✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
#رمان_نسل_سوخته
نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹
👈 #قسمت : هشتــاد و ششم♦️
👈این داستان⇦《 دستهای خالی 》🔻
~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~
📎با هر قدمی که برمی داشتم ... اونها یک بار، مرگ رو تجربه میکردن ... اما من خیالم راحت بود ... اگر قرار به رفتن بود... کسی نمیتونست جلوش رو بگیره ... اونهایی که دیشب بیدارم کردن و من رو تا اونجا بردن ... و گم شدن و رفتن ما به اون دشت ... هیچ کدوم بی دلیل و حکمت نبود...🍃✨
چهره آقا رسول از عصبانیت سرخ و برافروخته بود😡 ... سرم رو انداختم پایین ... هیچ چیزی برای گفتن نداشتم ... خوب می دونستم از دید اونها ... حسابی گند زدم ... و کاملا به هر دوشون حق میدادم ... اما احدی دیشب ... و چیزی که بر من گذشته بود رو ... باور نمی کرد ...😔😭
آقا رسول با عصبانیت بهم نگاه می کرد😠 ... تا اومد چیزی بگه... آقا مهدی، من رو محکم گرفت توی بغلش ... عمق فاجعه رو ... تازه اونجا بود که درک کردم ... قلبش💓 به حدی تند می زد که حس می کردم ... الان قفسه سینه اش از هم می پاشه ...⚡️
🍃تیمم کرد و ایستاد کنار ماشین ... و من سوار شدم ...
🌀آخر بی شعورهایی روانی ...
چند لحظه به صادق نگاه کردم ... و نگاهم برگشت توی دشت ...
🔹ایستاده بودن بیرون و با هم حرف می زدن ... هوا کاملا روشن شده بود ... که آقا مهدی سوار شد ...🚘
پس شهدا چی؟ ...🌹
نگاهش👀 سنگین توی دشت چرخید ...
با توجه به شرایط ... ممکنه میدون مین باشه ... هر چند هیچی معلوم نیست ... دست خالی نمیشه بریم جلو ... برای در آوردن پیکرها باید زمین رو بکنیم ... اگر میدون مین باشه ... یعنی زیر این خاک، حسابی آلوده است ... و زنده موندن ما هم تا اینجا معجزه ... نگران نباش ... به بچه های تفحص ... موقعیت اینجا رو خبر میدم ...🗣
💠آقا رسول از پشت سر، گرا می داد ... و آقا مهدی روی رد چرخ های دیشب ... دنده عقب برمیگشت ... و من با چشم های خیس از اشک ... محو تصویری بودم که لحظه به لحظه ... محو تر می شد ...😭
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨✨✨
✨
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨
♦️#با_شهدا
✍️ شهید عبدالحسین برونسی خیلی روی #حلال و #حرام حساس بودند، برای اینکه توی زندگیشان نان حلال بیاورند از کلی زمین گذشتند و آمدند به شهر مشهد و در خانهای کوچک زندگی کردند،
🔹️چند تا شغل عوض کردند، اولین شغل ایشون کار در مغازه شیر فروشی بود، وقتی از شغلش آمد بیرون دلیلش را که پرسیدم گفت: من باید شیر را بکشم بدم به مردم و چون من میدونم صاحب مغازه آب میبندد داخل شیر، وزن شیر خالص کمتر میشود و آب قاطی شیر میشود، ولی باید پول شیر را بدهند من نمیتوانم به مردم دروغ بگویم.
📚 گروه فرهنگی نسیمی از بهشت در دیدار با خانواده شهید برونسی
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
#رمان_نسل_سوخته
نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹
👈 #قسمت : هشتــاد و هفتم♦️
👈این داستان⇦《 بچههای شناسایی 》🔻
~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~
📎بهترین سفر عمرم تمام شده بود ... موقع برگشت، چند ساعتی توی دوکوهه توقف کردیم ... آقا مهدی هم رفت ... هم اطلاعات اون منطقه رو بده ... و هم از دوستانش ... و مهمان نوازی اون شبشون تشکر کنه ... سنگ تمام گذاشته بودن ... ولی سنگ تمام واقعی ... جای دیگه بود ...🌹🍃
دلم گرفته بود و همین طوری برای خودم راه می رفتم و بین ساختمان ها میچرخیدم ... که سر و کله آقا مهدی پیدا شد ... بعد از ماجرای اون دشت ... خیلی ازش خجالت میکشیدم😔 ... با خنده و لنگ زنان اومد طرفم ...
🔹- می دونستم اینجا می تونم پیدات کنم ...
یه صدام میکردید خودم رو میرسوندم ... گوشهام خیلی تیزه ...👂👂
توی اون دشت که چند بار صدات کردم تا فهمیدی ... همچین غرق شده بودی که غریق نجات هم دنبالت میاومد غرق میشد ...😊
شرمنده ...
بیشتر از قبل، شرمنده و خجالت زده شده بودم ...😔😔
شرمنده نباش ... پیاده نشده بودی محال بود شهدا رو ببینم ... توی اون گرگ و میش ... نماز میخوندیم و حرکت میکردیم ... چشمم دنبال تو میگشت که بهشون افتاد ...👀🌹
و سرش رو انداخت پایین ... به زحمت بغضش رو کنترل میکرد ... با همون حالت ... خندید و زد روی شونه ام ...😁
بچههای شناسایی و اطلاعات عملیات ... باید دهنشون قرص باشه ... زیر شکنجه ... سرشونم که بره ... دهنشون باز نمیشه ... حالا که زدی به خط و رفتی شناسایی ... باید راز دار خوبی هم باشی ... و الا تلفات شناسایی رفتن جنابعالی ... میشه سر بریده من توسط والدین گرامی ...😱
خنده ام گرفت ... راه افتادیم سمت ماشین🚘 ...
راستی داشت یادم میرفت ... از چه کسی یاد گرفتی از روی آسمون ... جهت قبله و طلوع رو پیدا کنی❓ ...
🔸نگاهش کردم ... نمی تونستم بگم واقعا اون شب چه خبر بود ... فقط لبخند زدم ...
بلد نیستم ... فقط یه حس بود ... یه حس که قبله از اون طرفه ...🍃✨
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
✨
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨
12.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#رصد
🎥انتشار برای اولین بار؛ ویدیوی کامل حضور رهبر انقلاب در خانه سردار شهید سلیمانی
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
#رمان_نسل_سوخته
نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹
👈 #قسمت : هشتــاد و هشتم♦️
👈این داستان⇦《 پوستر 》🔻
~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~
📎اتاق پر بود از پوستر فوتبالیستها و ماشین ... منم برای خودم از جنوب ... چند تا پوستر خریده بودم ... اما دیگه دیوار جا نداشت ... چسب رو برداشتم ...چشمهام رو بستم و از بین پوسترها ... یکی شون رو کشیدم بیرون ... دلم نمیخواست حس فوقالعاده این سفر ... و تمام چیزهایی رو که دیدم بودم ... و یاد گرفته بودم رو فراموش کنم ...🌷🍃
🔹اون روزها ... هنوز "حشمت الله امینی" رو درست نمیشناختم ... فقط یه پوستر یا یه عکس بود ... ایستادم و محو تصویر شدم ...
یعنی میشه یه روزی ... منم مثل شماها ... انسان بزرگی بشم❓ ...
▫️فردا شب ... با خستگی و خوشحالی تمام از سرکار برگشتم ... این کار و حرفه رو کامل یاد گرفته بودم ... و وقتش بود بعد از امتحانات ترم آخر ... به فکر یاد گرفتن یه حرفه جدید باشم ...👌
با انرژی تمام ... از در اومدم داخل ... و رفتم سمت کمد ... که ...😱
باورم نمی شد ... گریه ام گرفت😭 ... پوسترم پاره شده بود ... با ناراحتی و عصبانیت از در اتاق اومدم بیرون ...
کی پوستر من رو پاره کرده❓😖...
مامان با تعجب از آشپزخونه اومد بیرون ...
کدوم پوستر❓ ...
🔸چرخیدم سمت الهام ...
من پام رو نگذاشتم اونجا ... بیام اون تو ... سعید، من رو میزنه ...
و نگاهم👀 چرخید روی سعید ... که با خنده خاصی بهم نگاه می کرد😏 ...
چیه اونطوری نگاه میکنی😠... رفتم سر کمدت چیزی بردارم ... دستم گرفت اشتباهی پاره شد ...
خون خونم رو میخورد ... داشتم از شدت ناراحتی می سوختم 😡...
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨
✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
#رمان_نسل_سوخته
نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹
👈 #قسمت: هشتــاد و نهم♦️
👈این داستان⇦《 کرکر مردی 》🔻
_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_
📎حالم خیلی خراب بود ...
- اشتباهی دستت گرفت، پاره شد؟ ... خودت میتونی چیزی رو که میگی باور کنی❓ ... اونجایی که چسبونده بودم ... محاله اشتباهی دست بخوره پاره بشه ... اونم پوستری که رویهی پلاستیکی داره ...😳
تو که بلدی قاب درست کنی ... قاب میگرفتی، میزدیش به دیوار ... که دست کسی بهش نگیره ...⚡️
🔻مامان اومد جلو ...
خجالت بکش سعید ... این عوض عذرخواهی کردنته ... پوسترش رو پاره کردی ... متلک هم می اندازی؟ ...😠
کار بدی نکردم که عذرخواهی کنم ... میخواست اونجا نچسبونه ...🙄
هر لحظه که میگذشت ضربان قلبم شدید تر میشد 💓...
🔹خیلی پر رویی ... بی اجازه رفتی سر کمدم ... بعد هم زدی پوسترم رو پاره کردی ...حالا هم هر چی، هیچی بهت نمیگم و میخوام حرمتت رو نگهدارم بازم ...
مثلا حرمت نگه ندار، ببینم میخوای چه غلطی بکنی؟ ... آره ... از عمد پاره کردم ... دلم خواست پاره کردم ... دوباره هم بچسبونی پارهاش می کنم ...⚡️
🙌و دو دستی زد تخت سینهام و هلم داد ...
بگو جربزه ندارم از حقم دفاع کنم ... گریه کن، بپر بغل مامانت ...
از شدت عصبانیت، رگ گردنم می پرید ... یقهاش رو گرفتم و کوبیدمش به دیوار ... و نگهش داشتم ...😡
هر بار اذیت کردی و وسایلم رو داغون کردی ... هیچی بهت نگفتم ... فکر نکن اگه کاری به کارت ندارم و نمیزنم لهت کنم ... واسه اینه که زورت رو ندارم ... یا از تو نصف آدم می ترسم ...😐
بدجور ترسیده بود ... سعی کرد هلم بده ... لباسش رو از توی مشتم👊 بکشه بیرون ... اما عین میخ، چسبیده بود به دیوار ... هنوز از شدت خشم می لرزیدم ... تا لباسش رو ول کردم ... اومد خودش رو کنترل کنه اما بدتر روی سرامیک ... فرش زیر پاش سر خورد ...
▒برو هر وقت پشت لبت سبز شد ... کرکر مردی بخون ...
یه قدم👣 رفتم عقب ... مامان ساکت و منتظر ... و الهام با ترس، دست مامان رو گرفته بود ... چشمم👁 که به الهام افتاد، از دیدن این حالتش خجالت کشیدم ...
هنوز ملتهب بودم ... سعید، رنگ پریده ساکت و توی لاک دفاعی ...😨
همه توی شوک ... هیچ کدوم شون ... چنین حالتی رو به من ندیده بودن ...😡
جو خونه در حال آرام شدن بود ... که پدر از در وارد شد ...😱
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
✨
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨
🕊🌷#کلام_شهید
🕊 اگر بنا بود؛
آمریکا را سجده کنیم،انقلاب نمی کردیم،
ما بنده خدا هستیم
و فقط برای او سجده میکنیم،
سر حرفمان هم ایستاده ایم!
اگر همهی دنیا ما را
محاصره نظامی و تسلیحاتی کنند،
باکی نیست؛
سلاحِ ما ایمانِ ماست..!
#شهیدعلیچیتسازیان
#مرگ_بر_امریکا
#لبیک_یا_رسول_الله 🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹