eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : نود و دو 🕊 فصل دوم : زمستان سمیه فرزند سومش را در راه داشت🤰. از پدر و مادرش داشت پیشی می‌گرفت و طلسم دو فرزندی👫 را می‌شکست. به‌گونه‌ای سنت‌شکنی کرده بود. زمان من و محمد، سنت، شش هفت بچه بود و زمان او و روح‌الله دو بچه! حالا داشت سنت خوش آن روزگار را که ما در رسیدن به آن زمین‌گیر شدیم، تاحدودی زنده می‌کرد. گاهی با خودم فکر می‌کردم و می‌گفتم اگر ما چند بچۀ دیگر داشتیم، راحت‌تر بودیم😊. با این شرایط سید، زحمت‌ها روی دوش دو نفر نبود. تعداد که بیشتر می‌شد، مشکلات هم بین‌شان تقسیم می‌شد و حداقل برای انجام خیلی از کارها که باید برای پدرشان انجام می‌دادند، فشار روی یک یا دو نفر نبود. درست بود که روح‌الله تمام وجودش را برای پدرش می‌گذاشت، سمیه هم همین‌طور، اما گاهی با خودم این فکرها را می‌کردم. سومین بچۀ سمیه پسر 👼بود و در دومین روز از اردیبهشت ماه1392 در بیمارستان🏨 حضرت ابوالفضل(ع) کاشمر به دنیا آمد. اسمش را محمدامین گذاشتند. نام پدربزرگش را یدک می‌کشید. سید، امین را در نامش نداشت، اما می‌توانستی از کلامش، رفتارش، امین و امیر و امان و همه چیز را حس کنی. تولد محمدامین نُه روز پس از سالگرد بیست‌سالگی جانبازی سید بود.💐 روزی که سید مجروح شد، چهارشنبه بود و روز تولد محمدامین دوشنبه ، زندگی مشترک خود و محمد را گاهی مثل ابتدای خلقت جهان، ماه و خورشید و بشر که همه چیز در هفت روز خلاصه می‌شد و هر روزش مصداق هزار سال بود، تشبیه می‌کردم. ابتدای عروسی‌مان چهارشنبه و حالا رسیده بودیم به دوشنبه. با خودم می‌گفتم فقط دو روز دیگر وقت است و همین دو روز هم مثل پنج روز گذشته چنان خواهد گذشت که بعد از گذرش به اندازۀ فاصله همین دوشنبه تا چهارشنبۀ اکنون حس شود. زخم بستر دیگر چیز غیرعادی ای نبود و جزو لاینفک زندگی‌مان شده بود. اگر پیدایشان نمی‌شد همه متعجب می‌شدیم و گاهی که دیر می‌آمدند، در جست‌وجویشان بودیم. ادامه دارد ....... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
http://eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
animation.gif
3.1M
🕊ذکر روز سه شنبه 🕊 http://eitaa.com/mashgheshgh313
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : نود و سه🕊 فصل دوم : زمستان معمولاً هر شش ماه یک بار، سید برای چکاپ به آسایشگاه مشهد 🕌می‌رفت. یا خودشان می‌آمدند دنبالش یا ما خودمان محمد را می بردیم، گاهی نیز برای ادامۀ درمان، چند روزی همان‌جا می‌ماند. یک روز از آسایشگاه تماس 📞گرفتند و گفتند محمد حالش بد شده و در بیمارستان 🏨بستری است. بلافاصله روح‌الله به مشهد رفت تا از وضعیت پدرش خبردار شود. داشتم از دل‌شوره می‌مردم. تا وقتی رسید، چندین مرتبه با روح‌الله تماس گرفتم که بگوید چه شده است. روح‌الله ‌گفت: «شب قبل توی محوطۀ آسایشگاه از حال رفته و بلافاصله به بیمارستان🏨 منتقل شده اونجا متوجه شدند که قلبش نیاز به آنژیو داره.» روح‌الله که به بیمارستان رسیده بود، آنژیو هم انجام شده بود. خوشبختانه نتیجۀ آنژیو موفقیت‌آمیز بود و نیاز به عمل قلب باز نشد.از روزی که درد پایم بیشتر و دست راستم گرفتار دیالیز شده بود، بستن و ‌بازکردن و شست‌وشوی زخم ها را اغلب روح‌الله انجام می‌دادم 🤓و هر دفعه حدود یک تا یک ساعت و نیم طول می‌کشید، اما وضودادن، غذادادن و کارهایی را که تحرک زیادی نمی‌طلبید و نیاز به بلندکردن سید نداشت، خودم انجام می‌دادم. لحظۀ اذان که می‌شد یک ظرف آب 🚰کنار تختش می‌گذاشتم و مثل وقتی که خودم وضو می‌گرفتم، او را وضو می‌دادم. دوست نداشتم هیچ وقت این لحظه را از دست بدهم. لحظه‌ای بود که او آمادۀ گفت‌وگو با خدایش می‌شد و از اینکه من مقدمۀ این دیدار را انجام می‌دادم، به خود می‌بالیدم😇. وضو که تمام می‌شد با حوله‌ای که کنار تختش آویزان کرده بودم، دستانش را خشک می‌کردم و مثل همیشه مهر را در فاصلۀ بین انگشت شست و انگشت سبابه‌اش قرار می‌دادم تا بتواند سجده کند. اذان و اقامه را آن‌چنان با آهنگ خاصی😍 ادا می‌کرد که دلت می‌خواست سر هر نماز بنشینی کنارش و فقط به او گوش دهی. قرآن را هم همیشه همین گونه و با آهنگی خاص می خواند؛ وقتی سمیه و روح‌الله بچه بودند، گاهی ماه رمضان🌙 که می‌شد، سید و بچه‌ها شروع می‌کردند در خانه به ختم قرآن. یک سوره را سید می‌خواند و سورۀ دیگر را سمیه و دیگری را روح‌الله به ترتیبی که نشسته بودند. روز آخر که به جزء سی‌ام می رسیدند، سمیه و روح‌الله از قبل بررسی می‌کردند که چگونه شروع کنند تا سورۀ توحید به آنها بیفتد. سید گرچه متوجه کلک‌شان می‌شد اما خیلی از اوقات به رویشان نمی آورد.😊😊 ادامه دارد ....... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همیشه با وضو بود👌. موقع شهادتش هم با وضو بود. دقایقی قبل از شهادتش وضو گرفت و رو به من گفت : ان‌شاءلله آخریش باشه!!! اخریش هم شد ....💔🕊 🍃🌹 : (شیعه به دنیا آمده ایم تا مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم!).. التماس دعا 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ http://eitaa.com/mashgheshgh313
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : نود و چهارم🕊 فصل دوم : زمستان تصمیم سید برای عوض‌کردن ماشین🚙 و گرفتن یک ماشین دیگر که بشود ویلچر برقی را داخلش گذاشت به ثمر رسید. مثل یکی از دوستان جانبازش که تویوتای دوکابینه داشت و ویلچرش را در عقب می‌گذاشت، ما هم تصمیم گرفتیم یک تویوتا بخریم و خیلی زود یک تویوتای دو کابین آلبالویی🚗 گرفتیم. تا آن زمان، داخل شهر ماشین تویوتای به این رنگ ندیده بودم. خیلی جلب توجه می‌کرد بالاخص که در کابینش به خاطر قرارگیری ویلچر، تغییراتی ایجاد کرده بودیم. هر جایی که می‌رفتیم از فاصلۀ دور متوجه می‌شدند که این ماشین جانباز موسوی است.😊 با وجود این ماشین، دیگر هر جا می‌رفتیم ویلچر محمد را هم می‌بردیم، از روستا گرفته تا نیشابور و مشهد🕌 و تهران. در واقع تمایل سید به سفر 🛣رفتن هم بیشتر از قبل شده بود و تصمیم گرفتیم تابستان را به شمال برویم، من، سید، روح‌الله، سارا، بنیامین و یاسین با همین ماشین. جلو ماشین را برای نشستن محمد مجهز کردیم. روح‌الله راننده بود و بقیه عقب نشستیم. بین راه هر وقت محمد خسته می‌شد، صندلی‌اش را می‌خواباندیم تا کمی دراز بکشد. حالت همیشه‌ نشسته آزارش😔 می‌داد. گاهی نیز ویلچرش را می‌آوردیم تا حال و هوایی عوض کند.کیسۀ ادراری هم مثل همیشه همراهش بود. وقتی  در سفر بودیم سریع‌تر از قبل تخلیه‌اش می‌کردم تا داخل فضای کوچک ماشین، بوی بد بقیه را آزار ندهد.اکثر اوقات موقع سفر پوشکش می‌کردیم، چون اگر وسط راه مدفوع می‌کرد، تمیزکردن و شست‌وشویش سخت بود. همیشه تا جایی که ممکن بود پوشکش نمی‌کردم و تمیزکردن و شست‌وشویش را بر راحتی کار خودم ترجیح می‌دادم، اما در سفر دیگر چاره‌ای نبود و به محض رسیدن به مقصد، بازش می‌کردیم تا راحت باشد. غروب🌙 که هوا بهتر بود، لب دریا🏖 می‌رفتیم. یک فرش پهن می‌کردیم و می‌نشستیم. سید نیز لب دریا روی ویلچرش تا می‌توانست امواج دریا را به تماشا می‌نشست. روح‌الله مدتی بود محل کارش از بنیاد شهید 🌷به بیمارستان حضرت ابوالفضل(ع) تغییر کرده بود. در شغل جدید هم کارش تقریباً مشابه قبلی بود و کارهای خدماتی انجام می‌داد با این تفاوت که حالا شب‌کاری هم جزو کارهای او بود و بیشتر از قبل گرفتار شده بود. خیلی از شب‌ها 🌜را شیفت بود و بنا به محدودیت شغل جدیدش یک هفته بیشتر نمی‌توانست سفر را ادامه دهد. بیشتر از این هم معمولاً سفرمان طول نمی‌کشید چرا که گاهی زخم‌ها عود می‌کرد و باید برای مداوا برمی‌گشتیم. گرچه موقع رفتن اکثر وسایل  بهداشتی و درمانی را همراه‌مان می‌بردیم.🌻🌻🌻 ادامه دارد ....... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : نود و پنج🕊 فصل دوم : زمستان هیچ اثری از بهبودی در پاهایم مشاهده نمی‌کردم و روز به روز بد و بدتر😔 می‌شدند و چیزی که همیشه از آن ترس و واهمه داشتم به سراغم آمد، دکتر گفت چاره‌ای جز عمل نیست. بین مفصل زانوهای هر دو پا فاصله افتاده که حتماً باید زیر تیغ جراحی بروم دوست نداشتم کار به اینجا بکشد و هیچ وقت حرف دکتر 👨‍⚕را جدی نمی‌گرفتم. بیشتر از رفتن به اتاق عمل، از بیمارستان و بستری‌شدن بدم می‌آمد. آن‌قدر که در طول این چند سال در بیمارستان 🏨بودم، اسمش را که می‌شنیدم وحشتم می‌گرفت. در حدی وضعیت پاهایم خراب بود که خیلی زود دکتر برایم نوبت جراحی زد. به اتاق عمل رفتم و بیشتر از نصف روز بیهوش بودم. تنها راه چاره برای درمان زانوهایم گذاشتن پروتز بود و همین کار هم انجام شد و برای هر دو زانو پروتز گذاشتند. عمل در بیمارستان رضوی مشهد 🕌انجام شد و چند روزی را در بیمارستان بستری بودم. سمیه اکثر اوقات پیشم بود و به کس دیگری اجازه نمی‌دادند که بماند، برای همین روح‌الله و خانم و بچه‌هایش به اتفاق سید، در منزل برادرشوهرم مستقر بودند و در وقت ملاقات می‌آمدند و  به من سر می‌زدند. دل‌نگران سید بودم. یکی باید کارهایش را انجام می‌داد.🕊 وقتی به اتاق عمل می‌رفتم از خدا🙏 خواستم جان سالم به در ببرم، بیشتر به‌خاطر سید و حالا دیرم می‌شد که مرخص شوم، هم او وابستۀ من بود و هم من وابستۀ او ، درد داشتم و بیشتر روزها با مورفین و مسکن آرام می‌شدم. دکتر می‌گفت عمل سخت اما خوشبختانه موفقیت‌آمیزی بوده است. از بیمارستان مرخص شدم و بلافاصله به سمت کاشمر راه افتادیم. به خانه 🏠که رسیدم، از قبل برایم تختی قرار داده بودند و سوار بر ویلچر مرا تا کنار تخت بردند و روی تخت🛏 گذاشتند. وزنم نسبت به قبل خیلی کمتر شده بود و این کاهش وزنم از چند روز مانده به عمل شروع شده بود. حالا داخل خانه‌مان دو تخت بود و ویلچر محمد دو صاحب داشت . تخت محمد🛌 را داخل هال مثل همیشه زیر اُپن آشپزخانه و تخت مرا درست روبه‌روی تخت او کنار در قرار داده بودند. توفیقی اجباری نصیب شده بود که برای چند روز طعم 33 سال تخت‌نشینی محمد را بچشم. شده بودیم مثل هم، با این تفاوت که من فقط پاهایم👣 را نمی‌توانستم تکان دهم. به‌خاطر شرایط عمل بنا به گفتۀ پزشک فقط چند روز باید دراز می‌بودم. امید داشتم به روزهای بعد که خواهم توانست بلند شوم و خودم کارهای خودم را انجام دهم. در ظاهر شده بودیم مثل هم اما وقتی خوب فکرش را می‌کردم می‌دیدم بین شرایط من و او یک دنیا فاصله است. اینکه بدانی برای همیشه همین‌گونه هستی و تا آخر عمر توان ایستادن و راه‌رفتن نداری😔، حتی فکرش هم دردآور و غیرقابل‌ تحمل است، چه برسد به اینکه واقعیت داشته باشد. شاید اگر من می‌دانستم که سی سال دیگر همین‌گونه هستم، همان روز اول بریده بودم. از روزی که پاهایم را عمل کرده و هر دو را بسته بودند و بیشتر دراز می‌کشیدم یا گاهی با ویلچر حرکت می‌کردم، بیشتر به سید و شرایطش فکر می‌کردم.🧐 مدام پیش چشمم بود و حالا با پوست و استخوان درک می‌کردم که چه می‌کشد و چقدر سخت است. من می‌توانستم با کمک دست‌هایم بنشینم، تکانی بخورم، کمرم را حرکت دهم، اما او همین کار را هم نمی‌توانست بکند چرا که از گردن به پایین دیگر کنترل در دستش نبود و فقط به لطف خدا 🙏دستانش تا حدودی تکان می‌خورد. چه‌قدر سخت بود و چه‌قدر در این مدت صبر و استقامت داشت. اینها چیزهایی بود که مدام در ذهنم رژه می‌رفتند.🌿🌿 ادامه دارد ....... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❣ روزِ آماده شدن حلقه‌های ازدواجمون💕 ، گفت : « باید کمی منتظر بمونیم تا آمـاده بشه !! » گفتم : «آمـاده است دیگه ، منتظر موندن نـداره! » حلقه‌هـا رو داده بود 💍 تا ۲ حرف روش حک بشه "Z&A" اول اسم هردومون 🙈 روی هر دو حلقه حک شد! خیلی اهل ذوق بود ؛ سپرده بود که به حالت شکسته حک بشه نه سـاده ؛ واقعاً‌ از من هم که یه خانومم بیشتر ذوق داشت . . . 😍 ✍راوی: خانم زهرا حسنوند(همسر شهید) پاسدار_مدافع_حرم شهید_امین_کریمی 🌹 http://eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
10.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نوای دعای هفتم صحیفه سجادیه که رهبر انقلاب خواندن آن را در این روزهای سخت سفارش فرمودند . در حرم مطهر امام رضا علیه السلام🌹 🔹 يا اَبَاالْحَسَنِ يا عَلِىَّ بْنَ مُوسى اَيُّهَا الرِّضا يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَاللّهِ عَلى خَلْقِهِ يا سَيِّدَنا وَ مَوْلينا اِنّا تَوَجَّهْنا وَ اسْتَشْفَعْنا وَ تَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ وَ قَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ الله🙏🙏🙏 #🌹کرونا_را_شکست_میدهیم🌹 http://eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•