💎شهدای مدافع حرم 1 آبان ماه
🌷شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده
🌷شهید مدافع حرم #ابوذر_امجدیان
🌷شهید مدافع حرم #پویا_ایزدی
🌷شهید مدافع حرم #روح_الله_طالبی
🌷شهید مدافع حرم #محمد_ظهیری
🌷شهید مدافع حرم #سید_محمدحسین_میردوستی
🌷شهید مدافع حرم #حسین_جمالی
🌷شهید مدافع حرم #حجت_اصغری_شربیانی
🌷شهید مدافع حرم #سید_روح_الله_عمادی
🌷شهید مدافع حرم #سجاد_طاهرنیا
شادی ارواح طیبه شهدا #صلوات
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🥀بسم الله الرحمن الرحیم 🥀
🕯پنجشنبه است...
🥀باز بی قراری ها...
🕯باز دلتنگی ها...
🥀باز خاطرات...
🕯باز اشک و حسرت...
🥀باز جای خالی مسافران بهشتی...
🕯ًثانیـه ها بوی دلتنگی میدهد....
#یادشان_بخیر❤️🥀
🕯عزیزانی که با ما زیستند
🥀ونیستند....
🕯مُردن آن نیست که
🥀درخاک سیاه دفن شوم...
🕯مُردن آن است که
🥀از خاطر تو
🕯با همه خاطره ها
🥀محو شوم...
🕯با ذکر یک فاتحه و صلوات💐
🥀یادی کنیم از عزیزانی که...
🥀❤️هنوز دوستشان داریم❤️🥀
🥀اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🥀
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
#رمان_نسل_سوخته
نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹
#قسمت : چهـــــــل و ششم 🔻
👈این داستان * «آخر بازی»🔻
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
📎چند شب بعد ... حال بی بی خیلی خراب شد ... هنوز نشسته ... دوباره زیر بغلش رو می گرفتم و می بردمش دستشویی ... دستشویی و صندلی رو می شستم ... خشک می کردم ... دوباره چند دقیقه بعد ...😔
چند بار به خودم گفتم ...
- ول کن مهران ... نمی خواد اینقدر پشت سر هم بشوری و خشک کنی ... باز ده دقیقه نشده باید برگردید ...
اما بعد از فکری که توی ذهنم می اومد شرمنده می شدم...😔
- اگه مادربزرگ ببینه درست تمییز نشده و اذیت بشه چی؟ ... یا اینکه حس کنه سربارت شده ... و برات سخته ... و خجالت بکشه چی...❓
و بعد سریع تمییزشون می کردم ... و با لبخند از دستشویی می اومدم بیرون ...😊
حس می کردم پشت و کمرم داشت از شدت خستگی می شکست ... و اونقدر دست هام رو مجبور شده بودم ... بعد از هر آبکشی بشورم ... که پوستم خشک شده بود و می سوخت🔥 ... حس می کردم هر لحظه است که ترک بخوره⚡️ ...
نیم ساعتی به اذان ... درد بی بی قطع و مسکن ها💊 خوابش کرد ... منم همون وسط ولو شدم ... اونقدر خسته بودم ... که حتی حس اینکه برم توی آشپزخونه ... و ببینم چیزی واسه خوردن هست یا نه ... رو نداشتم ...😓
نیم ساعت برای سحری خوردن ... نماز شبم رو هم نخونده بودم ... شاید نماز مستحبی رو می شد توی خیلی از شرایط اقامه کرد ... اما بین راه دستشویی و حال ...✨
پشتم از شدت خستگی می سوخت ... دوباره به ساعت⏰ نگاه کردم ... حالا کمتر از بیست دقیقه تا اذان مونده بود ... سحری یا نماز شب؟ ... بین دو مستحب گیر کرده بودم ...
دلم پای نماز شب بود ... از طرفی هم، اولین روزه های عمرم رو می گرفتم ... اون حس و یارهمیشگی هم ... بین این ۲ تا ... اختیار رو به خودم داده بود ... چشم هام رو بستم ...😑
- بیخیال مهران ...
و بلند شدم رفتم سمت دستشویی ... سحری خوردن ... یک - صفر ... بازی رو واگذار کرد ...😮
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
✨
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨
✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
#رمان_نسل_سوخته
نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹
👈#قسمت : چهـــــــل و هفتم 🔻
👈این داستان⇦《 فامیل خدا 》
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
📎خاله اومد ... مادربزرگ رو تحویل دادم و رفتم مدرسه ... توی مدرسه ... مغزم خواب بود ... چشم هام بیدار ... زنگ تفریح...🛎 برای چند لحظه سرم رو گذاشتم روی میز ... و با صدای اذان ظهر ... چشم هام رو باز کردم ... باورم نمی شد ... کل ساعت ریاضی رو خواب بودم ...😴
سرم رو بلند کردم ... دستم از کتف خواب رفته بود و صورتم قرمز شده بود ... بچه ها همه زدن زیر خنده😂 و متلک ها شروع شد ...
- ساعت خواب ...
- چی زده بودی که هر چی صدات کردیم تکان هم نمی خوردی❓ ... همیشه خمار بودی ... این دفعه کلا چسبیدی به سقف ...
و خنده ها بلندتر شد😂 ... یکی هم از ته کلاس صداش رو بلند کرد ...
- با اکبری فامیلی یا کسی سفارشت رو کرده ...❓ دو بار که بچه ها صدات کردن ... دید بیدار نشدی گفت ولش کنید بخوابه ... حالا اگه ما بودیم که همین وسط آتیش مون زده بود ...🔥
- راست میگه ... با هر کی فامیلی سفارش ما رو هم بکن...
هنوز سرم گیج بود ...😇 باور نمی کردم که اینطوری بی هوش شده باشم ... آقای اکبری با اون صدای محکم و رساش درس داده بود ... و بچه ها تمرین حل کرده بودن ... اما برای من ... فقط در حد یک پلک بر هم زدن گذشته بود ...
قانون عجیب زمان ... برای اونها یک ساعت و نیم ... برای من، کمتر از دقیقه ...🤔
رفتم برای نماز وضو بگیرم ... توی راهرو ... تا چشم مدیر بهم افتاد صدام کرد ...
- فضلی ...
برگشتم سمتش و سلام کردم ... چند لحظه ایستاد و فقط بهم نگاه😎 کرد ... حرفش رو خورد ...
- هیچی ... برو از جماعت عقب نمونی ...
ظهر که رسیدم خونه ... هنوز بدجور خسته بودم ... دیگه رمق نداشتم ... 😥 خستگی دیشب ... مدرسه و رفت و آمدش... دهن روزه و بی سحری ...
چند دقیقه همون طوری پشت در نشستم ... تمرکز کردم روی صورتم ... که خستگی چهره ام رو مخفی کنم ...😞
رفتم تو ... خاله خونه بود ... هنوز سلام نکرده ... سریع چادرش رو سرش کرد ...
- چه به موقع اومدی ... باید برم شیفتم ... برای مامان یکم سوپ🍲 آورده بودم ... یه کاسه هم برای تو گذاشتم توی یخچال ... افطار گرم کن ... می خواستم افطاری هم درست کنم ... جز تخم مرغ 🍳 هیچی تو یخچال نبود ... می سپارم جلال واست افطاری بیاره ... و ...
قدرت اینکه برم خرید رو نداشتم ... خاله که رفت ... منم لباسم رو عوض کردم ... هنوز نشسته بودم ... که مادربزرگ با شوک درد از خواب پرید ...⚡️
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ 🌸💫🌸
✨
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به راه بیاییم تا از راه بیاید...
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
#رمان_نسل_سوخته
نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹
#قسمت : چهـــــــل و هشتم 🔻
👈این داستان⇦《 مهمان خدا 》
_________________
📎چقدر به اذان مونده بود ... نمی دونم ... اما با خوابیدن مادربزرگ ... منم همون پای تخت از حال رفتم ... غش کرده بودم ... دیگه بدنم رمق😥 نداشت که حتی انگشت هام رو تکان بدم ... خستگی ... گرسنگی ... تشنگی ...
صدای اذان بلند شد ... لای چشمم😶 رو باز کردم ... اما اصلا قدرتی برای حرکت کردن نداشتم ... چشمم پر از اشک شد...😭
- خدایا شرمندتم ... ولی واقعا جون ندارم ...
و توی همون حالت دوباره خوابم برد ... ضعف به شدت بهم غلبه کرده بود ...🤒
باغ سرسبز و بی نهایت زیبایی بود ... با خستگی تمام راه می رفتم که صدای آب 💦... من رو به سمت خودش کشید ... چشمه زلال و شفاف ... که سنگ های رنگی کف آب دیده می شد ... با اولین جرعه ای که ازش خوردم ... تمام تشنگی و خستگی از تنم خارج شد ...😌
دراز کشیدم و پام رو تا زانو ... گذاشتم توی آب ... خنکای مطبوعش ... تمام وجودم رو فرا گرفت ... حس داغی و سوختگی جگرم🔥 ... آرام شد ... توی حال خودم بودم و غرق آرامش ... که دیدم جوانی بالای سرم ایستاده ... با سینی پر از غذا ...🍜🌮🍛
تقریبا دو ساعتی از اذان گذشته بود که با تکان های آقا جلال از خواب بیدار شدم ... چهره اش پر از شرمندگی ...😔 که به کل یادش رفته بود برام غذا بیاره ...
آخر افطار کردن ... با تماس مجدد خاله📞 ... یهو یادش اومده بود ... اونم برای عذرخواهی واسم جوجه کباب گرفته بود ...
هنوز عطر و بوی اون غذا ... و طعمش توی نظرم بود ... یکم به جوجه ها نگاه کردم ...🍛 و گذاشتمش توی یخچال ... اونقدر سیر بودم ... که حتی سحر نتونستم چیزی بخورم ...
توهم بود یا واقعیت❓ ... اما فردا ... حتی برای لحظه ای گرسنگی و تشنگی رو حس نکردم ... خستگی سخت اون مدت ... از وجودم رفته بود ...
و افتخار خورده شدن ... افطار فردا ... نصیب جوجه های داخل یخچال شد ...☺️
هر چند سر قولم موندم ... و به خاله نگفتم ... آقا جلال کلا من رو فراموش کرده بود ...🍃
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ 🍃✨🍃
✨
❣
✨ http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨