت یکبار به محمد رضا می‌گویم: «یادم بنداز امشب سخنرانی سید رو گوش بدیم!» او هم با خونسردی‌، هر نیم ساعت یکبار جواب می‌دهد: «الان گفتی اینو!» و بعد با هم می‌خندیم‌، هر نیم ساعت یکبار!!!🍃 🌷نیروهای سوری بیمارستان هم مثل ما منتظر سخنرانی هستند. فقط یک تلویزیون داریم که آن هم داخل اتاقک نگهبانی بیمارستان است و در اختیار آقا ماجد!🍃 💐موعد سخنرانی فرا می‌رسد و ما به خاطر سرمای منطقه‌ مایر، پتو می‌پیچیم دور خودمان و می‌رویم اتاق آقا ماجد! سخنرانی شروع شده است؛ فقط من و محمد رضا فارس زبان هستیم و بقیه عرب‌اند!👌 تقریباً می‌توانیم متوجه سخنان سید حسن نصرالله بشویم. بیست دقیقه از سخنرانی می‌گذرد‌... سکوت عجیب اتاقک نگهبانی خیلی مشکوک است.🤔 یک دفعه محمد رضا می‌زند به پهلویم و به پشت سرمان اشاره می‌کند! برمی‌گردم و نگاه می‌کنم و.... صدای انفجار نابهنگام و بلند خنده😂 من! عجب صحنه‌ای! همه ده ـ یازده نفری که با ما آمده‌اند خوابشان برده است!!! از صدای قهقهه‌ من‌، بچه‌ها از خواب می‌پرند. به عربی می‌گویم:« منو محمد رضا هر دو فارس هستیم و خیلی هم عربی بلد نیستیم‌، داریم سخنرانی سید حسن✨ رو می‌بینیم، اون وقت شماها که عرب هستین گرفتین خوابیدین؟!» با گفتن این حرف‌، می‌خندند و می‌گویند: «آره واقعاً، شما دو تا ایرانی از ما مشتاق‌ترید انگار!»سخنرانی سید تمام می‌شود و امشب هم با این ماجراها خاطره‌ای می‌شود برای خودش!🍃 🌻قرار است با محمد رضا برویم ژنراتور برق بیمارستان را خاموش کنیم و بعد بخوابیم‌. قبلاً که بیمارستان الحاضر بودیم به جای خاموش کردن ژنراتور، نصف شب با دکتر سلیمان می‌رفتیم گشت می‌زدیم و مچ آن‌هایی که از برق بیمارستان استفاده می‌کردند می‌گرفتیم.🍃✨🍃 ادامه دارد ........ 💐 🌺 💐 🌺 💐http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌺 💐 🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐 💐 🌺 💐 🌺 💐 🌺 💐 🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻 ❣کتاب : آخرین امدادگر❣ 🧡عاشقانه های زندگی محمد حسن قاسمی 🧡 🕊 مدافع حرم 🕊 ✨نویسنده : پریسا محسن پور✨ 🌹قسمت : بیست و هشت 🌹 «فصل بیست و هفتم» 🌹امروز پانزدهم اسفند 1394است. بین حلب و مرکز درگیری‌، در منطقه‌ای به نام خناصر، یک پست امداد تخصصی زده‌اند. از بهداری حلب‌، اعلام شده که یک تیم اورژانس‌، ✨جهت جابه‌جا شدن با نیروهای خناصر به پست امداد‌، اعزام شوند‌. مسئول بیمارستان الحاضر میلاد و حمزه را که داوطلب هستند معرفی کرده‌است.🍃 🌷از طرفی بیمارستان مایر تقریباً غیرفعال شده و بیشتر مراجعات منحصر به مردم عادی است، چون فعلا مرکز درگیری جایی دورتر از مایر می‌باشد. گذشته‌ام را مرور می‌کنم و می‌بینم محمد حسن قاسمی❣‌، در تمام زندگی 26ساله‌اش، هرگز آدمی نبوده که یک جا بنشیند و استراحت کند و با آرامش‌، چای داغ بنوشد و ظهر که می‌شود برای خودش دراز بکشد و ساعت 10شب هم با خیال تخت‌، برود بخوابد. حالا که‌ آمده‌ام این‌جا‌، دلم نمی‌خواهد بی‌کار بمانم. اصرار می‌کنم و مرا هم با میلاد و حمزه می‌فرستند پست امداد‌. انگار خدا دارد نگاهم می‌کند که این طور با دلم راه می‌آید.🍃 🌺سمت غروب‌، حرکت می‌کنیم به سمت خناصر. باران نم نمی‌می‌بارد و هوا رو به سردتر شدن می‌رود. شب از راه می‌رسد‌، یک شب عجیب و تاریک و گنگ! آمده‌ایم روستایی اطراف خناصر‌، جایی خالی از سکنه و نیمه متروکه‌.🍃 ا🌻ینجا فقط 5-4 کیلومتر با نیروهای داعش فاصله است و بین ما‌، دریاچه‌ نمک قرار دارد و چراغ‌های مقر دشمن کاملاً دیده می‌شود. مسجد روستا را به پست امداد اورژانس تبدیل کرده‌اند‌. در اولین نگاه‌، پنجره‌های کوچک مسجد 💫را می‌بینم که تمام شیشه‌هایش شکسته و قاب پنجره‌ها با پتوی سربازی پوشانده شده است. در که بسته می‌شود دیگر هیچ نوری به داخل راه ندارد.🍃 💐یک گوشه از مسجد‌، اتاق عمل شده است و در ضلع دیگر‌، چادر زده‌اند برای استراحت‌. موتورهای برق تا ساعت 11 شب روشن‌اند و بعدش همه جا سیاهی مطلق می‌شود. آب‌، قطع است و تانکر بزرگی برای استفاده ‌، کنار ساختمان مسجد گذاشته‌اند.🍃 🌸ما سه نفر کارشناس بیهوشی با برادران فاطمیون جمعاً 10 نفر هستیم‌. نیمه شب است و مجروح نداریم و دو به دو با اسلحه‌، پست می‌دهیم‌. یاد آقا رضا🌿 می‌افتم که همیشه می‌گفت:«تو چاقی!! گلوله بخوری فقط بوی دنبه ازت میاد!!»🍃✨🍃 ........ 💐 🌺 💐 🌺 💐http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌺 💐 🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▪️نام پدر :اكبر ▪️تاریخ تولد 1339/08/21 ▪️محل تولد : آبادان ▪️تاریخ شهادت : 1361/02/24 ▪️محل شهادت : پاسگاه شهابي(خوزستان) ▪️درجه : استوار1 ▪️استان سکونت : كرمان(رفسنجان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐 💐 🌺 💐 🌺 💐 🌺 💐 🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻 ❣کتاب : آخرین امدادگر❣ 🧡عاشقانه های زندگی محمد حسن قاسمی 🧡 🕊 مدافع حرم 🕊 ✨نویسنده : پریسا محسن پور✨ 🌹قسمت : بیست و نه🌹 «ادامه فصل بیست و هفتم» 🌹از یادآوری چهره و‌صدای خنده ممتد آقا رضا که در ذهنم تداعی شده است خنده ام می‌گیرد را تصور می‌کنم که گلوله به شکمم خورده و یک لحظه با یادآوری بوی چربی سوخته‌، آرام می‌خندم!🍃 🌺این‌جا در تاریکی و خلوت شبانه، آرامش غیرقابل وصفی دارم؛ حس و حال رزمنده‌ای که بی‌هراس جان‌، گاهی امدادگر می‌شود و گاهی می‌جنگد...✨ چه لذتی دارد خدمت‌، وقتی خطر بیخ گوش تو باشد و آرام باشی و جان عزیزت را کف دست بگذاری برای رضای حضرت عشق! لبخند رضایت خدا 💫را با تمام وجودم حس می‌کنم و دلم می‌خواهد از شوق حال خوشی که دارم‌،‌ های‌های گریه کنم!🍃 💐هوای سرد زمستان و تاریکی شب، سکوت مبهم خناصر، چراغ‌های روشن💥 داعش در آن سوی دریاچه و من و اسلحه‌ام و داروهای بیهوشی، همه آن چیزی است که برای رسیدن هم‌زمان به آن‌ها مدت‌ها خودم را به هر دری زده بودم و در این مقطع از زمان‌، به آرزویم رسیده‌ام!🍃 🌻وقت نماز صبح است‌. وضوی دلچسبی در این سوز و سرما می‌گیرم و با تکبیر بلند، روحم می‌رود به آسمان و انگار پاهایم می‌خواهند از زمین کنده شوند.🍃 🌷هوا روشن می‌شود و دوباره صدای رفت و آمد ماشین‌ها می‌آید، جاده را شب‌ها به علت ناامنی💥 و حمله مسلحین به خودروهای می‌بندند. این‌جا‌، صبح صدای حرکت خودروها‌، اولین صدای جریان دوباره‌ زندگی است.....🍃 🌸با میلاد و حمزه‌، کنار دریاچه قدم می‌زنیم و بعد از کلی شوخی و سربه‌سر گذاشتن‌، میلاد شروع می‌کند به فیلم گرفتن از مناظر اطراف و همان طور که فیلم‌برداری می‌کند‌، حرف‌های‌مان رنگ و بوی شهادت به خود می‌گیرند.🍃 🌺قیافه‌اش شبیه خبرنگارها می‌شود و رو به من‌، با جدیت می‌گوید:«من برای شما دعا🤲 می‌کنم که شهید بشوید اما نه الان! سال‌های سال این محاسن شما در راه اسلام و ایران و انقلاب اسلامی سفید بشود‌، اون موقع به شهادت❣ برسید...» می‌زنم به دشت کربلا و جواب می‌دهم:«نه!! ما یه جون ناقابل داریم که کف دست گذاشتیم و اومدیم منطقه، هر وقت خدا خواست و حضرت زینب(س) طلبید ما اعلام آمادگی کردیم.»🍃 🌹آخر گفت‌وگوی‌مان‌، تنها هدفم از زندگی را برایش روشن می‌کنم و با تأکید خاصی می‌گویم:«ان‌شاءالله که بتونیم خدمت کنیم!»🍃 🌻آن‌قدر غرق در فکرهایم شده‌ام که حواسم نیست فیلم گرفتن میلاد تمام شده است‌. همچنان قدم می‌زنیم و من در رویایم خود را امدادگری می‌بینم که با لباس نظامی✨ روی زمین هویزه راه می‌رود. قدم زدنی در کار نیست! این روزها انگار روحم دارد پرواز می‌کند از شوق رسیدن به رویاهای همیشگی‌ام...🍃✨🍃 اللّهُم الرزُقْنی توفیق الشهادة فی سَبیلِک! ........ 💐 🌺 💐 🌺 💐http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌺 💐 🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐