eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
! 🌷تا به حال از شهدا حاجتی برای خودم نخواسته ام. تنها یک بار شفا خواستم. آن هم وقتی بود که اسم من و حاج آقا (پدر شهید) برای مکه درآمده بود، همان موقع، بیماری عجیبی گریبانگیرم شد. به طوری که شنوایی ام را کاملاً از دست دادم. 🌷به دکتر مراجعه کردیم. از سر و گوشم نوار گرفتند اما فایده ای نداشت. شب جلوی عکس شهدایی که در منزل است ایستادم و گفتم؛ می خواهم با گوشهای شنوا در مکه ی معظمه حاضر شوم. از آنها خواستم شفای مرا از خداوند طلب کنند. وقتی خوابیدم یکی از دوستان محسن که شهید شده بود به خوابم آمد.... 🌷فردای آن روز یکی از زنان همسایه به خانه ی ما آمد تا لباس احرام بدوزد. در همین حال صدای عجیبی در سرم احساس کردم. از همان لحظه گوشهایم شنید. وقتی به دکتر مراجعه کردیم، دکتر نگاهی به عکس و سپس به من انداخت و با تعجب گفت: چطور می شنوید؟ جواب دادم: شهدا مرا شفا دادند! راوى: مادر شهيد معزز محسن عليخانى 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نگو ڪه بیخبری درد هر دوای من است ڪه زَهر بی خبری درد پُر بلای من است نگو بــرای مــن از مــرگ و روزگار فـراق بلای اعظــمِ من ، غیبتت برای مـن است ...🌹🏴 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_آقای_شهردار🔸🔶 🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات : 🍃🦋سردار_شهید_مهدی_باکری 🦋🍃 ( قسمت_یازدهم)🌹🍃 💥چنــد دقيقــه بعــد، گروههــاي امــداد بــه سرپرســتي مهــدي بــه ســوي محلــه مستضعف نشيني كه گرفتار سيل شده بود، راهي شدند. تمامي محله را آب گرفته بود. حجم آب لحظه به لحظه بيشـتر مـيشـد. مـردم، هراسان و با شتاب به كمك مردمي كـه خانـه و زنـدگيشـان اسـير آب شـده بـود، ميآمدند. آب در بيشتر نقاط تا كمر مردم بالا آمده بود. سقف چند خانه فرو ريختـه بود و تيركهاي چوبي بيرون زده بود. گل و لاي و فشار شديد آب، گروههاي امدادي را اذيت ميكرد. 💥مهدي، پرجنب و جوش به اين سو و آن سـو مـيرفـت و بـه امـدادگرها دسـتور ميداد. چند رشته طناب از اين طرف تا آن طرف خيابان كشيده شد. مهدي و چنـد نفر ديگر، طناب را گرفتند و در حالي كه فشار آب ميخواست آنها را ببرد، به سـوي ديگر خيابان رفتند. چند زن و كودك روي بامي رفتـه بودنـد و هـوار مـيكشـيدند نيروهاي امدادي با سعي و تقلا به كمك سيل زدگان كه وسايل ناچيز خانه شـان را از زير گل و لاي بيرون ميكشيدند، شتافتند. 💥مهدي به خانه اي رسيد كه پيرزني در حياطش فرياد ميكشيد. مهدي در را هـل داد. آب تا بالاي زانوانش رسيده بود. پيرزن به سر وصـورتش مـيزد. مهـدي گفـت: چه شده مادر؟ كسي زير آوار مانده؟پيرزن كه انگار جاني تازه گرفته بود، با گريه و زاري گفت: قربانت بروم پسـرم... خانه و زندگي ام زير آب مانده... كمكم كن. چند نفر به كمك مهدي آمدند. آنها وسايل خانه را با زحمت بيرون ميكشـيدند و روي بام و گوشه حياط ميگذاشتند. پيرزن گفت: جهيزيه دختـرم تـو زيـرزمين مانده. با بدبختي جمع كردمش. مهدي رو به احمد و هاشم كه به كمك آمده بودند، گفت: ياﷲ، جلـو درِ خانـه سد درست كنيد... زود باشيد. احمد و هاشم، سدي از خاك جلـو درِ خانـه درسـت كردنـد. راه آب بسـته شـد. مهدي به كوچه دويد. وانت آتشنشاني را پيدا كرد و به طرف خانه پيرزن آورد. چند لحظه بعد، شلنگ پمپ در زيرزمين فرو رفت و آب مكيده شد. پمپ كار مـيكـرد و آب زيرزمين لحظه به لحظه كم ميشد. مهدي غرق گـل و لاي بـود. پيـرزن گفـت: خير ببيني پسرم... يكي مثل تو كمكم ميكند... آن وقـت، شـهردار ذليـل شـده از صبح تا حالا پيدايش نيست. مگر دستم بهش نرسد... مهدي، فرش خيس و سنگين شده را با زحمت به حياط آورد. ـ اگر دستم به شهردار برسد، حقش را كف دستش ميگذارم... چند ساعت بعد، جلو سيل گرفته شد. مهدي، پمپ را خاموش كرد. پيرزن هنـوز دعايش ميكرد. 💥گروههاي امدادي، پتو و پوشاك و غذا بين سيلزدهها تقسيم ميكردنـد. مهـدي رو به پيرزن گفت: خب مادر جان،با من امري نداريد؟ پيرزن با گريه دست به آسمان بلند كرد و گفت: پسرم، انشاﷲ خير از جواني ات ببيني برو پسرم، دست علي به همراهت. خدا از تو راضـي باشـد. خـدا بگـويم ايـن شهردار را چه كند. كاش يك جو از غيرت و مردانگي تو را داشت؟ مهدي از خانه بيرون رفت. پيرزن همچنان او را دعا و شهردار را نفرين ميكرد! 💥رضا روي جدول كنار خيابان نشسـت و گفـت: «مـن كـه از پـا افتـادم... شـما را نميدانم. عبدﷲ با پر چفيه، عرق پيشاني را گرفت و گفت: آي گفتي. مجتبي، بلوز فرمش را تكان داد تا بدن خيس اش كمي هوا بخورد. خورشيد در وسط آسمان انگار آتش ميريخت. بدن هـر سـه خـيس عـرق بـود. پشت بلوز فرم عبدﷲ و رضا، ردعرق مثل رشـته كـوهي وارونـه نقـش بسـته بـود. مجتبي گفت: كمي طاقت بياوريد... داريم ميرسيم. بعد از آن خيابان، بـه يكـي از مقرهاي لشكر ميرسيم. نماز ميخوانيم، ناهار ميخوريم و برميگرديم پادگان. عبدﷲ بسختي بلند شد و رو به رضا گفت: «پاشو رضا... مغزم جوشيد. رضا با بيحالي دسـت بـه سـوي مجتبـي دراز كـرد و بـا كمـك او بلنـد شـد و غرغركنان گفت: «حالا نميشد آقايان با معرفت كمي كمتر سفارش خريد ميدادنـد و اين قدر ما را به دردسر نمي انداختند. صابون بخر، دفتر و خودكـار و لبـاس زيـر و .... مجتبي گفت: تند نرو آقا رضا. خُب ديگر... بندگان خدا تقصير نداشتند. خـودت گفتي هر كسي سفارشي چيزي دارد، بگويد. نگفتي؟ رضا گفت: كاش كمي بيشتر پول برميداشتيم تا بـه بـي پـولي نخـوريم. لااقـل همين دور وبر، چيزي ميخورديم و با ماشين شخصي برميگشتيم پادگان، عبدﷲ گفت: يا قمر بني هاشم... باز فك رضا به كار افتاد. مجتبي بي رمق خنديد و هر سه پا كشان به راه افتادند. رضا در زير سايه درختي روي زمين ولو شد و گفت: بفرما... ايـن هـم از اينجـا. مجتبي، تو كه ميگفتي اينجا دوست و آشنا داري؛ پس چي شد؟ شديم سـكه يـك پول. ادامه_دارد........ ✨ 🌈 ✨ 🌈http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨ 🌈 ✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
10.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۱۲ روز تا اربعین سیدالشهدا علیه السلام باقیست...🏴 گر چه دیدم محنت ایام را فتح کردم کوفه را و شام را خصم، پای گریۀ ما خنده کرد صوت قرآن تو ما را زنده کرد ...🌹🏴 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_آقای_شهردار🔸🔶 🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات : 🍃🦋سردار_شهید_مهدی_باکری 🦋🍃 ( قسمت_دوازدهم)🌹🍃 💥مهدي، خشاب سلاحش را عوض كرد نورﷲ به آرامي سربلند كرد و از فـراز تپـه به روبه رو نگريست، ناگهان صداي چند شليك بلند شد و گلوله هايي به تخته سنگي كه مهدي و نورﷲ پشت آن پناه گرفته بودند، خورد و تكـه هـاي سـنگ بـه اطـراف پاشيد، مهدي، دست نورﷲ را كشـيد نـورﷲ بـر زمـين غلتيـد باريكـهاي خـون از پيشاني اش ميجوشيد چي شد، نورﷲ؟ نورﷲ، دست به پيشاني گرفت و گفت: چيزي نيست فكر كنم تكه اي سنگ به پيشاني ام خورده. مهدي، پايين پيراهنش را كند و پيشاني نورﷲ را بست. 💥صداي احمد از بالا بلنـد شد، دارند فرار ميكنند، آقا مهدي! مهدي سريع بلند شد. رگباري به سوي افراد ضـد انقـلاب شـليك كـرد و فريـاد كشيد: نگذاريد فرار كنند، بزنيدشان. بار ديگر صداي شليك گلوله ها، كوهستان را پر كرد. مهدي و نورﷲ گربـه وار بـه پايين سرازير شدند پشت سرشان، احمد و هاشم ميآمدند. 💥صبح زود بود كه به مهدي خبر رسيد تعدادي از نيروهاي ضد انقلاب بـه يكـي از روستاهاي اطراف اروميه آمده اند. مهدي، نيروهايش را آماده كرده و سوار بر جيپ بـه سوي روستا رفته بودند؛ اما زماني به روستا رسيدند كه ضد انقلاب گريخته بود. چنـد زن بر گرد سه نعش شيون ميكردنـد و چنـگ بـه صورتشـان مـيزدنـد. آن سـه، از بسيجيان روستا بودند كه مسئوليت حفاظت از روستا را داشتند. در كنار جـاده نيمـه تمامي كه به سوي روستا مي آمد، پنج نفـر از بچـه هـاي جهادسـازندگي اعـدام شـده بودند. مهدي فرصت را از دست نداد و به همراه نيروهـايش بـه تعقيـب اشـرار رفـت. 💥ساعتي بعد، در نزديكي رودخانه اي به آنها رسيدند و نبردي سخت آغاز شد. مهدي دريافت كه اشرار ميخواهند از رودخانه كف آلـود و پرخـروش بگذرنـد رو به هاشم كه راكت انداز بر دوش داشت، فرياد زد: هاشم، بزن! هاشم كه نفس نفس ميزد، چند نفس عميق كشـيد، لـرزش دسـتان خسـته اش را گرفت و آر،پي، جي را رو به آنها نشانه رفت، يا مهدي... موشك باردي سفيد به سوي اشرار به پرواز درآمد و لحظه اي بعد در نزديكي آنها منفجر شد و باران سنگ و ماسه را بر سر آنها باراند. چنـد نفـر بـر زمـين غلتيدنـد. مهدي پا تند كرد يكي از اشرار كه مجروح شده بود، برگشت؛ اما گلوله هـاي مهـدي سينه اش را دراند و او به پشت در رودخانه پرت شـد. دو نفـر ديگـر بـه آب زدنـد و همراه جريان شديد آب رفتند. نيروهاي مهدي به سويشان شليك كردنـد؛ امـا آنهـا ديگر از تيررس گذشته بودند، مهدي به جنازه ها رسـيد. سـه نفـر بودنـد؛ خـونين و بي جان. صداي آذرخش در كوهستان پيچيد مهدي به آسمان نگاه كـرد بـاران آغـاز شد. رودخانه پر صدا و خروشان در زير بارش قطرات باران قوت گرفت. مهدي با دل نگراني گفت: رودخانه خيلي پرزور شده. 💥آن شب تا صبح باران باريد. مهدي، سلام نماز صبح را داد؛ اما باران هنـوز قطـع نشده بود. قطرات باران به شيشهٔ پنجره مـيخـورد و صـدا مـيكـرد. مهـدي رو بـه همسرش كه پشت سرش نشسته بود و ذكر ميگفت، كرد و گفت: قبول باشد مـن امروز زودتر به شهرداري ميروم. همسرش، چادر سپيد نمازش را برداشت و گفت: تو خسته اي آقـا مهـدي يـك كم استراحت كن، مهدي بلند شد لباس عوض كرد و گفت: «استراحت بماند براي بعد، سرم خيلي شلوغ است. سماور جوشيد... لااقل يك تكه نان بخور بعد برو، مهدي لبخندي زد و نشست باران تازه قطع شده بود. مهدي از پنجرهٔ اتاقش به خيابان نگاه مـيكـرد جوي هـا لبريز شده و آب در خيابان و كوچه هاي مجاور سرازير شده بود. 💥مهـدي پشـت ميـز نشست. پرونده اي را كه مطالعه ميكرد، بست. درِ اتاق به صـدا درآمـد و نـورﷲ وارد اتاق شد هول كرده بود، مهدي بلند شد و گفت: چه شده، نورﷲ؟ نورﷲ پيشاني اش را پانسمان كرده بود. بـا هـول و ولا گفـت: «سـيل آمـده، آقـا مهدي... سيل. مهدي سريع گوشي تلفن را برداشت». ادامه دارد....... ✨ 🌈 ✨ 🌈http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨ 🌈 ✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪاش روزی خبر آید... ڪہ تسلای دل خلق خدا از فراسوی افق می آید... مہدی، آن یوسف گم گشتہ ی زهرا و علی... از شب هجر بہ ڪنعان دلم می آید... ...🌹🏴 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_آقای_شهردار🔸🔶 🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات : 🍃🦋سردار_شهید_مهدی_باکری 🦋🍃 ( قسمت_سیزدهم)🌹🍃 💥مجتبي، بسته هاي خريد را در دست جابه جا كرد و گفـت: دسـتم را بـو نكـرده بودم. خب، شنيدي كه گفتند ناهارشـان تمـام شـده و رفـتن مـا تـو مقـر برايشـان مسئوليت دارد. دوست و دشمن يكي شده تا دلت بخواهد، منافق فراوان شده. عبدﷲ، دست رضا را كشيد و بلندش كرد، مجتبي گفت: كمي جلوتر، يك مقـر ديگر هست انشاﷲ فرجي ميشود راه بيفتيد، بار ديگر هر سه لك و لك كنان راهي شدند. 💥كنار رود اصلي كه دو طرفش ديوار سختي تا انتها قد كشيده بود، اتاقك دژبـاني جا خوش كرده بود. يكي از نگهبانها كه لباس پلنگي پوشيده بود و بـا تكـه كـارتني خودش را باز ميزد، به مجتبي گفت: كجا اخوي؟ مجتبي و رضا و عبدﷲ ايستادند. عبدﷲ گفـت: سـلام مـا از نيروهـاي گـردان حضرت زهرا، لشگر هستيم، آمـديم خريـد. پولمـان تمـام شـده گشـنه و تشـنه مانده ايم معطل. نگهبان بيرون آمد تكه كارتن را روي سر گرفت و گفت: شرمنده ام اخوي، اينجا دست كمي از اتيوپي ندارد. بابـت ناهـار، خيالتـان راحـت باشـد بـه خودمـان هـم نميرسد! اما براي نماز و استراحت حرفي نيست. دم دماي غـروب، يـك ماشـين بـه طرف پادگان ميرود با آن ميتوانيد برويد مجتبي گفت: «ما نماز خوانده ايم؛ فقط... در همين حين، ماشيني از مقر بيرون آمد. مجتبي و عبدﷲ كنار رفتند مهـدي، نگاهي به آن سه انداخت و گفت: چي شده؟ نگهبان، ماجرا را گفت مهدي در ماشين را باز كرد و گفت: اتفاقاً من هم ناهـار نخورده ام، بياييد بالا؛ بلكه جايي پيدا كرديم. رضا نيم نگاهي به مجتبي و عبدﷲ انداخت و آهسته پرسيد: سوار شويم؟ عبدﷲ به طرف ماشين رفت و سوار شد. مجتبي و رضا هم كنار عبدﷲ نشستند. مهدي گفت: سلام، آن سه جواب دادند ماشين به راه افتاد. رضا آهسته زيـر گـوش مجتبـي گفـت: مجتبي، اين بابا كيست؟ مجتبي شانه بالا انداخت رضا سؤالش را از عبدﷲ پرسيد. عبدﷲ هم شـانه بـالا انداخت. رضا بيقراري ميكرد كمي ميترسيد. ماشين چند خيابان را طي كرد و بـه كوچه اي پيچيد و جلو خانه اي ترمز كرد. مهدي گفت: اين طور كه بـوش مـيآيـد، جايي به ما ناهار نميدهند همه مهمان من هستيد. بياييد تو... ياﷲ.... رضا با ترس به عبدﷲ و مجتبي نگاه كرد. مجتبي گفت: بابا، پياده شو مُردم از گرما، هر سه پياده شدند. 💥مهدي به طرف در خانه رفـت. رضـا سـريع و آهسـته گفـت: بچه ها، بياييد فرار كنيم، نكند اين يارو منافق باشد. عبدﷲ گفت: نه بابا... مگر نديدي از مقر بيرون آمد؟ تازه، مثـل خودمـان آذري حرف ميزند، مجتبي گفت: چهره اش خيلي آشناست، نميدانم كجا ديدمش. عبدﷲ گفت: آره... براي من هم آشنا به نظر ميرسد. مهدي از خانه بيرون آمد و گفت: بفرماييد، خوش آمديد. هر سه وارد خانه شدند رضا دلش به عبدﷲ و مجتبي قرص بود كه از او بزرگتـر و قد بلندتر بودند. مهدي آن سه را به اتاقي راهنمايي كرد. كـف اتـاق، موكـت سـبز رنگي پهن بود و دور تا دور اتاق، پتويي دولا جا گرفته بود. مهدي تعارف كـرد و آن سه نفر نشستند. پنكه اي در گوشه اتاق كار ميكرد و هر چند لحظه پرده آويخته به پنجره بزرگ اتاق را تكان ميداد. مهدي بيرون رفت مجتبي گفـت: عبـدﷲ، حـالا يادم آمد كجا اين بنده خدا را ديده ام. رضا با هول و ولا گفت: كجا؟ مهدي، سفره به دست آمد و آن را پهـن كـرد. مجتبـي نـيم خيـز شـد و گفـت: اخوي، راضي به زحمت نبوديم مهدي گفت: اين حرفها چيست؛ تعارف نكنيـد. ادامه_دارد..... ✨ 🌈 ✨http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌈 ✨ 🌈 ✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
مداحی آنلاین - نماهنگ رفیق جا نمونی - حاج محمد سامانی.mp3
5.36M
🍃رفیق جا نمونی 🍃بره اسم تو بین جامونده ها 🎤 👌بسیار دلنشین 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃:🌷 میانِ مـــزارشـــان سرگردان که شـــدی ... دلــــِ💔 حیرانت را بردار و کناری‌ بـنـشــــین ... 🕊 دلت اگــــر گرفته کمی اشــــکـ بریز نه برای حال دلــــت ... نه! برای جــامــانـدنـتــــ|😔✋| آری! سخت اســـــت جاماندن! 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊