💚سلام امام زمانم💚
هر صبح،
به شوق عهد دوباره با شما
چشمم را باز میکنم🌿
#عهدمیکنمباشما،
هر روز که میگذرد،
عاشقانه تر از قبل
چشم به راهتان باشم...🧡
✨السَّلاَمُ عليكَ يا وَعْدَ اللهِ الَّذِى ضَمِنَهُ✨
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_آقای_شهردار🔸🔶
🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات :
🍃🦋سردار_شهید_مهدی_باکری 🦋🍃
( قسمت_هفتم)🌹🍃
💥كاظم با خنده گفت: واقعيتش، به حال و روزت ميخنديم. حميد بلند شد جلو آيينه رفت با ديدن صورت كوفتـه اش جـا خـورد. برگشـت طرف كاظم و مهدي و گفـت: «مـرا بـه اينجـا كشـانده ايـد كـه بـه كتـك بدهيـد... بي معرفتها؟! مهدي و كاظم ريسه رفتند. حميد هم به خنده افتاد چنـد لحظـه بعـد، مهـدي گفت: خُب بچه ها، ديگر بس است اين اولين درسي بود كه ساواكيها به ما دادنـد بايد به فكر خانه ديگري باشيم. حميد در حالي كه به گونه متورمش در آيينه نگاه ميكرد، گفـت: حتمـاً نمـره من هم بيست شده! دوباره هر سه تايشان به خنده افتادند.
💥مهدي به ساعتش نگاه كرد سه ساعت از قرارش با حميد ميگذشت؛ اما او هنوز نيامده بود دلش شور ميزد. دوباره دستش را سايبان چشم كرد و به دور دستها، بـه سوي مرز تركيه خيره ماند. خدا خدا ميكرد كه حميد گير مأموران مـرزي نيفتـاده باشد، دستش خسته شد برگشت و به پايين تپه و پشت سر نگاه كرد. قـاطر كرايـه اي، آرام و كيفور ميچرخيد و حشرات مزاحم را با دمش از خود دور ميكرد. مهـدي بـه خط الرأس تپه رفت و روي تخته سنگي نشست؛ رو به مرز، دسـت بـه جيـب بـرد و آخرين نامه اي را كه حميد از طريق يكي از دوسـتانش فرسـتاده بـود، درآورد و بـاز خواند: مهدي جان، سلام حالت چه طور است؟ از آخرين ديدارمان يك ماه ميگـذرد حال من خوب است و شرمندهٔ تو هستم، تو با آنكه خدمت نظام وظيفـه ات را انجـام ميدهي، اما خرج تحصيل مرا هم ميدهي. به خدا مـن از ايـن بابـت خيلـي بـه تـو مديون و خجلم. من در شهر «آخن» تحصيل مـيكـنم صـبحها درس مـيخـوانم و براي نماز به مسجدي كه آقاي خاتمي پيش نماز آنجاست، ميروم. مهدي جان، حـالا كه شعله هاي انقلاب، آتش به خرمن رژيم پـوك و پوشـالي شاهنشـاهي زده، ديگـر طاقت ماندن در اينجا را ندارم. اگر اجـازه بـدهي، ايـن بـار بـه سـوريه مـيروم و بـا توشه اي مهم به ايران بازميگردم. موعد ديدار ما، صبح روز هجـدهم آذرمـاه، همـان جايي كه ميداني. قربانت حميدمهدي.
💥سياهي كسي را ديد كه از دور ميآمد. دل به راه زد و از تپه سرازير شـد، دويد حميد، عرق ريزان با دو كوله بزرگ بر دوش ميآمد. بـه هـم رسـيدند حميـد، كوله ها را بر زمين گذاشت و همان جا از خستگي بر زمـين نشسـت. مهـدي بغلـش كرد و بعد شانه هايش را ماليد و گفت: «چي شده حميد... زوارت در رفته؟
حميد كه نفس تازه ميكرد، به خنده افتاد و گفت: هنوز نه؛ اما... ـ اما چي؟ خيلي نگرانت بودم. ـ هيچي، كم مانده بود گير ساواكيها بيفتم. ـ چي؟ ساواكيها؟ حميد بلند شد. مهدي، كوله ها را به دوش گرفت از سنگيني كوله ها، بدنش تاب برداشت. حميد گفت: حالا ميبيني من با چه بدبختي اينها را از آن طرف مـرز تـا اينجا آورده ام؟ ـ تو ماشاﷲ جواني؛ اما من ديگر پير شده ام. خب، حالا تعريـف كـن، ببيـنم چـه شده؟ تپه را دور زدند و به قاطر رسيدند. حميد كمك كرد تـا مهـدي كولـه هـا را روي قاطر بگذارد و جايشان را محكم بكند. ـ از سوريه كه سوار اتوبوس شدم، چشمم به جوان لاغر و چشم درشتي افتاد كه به من خيره شده بود. يكريز مرا مي پاييد اول توجهي بهش نكردم؛ اما نزديكي مـرز ديدم نه، اين طور نميشود راستش كمي هم ترسيدم فكري شدم كه نكند ساواكي باشد. خلاصه كنم... نزديك مرز اتوبوس جلو يك رستوران ترمز كـرد آهسـته بـار و بنديلم را برداشتم و دور از چشم ديگران زدم به چاك تا اينجا يكنفس آمدم. ديگـر پيرم درآمد. مهدي گفت: حالا ببينم بارت چي هست؟ حميد گفت: «اسلحه و مهمات، مهدي با تعجب به حميد نگاه كرد. حميد گفت: «چرا اين طوري نگاهم ميكني. مگر اين سومين بار نيست كه از تركيه برايت سلاح و مهمات ميآورم؟ ـ آخر چه طور از سوريه... حميد خنديد و گفت: پدر پول بسوزد! راننده وقتي اسكناسها را ديد، مثل مـوم نرم شد البته بهش نگفتم بارم اسلحه و مهمات است گفتم قاچاق است درجا قبول کرد.
ادامه_دارد......
✨
🌈
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌈
✨
🌈
✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
9.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 ۲۰ روز تا اربعین سیدالشهدا علیه السلام باقیست...
گفت ای همدمم از لحظهی میلاد، حسین
ای سلامم به جراحات تنت باد، حسین
از همان روز که چشمم به تو افتاد حسین
آتش عشق تو زد بر جگرم باد، حسین
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_الحسین...🌹🏴
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🏴🌹خداحافظ محرم
نمیدانم دوباره تو را خواهم دید
یا نه ؟!...
اما اگر وزیدی و از سر کوی من گذشتی
سلامم را به اربابم برسان🌹🏴
و اگر این آخرین محرمم باشد
بگو همیشه برایت مشکی به تن میکرد
و دوست داشت نامش با نام تو عجین شود
گر چه جوانی میکرد اما از اعماق وجودش
تو را از ته دل دوست داشت و اردتمند شما بود🌹🏴
با چای روضه، صفا میکرد
و سرش درد میکرد برای نوکری
محرم جان تو را به خدا میسپارم و دلم
شور میزند برای صَفری که از "سَفَر" میرسد🌹🏴
خداحافظ ماه محرم
خداحافظ تاسوعای عباس
خداحافظ عاشورای حسین
خداحافظ ای گریههای محرم
خداحافظ ای مجلسای پر از غم
خداحافظ ای شور و حال و بکا
خداحافظ ای پرچمهای سیاه
خداحافظ ای ماه پر شور و شین
خداحافظ ای خیمههای حسین
خداحافظ ای سرزمین بلا
خداحافظ ای نینوای کربلا
خداحافظ ای یاس ام البنین
خداحافظ ای مشک روی زمین
خداحافظ ای هجلهگاه خیمهگاه
خداحافظ ای گودی قتلگاه
خداحافظ ای دیدههای پر آب
خداحافظ ای شیرخوار رباب
خـداحـافـظ محـرم😭🌹🏴
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🏴🌹🏴🌹🏴🌹🏴
#سلام_امام_زمانم
عجب خیـالِ قشنگى ڪه تو ڪنارِ منى
تویى ڪـه باعث آرامــش و قـــرار منى
به انتظار تـــو پا تـا به ســر همه شوقم
تو عاشقـــانـه تــرین شعـــر انتظار منى
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_آقای_شهردار🔸🔶
🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات :
🍃🦋سردار_شهید_مهدی_باکری 🦋🍃
( قسمت_هشتم)🌹🍃
💥مهدي گفت: خيلي خوب شـد بـا اينهـا مـيتـوانيم حسـابي جلـو سـاواكيهـا دربياييم. حميد روي قاطر پريد مهدي، افسار قـاطر را كشـيد و بـه سـمت روسـتا راهـي شدند. حميد گفت: آخر من بروم جلسه، چه بگويم؟ مهدي دست بر شانهٔ حميد گذاشت و گفت: باز شروع شد، گفتم كه قرار اسـت فرماندهان لشكرهاي سپاه و ارتـش دور هـم جمـع بشـوند و بـراي عمليـات آينـده برنامه ريزي كنند. ناسلامتي، تو معاون من هستي بايد جور مرا بكشي نگران نبـاش فرمانده لشكر محمدرسول ﷲ است بـا او هـم آشـنا ميشوي، حميد لبخندي زد و گفت: باشد بزرگتري گفته اند و كوچكتري.
💥مهدي، حميد را هل داد، حميد سوار موتور تريل شد و به سوي قرارگاه شتافت، حميد به قرارگاه رسيد بيشتر فرماندهان را ميشناخت. در گوشه اي نشست بـه حسين خرازي ـ فرمانده لشكر امام حسين ـ گفـت: حـاج حسـين، پـس ايـن برادر همت كجاست؟ حاج حسين گفت: هر جا باشد، ديگر سر و كله اش پيدا ميشود، در اتاق به صدا درآمد و همت وارد اتاق جلسه شد همـه بلنـد شـدند. همـت بـا فرماندهان دست داد و احوالپرسي كرد چشمان حميد با ديدن او از تعجب گرد شد. همت به حميد رسید چشمش به حميد كه افتاد، مات و متحير بر جا مانـد هـر دو چند لحظه اي به هم خيره ماندند و بعد لبانشان كش آمد و همديگر را بغـل كردنـد. حاج حسين گفت: چه شد آقا حميد... تو كه حاج همت را نميشناختي؟ حميد خنديد و حرفي نزد آخر جلسه بود كه مهدي آمد، سلام كرد و كنار حميد نشست؛ اما ديد كه حميد و همت هر چند لحظه به هم نگاه ميكنند و ميخندند، مهـدي تعجـب كرد نميدانست آن دو به چه ميخندند، جلسه تمام شد همت به سوي حميد و مهدي آمد. مهدي گفـت: «شـما دو نفـر به چي ميخنديد؟ حميد با خنده گفت: آقا مهدي قضيهٔ آمدنم از تركيه بـه ايـران يـادت هسـت؟ همان موقع را كه گفتم يك ساواكي تعقيبم ميكرد؟ مهدي، چيني به پيشاني انداخت و با تأملي گفت: آهان، يادم آمد... خب؟ حميد، دست بر شانهٔ همت گذاشت و گفت: آن ساواكي، ايشان بودند، مهدي جا خورد همت خنديد و گفت: اتفاقـاً مـن هـم خيـال مـيكـردم شـما ساواكي هستيد و مرا تعقيب ميكنيد. به همـين خـاطر، از رسـتوران نزديـك مـرز، پياده به طرف مرز فرار كردم. مهدي خنديد و گفت: «بنده هاي خدا... الكـي الكـي كلّـي پيـاده راه رفتيـد. امـا خودمانيم، قيافهٔ هر دويتان به ساواكيها هم ميخورد! خنده فضاي قرارگاه را پر كرد.
ادامه_دارد.....
✨
🌈
✨
🌈http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨
🌈
✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
5.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۱۶ روز تا اربعین سیدالشهدا علیه السلام باقیست...🏴
حسینم واحسین گفت و شنودم
زیارت نامه ام جسم کبودم
چه در زندان، چه در ویرانة شام
دعا می خواندم و یاد تو بودم.
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_الحسین...🌹🏴
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌷به قدری به حضرت آقا ارادت داشت و ولایی بود که یک تابلو درست کرده و جلوی ورودی منزل نصب کرده بود که روی آن نوشته شده بود:
هر که دارد بر ولایت بدگمان،
حق ندارد پا گذارد در این مکان
🌷میگفت: کسی که آقا را قبول ندارد، مدیون است که نان من را بخورد. آقا یعنی علی و علی یعنی اهل بیت و همه اینها به هم وصل هستند.
❤️ شهید احمد اعطایی ❤️
نثار روح پاک شهدا صلوات
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊