eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊به نام خدا 🕊 🌷 یک آغوش🌷 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی همسر جانباز شهید سید محمد موسوی فرگی 🌷🕊 مصاحبه و تدوین : سعیده زراعتکار
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت:اول 💐 : درحسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل اول: بهار🕊 «جای خالی مادر» ظهر یک روز گرم تابستانی، سال 1358 مادرم وقتی خوابید، دیگر بیدار نشد و من و پدر و خواهرهایم را برای همیشه تنها گذاشت😔. نمی‌دانستم زندگی آن‌قدر زود روی تلخش را به ما نشان می‌دهد. باورش برایم سخت بود. روزهای اول، دور و برمان شلوغ بود و داغِ نبودِ مادر را می‌شد تحمل کرد. کم‌کم که گذشت و همه رفتند سر خانه و زندگی‌شان، غم ازدست‌دادن مادر، در پوست و استخوانم رسوخ کرد. روزها خیلی دیر شب می‌شد و شب ها از روز دیرتر می‌گذشت. هر روز را با حسرتِ روزهایی که بود و قدرش را ندانستیم، می‌مردم و زنده می‌شدم. 😭هر کاری که در توانم بود برایش انجام داده بودم؛ اما باز هم ته دلم می‌گفتم کاش کار بیشتری انجام داده بودم! همه جای خانه بوی مادرم را می‌داد. دست و دلم به کار نمی‌رفت صبح که می‌شد، می‌رفتم داخل حیاط و ساعت‌های طولانی لبۀ حوض می‌نشستم و با ماهی‌ها درد دل می‌کردم. احساس می‌کردم حرفم را می‌شنوند و آنها هم مثل من ناراحت‌اند. مادرم آن‌قدر مهربان بود که ماهی‌ها هم نبودنش را احساس می‌کردند.💔 تحمل غم ازدست‌دادن مادر، شاید آن‌چنان که برای من و پدر سخت بود، برای کبری و فاطمه نبود، چون آنها سال‌های سال بود که رفته بودند دنبال زندگی‌شان و سرگرم بچه‌هایشان بودند و هر کدام‌شان شش‌تا بچه داشتند، اما من و پدر در خانه‌ای زندگی می‌کردیم که وجب به وجبش خاطرات مادر را برایمان تداعی می‌کرد. دو سالی بود که بیماری، مادرم را زمین‌گیر کرده بود و به‌ویژه در این دو سال، شب و روز کنارش بودم و از او پرستاری می‌کردم. خیلی از روزها را در تنهایی سپری می‌کردم. آن‌قدر گریه کرده بودم که احساس می‌کردم چشم‌هایم کم‌سو شده‌اند.😞 وقت نماز که می‌شد با چادر مادر، نماز می‌خواندم. هنوز هم بوی مادرم را می‌داد. نماز که تمام می‌شد ذکر تعقیبات نمازم فقط اشک بود. بابا هیچ وقت ناراحتی‌اش را بروز نمی‌داد و سعی می‌کرد خود را خیلی آرام نشان دهد، اما من می‌دانستم در دلش غوغایی است؛ شاید هم بیشتر از دل من! هر روز، هوا روشن نشده، دل به صحرا می‌زد تا برای گوسفندان علوفه جمع کند و شاید دلی را که هیچ وقت ندیدم خالی کند، در تنهایی و سکوت صحرا خالی می‌کرد. تا ظهر نمی‌دیدمش، یا مشغول گوسفندان بود یا به باغ سر می‌زد. نزدیکی‌های اذان ظهر هم به مسجد می‌رفت و تا شروع نماز با پیرمردها گپ و گفتی می‌کرد. 🗣 ادامه دارد ....... eitaa.com/mashgheshgh313 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : دوم 💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل اول: بهار🕊 «جای خالی مادر» بعد از نماز که به خانه می‌آمد، سعی می‌کردم برایش مثل مادرم باشم. تا صدای پاهایش را می‌شنیدم که وارد می‌شد، چای‌ را داخل استکان می‌ریختم و غذا را در سینی می‌گذاشتم.☕ با آب حوض دست و صورتش را می‌شست و می‌آمد بالا. من نیز سینی غذا را می‌گذاشتم جلویش. غذا را که می‌خورد، همان‌جا ساعتی می‌خوابید و خُر و پُفش به هوا می‌شد. بیدار که می‌شد، دوباره تا شب، از خانه بیرون می‌زد.آن‌قدر کار کرده بود که چین و چروک‌های  پیشانی و  پینه‌های دستانش را  می‌شد یکی‌یکی شمرد. هر از گاهی فاطمه و کبری هم می‌آمدند پیش من تا تنها نباشم. فاطمه، خواهر بزرگم بود. بیشتر از چهل سال داشت و سنش دو برابر سن من بود. کبری هم دوازده سال از من بزرگتر بود. بیشتر درد دل‌هایم را به کبری می‌گفتم. با او بهتر می‌توانستم رابطه برقرار کنم؛ 👭شاید به این خاطر که فاصلۀ سنی‌مان کمتر بود. آنها که می‌آمدند، کمی آرام و سبک‌ترمی‌شدم و با هم‌ می‌رفتیم سراغ دارِ قالی‌ای که بیشترش را مادرم بافته بود. وقتی مادر بود، خانه را که جارو می‌زدم و غذا را بار می‌گذاشتم، می‌رفتم داخل همان اتاق و تا ظهر کنارش می‌نشستم و با هم قالی می‌بافتیم؛ 🪡اما از روزی که رفته بود، جز چند باری که با کبری و فاطمه و بچه‌هایشان به آن اتاق آمده بودم، داخلش نشده بودم. بیشتر از اتاق‌های دیگر خانه، اینجا یادآور مادرم بود. چهلم مادر گذشته بود و لباس عزا را از تن درآورده بودم؛ اما غصه‌اش هر روز تازگی داشت، روز و شب می‌گذشت. فصل عوض شده بود. هوا رو به سردی می‌رفت، اما هنوز همه جای خانه بوی غم می‌داد.خیلی وقت‌ها خوابش را می‌دیدم و هیچ انگیزه و امیدی نداشتم. احساس می‌کردم هیچ چیز خوشحالم نمی‌کند. می‌گفتند خاک آدم را سرد می‌کند، اما برای من این‌گونه نبود.😢 ادامه دارد ..... http://eitaa.com/mashgheshgh313 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : سوم 💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل اول: بهار🕊 «جای خالی مادر» پدرم متفاوت از قبل شده بود. می‌دانستم همیشه نگران من است، اما حالا احساس می‌کردم حرفی برای گفتن دارد. سنگینی نگاهش را خوب احساس می‌کردم. زیاد اهل صحبت نبود. همیشه آنچه را که می‌خواست به ما بگوید، به مادرم می‌گفت و او از قول خودش به ما توضیح می‌داد. خیلی رویمان به هم باز نبود. از چشمان پدر چیزی را که نمی‌گفت، حدس زده بودم و این حدس، وقتی کبری، دست و پا شکسته، ماجرا را برایم تعریف کرد، تبدیل به یقین شد. آن‌قدر از بابا خجالت می‌کشیدم که با خودم می‌گفتم وای اگر این موضوع را از زبان پدرم بشنوم چه کنم؟ حتماً از خجالت خواهم مرد!😥وانمود می‌کردم از ماجرا خبر ندارم تا اینکه یک روز که بعد از ناهار، داخل حیاط مشغول جارو کردن بودم، بابا مرا صدا زد و گفت: «بیا داخل، کارِت دارم.» فهمیدم می‌خواهد چه بگوید. نمی‌دانستم می‌داند که کبری به من گفته یا نه! سعی می‌کردم خود را عادی جلوه دهم. همین طور که داخل می‌آمدم، به آینۀ بالای تاقچه که مادرم می‌گفت آینۀ بختش بوده، نگاهی انداختم. خودم هم فهمیدم چهره‌ام عادی نیست؛ گونه‌های سرخم، گواه همه چیز بود😳. داخل شدم و نیم‌نگاهی به بابا انداختم و گفتم: «بله!» چند ثانیه سکوت کرد. آب دهانش را قورت داد و بی‌آنکه حاشیه برود، سریع رفت سراغ اصل مطلب. می‌دانستم چقدر سخت است که یک پدر به دخترش بگوید برایش خواستگار آمده است. شاید در آن لحظه او هم مثل من آرزو می‌کرد کاش مادرم بود. نفسی از ته دل کشید و دوباره چشمانش را به پنجرۀ داخل اتاق دوخت و گفت: «سیدمحمد رو که می‌شناسی! پسر دخترخاله‌ات!» من که با حرف‌های چند روز قبلِ کبری کاملاً محمد را در ذهنم تجسم کرده بودم،💭 خود را به ندانستن و نفهمیدن زدم و گفتم: «محمد؟ کدوم محمد؟» بی‌آنکه که بخواهد جوابم را بدهد، گفت: «چند روز قبل از فوت مادرت، خواهرش زنگ زده و تو رو برای نوه‌اش خواستگاری کرده، اما عمر مادرت کفاف نداد که به تو بگه و عروسی ته‌تغاری‌اش رو ببینه...» با شنیدن این حرف، دیگر توان پنهان کردن اشک‌هایم ‌را نداشتم.😭 سرم پایین بود و نگاهم را به گلیمی دوخته بودم که زیر پایم پهن بود. برای دقایقی بین‌مان سکوت حکم‌فرما شد. بی‌آنکه حرف دیگری بزنم، بلند شدم. گره روسری‌ام را محکم‌تر کردم و از اتاق خارج شدم. داشتم از پله‌ها پایین می‌آمدم که صدای پدر را شنیدم که می‌گفت: «ببین زهرا! پسر خوب و نجیب و باجربزه‌ایه، پدر و مادرش هم که پسرخاله و دخترخاله‌ات هستند. می‌شناسیمش. مادرت، خدابیامرز راضی بود به این وصلت.» رفتم داخل همان اتاقی که دار قالی در آنجا قرار داشت. نشستم و دستی به روی قالی کشیدم. مثل همیشه آرامش عجیبی به من می‌داد.♥️ احساس می‌کردم آرام‌تر از قبل شده‌ام. تمام شب را تا صبح فکر کردم. ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : چهارم 💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل اول: بهار🕊 «جای خالی مادر» تمام شب را تا صبح فکر کردم.🤔 پسر خوبی بود و تعریفش را از همه شنیده بودم. به اندازۀ هفت ماه، من از او بزرگتر بودم. شنیده بودم که او متولد هفت فروردین 1338  است و من متولد چهار مهر 1337بودم. خیلی از هم‌سن ‌و سال‌های من در روستا چند سالی می‌شد که ازدواج کرده بودند، اما به یک دلیل جواب من منفی بود؛ فقط به خاطر پدرم! چطور می‌توانستم او را تنها بگذارم؟ چه کسی برایش غذا درست کند؟ چه کسی لباس‌هایش را بشوید؟ من تنها کسی هستم که باید باشم! در ذهنم آشوبی به پا بود.🤯 اینها فکر و خیال‌های دیروز و پریروز من نبودند، از روزی که مادرم رفته بود، مدام در ذهنم رژه می‌رفتند. کمی یخِ بین من و بابا آب شده بود و هر روز راجع به صحبتی که چند روز قبل با من کرده بود، از من می‌پرسید. خیلی پیگیر بود، یک هفته که گذشت و تا حدودی با صحبت‌های فاطمه و کبری دلم را یک‌دله کرده و تصمیمم را گرفته بودم، بابا گفت: «می‌خوام بگم سور و سات عروسی رو بچینند. تو راضی هستی؟» جوابی ندادم و این سکوتم بعد از حدود دو ماه از درگذشت مادرم، لبخند معناداری بر لبان پدرم نشاند.😊 زیر لب چیزی گفت و بلند شد. پالتوی بلندش را پوشید کلاهش را به سر گذاشت و از خانه بیرون رفت. هیچ‌ وقت نمی‌گفت کجا می‌رود. شاید داشت خبر را برای خاله‌ام می‌برد! اما آنها در روستای دیگری زندگی می‌کردند. ما در رزق‌آباد بودیم و آنها در فرگ. فاصلۀ هر دو روستا با هم و هم‌چنین تا شهر کاشمر خیلی نبود. شاید هم رفته بود در روستا دوری بزند.🤷‍♀️ با پیرمردهای هم‌سن‌ و سالش بنشیند و روحیه‌ای عوض کند. آرام و قرار نداشتم. گاهی به حیاط می‌رفتم و به گوسفندان سر می‌زدم و گاهی از پله‌ها بالا می‌آمدم و داخل اتاق می‌نشستم. دوست داشتم زودتر بابا برمی‌گشت. فاطمه و کبری می‌آمدند! زمان به‌کندی می‌گذشت. نمی‌دانستم چرا آن‌قدر دلهره داشتم! ازدواج کبری را به خاطر داشتم، هیچ وقت در او این‌همه ترس و واهمه ندیده بودم. شاید هم آن موقع سن و سالم آن‌قدر نبود که به این مسائل فکر کنم و حس و حال‌شان را بفهمم. کبری عروسی کرده بود، حتی داماد هم داشت،فاطمه هم همینطور. ادامه دارد ....... http://eitaa.com/mashgheshgh313 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : پنجم 💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل اول: بهار🕊 «جای خالی مادر» چند روز بعد، خاله برای گرفتن جواب به رزق‌آباد آمد و خبر رضایتم را با خود به فرگ برد. نمی‌دانستم چه آینده‌ای در انتظار من است. کاش مادرم بود.💔 جای خالی‌اش را حس می‌کردم. هیچ چیز و هیچ‌کس جز او نمی‌توانست برایم دل‌خوش‌کننده باشد. دختر بودم و دوست داشتم وقتی لباس سفید بر تن می‌کنم، اول از همه پیش مادرم بیایم و او مرا ببیند و برایم دعای خوشبختی کند؛ اما اینها آرزوهایی  بود که می‌دانستم هیچ وقت موعدشان نخواهد رسید بیشتر سر قبرش می‌رفتم و همۀ آنچه را که در دلم می‌گذشت، به او می‌گفتم و از او می‌خواستم برایم دعا کند. دوست داشتم فقط برای یک روز دیگر زنده بود تا به اندازۀ یک عمر، در آغوش می‌گرفتمش و آن‌قدر در حسرت آغوشش نمی‌ماندم.😣 چند روز بعد، پدر و مادر سیدمحمد به اتفاق پدربزرگ و مادربزرگش به خانه‌مان آمدند و یک چادر سفید و انگشتری به‌عنوان نشان برایم آورند. قرار شد به خاطر فوت مادرم چند ماهی نامزد یا به قول اهالی روستا، در جواب باشیم و بعد عقد کنیم. نزدیک نوروز 1359 بود. کمی از سوز سرما کاسته شده بود، اما آن‌قدر هوا سرد بود که درختان هنوز به خود اجازۀ شکوفه‌ دادن را نداده بودند. همچنان داخل حیاط‌مان پر بود از برف و سخت می‌شد راه رفت. همیشه این موقع سال که می‌شد، با مادر و خواهرها، قطاب و تافتون و کلوچه می‌پختیم. از بعدِ اذان صبح، ما دخترها خمیر را باز می‌کردیم و صبح که می‌شد مادر لباس خمیری به تن می‌کرد و می‌رفت سر تنور گوشۀ حیاط. هیزم می‌ریخت و آتش روشن می‌کرد و با تنورشوی هم می‌زد تا شعله‌اش آمادۀ گذاشتن قطاب و تافتون و کلوچه شود.🫓 من و کبری و فاطمه داخل اتاق، کنار تنور، خمیرها را آماده می‌کردیم و داخل سینی می‌گذاشتیم و پیش مادر می‌بردیم. او هم خمیرها را روی رفوده می‌زد، بدنش را تا کمر داخل تنور می‌برد و خمیرها را به تنور می‌چسباند. صورتش از لبو سرخ‌تر و عرق از سر و رویش سرازیر می‌شد.🥵 اینها که تمام می‌شد، می‌رفتیم سراغ پختن کلوچه‌ها. شب، یک قابلمۀ بزرگ مسی قطاب و تافتون داشتیم و یک قابلمه هم کلوچه؛ اما امسال دست و دل‌مان به درست‌کردن قطاب و تافتون و کلوچه نمی‌رفت. ادامه دارد ....... http://eitaa.com/mashgheshgh313 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : ششم 💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل اول: بهار🕊 «جای خالی مادر» قبل از تحویل سال، کبری و فاطمه با شوهر و بچه‌هایشان آمدند خانۀ ما. سفره‌ای پهن کردیم و روی آن، یک آینه و قرآن و یک گلدان گل و یک کاسه گلدان گل و یک کاسه که داخلش دو تا ماهی انداخته بودیم و دو تا ظرف نقل و خرما گذاشتیم و اطرافش نشستیم.🎄 روز اول عید ، جمعه بود. سال که تحویل شد، اول از همه یکی‌یکی با بابا روبوسی کردیم و بعد با خواهرها و بچه‌هایشان. یک ساعتی از تحویل سال می‌گذشت که زنگ خانه به صدا درآمد. سیدمحمد و خانواده‌اش بودند. خیلی وقت بود ندیده بودمش؛ شاید از زمان مراسم چهلم مادرم! برای چند ثانیه نگاه‌مان به هم دوخته شد، اما من سریع رویم را به سمت مادرش چرخاندم. مادرش مرا بغل کرد و با هم دقایقی به یاد مادرم اشک ریختیم.🫂 یکی‌یکی اقوام و آشناها و همسایه‌ها برای عرض تسلیت آمدند. عید اول مادرم بود. بچه‌های خواهرم مسئول پذیرایی بودند و من بیشتر در آشپزخانه مشغول ریختن چای بودم. آقایان به یک اتاق می‌رفتند و خانم‌ها به اتاق دیگر. کبری و فاطمه خانم‌ها را خوش‌آمدگویی می‌کردند و شوهران‌شان، آقایان را.🙋‍♂️ هر کس می‌آمد، دقایقی کوتاه می‌نشست و فاتحه‌ای می‌خواند و چای می‌خورد و خیلی زود می‌رفت. از صبح روی آتش داخل حیاط آبگوشت بار گذاشته بودم و خیلی‌ از مهمانان برای ناهار ماندند. ظهر که شد، سفره‌ای پهن کردیم به عرض اتاق پذیرایی کنار کرسی‌ای که هنوز هم روشن بود و عده‌ای دورش نشسته بودند.♨️ ادامه دارد ....... http://eitaa.com/mashgheshgh313 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹