✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
#رمان_نسل_سوخته
نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹
👈 #قسمت: صد و چهلودو♦️
👈این داستان⇦《 مرده متحرک 》🔻
_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_
📎با سرعت از پلههای اتوبوس رفتم پایین ... چشم چرخوندم توی جمع تا سعید رو پیدا کنم ... تا اومدم صداش کنم دکتر اومد سمتم ... و از پشت، زد روی شونهام ...
💢آقا مهران حسابی از آشنایی با شما خوشحال شدم ... جدی و بیتعارف ... در ضمن، ممنون که ما و بچهها رو تحمل کردی ... بازم با گروه ما بیا ... من تقریبا همیشه میام و ...
🔹خستهتر از اون بودم که بتونم پا به پای دکتر حرف بزنم ... و اون با انرژی زیادی، من رو خطاب قرار داده بود ...
توی فکر و راهی برای خداحافظی بودم که سینا هم اضافه شد ...😳
🔸با اجازهتون من دیگه میرم ... خیلی خستهام ...😞
▫️سینا هم با خنده ادامه حرفم رو گرفت ... حقم داری ... برای برنامه اول، این یکم سنگین بود ... هر چند خوب از همه جلو زدی ... به گرد پات هم نمیرسیدیم...
🔻تا اومدم از فرصت استفاده کنم ... یکی دیگه از پسرها که با فاصله کمی از ما ایستاده بود ... یهو به جمعمون اضافه شد ...👥
🔹بیخود ... کجا؟ تازه سر شبه ... بریم همه پیتزا مهمون من... آره دیگه بچه پولداری و ...
🔸راستی ... ماشینت کو؟ ... صبح بی ماشین اومدی؟ ... شاسی بلند واسه مخ زدنه ... اینها که دیگه مخی واسشون نمونده من بزنم ...😂😂
🔻یهو به خودم اومدم دیدم چند نفر دور ما حلقه زدن ... منم وسط جمع ... با شوخیهایی که از جنس من نبود ... به زحمت و با هزار ترفند ... خودم رو کشیدم بیرون و سعید رو صدا کردم ...🗣 فکر نمی کردم بیاد ... اما تا گفتم ...
سعید آقا میای؟ ...
🍀چند دقیقه بعد، سوار ماشین شدیم داشتیم برمیگشتیم ... سعید سرشار از انرژی ... و من ... مرده متحرک ...
🔻جمعه بعد رو رفتم سرکار ... سعید توی حالی بود که نمیشد جلوش رو گرفت ... یه چند بار هم برای کنکور بهش اشاره کردم ... ولی توجهی نکرد ... اون رفت کوه ... من، نه...
💢ساعت ۱۲:30 شب، رسید خونه ... از در اتاق تو نیومده، چراغ رو روشن کرد و کوله🎒 رو پرت کرد گوشه اتاق ... گیج و منگ خواب ... چشمهام رو باز کردم ... نور بدجور زد توی چشمم...✨✨
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
✨
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨
1_449056924.mp3
19.71M
#جمعه_های_تلخ . . 😔
.
خبرچه سنگینه . . .🥀
#شهید_دکتر_محسن_فخریزاده🌷🕊
#انتقام_سخت
#ترور
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🏴✨🏴✨🏴✨🏴✨🏴
✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
#رمان_نسل_سوخته
نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹
👈 #قسمت: صد و چهلوسه ♦️
👈این داستان⇦《 امثال تو 》🔻
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
📎صدام خسته و خواب آلود ... از توی گلوم در نمیاومد ...
- به داداش ... رسیدن بخیر ...✋
🔹رفت سر کمد، لباس عوض کردن ...
- امروز هر کی رسید سراغ تو رو گرفت ... دیگه آخر اعصابم خورد شد ... میخواستم بگم دیوونهام کردید ... اصلا مرده... به من چه که نیومده ...😖
🔸غلت زدم رو به دیوار ... که نور✨ کمتر بیوفته تو چشمم ... مخصوصا این پسره کیه؟ ... سپهر ... تا فهمید من داداش توئم ... اومد پیله شد که مهران کو ... چرا نیومده ...😳
▫️راستی دکتر هم اینقدر گیر داد تا بالاخره شمارهات رو دادم بهش ...📲
🔻ته دلم گفتم ... من دیگه بیا نیستم ... اون یه بار رو هم فکر کردم رضای خدا به رفتن منه ...
و چشمهام رو بستم ...😑
💢نیم ساعت بعد، سعید هم خوابید ... اما خواب از سر من پریده بود ... هنوز از پس هضم وقایع هفته قبل برنیومده بودم... نه اینکه از چنین شرایطی توی اجتماع خبر نداشته باشم، نه ... پیش خودم گیر بودم ... معلق بین اون درگیرهای فکری ... و همهاش دوباره زنده شد ...⚡️⚡️
💠فردا ... حدود ظهر ... دکتر زنگ📱 زد ... احوالپرسی و گله که چرا نیومدی ... هر چی میگفتم فایده نداشت ... مکث عمیقی کردم ...
- دکتر ... من نباشم بقیه هم راحت ترن ...😔
🔹سکوت کرد ... خوشحال شدم ... فکر کردم الان که بیخیال من بشه ...
نه اتفاقا ... یه مدلی هستی آدم دلش واست تنگ میشه...❣
🔸اون روز، حسابی من رو بردی توی حال و هوای اون موقع... شاید دیگه بهم نیاد ولی منم یه زمانی رفته بودم جبهه ...😳
🔹و زد زیر خنده ... من، مات پای تلفن ... نمیفهمیدم کجای حرفش خنده داره ...😳😂
آدم جبهه رفتهای که خون شهـــ🌷ــدا رو دیده ... اما بعد از جنگ، اینقدر عوض شده ... بیشتر اعصابم رو بهم میریخت ...😣
🔻دیروز به بچهها گفتم ... فکر نمیکردم دیگه امثال تو وجود داشته باشن ... نه فقط من، بقیه هم میخوان بیای ...
مهرت به دل همه افتاده ...💖
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
✨
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨
✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
#رمان_نسل_سوخته
نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹
👈 #قسمت: صد و چهلوچهار ♦️
👈این داستان⇦《 این آیات کتاب حکیم است 》🔻
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
📎تلفن رو که قطع کرد ... بیشتر از قبل، بین زمین و آسمون گیر افتاده بودم ... بیخیال کارم شدم و یه راست رفتم حرم ...
🔸نشستم توی صحن ... گیج و مبهوت ... آقا جون ... چه کار کنم؟ ... من اهل چنین محافلی نیستم... تمام راه رو دختر و پسر قاطی هم زدن رقصیدن ... اونم که از ...💃
🔹گریهام گرفت ... به خدا ... نه اینکه خودم رو خوب ببینم و بقیه رو ...
دلم گرفته بود💔 ... فشار زندگی و وضعیت سعید از یه طرف ... نگرانی مادرم و الهام از طرف دیگه ... و معلق موندن بین زمین و آسمون ...😔
🔻میترسیدم رضای خدا و امر خدا به رفتنم باشه ... اما من از روی جهل، چشمم رو روش ببندم ... یا اینکه تمام اینها حرفهاش شیطان برای سست کردنم باشه ...
💢سر در گریبان فرو برده ... با خدا و امام رضا درد دل میکردم ... سرم رو که آوردم بالا ... روحانی سیدی با ریش و موی سفید... با فاصله از من روی یه صندلی تاشو نشسته بود ... دعا می خوند🍃✨ ...
آرامش عجیبی توی صورتش بود ... حتی نگاه کردن به چهرهاش هم بهم آرامش میطداد ... بلند شدم رفتم سمتش ...
حاج آقا ... برام استخاره میگیری❓ ...
🔹سرش رو آورد بالا و نگاهی به چهره آشفته من کرد ...
چرا که نه پسرم ... برو برام قرآن بیار ...
قرآن رو بوسید ... با اون دستهای لرزان ... آروم آورد بالا و چند لحظه گذاشت روی صورتش ... آیات سوره لقمان بود ...🍃✨
✨بسم الله الرحمن الرحیم ... الم ...✨ این آیات کتاب حکیم است ... مایه هدایت و رحمت نیکوکاران ... همانان که نماز را بر پا می دارند و زکات میپردازند و به آخرت یقین دارند ... آنان بر طریق هدایت پروردگارشان هستند و آنان رستگاران هستند ...🍀🌹
💠از حرم که خارج شدم ... قلبم آرام آرام بود ... میترسیدم انتخاب و این کار بر مسیر و طریقی غیر از خواست خدا باشه... می ترسیدم سقوط کنم ... از آخرتم میترسیدم ... اما بیش از اون ... برای از دست دادن خدا میترسیدم ... و این آیات ... پاسخ آرامش بخش تمام اون ترسها بود ...🍃
✨حسبنا الله ... نعم الوکیل ... نعم المولی و نعم النصیر ... و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم ..✨
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
✨
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨
#درس_اخلاق
🔻 حُب دنیا ...
✍🏼 خاطره ای شنیدنی از زبان شهید حاج #احمد_کاظمی ...
📍 دلبستگی به دنیا است
دلبستگی به مغازه، فرزند، پول، خانه، ماشین و… اینها مانع یاری کردنِ امام زمان است. حضرت که بیایند، بگویند به جنگ بروید، اگر وابستگی داشته باشید ترمز میکنید...!
نمیتونید جلو بِرید.
برعکسِ شهدا
🎙 شهید احمد کاظمی میگوید:
شهید حسین خرازی پیشم آمد و گفت: من در این عملیات شهید میشوم.
گفتم: از کجا میدانی؟ مگر علم غیب داری؟
گفت: نه، ولی مطمئنم. چند عملیات قبل، یک خمپاره کنار من خورد.
به آسمان رفتم.
فرشته ای دیدم که اسم های شهدا را مینویسد. تمام اسم ها را میخواند و میگفت وارد شوید...
به من رسید گفت حاضری شهید بشی و بهشت بری؟
یه لحظه زمین رو دیدم گفتم: " یک بار دیگر برگردم بچه و همسرم را ببینم، خوب میشود.
تا این در ذهنم آمد زمین خوردم.
چشم باز کردم دیدم دستم قطع شده و در بیمارستانم.
اما دیگر وابستگی ندارم. اگر بالا بروم به زمین نگاه نمیکنم..."
‼️گاهی ما بخاطر وابستگی هایمان، توفیقات بزرگی را از دست میدهیم ....
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
#رمان_نسل_سوخته
نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹
👈 #قسمت: صد و چهلوپنج ♦️
👈این داستان⇦《 تو... خدا باش 》🔻
*~*~*~*~*~*~*~*~*~*
📎بالای کوه ... از اون منظره زیبا و سرسبز به اطراف نگاه میکردم ... دونههای تسبیح، بالا و پایین میشد و سبحانالله میگفتم ... که یهو کامران با هیجان اومد سمتم ...😍
- آقا مهران ... پاشو بیا ... یار کم داریم ...😳
🔹نگاهی به اطراف انداختم ...
- این همه آدم ... من اهل پاسور نیستم ... به یکی دیگه بگو داداش ...
- نه پاسور نیست ... مافیاست ... خدا میخوایم ... بچهها میگن ... تو خدا باش ...😳😳
🔸دونه تسبیح توی دستم موند ... از حالت نگاهم، عمق تعجبم فریاد میزد ...
- من بلد نیستم ... یکی رو انتخاب کنید که بلد باشه ...
💢اومد سمتم و مچم رو محکم گرفت ... فقط که حرف من نیست ... تو بهترین گزینه واسه خدا شدنی ...👌
🔻هر بار که این جمله رو میگفت ... تمام بدنم میلرزید ... شاید فقط یه نقش، توی بازی بود اما ... خدا ... برای من، فقط یک کلمه ساده نبود ...
❤️عشق بود ... هدف بود ... انگیزه بود ... بنده خدا بودن ... برای خدا بودن ...
🔹صداش رو بلند کرد سمت گروه که دور آتیش حلقه زده بودن...
- سینا ... بچهها ... این نمیاد ...
💢ریختن سرم ... و چند دقیقه بعد ... منم دور آتش نشسته بودم ... کامران با همون هیجان داشت شیوه بازی رو برام توضیح میداد ...
🔸برای چند لحظه به چهره جمع نگاه کردم ... و کامرانی که چند وقت پیش ... اونطور از من ترسیده بود ... حالا کنار من نشسته بود ... و توی این چند برنامه آخر هم ... به جای همراهی با سعید ... بارها با من، همراه و هم پا شده بود ...
🔹هستی یا نه؟ ... بری خیلی نامردیه ...
دوباره نگاهم چرخید روی کامران ... تسبیحم رو دور مچم بستم ...
✨🍃بسم الله ...
تمام بعد از ظهر تا نزدیک اذان مغرب رو مشغول بازی بودیم ... بازیای که گاهی عجیب ... من رو یاد دنیا و آدمهاش میانداخت ...
🔻به آسمون که نگاه کردم ... حال و هوای پیش از اذان مغرب بود ... وقت نماز بود و تجدید وضو ... بچه ها هنوز وسط بازی ...😳🍃✨
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
✨
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨