#معرفی_شهدا
#شهید_غلامعلی_سلمانپور
فرزند رحيم
تاریخ شهادت : 1359/02/25
محل شهادت : دوآب-آذربایجان غربی
درجه : گروهبان3
استان سکونت : آذربایجان غربی،نقده
ساعت ۱۴:۵۰ بر اثر برخورد خودرو حامل تعدادی از نیروهای اسلام با ۱ مین ضدتانک کارگذاشتهشده توسط ضدانقلاب در گردنۀ دوآب، جوانمردی بهنام غلامعلی سلیمانی (سلمانپور) شهید و ۵ نفر دیگر زخمی شدند.
#شهدا_رهبرم_را_دعا_کنید
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : بیست و شش🌹
«فصل بیست و چهارم»
🌹اینجا در پیچ و خم جادههای تاریک دلم، تازگیها
هزاران فانوس روشن است به شوق رسیدن تو!
حضرت عشق!❣
سوسو میزنی در خیالم و
من در این شبهای تاریک، در خودم دنبال جادهای میگردم👌
که پیاده،
با پای برهنه، بی سر و پا،
تا تو بیایم...
سختی راه✨ که چیزی نیست،
من از جانم میگذرم به اشتیاق دیدارتو!
خوب میدانم تا خودم را نیابم تو را هرگز نخواهم یافت.
دستم را بگیر...🍃
🌺قرار بود هر روز، کاغذی از خاطرات و مسائل روزانه بنویسم، فرصت نشد. کار سنگین بود. امروز دوباره فراغت پیدا کردم.🍃
🌷بیمارستان الحاضر را تحویل دادم. مدتی مسئول شیخ نجار بودم. امروز مسئول بیمارستان مایر هستم. در صلح به سر میبریم و نیازی به کار چندانی نداریم.🍃
💐اواخر بهمن است و هوای سوریه سرد و کلاه سبز پشمی من سوژه بچههای هر بیمارستانی که میروم! آنقدر برنداشتهامش فکر میکنم چسبیده کف سرم!☺️
کلاه یک وجبی من همیشه دستمایه خنده محمد است! میگوید:«مسخره! توی
خوابم کلاه میذاری؟» من هم جواب میدهم:«سرم شلوغه! وقت سرما خوردن ندارم!» و خودم جلوتر از همه بلند بلند میخندم!😂 باز همان کل کل همیشگی من و محمد که بین همهمه و خنده بقیه به زور صدایش را میشنوم که میگوید:« خدا تو رو شفا بده، یه پولی هم به من!»🍃
🌻ملالی نیست!خداوند انشاءالله مرا با همین کلاه پشمی سبز، در صحرای محشر، محشور فرماید تا شهادت بدهد که در خدمتمان کوتاهی نکردم!🍃
🌸به زودی نوروز نود و پنج از راه میرسد. اولین سال از عمر بیست و شش سالهام است که لحظه تحویل سال را به دور از خانواده میگذرانم😔
دارم به وقایع سال نود و چهار فکر میکنم و دست تقدیر که مرا از شهر کرد به حلب کشانده است:
رشتهای بر گردنم افکنده دوست
میبرد هر جا که خاطر خواه اوست...
خدا را شکر🤲 که در خدمت حضرت زینب هستم.🍃
دارم کمبودهای دارویی و تجهیزات را لیست میکنم، بروم به کارم برسم.
یا علی! 🍃✨🍃
#ادامه_دارد ..........
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
🔹️#پیام_شب_شهید
♦️شهید مصطفی احمدیروشن از کار مهم تر از شهدا،مبارزه با تحریف و پاسداری از انقلاب میگوید...
🍀#عند_ربهم_یرزقون
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : بیست و هفت🌹
«فصل بیست و پنجم»
🌹هرگز حدیث حاضر و غایب شنیدهای؟
من در میان جمع و دلم جای دیگر است...
ای اهل ایمان!🍃
🌺آن هنگام که دفترچه خاطرات روزانه مرا از زیر متکایم ناغافل تک میزنید و بلند بلند میخوانید و به خط من میخندید☺️، به روزی بیاندیشید که من بین شما نباشم و آن روز از درد دلتنگی و غم دوری من، همین چند ورق کاغذ و خط کج و معوج مرا خواهید خواند و صد البته خواهید گریست!!😭
باشد که رستگار شوید...
اصلاً هم معلوم نیست که روی سخنم با محمد رضا است!🍃
🌺همین که اورژانس خلوت میشود و میخواهیم نفسی تازه کنیم، دفترچهام را طی یک عملیات پیچیده برمیدارد و میرود یک گوشهای که دور از دسترسم باشد و هر کلمهای که نمیتواند بخواند
هی تکرار میکند:«خدایی محمد حسن زشته برای تو، این چه خطیه آخه!!!»
و خوابگاه از صدای خنده😊 دست جمعی رفقا میرود روی هوا... و اینگونه است که تفریحات سالم کادر درمان در زمان جنگ جور میشود. اینها را نوشتم که بگویم مرگ از رگ گردن هم نزدیکتر است به انسان!🍃✨🍃
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
«فصل بیست و ششم»
🌹گاهی وقتها اینجا یادم میرود که زمان با چه سرعتی درگذر است...
قرار است امشب سید حسن نصرالله برای جوامع عربی سخنرانی✨ کند. هر نیم ساعت یکبار به محمد رضا میگویم: «یادم بنداز امشب سخنرانی سید رو گوش بدیم!» او هم با خونسردی، هر نیم ساعت یکبار جواب میدهد: «الان گفتی اینو!» و بعد با هم میخندیم، هر نیم ساعت یکبار!!!🍃
🌷نیروهای سوری بیمارستان هم مثل ما منتظر سخنرانی هستند. فقط یک تلویزیون داریم که آن هم داخل اتاقک نگهبانی بیمارستان است و در اختیار آقا ماجد!🍃
💐موعد سخنرانی فرا میرسد و ما به خاطر سرمای منطقه مایر، پتو میپیچیم دور خودمان و میرویم اتاق آقا ماجد! سخنرانی شروع شده است؛ فقط من و محمد رضا فارس زبان هستیم و بقیه عرباند!👌
تقریباً میتوانیم متوجه سخنان سید حسن نصرالله بشویم. بیست دقیقه از سخنرانی میگذرد... سکوت عجیب اتاقک نگهبانی خیلی مشکوک است.🤔
یک دفعه محمد رضا میزند به پهلویم و به پشت سرمان اشاره میکند! برمیگردم و نگاه میکنم و....
صدای انفجار نابهنگام و بلند خنده😂 من!
عجب صحنهای! همه ده ـ یازده نفری که با ما آمدهاند خوابشان برده است!!! از صدای قهقهه من، بچهها از خواب میپرند.
به عربی میگویم:« منو محمد رضا هر دو فارس هستیم و خیلی هم عربی بلد نیستیم، داریم سخنرانی سید حسن✨ رو میبینیم، اون وقت شماها که عرب هستین گرفتین خوابیدین؟!»
با گفتن این حرف، میخندند و میگویند: «آره واقعاً، شما دو تا ایرانی از ما مشتاقترید انگار!»سخنرانی سید تمام میشود و امشب هم با این ماجراها خاطرهای میشود برای خودش!🍃
🌻قرار است با محمد رضا برویم ژنراتور برق بیمارستان را خاموش کنیم و بعد بخوابیم. قبلاً که بیمارستان الحاضر بودیم به جای خاموش کردن ژنراتور، نصف شب با دکتر سلیمان میرفتیم گشت میزدیم و مچ آنهایی که از برق بیمارستان استفاده میکردند میگرفتیم.🍃✨🍃
ادامه دارد ........
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : بیست و هشت 🌹
«فصل بیست و هفتم»
🌹امروز پانزدهم اسفند 1394است.
بین حلب و مرکز درگیری، در منطقهای به نام خناصر، یک پست امداد تخصصی زدهاند. از بهداری حلب، اعلام شده که یک تیم اورژانس، ✨جهت جابهجا شدن با نیروهای خناصر به پست امداد، اعزام شوند. مسئول بیمارستان الحاضر میلاد و حمزه را که داوطلب هستند معرفی کردهاست.🍃
🌷از طرفی بیمارستان مایر تقریباً غیرفعال شده و بیشتر مراجعات منحصر به مردم عادی است، چون فعلا مرکز درگیری جایی دورتر از مایر میباشد.
گذشتهام را مرور میکنم و میبینم محمد حسن قاسمی❣، در تمام زندگی 26سالهاش، هرگز آدمی نبوده که یک جا بنشیند و استراحت کند و با آرامش، چای داغ بنوشد و ظهر که میشود برای خودش دراز بکشد و ساعت 10شب هم با خیال تخت، برود بخوابد. حالا که آمدهام اینجا، دلم نمیخواهد بیکار بمانم. اصرار میکنم و مرا هم با میلاد و حمزه میفرستند پست امداد. انگار خدا دارد نگاهم میکند که این طور با دلم راه میآید.🍃
🌺سمت غروب، حرکت میکنیم به سمت خناصر. باران نم نمیمیبارد و هوا رو به سردتر شدن میرود. شب از راه میرسد، یک شب عجیب و تاریک و گنگ! آمدهایم روستایی اطراف خناصر، جایی خالی از سکنه و نیمه متروکه.🍃
ا🌻ینجا فقط 5-4 کیلومتر با نیروهای داعش فاصله است و بین ما، دریاچه نمک قرار دارد و چراغهای مقر دشمن کاملاً دیده میشود.
مسجد روستا را به پست امداد اورژانس تبدیل کردهاند. در اولین نگاه، پنجرههای کوچک مسجد 💫را میبینم که تمام شیشههایش شکسته و قاب پنجرهها با پتوی سربازی پوشانده شده است.
در که بسته میشود دیگر هیچ نوری به داخل راه ندارد.🍃
💐یک گوشه از مسجد، اتاق عمل شده است و در ضلع دیگر، چادر زدهاند برای استراحت. موتورهای برق تا ساعت 11
شب روشناند و بعدش همه جا سیاهی مطلق میشود. آب، قطع است و تانکر بزرگی برای استفاده ، کنار ساختمان مسجد گذاشتهاند.🍃
🌸ما سه نفر کارشناس بیهوشی با برادران فاطمیون جمعاً 10 نفر هستیم. نیمه شب است و مجروح نداریم و دو به دو با اسلحه، پست میدهیم. یاد آقا رضا🌿 میافتم که همیشه میگفت:«تو چاقی!! گلوله بخوری فقط بوی دنبه ازت میاد!!»🍃✨🍃
#ادامه_دارد ........
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
#معرفی_شهدا
#شهید_احمد_پديدار
▪️نام پدر :اكبر
▪️تاریخ تولد 1339/08/21
▪️محل تولد : آبادان
▪️تاریخ شهادت : 1361/02/24
▪️محل شهادت : پاسگاه شهابي(خوزستان)
▪️درجه : استوار1
▪️استان سکونت : كرمان(رفسنجان)
#شهدا_رهبرم_را_دعا_کنید
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : بیست و نه🌹
«ادامه فصل بیست و هفتم»
🌹از یادآوری چهره وصدای خنده ممتد آقا رضا که در ذهنم تداعی شده است خنده ام میگیرد را تصور میکنم که گلوله به شکمم خورده و یک لحظه با یادآوری بوی چربی سوخته، آرام میخندم!🍃
🌺اینجا در تاریکی و خلوت شبانه، آرامش غیرقابل وصفی دارم؛ حس و حال رزمندهای که بیهراس جان، گاهی امدادگر میشود و گاهی میجنگد...✨
چه لذتی دارد خدمت، وقتی خطر بیخ گوش تو باشد و آرام باشی و جان عزیزت را کف دست بگذاری برای رضای حضرت عشق! لبخند رضایت خدا 💫را با تمام وجودم حس میکنم و دلم میخواهد از شوق حال خوشی که دارم، هایهای گریه کنم!🍃
💐هوای سرد زمستان و تاریکی شب، سکوت مبهم خناصر، چراغهای روشن💥 داعش در آن سوی دریاچه و من و اسلحهام و داروهای بیهوشی، همه آن چیزی است که برای رسیدن همزمان به آنها مدتها خودم را به هر دری زده بودم و در این مقطع از زمان، به آرزویم رسیدهام!🍃
🌻وقت نماز صبح است. وضوی دلچسبی در این سوز و سرما میگیرم و با تکبیر بلند، روحم میرود به آسمان و انگار پاهایم میخواهند از زمین کنده شوند.🍃
🌷هوا روشن میشود و دوباره صدای رفت و آمد ماشینها میآید، جاده را شبها به علت ناامنی💥 و حمله مسلحین به خودروهای میبندند. اینجا، صبح صدای حرکت خودروها، اولین صدای جریان دوباره زندگی است.....🍃
🌸با میلاد و حمزه، کنار دریاچه قدم میزنیم و بعد از کلی شوخی و سربهسر گذاشتن، میلاد شروع میکند به فیلم گرفتن از مناظر اطراف و همان طور که فیلمبرداری میکند، حرفهایمان رنگ و بوی شهادت به خود میگیرند.🍃
🌺قیافهاش شبیه خبرنگارها میشود و رو به من، با جدیت میگوید:«من برای شما دعا🤲 میکنم که شهید بشوید اما نه الان! سالهای سال این محاسن شما در راه اسلام و ایران و انقلاب اسلامی سفید بشود، اون موقع به شهادت❣ برسید...» میزنم به دشت کربلا و جواب میدهم:«نه!! ما یه جون ناقابل داریم که کف دست گذاشتیم و اومدیم منطقه، هر
وقت خدا خواست و حضرت زینب(س) طلبید ما اعلام آمادگی کردیم.»🍃
🌹آخر گفتوگویمان، تنها هدفم از زندگی را برایش روشن میکنم و با تأکید خاصی میگویم:«انشاءالله که بتونیم خدمت کنیم!»🍃
🌻آنقدر غرق در فکرهایم شدهام که حواسم نیست فیلم گرفتن میلاد تمام شده است.
همچنان قدم میزنیم و من در رویایم خود را امدادگری میبینم که با لباس نظامی✨ روی زمین هویزه راه میرود. قدم زدنی در کار نیست! این روزها انگار روحم دارد پرواز میکند از شوق رسیدن به رویاهای همیشگیام...🍃✨🍃
اللّهُم الرزُقْنی توفیق الشهادة فی سَبیلِک!
#ادامه_دارد ........
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐