eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁شهــید هادی ذوالفــقاری: از برادرانم‌ میخواهم که غیر حرف حرف کس دیگری را گوش ندهند جهان در حال تحـــول است دنیا دیگـــر در حال طبیعی نیست الان‌دو در پیش داریم اول جهادنفس که واحب تر است زیرا همه چیز لحظه ی معلوم می شود که اهل جهـنم هستیم یا بهـــشت. http://eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : هشتاد🕊 فصل دوم : پاییز از روزی که سمیه به کاشمر آمد و در همسایگی‌ 🏘ما ساکن شد، خود وبچه‌هایش مدام در خانۀ ‌ما بودند. محل کار شوهرش تربت حیدریه بود و اغلب شیفت کاریِ شب‌ 🌙هم داشت؛ همین، دلیلی می‌شد که سمیه بیشتر اوقات پیش ما باشد. پسرش حدوداً سه سال داشت و دخترش یک‌سال‌ونیم👫. روح‌الله هم که می‌آمد و پسرش را می‌آورد، صدای بازی بچه‌های سمیه و گریۀ بچۀ روح‌الله خانه را پر می‌کرد.😊😊 خیلی وقت بود که دلم چنین روزهایی را می‌خواست. بودن آنها حال و هوایمان را عوض می‌کرد و فکرمان جای دیگری نمی‌رفت. سید هم با آنها سرگرم بود.😊 بچه‌ها رابطۀ خوبی با او داشتند. سید با زبان آنها سخن می‌گفت و همۀ بچه‌ها او را دوست داشتند. علی‌رغم رابطه‌ای صمیمی که بین سید و بچه‌ها وجود داشت، از او حرف‌ شنوی👂 هم داشتند. محمد بیشتر اوقات روی تخت دراز بود، اما یک کلمه که می‌گفت، حساب همه چیز دست بچه‌ها می‌آمد؛ درست مثل کودکی سمیه و روح‌الله! دعوایشان نمی‌کرد و همیشه دیگران را از اینکه با بچه‌ها بد صحبت کنند، نهی می‌کرد، اما وقتی که بچه‌ها پا روی اعصابش می‌گذاشتند و سید مجبور می‌شد حرفی بزند یا دادی بکشد، سریع خودشان را جمع و جور می‌کردند و برای دقایقی آرام می‌شدند.🤭 یادم می‌آید در یکی از روزهایی که با سید برای درمان به آسایشگاه تهران رفته بودیم، بعد از ترخیص، برای زیارت به قم🕌 رفتیم. بین راه، روح‌الله مدام گریه😭 می‌کرد و این چیز و آن چیز را می‌خواست. محمد صبر کرد، صبر کرد، تا اینکه کاسۀ صبرش لبریز شد و چنان سیلی‌ای بر صورت روح‌الله زد که تا پایان مسافرت و مسافرت‌های بعدی یادش ماند که بی‌خودی چیزی را نخواهد! آن‌قدر که بچه‌ها از سید حرف‌ شنوی داشتند و از او حساب می‌بردند، از من باکی نداشتند. با اینکه هر از گاهی دعوایشان هم می‌کرد، اما شاید بیشتر از من، او را دوست داشتند .😍😍😍 داد کشیدن و چک‌ زدن سید همیشگی نبود و از هر صد بار، یکی را می‌زد به سیم آخر بقیۀ اوقات حلم می‌کرد. سخت‌گیری بعضی اوقات لازم بود. معمولاً به نوه‌ها چیزی نمی‌گفت و تا دلشان می خواست شلوغ بازی می کردند . ادامه دارد ....... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : هشتاد و یکم🕊 فصل دوم : پاییز درختانی 🌳که در باغ کاشته بودیم، به بار نشسته بودند. بیشترشان درخت انار بود، مثل اغلب باغ‌های روستا، چندتایی هم درخت زردآلو 🍑و گوجه‌سبز کاشته بودیم. زحمت باغ تازه داشت شروع می‌شد. نرسیده به عید، باغ‌ کولی داشتیم و اوایل بهار، تَربُر! به سید می‌گفتم: «دیدی چقدر سخته! به حرف گفته میشه ولی من از همون اول مخالف بودم. آخه کسی نیست که کارهامون رو انجام بده.😔 تو که نمی‌تونی، روح‌الله هم که دست ‌تنهاست. نمیشه که همۀ کارهای باغ رو به کارگر سپرد. آخر سر هم ضررش از سودش بیشتر میشه!» همیشه سید می‌گفت: «حالا ما که یک آب ‌باریکه داریم، خدا به داد کشاورز برسه که همین حقوق رو هم نداره.» خیلی درآمد باغ برایش مهم نبود و شغل کشاورزی را شغل انبیا و یک سرگرمی می‌دانست.😊 از روزی که درد زانوها و دست راستم شدت گرفته بود، کمتر سراغ کارهای باغ می‌رفتم. دارو می‌خوردم💊، اما بهبودی در وضعیت زانوهایم مشاهده نمی‌کردم. شاید دلیلش جدای از فعالیت‌های روزانه، ورزش⛹‍♀ ‌نکردن بود. دکتر می‌گفت فعالیت‌های روزانه ورزش محسوب نمی‌شود، اما من فرصت انجام ورزش نداشتم. از صبح آن‌قدر کار روی سرم می‌ریخت که نمی‌فهمیدم کی شب 🌙شده است. هر کار را باید دو بار انجام می‌دادم؛ یک ‌بار برای خودم و یک ‌بار برای سید از آب خوردن گرفته تا حمام🛁 رفتن. تقریباً هر ده سال یک ‌بار، ویلچر را تحویل بنیاد شهید می‌دادیم و یک ویلچر جدید تحویل می‌گرفتیم که نسبت به مدل قدیمی کمی بهتر بود، بالاخص به لحاظ گاز و ترمز و نشیمنگاهش. هر زمان که ویلچر جدید تحویل می‌گرفتیم، سید بیشتر بیرون می‌رفت و حضورش تا مدت‌ها در سطح شهر پررنگ‌تر می‌شد و مثل قبل، نماز ظهر و شب را در مسجد🕌 می‌خواند. برخی از مکان‌های زیارتی شهر را از صبح تا شب به‌تنهایی می‌رفت. خیلی اوقات نیز با هم بیرون می‌رفتیم و اگر خریدی می‌کردم، روی چرخ محمد می‌گذاشتم. بیرون که می‌آمد، بیشتر از همه چیز دیدن خانم‌هایی که حجاب مناسب نداشتند و موهایشان از زیر روسری و مقنعه پیدا بود، آزارش 😞می‌داد. می‌گفت: «کاشمر که قبلاً این جوری نبود، یک خانم بی‌چادر به‌سختی پیدا می‌شد، اما حالا خانم‌های بی‌چادر خیلی بیشتر از قبل شده!» گاهی که یک خانم بدحجاب می‌دید، کنارش توقف می‌کرد و با همان لحن مهربانی که داشت، او را نصیحت می‌کرد. غالباً نیز که با محمد و نحوۀ گفتن و کلامش مواجه می‌شدند حرفش را زمین نمی‌گذاشتند و لااقل برای دقایقی روسری‌شان را جلوتر می‌کشیدند.🧕🧕 ادامه دارد ....... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
💠 💠 🌸مهدی توی وصیت نامه اش نوشته بود: رسیـدن به سن سے سال برایـم ننگ است. آخرین بار ڪہ از سوریه برگشت با هم رفتیم مشهـد. بعد از زیارت دیدم مهدے ڪنار سقاخونه ایستاده میخنده...ازش پرسیدم چیـه مادر چرا می خنـدے؟؟؟ 🌸گفت مادر، امضای شهادتم رو امروز از امام رضا علیه السلام گرفتم. بهش گفتم اگه تو شهید بشے من دیگه ڪسی رو ندارم. مهدی دستش رو به آسمون ڪرد و گفت: مادر! خدا هست... 🌹 یادش با صلوات🍃 وَعَجِّلْ‌ فرجهم http://eitaa.com/mashgheshgh313 seyedehfakhri: •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : هشتاد و دوم🕊 فصل دوم : پاییز از زمانی که پادرد شده بودم، کمتر همراه محمد می‌رفتم. خودش از همان داخل خانه که لباس 👕تنش می‌کردم و بر روی ویلچر می نشاندمش، از سراشیبی داخل هال که مختص عبور ویلچرش بود پایین می‌رفت. تغییراتی نیز بر روی درِ ورودی ایجاد کرده بودیم طوری که شاسیِ در، درست مقابل سید، هنگامی که روی ویلچر نشسته، قرار گیرد و خودش بتواند در 🚪را باز کند و از خانه بیرون رود. از این جهت، راحت بودم و لازم نبود تا جلو در خانه او را مشایعت کنم، هرچند فاصلۀ زیادی بین هال و کوچه نبود. خانۀ🏠 ما سر نبش خیابان قرار داشت و سر و صدای زیادی شنیده می‌شد، به همین خاطر یک کلید زنگ روی دستۀ ویلچر تعبیه کرده بودیم که وقتی از بیرون برمی‌گردد، متوجه آمدنش بشویم. یک روز، همین سطح شیب‌داری که مابین هال و راهرو خروجی خانه🏠 درست کرده بودیم، دردسری شد برای من! صبح که از خواب بیدار شدم و می‌خواستم به دست‌شویی بروم و وضو بگیرم، روی همان قسمت شیب‌دار سُر خوردم و با شدت به زمین افتادم.😔 برای دقایقی نفهمیدم چه شد و از حال رفتم. خوب بود که دخترم، سمیه، درون خانه بود و گرنه معلوم نبود تا کی باید به همان حال می‌ماندم. با داد و فریادِ سمیه و قطرات آبی که روی صورتم ریخته می‌شد، به حال آمدم🙂. سمیه می‌گفت دقایقی بیهوش بودم و افتادنم آن‌قدر صدای وحشتناکی ایجاد کرده که از شدت صدا بیدار شده و به سمت من آمده. سید هم صدا را شنیده بود. گفتم نیازی به تماس با اورژانس نیست. اول صبحی☀️ همه را دل ‌نگران کرده بودم. از فردای آن روز احساس سردرد می‌کردم. چندین مرتبه به پزشک مراجعه کرده بودم و فشارخونم را گرفته بود. تا آن زمان فشارخون نداشتم. البته دکتر👨‍⚕ دلیل اصلی‌اش را صرفاً همین زمین ‌خوردن نمی‌دانست و می‌گفت که از اثرات استرس😔 است که با یک افتادن ساده خودش را نشان داده است. از وقتی که استرس بالا نرفتن فشار خونم را داشتم، بیشتر فشارم بالا می‌رفت. سمیه هم از همسایگی ما رفته بود. لولۀ فاضلاب خانه‌شان ترکیده بود و صاحب‌خانه آن را تعمیر  نمی‌کرد. شوهر سمیه هم پولی💵 پس‌انداز نکرده بود که بتواند لوله‌ها را عوض کند. آنها نیز مجبور شدند خانه را عوض کنند، اما نتوانستند خانه‌ای 🏠نزدیک خانۀ ما پیدا کنند. نزدیک‌ترین خانه، واقع در خیابان دهخدا بود. دور نبود و می‌شد پای پیاده رفت و آمد کرد. ادامه دارد ....... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 کرامات شهیدان وقران 💥شهید عبدالمهدی مغفوری 👈 کرمان 🌷 نغمه کوثر،قران 💥 🌺💥🌺💥🌺💥🌺💥 💠وقتی پیکر شهید عبدالمهدی مغفوری را آوردند حال مساعدی نداشتم، داشتم گریه می کردم. در حزن و اندوه بودم که ناگهان صدایی شنیدم که می گفت: شهید قرآن می خواند. یکی از روحانیون هم قسم خورد که صدای قرآن او را شنیده است. گفتم خدایا این شهید چه مقامی پیش شما دارد که این کرامت را به وی عطا کردی که از جنازه اش پس از چند روز که شهید شده صدای تلاوت قرآن می آید. 💥 🌺💥🌺💥🌺💥🌺💥 💠وضو گرفتم رفتم بالای سرش و روی او را کنار زدم. رنگش مثل مهتابی نور می داد. و بوی عطر عجیبی از پیکرش به مشام می رسید. وقتی گوشم را نزدیک صورت و دهانش نزدیک کردم، مثل کسی که برق به او وصل کرده باشند در جا خشکم زد. چون من هم از او تلاوت قرآن شنیدم. درست یادمه در همان لحظه ای که گوشم نزدیک دهان او بود شنیدم که سوره کوثر را می خواند. چند نفر دیگر هم شنیده بودند که قرآن می خواند. 📚 کتاب لحظه های آسمانی، صفحه 69 @shahidabad313 💥 💥 🌺💥🌺💥🌺💥🌺💥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🌸🕊🌸بیا آقا جان 🌸🕊🌸🕊 http://eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : هشتاد و سوم🕊 فصل دوم : پاییز از زمانی که سمیه کمی از ما دور شده بود، استرس بیشتری‌😓 به سراغم می‌آمد. با وجود اینکه روح‌الله و سمیه لااقل روزی یکی دوبار به ما سر می‌زدند، باز هم وقتی می‌رفتند می‌ترسیدم در تنهایی برایم اتفاقی بیفتد. مدتی شرایطم بد بود، اما الحمدلله کم‌کم رو به بهبودی گذاشت😇 و از آن روزهای ناخوش فاصله گرفتم. در این چند ماهی که گذشته بود درگیر دردی دیگر بودم، درد پاها و زانوهایم را از یاد برده بودم. سید همچنان گرفتار زخم بستر بود و حداقل هفته‌ای یک بار به شدت درد معده😔 می‌گرفت. زخم‌ها هم هر دو هفته‌ یک‌بار به اوج می‌رسید. گاه آن‌چنان می‌شد که زخم‌ها به هم وصل می‌شدند و کل ناحیۀ نشیمنگاه و قسمت‌های بالایی ران پا را در بر می‌گرفتند و واقعاً غیرقابل ‌تحمل می‌شدند😭. نگاه که می‌کردی مثل وقتی بود که آب جوش روی دست می‌ریزد و تاول می‌زند. یک نقطۀ سالم در قسمت نشیمنگاهش وجود نداشت. حتی دیدنشان هم دلم آدم را به ‌هم می‌ریخت 😭چه برسد به اینکه قرار باشد سالیان سال همراهت باشد. حدود 26 سال بود که حداقل ماهی دو سه بار این‌چنین می‌شد. نمی‌دانم چه صبری داشت که دم نمی‌زد از هیچ دردش! شاید این زخم‌ها در مقابل 26 سال روی پا نایستادن عددی محسوب نمی‌شد. بودن سمیه در کنارم به دو سال هم نکشید. شوهرش به نیشابور منتقل شد و مجبور شدم دوباره با نبودنش کنار بیایم. چقدر زود این دو سال گذشت. دلم می‌خواست برای همیشه کنارم باشد. از روزی که آمده بود، هر از گاهی استرس رفتنش به جانم می‌افتاد. هر وقت حرفی می‌خواست بزند، ته دل خدا خدا🙏🙏 می‌کردم که صحبت رفتنش نباشد، اما چیزی که از آن می‌ترسیدم، سرم آمد و دوباره سمیه از من دور شد. یقین داشتم که سرنوشتش این‌گونه نوشته شده است؛ آن از دوران کودکی و این از دوران جوانی!!💐💐💐 ادامه دارد ....... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•