eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴🌹خداحافظ محرم نمی‌دانم دوباره تو را خواهم دید یا نه ؟!... اما اگر وزیدی و از سر کوی من گذشتی سلامم را به اربابم برسان🌹🏴 و اگر این آخرین محرمم باشد بگو همیشه برایت مشکی به تن می‌کرد و دوست داشت نامش با نام تو عجین شود گر چه جوانی می‌کرد اما از اعماق وجودش تو را از ته دل دوست داشت و اردتمند شما بود🌹🏴 با چای روضه، صفا می‌کرد و سرش درد می‌کرد برای نوکری محرم جان تو را به خدا می‌سپارم و دلم شور می‌زند برای صَفری که از "سَفَر" می‌رسد🌹🏴 خداحافظ ماه محرم خداحافظ تاسوعای عباس خداحافظ عاشورای حسین خداحافظ ای گریه‌های محرم خداحافظ ای مجلسای پر از غم خداحافظ ای شور و حال و بکا خداحافظ ای پرچم‌های سیاه خداحافظ ای ماه پر شور و شین خداحافظ ای خیمه‌های حسین خداحافظ ای سرزمین بلا خداحافظ ای نینوای کربلا خداحافظ ای یاس ام البنین خداحافظ ای مشک روی زمین خداحافظ ای هجله‌گاه خیمه‌گاه خداحافظ ای گودی قتلگاه خداحافظ ای دیده‌های پر آب خداحافظ ای شیرخوار رباب خـداحـافـظ محـرم😭🌹🏴 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🏴🌹🏴🌹🏴🌹🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عجب خیـالِ قشنگى ڪه تو ڪنارِ منى تویى ڪـه باعث آرامــش و قـــرار منى به انتظار تـــو پا تـا به ســر همه شوقم تو عاشقـــانـه تــرین شعـــر انتظار منى 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_آقای_شهردار🔸🔶 🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات : 🍃🦋سردار_شهید_مهدی_باکری 🦋🍃 ( قسمت_هشتم)🌹🍃 💥مهدي گفت: خيلي خوب شـد بـا اينهـا مـيتـوانيم حسـابي جلـو سـاواكيهـا دربياييم. حميد روي قاطر پريد مهدي، افسار قـاطر را كشـيد و بـه سـمت روسـتا راهـي شدند. حميد گفت: آخر من بروم جلسه، چه بگويم؟ مهدي دست بر شانهٔ حميد گذاشت و گفت: باز شروع شد، گفتم كه قرار اسـت فرماندهان لشكرهاي سپاه و ارتـش دور هـم جمـع بشـوند و بـراي عمليـات آينـده برنامه ريزي كنند. ناسلامتي، تو معاون من هستي بايد جور مرا بكشي نگران نبـاش فرمانده لشكر محمدرسول ﷲ است بـا او هـم آشـنا ميشوي، حميد لبخندي زد و گفت: باشد بزرگتري گفته اند و كوچكتري. 💥مهدي، حميد را هل داد، حميد سوار موتور تريل شد و به سوي قرارگاه شتافت، حميد به قرارگاه رسيد بيشتر فرماندهان را ميشناخت. در گوشه اي نشست بـه حسين خرازي ـ فرمانده لشكر امام حسين ـ گفـت: حـاج حسـين، پـس ايـن برادر همت كجاست؟ حاج حسين گفت: هر جا باشد، ديگر سر و كله اش پيدا ميشود، در اتاق به صدا درآمد و همت وارد اتاق جلسه شد همـه بلنـد شـدند. همـت بـا فرماندهان دست داد و احوالپرسي كرد چشمان حميد با ديدن او از تعجب گرد شد. همت به حميد رسید چشمش به حميد كه افتاد، مات و متحير بر جا مانـد هـر دو چند لحظه اي به هم خيره ماندند و بعد لبانشان كش آمد و همديگر را بغـل كردنـد. حاج حسين گفت: چه شد آقا حميد... تو كه حاج همت را نميشناختي؟ حميد خنديد و حرفي نزد آخر جلسه بود كه مهدي آمد، سلام كرد و كنار حميد نشست؛ اما ديد كه حميد و همت هر چند لحظه به هم نگاه ميكنند و ميخندند، مهـدي تعجـب كرد نميدانست آن دو به چه ميخندند، جلسه تمام شد همت به سوي حميد و مهدي آمد. مهدي گفـت: «شـما دو نفـر به چي ميخنديد؟ حميد با خنده گفت: آقا مهدي قضيهٔ آمدنم از تركيه بـه ايـران يـادت هسـت؟ همان موقع را كه گفتم يك ساواكي تعقيبم ميكرد؟ مهدي، چيني به پيشاني انداخت و با تأملي گفت: آهان، يادم آمد... خب؟ حميد، دست بر شانهٔ همت گذاشت و گفت: آن ساواكي، ايشان بودند، مهدي جا خورد همت خنديد و گفت: اتفاقـاً مـن هـم خيـال مـيكـردم شـما ساواكي هستيد و مرا تعقيب ميكنيد. به همـين خـاطر، از رسـتوران نزديـك مـرز، پياده به طرف مرز فرار كردم. مهدي خنديد و گفت: «بنده هاي خدا... الكـي الكـي كلّـي پيـاده راه رفتيـد. امـا خودمانيم، قيافهٔ هر دويتان به ساواكيها هم ميخورد! خنده فضاي قرارگاه را پر كرد. ادامه_دارد..... ✨ 🌈 ✨ 🌈http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨ 🌈 ✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
5.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۱۶ روز تا اربعین سیدالشهدا علیه السلام باقیست...🏴 حسینم واحسین گفت و شنودم  زیارت نامه ام جسم کبودم  چه در زندان، چه در ویرانة شام  دعا می خواندم و یاد تو بودم. ...🌹🏴 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌷به قدری به حضرت آقا ارادت داشت و ولایی بود که یک تابلو درست کرده و جلوی ورودی منزل نصب کرده بود که روی آن نوشته شده بود: هر که دارد بر ولایت بدگمان، حق ندارد پا گذارد در این مکان 🌷می‌گفت: کسی که آقا را قبول ندارد، مدیون است که نان من را بخورد. آقا یعنی علی و علی یعنی اهل بیت و همه این‌ها به هم وصل هستند. ❤️ شهید احمد اعطایی ❤️ نثار روح پاک شهدا صلوات 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 سلام بر تو ای مولایی که دستگیر درماندگانی. بشتاب ای پناه عالم که زمین و زمان درمانده شده! 🌼 السَّلامُ عَلَیکَ اَیُّهَا العَلَمُ المَنصوبُ 🌼 ...وَ الغَوثُ وَ الرَّحمَةُ الواسِعَةُ و 🌼 سلام بر تو اي پرچم برافراشته 🌼 سلام بر تو ای فريادرس 🌼 و ای رحمت گسترده 🌹 اللهم عجل لولیک الفرج 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_آقای_شهردار🔸🔶 🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات : 🍃🦋سردار_شهید_مهدی_باکری 🦋🍃 ( قسمت_نهم)🌹🍃 💥رگهاي طلايي در مشرق در حال جان گـرفتن بـود. هـوا هنـوز خنكـاي شـب را داشت، دسته هاي پرنده پر سر و صدا در روشناي صبح در دل آسمان قيقاج ميرفتند. از روي بشكه هاي قير، بخار بلند ميشد انگار آتش زير بشكه ها را ميليسيد. بوي قير، لطافت و خنكاي هوا را ميگرفت. اسماعيل، رو به كارگرهاي شـهرداري كـرد و گفت: زود باشيد آفتاب درآمد هوا گرم بشود، نميشود كار كرد. يكي از كارگرها كه مردي جا افتاده و كمي چاق بود، گفت: انشاءاالله امروز اين خيابان را هم تمام ميكنيم. اسماعيل، كشفاش را كند، دمپايي پلاستيكي به پا كرد و گفت: اگر همه مثـل تو كار كنند، بله. جواني كه خميازه كشان دكمه هاي بلوزش را ميبسـت، چنـد مشـت محكـم بـه سينه زد و گفت: «منظورت به ماست؟ تو چرا به خودت ميگيري، اصغر خان؟ زود باش، آفتاب درآمد. 💥مهدي با قدمهاي بلند به آنها رسيد نگاهي به آنها انداخت و بعـد رو بـه يكـي از كارگرها گفت: آقا اسماعيل كجاست؟ اسماعيل جلو رفت و گفت: اسماعيل منم مهدي، برگهٔ تا شده اي از جيب درآورد و به اسماعيل داد. سلام... من براي كار آمده ام! اصغر، غلتك را هل داد و گفت: كار قحط بود، آمدي شهرداري... با ايـن حقـوق بخور و نميرش؟ اسماعيل به اصغر تشر زد. ـ سرت به كار خودت باشد. بعد رو به مهدي كرد و گفت: «ببين جوان، كار آسفالتكاري خيلي سخت اسـت. گرما دارد، كوفتگي عضلات و سوختگي دارد. تو مثل اينكه تا حـالا كارهـاي سـخت نكرده اي. فردا نيايي بگويي؛ آي كمرم درد گرفت، زانوم گزگـز مـيكنـد و گرمـا زده شده ام... مهدي لبخندي زد و گفت: «نه... مطمئن باشيد شكايت نميكنم. ـ دمپايي تو وانت است. پات كن، بيا اينجا. ـ چشم. مهدي لباس عوض كرد، دمپايي پا كرد و سر كارش رفت. آفتاب از افق جدا شده بود. كارگران شهرداري مشغول كار بودند. مهدي، شنهاي مخصوص را با فرغون بر كف خيابان پهن مـيكـرد مـرد جاافتـاده اي كـه آقـا مـراد صدايش ميكردند، روي شنها قير ميريخت و بعـد پيرمـردي ديگـر، غلتـك را روي آنها ميگرداند. بوي قير، همه جا را گرفته بود مهدي حواسش بود كه اصـغر و دو نفـر ديگـر، از اول كار با بهانه و روش هاي مختلف از زير كار شانه خالي ميكنند و طفـره مـيرونـد. مهدي به طرف نيسان رفت اصغر به بهانهٔ آب خـوردن نشسـته بـود و آب را مزه مـزه ميكرد. مهدي لبخندزنان گفت: «اخوي، شما چه قـدر آب مـيخوريـد و اسـتراحت ميكنيد؟ سپس به آقامراد و پيرمرد اشاره كرد و گفت: «اين بنده خداها خسـته شـدند، از بس جور شما را كشيدند، اصغر ترش كرد تندي پا شد و با صداي بلند گفت: «نفهميدم... اصلاً به تـو چـه مربوط است؟ تو چه كاره اي به من امر و نهي ميكني؟ بعد رو به جواني ديگـر گفـت: «تـو را بـه خـدا، رو را نگـاه كـن... هنـوز نيامـده، ميخواهد رئيس بازي دربياورد! مهدي گفت: «مگر من حرف بدي زدم؟ اصغر گفت: من خوشم نميآيد كسي تو كارهـام فضـولي كنـد. مگـر چـه قـدر حقوق ميگيرم كه واسه اش جان بكنم؟ اسماعيل به طرفشان آمد و گفت: «اينجا چه خبر است؟ اصغر، باز چه بساطي به پا كرده اي؟ اصغر با غيظ نيم نگاهي به مهدي انداخت و به سر كارش رفـت. 💥مهـدي، فرغـون شنها را برد. آقا مراد، عرق صورت و پيشاني اش را با دستمال چهارخانه اش گرفـت و گفت: سر به سرشان نگذار، جوان. اصغر، آدم تنبلـي اسـت كـار امـروزش نيسـت. هميشه همينطور است. مهدي پرسيد: شما چه قدر حقوق ميگيريد؟ روزي پنجاه تومان! مهدي سرخ شد. لبش را گزيد. آقا مراد گفت: چرا ناراحت شدي؟ ـ هيچي... چيزي نيست. ادامه دارد........ ✨ 🌈 ✨ 🌈http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨ 🌈 ✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
5.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۱۴ روز تا اربعین سیدالشهدا علیه السلام باقیست...🏴 بر مشامم می‌رسد هر لحظه بوی کربلا بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا تشنه آب فراتم ای اجل مهلت بده تا بگیرم در بغل قبر شهید کربلا... ...🌹🏴 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_آقای_شهردار🔸🔶 🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات : 🍃🦋سردار_شهید_مهدی_باکری 🦋🍃 ( قسمت_دهم)🌹🍃 💥آفتاب به وسط آسمان نزديك ميشد. اسماعيل به طرف مهدي كـه غلتـك هـل ميداد، آمد و گفت: بارك ﷲ جوان، ازت خوشم آمد. پولي كه مـيگيـري، حلالـت باشد از صبح حواسم بهت هست تو كارگر خوبي هستي، مهدي لبخندي زد. صداي اصغر بلند شد. ـ بازرس آمد! مهدي، رد نگاه اسماعيل را گرفت، ماشيني از دور به سويشـان مـيآمـد اصـغر و دوستانش بسرعت مشغول كار شدند. پيرمرد كه از زور كار به نفس نفس افتاده بود، گفت: «ببين چه طوري به كار افتادند؟ هميشه بايد زور بالاي سرشان باشد. مهدي گفت: شايد زياد هم مقصر نباشند حقوق شماها كم است. پيرمرد با تعجّب به مهدي نگاه كرد. 💥ماشين به آنها رسيد و ترمز كرد دو نفـر از ماشـين پيـاده شـدند. اسـماعيل بـه طرفشان رفت و رو به يكي از آن دو كه لباس مرتبي پوشيده بود و عينكي دودي به چشم داشت، سلام كرد. مرد عينكي در حالي كـه آهسـته روي آسـفالت نـرم و داغ قدم برميداشت، از روند كار پرسيد و اسماعيل جـواب داد بـازرس ايسـتاد. تكـه اي چوب از زمين برداشت و كف كفشهايش را پاك كرد سر كه بلند كـرد، نگـاهش بـه مهدي افتاد كه بي توجه به آنها عرق ريزان در حال كار بود، بازرس مثل برق گرفته هـا خشكيد. مرد همراهش پرسيد: چي شده، آقاي نوري؟ نوري عينكش را برداشت، آب دهان قورت داد و گفت: مـن درسـت مـيبيـنم، حيدري؟حيدري با تعجّب گفت: منظورتان را نميفهمم! نوري، مهدي را نشان داد و گفت: «مهندس باكري... حيدري دقيق شد: ـ يعني چه؟ بله... خودش است... مهندس باكري، رو دست خورديم قربان نوري و حيدري بسرعت به طرف مهدي رفتند و با ترس و احترام سـلام كردنـد. اسماعيل و ديگران با تعجّب نگاهشان كردند. سپس آهسـته بـه طـرف آنهـا رفتنـد. نوري، چاپلوسانه گفت: «جناب شهردار، دست مريزاد! شما چرا زحمت ميكشيد؟ اسماعيل جلو رفت وگفت: جناب شهردار، من شرمنده ام. تـو را بـه خـدا، مـا را ببخشيد. اصغر كه حسابي جا خورده بود، گفت: شرمنده ام آقاي شهردار... حلالم كن.... مهدي، غلتك را گوشه اي گذاشت و رو به اسماعيل و كارگرها گفت: مگـر شـما چه كرده ايد كه ببخشم يا حلال كنم؟ آنگاه رو به نوري كرد برق غضبِ چشمانش، دل نوري و حيدري را خالي كرد. ـ مگر شما مسئول رسيدگي به اينجا نيستيد؟ مگر من شما را مأمور نكـرده ام بـه كارگرها سر بزنيد و كم و كسريشان را گزارش كنيد؟ نوري با ترس و لرز گفت: «چه قصوري از بنده سرزده؟ چه قصوري؟! اين بنده خداها حقوقشان چه قدر است؟ رنگ از صورت نوري پريد. مهدي با صداي بلند گفت: تو چه طور دلت مـيآيـد از حقوق اين بنده خدا بدزدي؟ خودت كم حقوق ميگيري؟ نوري سرش را پايين انداخت. مهدي، لباسش را عوض كرد رو به نوري و حيدري گفت: شما اخراجيـد. فـردا براي تسويه حساب به شهرداري بياييد. بعد رو به اسماعيل و كارگرها كـرد و گفـت: حلالـم كنيـد قصـدم فضـولي تـو كارتان نبود، ميخواستم از نزديـك در سـختي كارتـان شـريك باشـم از حـالا، هـر مشكل و مسئله اي داشتيد، مستقيماً مرا در جريان بگذاريد. خداحافظ.مهدي، دست آنها را فشرد. شانهٔ اصغر را هم كه با شرمسـاري اشـك مـيريخـت نوازش كرد و به سوي شهرداري رفت. اسماعيل، نگاهي به نوري و حيدري انداخت و با صداي بلند رو به كارگرها گفت: برگرديد سر كارتان؛ اما اول يك صلوات براي سلامتي شهردار آقايمان بفرستيد، كارگرها صلوات فرستادند و مشغول كار شدند. ادامه دارد....... ✨ 🌈 ✨ 🌈http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨ 🌈 ✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨