🍃💐🌾🍂🌺🍃💐
🌾🍂🌺🍃💐
🍃💐🌾
🍂🌺
🍃
#بسم رب الشهدا والصدیقین🌹
شاهرخ_ضرغام_حر_انقلاب
قسمت چهل و یکم1⃣4⃣
🌳لحظه ای از فكر شاهرخ جدا نمی شدم، يكدفعه ســر و كله يك هلی كوپتر عراقی پيدا شــد! همين را كم داشتيم در داخل چاله ای ســنگر گرفتيم، هلی کوپتر بالای ســر ما آمد و به سمت خاکريز
نيروهای ما شــليک ميکرد. نميتوانستم حرکتی انجام دهم ارتفاع هلی کوپتر خيلی پائين بود و درب آن باز بود حتی پوكه های آن روی سرما ميريخت، فكری به ذهنم رسيد. نارنجک انداز را برداشــتم با دقت هدفگيری كردم و گلوله را شليك كردم، باور كردنی نبود گلوله دقيقاً به داخل هلي کوپتر رفت بعد هم تکان شــديدی خورد و به ســمت پائين آمد دو خلبان دشــمن بيرون پريدند آنها را به رگبار بستم هر دو خلبان را به هلاکت رساندم، دست اســير را گرفتم و با قدرت تمام به سمت خاکريز دويديم. دقايقی بعد به خاكريز نيروهای خودی رســيديم از بچه ها ســراغ آقا سيد را گرفتم گفتند: مجروح شــده گلوله تير بار دشمن به دستش خورده واستخوان دستش را خرد کرده.
🌳اســير را تحويــل يكی از فرمانــده ها دادم به هيچ يك از بچه ها از شــاهرخ حرفی نزدم بغض گلويم را گرفته بود عصر بود كه به مقر برگشتيم. نيروی کمکی نيامد، توپخانه هم حمايــت نکرد همه نيروها به عقب آمدند.
🌳شب بود که به هتل رسيديم آقاسيد را ديدم، درد شديدی داشت. اما تا مرا ديد با لبخندی بر لب گفت: خســته نباشی دلاور، بعد مکثی کرد و با تعجب گفت: شاهرخ کو!؟ بچه هاهم در كنار ما جمع شــده بودند نفس عميقی کشيدمو چيزی نگفتم، قطرات اشــک از چشمانم سرازير شد ســيد منتظر جواب بود اين را از چهره نگرانش می فهميدم.
🌳كسی باور نمی كرد كه شاهرخ ديگر در بين ما نباشد خيلي ازبچه ها بلندبلند گريه ميکردند سيد را هم برای مداوا فرستاديم بيمارستان.
روز بعد يکی ازدوستانم که راديو تلويزيون عراق را زير نظر داشت سراغ من آمد نگران و با تعجب گفت: شاهرخ شهيد شده؟!
گفتم: چطور مگه؟!
گفت: الان عراقيها تصوير جنازه يك شــهيد روپخش کردند. بدنش پراز تيروترکش وغرق در خون بود ســربازای عراقی هم در کنار پيکرش از خوشــحالی هلهله ميکردند. گوينــده عراقی هم ميگفت: ما شاهرخ، جلاد حکومت ايران را کشتيم!
ديگــر نتوانســتم تحمل كنم گريه امانــم نميداد، نميدانســتم بايد چه کار کنم بچه های گروه پيشــرو هم مثل من بودند. انگار پدر از دســت داده بودند هيچکس نميتوانســت جای خالی او را پر کند. شــاهرخ خيلی خوب بچه های گروه را مديريت ميکرد و حالا!
دوســتم پرســيد: چرا پيکرش را نياورديد؟ گفتم: کســی آنجــا نبود من هم نميتوانستم وزن او را تحمل کنم عراقيها هم خيلی نزديک بودند.
ادامه دارد......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌹🍃🌸🌼🌾💐🌷🌻🍂🥀
4_5983086165715059485.mp3
3.18M
🎧 مولودی
🎼 علی اکبر لیلا سید و سالارم....
🎙 سیدمجید_بنی_فاطمه
ولادت_حضرت_علی_اکبر
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐
🌾🍂🌺🍃💐
🍃💐🌾
🍂🌺
🍃
#بسم رب الشهدا والصدیقین🌹
#شاهرخ_ضرغام_حر_انقلاب
قسمت چهل و یکم 2⃣4⃣
🌳مدتی بعد نيروهای عراقی از دشــتهای اطراف آبادان عقب نشــينی کردند. به همراه يکی از نيروها به سمت جاده خاكی رفتيم من دقيق ميدانستم که شاهرخ کجا شــهيد شده، ســريع به آنجا رفتيم خاكريز نعل اســبی را پيدا كردم. نفربر سوخته هم ســرجايش بود با خوشحالی شروع به جستجو كرديم اما خبری از پيكر شــاهرخ نبود. تمام آن اطراف را گشــتيم تنها چيزی که پيدا شد کاپشن شاهرخ بود، داخل همه چاله ها را گشتيم حتی آن اطراف را کنديم ولی !
دوستم گفت: شايد اشتباه ميکنی گفتم: نه من مطمئنم ، دقيقاً همينجا بود. بعد با دســت اشاره کردم و گفتم: آنطرف هم ســنگر بعدی بود که يک نفر در آنجا شهيد شد به سراغ آن سنگر رفتيم. پيکر آرپی جی زن شهيد داخل سنگر بود پس از كلی جستجو خسته شديم و در گوشه ای نشستيم. يادش از ذهنم خارج نميشــد. فراموش نميکنم يکبار خيلی جدی برای ما صحبت کرد، ميگفت: اگر فکر آدم درست بشه، رفتارش هم درست ميشه. بعد هم از گذشته خودش گفت، از اينکه امام چگونه با قدرت ايمان، فکر امثال او را درســت کرده و در نتيجه رفتارشان تغيير کرده.
🌳اثری از پيکر شــاهرخ نيافتيم، او شهيد شده بود شهيد گمنام، از خدا خواسته بود همه را پاك كند. همه گذشــته اش را ، می خواســت چيزی از او نماند نه اسم، نه شهرت، نه قبر و مزار و نه هيچ چيز ديگر امــا ياد او زنده اســت، ياد او نه فقط در دل دوســتان بلكــه در قلوب تمامی ايرانيان زنده اســت، او مزار دارد مزار او به وســعت همه خاک های سرزمين ايران است.
او مرد ميدان عمل بود، او سرباز اسلام بود، او مريد امام بود. شاهرخ مطيع بی چون و چرای ولايت بود و اينان تا ابد زنده اند.
ادامه دارد......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌹🍃🌸🌾💐🌻🌺🍂💐🌼
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐
🌾🍂🌺🍃💐
🍃💐🌾
🍂🌺
🍃
#بسم رب الشهدا والصدیقین🌹
#شاهرخ_ضرغام_حر_انقلاب
#قسمت_پایانی
🌳چند روزی از شــهادت شــاهرخ گذشــت. جلوی در مقر ايستاده بودم یک خودرو نظامی جلو در ایستاد و يك پيرزن پياده شــد، راننده كه از بچه های سپاه بود گفت: این مادر از تهران اومده، قبلا هم ســاکن آبادان بوده، ميگه پسرم تو گروه فداییان اسلام بوده ببین میتونی کمکش کنی.
🌳جلو رفتم، با ادب سلام کردم و گفتم: من همه بچه ها رو میشناسم ، اسم پسرت چیه؟ تا صداش کنم.
پیرزن خوشحال شد و گفت: ميتونی شاهرخ ضرغام رو صدا کنی، َسرم يکدفعه داغ شد، نميدانســتم چه بگويم آوردمش داخل و گفتم: بنشينيد اينجا رفته جلو، هنوز برنگشته.
🌳عصــر بود که برادر کيان پور(برادر شــاهرخ که از اعضای گروه بود و چند روز قبل مجروح شده بود) از بيمارستان مرخص شد. يک روز آنجا بودند بعد هم مادرش را با خودش به تهران برد.
قبــل از رفتن، مــادرش ميگفت: چند روز پيش خيلی نگران شــاهرخ بودم همان شــب خواب ديدم که در بيابانی نشسته ام و گریه میکنم شاهرخ آمد، گفت: مادر چرا نشستی پاشو بريم. گفتم: پسرم کجائی، نمیگی این مادر پیر دلش برا پسرش تنگ میشه ؟
با ادب دستم را گرفت و مرا کنار يک رودخانه زيبا و بزرگ برد، گفت: همين جا بنشين
بعد به سمت یک سنگر و خاکريز رفت از پشت خاکريز دو سيد نورانی به استقبالش آمدند، شاهرخ با خوشحالی به سمت آنها رفت، ميگفت و میخندید.
بعد هم در حالی كه دستش در دستان آنها بود گفت: مادر من رفتم منتظرمن نباش!
🌳سال بعد وقتی محاصره آبادان از بين رفت، دوباره اين مادر به منطقه ذوالفقاری آمد. قرار شــد محل شهادت شاهرخ را به اونشــان دهيم، من به همراه چند نفر ديگر به محل حمله شانزده آذر رفتيم، داخل جاده خاكی به دنبال نفربر سوخته بودم. قبل از اينکه من چيزی بگويم مادرش سنگری را نشان داد و گفت: پسرم اینجا شهید شده درسته؟
در پشــت سنگر نفربر را پيدا کردم با تعجب جلو رفتم و گفتم: بله، شما از کجا ميدونستيد!؟
همينطور كه به سنگر خيره شده بود گفت: من همين جا را در خواب ديدم آن دو جوان نورانی همين جا به استقبالش آمدند!! اصلا احســاس نميکنم که شهيد شده، بعد ادامه داد: باور کنيد بارها او را
ديده ام مرتب به من سرميزند هيچوقت من را تنها نميگذارد!
🌳مدتی بعد به همراه بچه های گروه پيگيری كرديم و خانه ای مناسب در شمال تهران برای این مادر و خانواده اش مهیا کردیم و تحويل داديم.
روز بعد مادر شاهرخ کلید و سند خانه را پس فرستاد، با تعجب به منزلشان رفتم و از علت کار سوال کردم ، خانم عبدالهی خيلی با آرامش گفت: شاهرخ به اينكار راضی نيست می گه من به خاطر اين چيزها جبهه نرفتم! ما هم همين خانه برامون بسه.
🌳ســالها بعد از جنگ هم که به ديدن اين مادر رفتيم، ميگفت: اصلا احساس دوری پسرش را نميکند. ميگفت: شاهرخ مرتب به من سرميزند.
پسرش هم مي گفت: مادرم را بارهاديده ام بعد از نماز سر سجاده مينشيند و بســيار عادی با پسرش حرف ميزند انگار شاهرخ در مقابلش نشسته، خیلی عادی سلام و احوالپرسی ميكند.
#پایان خاطرات شهید بزرگوار ، حر انقلاب
شهید گمنام شاهرخ ضرغام🌷
شادی روح امام و شهدا ، و شهید شاهرخ ضرغام صلوات🌷
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌹🍃🌼🌾💐🌷🌻🍁🌺🌸
با سلام خدمت شما بزرگواران
#قصد داریم ان شالله از فردا #کتاب_طیب
را هر روز قسمتی از این کتاب را در کانال قرار دهیم.
#طیب
#خاطرات_زندگی_نامه_حر_نهضت_امام_خمینی_شهید_حاج_طیب_رضایی
نام: طیب
نام خانوادگی: حاج رضایی
نام پدر: حسین علی بیک
تاریخ تولد: ۱۲۹۰تهران
تاریخ شهادت: ۱۳۴۲/۰۸/۱۱ تهران
#الهی_به_امید_تو...🌹🍃
هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐
🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷
#سلام_امام_زمانم
به امید روزی که
همه با این صدای مبارک
از خواب غفلت بیدار میشویم:
ألا یا اهل العالم! أنا بقیةالله
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
#طیب_حر_نهضت_امام_خمینی🌹🍃
زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊شهید_حاج_طیب_رضایی🌷🕊
(قسمت 1⃣)🌹🍃
#جوانمرد
♦️انقلاب اسلامی ایران ، این واژه ای است که بیش از سه دهه خواب را از چشمان همه ظالمان و سیاه اندیشان گرفته است. آن ها که ثروت جهان را متعلق به خود می دانند و مردمان را بردگانی بیش نمی دانند آن ها که از انسانیت فقط حیات حیوانی خود را می شناسند و جز زبان زور نمی فهمند. آن ها بودند که با انقلاب اسلامی و بیداری اسلامی مردم منطقه منافع خود را در خطر دیدند و همه گونه تهاجم را بر ضد این نهضت آغاز کردند از ترورها و کودتاهای نافرجام گرفته تا جنگ هشت ساله و تهاجم فرهنگی و نبرد اقتصادی، اما آنچه بیش از همه نصیب دشمنان گردید صلابت و پایداری این ملت بود. آری، این ملت همه سختی ها را به جان خرید اما از آرمان های خود دست نکشید. صدها هزار شهید تقدیم کرد اما ایمان خود را نفروخت حال برای آن ها که پس از گذشت سال ها پا به عرصه وجود می گذارند باید گفت، باید گفت که این خاک و این ایمانی که امروز به دست ما رسیده چگونه حفظ شد باید گفت اگر نگوییم، دشمن به گونه ای دیگر برای نسل آینده خواهد گفت به گونه ای که خودش می خواهد.
♦️نسل انقلاب تا به خود آمد درگیر جنگی تمام عیار شد نبردی که می رفت تا ایمان و عزت ما را هدف قرار دهد لذا شیر بچه های انقلاب ما به مصاف دیو رفتند و با شجاعت از ایمان خود محافظت کردند. در این سال ها کتاب های زیادی در خصوص دفاع مقدس نوشته شد؛ کتاب هایی در خور تقدیر اما هنوز حرف برای گفتن بسیار است. اما حوادث پی در پی بعد از انقلاب ما را از یک مطلب مهم غافل کرد. این انقلاب چگونه پیروز شد؟ دیروز چه کسانی جان خود را برای امروز ما نثار کردند؟ ما درباره انقلاب و فداییان انقلاب کم کاری کردیم آن ها را به آیندگان معرفی نکردیم. باور کنید اگر شخصیت هایی مانند «طیب» در هر فرهنگ دیگر پیدا می شد صدها کتاب و فیلم و تحقیق در زمینه او انجام شده بود و ما در این مجال بعد از گذشت یک، قرن از تولد و نیم قرن از شهادت به سراغ زندگی او می رویم.
♦️خداوند اصحاب کهف که نخواستند زیر بار حکومت ظالمان بروند را جوانمرد می دانند صفتی که مومنان واقعی را با این صفت آراسته اند. بعضی دیگر گفته اند: جوانمرد یعنی بخشش و سخاوت است و خودداری از آزار دیگران و ترک شکایت از حوادث و مشکلات و روزگار و پرهیز از گناهان و به کار گرفتن فضائل انسانی. و همه این صفات برازنده اوست برازنده کسی که دلیری و استقامت او برای عیاران و لوطی صفتان این مرز و بوم سرافرازی را به ارمغان آورد. واپسین لحظات افتخار آفرینش تجسمی شد از زندگی بزرگانی مثل حر و زهیر. آن ها دیر آمدند ولی خوب آمدند او طیب آمد و طاهر رفت او گواهی داد که تاریخ افسانه نیست او مقتدای صدها انسان آزاده ای شد که بعد از او راه آزادگی را پیمودند او سپر بلای مردمانی شد که در دین داشتند و با کلام مقتدای خود خمینی کبیر به خیابان ها آمدند و نیمه خرداد را برای همیشه تاریخ جاودانه کردند. آری، طیب و حاج اسماعیل اولین فدائیان نهضت اسلامی بودند آن ها راه مبارزه با ظلم را به ما نشان دادند و خود اولین شهدای راه شدند. طیب و طیب ها برای همیشه تاریخ زنده اند. نقل خاطرات آن ها سینه به سینه خواهد و تا ایران و اسلام پا بر جاست یاد این جوانمردان بزرگ زنده خواهد ماند.
ادامه_دارد........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️
🌹﷽🌹
کتاب_طیب_حر_نهضت_امام_خمینی🌹🍃
زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊شهید_حاج_طیب_رضایی🌷🕊
(قسمت 2⃣ )🌹🍃
#دوران_نوجوانی
♦️پدرم طیب خان عصرها در خانه بود روال کار بازار میوه به صورتی بود که نیمه شب به میدان میوه می رفت تا ساعت هفت صبح بیشتر کارهایش را انجام می داد بعد صبحانه می خورد و تا قبل از ظهر کار فروش محصولات را به پایان می رساند طیب خان ظهر به پاتوق همشیگی خودش می رفت حدود ساعت دو عصر به خانه می آمد بعد از جواب دادن به مراجعان و حل مشکلات مردم مشغول استراحت می شد پدر غروب ها با ما صحبت می کرد از گذشته، از دورانی که مشغول کار و تحصیل بوده و ... برای ما حرف می زد.
♦️فراموش نمی کنم یک بار درباره پدر بزرگم از ایشان سئوال کردم گفت: پدر من حسینعلی بیک، از آدم های سفره دار و لوطی منطقه خراقان قزوین بود این مرد از انسانهای متدین بود که خیلی به فقرا کمک می کرد در آن روستا چند زن بی سرپرست بودند که پدرم با آن ها ازدواج کرد من و طاهر از یک مادرم بودیم صغری خانم. آقا مسیح از یکی دیگر از خانم ها بود اکبر آقا هم از دیگر از خانم های پدرم بود. پدر ادامه داد: موقعی که من هنوز به دنیا نیامده بودم یعنی حدود سال ۱۲۸۵ پدرم از قزوین به تهران آمد او در صام پزخونه یا همان صابون پز خانه محله ای بین چهار راه مولوی و میدان اعدام که از ضلع جنوبی به دروازه غار منتهی می شد ساکن شدند پدرم در کار جمع آوری هیزم و تهیه زغال برای نانوایی ها بود.
♦️من سال ۱۲۹۰ به دنیا آمدم دوره دبستان را در همان محل گذراندم و به دبیرستان نظام رفتم. مدرسه نظام وابسته به ارتش بود بیشتر کسانی که از آنجا فارغ التحصیل می شدند در پست های نظامی و دولتی گماشته می شدند بعد پدر به خاطره ای از دوران شاه اشاره کرد: یک روز سرکلاس درس بودیم آن روز رضا خان به کلاس ما آمد البته آن موقع هنوز رضا شاه بود او وارد کلاس شد و به معلم گفت: می خوام سئوال بپرسم بهترین شاگرد این کلاس کیه؟ معلم کلاس ما که هول شده بود مرتب به بچه ها نگاه می کرد من دستم را بالا آوردم رضا خان من را صدا کرد و گفت بیا اینجا همه ترسیده بودند اما من با شجاعت جلو رفتم رضا خان به نقشه روی دیوار نگاه کرد و گفت: قشنگ برای من توضیح بده، همسایه های ایران چه کشورهایی هستند، چه شرایطی دارند و ...
من هم که شاگرد درس خوان کلاس بودم شروع کردم برایش توضیح دادن از هیچ هم نترسیدم. اینجا ترکیه است مردم این کشور مسلمان و دولت آن ها... اینجا افغانستان ... اینجا خلیج فارس و ... کاملاً نقشه را توضیح دادم. خیلی از مطالبی که من گفتم شاید خود رضا خان هم نشنیده بود وقتی توضیحات من تمام شد رضا خان من را تشویق کرد. پدر ادامه داد: من از مدرسه نظام به خاطر شرایط خشک و اطاعت بی چون و چرا از مافوق خوشم نیامد با اینکه جزء شاگردهای ممتازین مدرسه بودم و خصوصا در درس ریاضی شاگرد اول بودم اما این مدرسه را در سال های آخر به خاطر محیط خشک نظامی رها کرد و دیگر دیپلم نگرفتم آن ایام فقط من درس خواندم.
♦️آقا مسیح که هم سن من بود کوره آجر پزی داشت پدرم مسیح را خیلی دوست داشت هر روز مسیح در کنار پدر بود و از لحاظ اعتقادی خیلی مومن شد مثل پدرمان. طاهر هم جزء باستانی کارهای بزرگ تهران بود و درس نخواند اکبر هم آن زمان کوچک بود.
ادامه_دارد........
🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹