eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_آقای_شهردار🔸🔶 🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات : 🍃🦋سردار_شهید_مهدی_باکری 🦋🍃 ( قسمت_شانزدهم)🌹🍃 💥اصلان هر چند لحظه يك بار ناخودآگاه از صداي انفجارها خم و راست ميشود. آقا مهدي،،، آتش خيلي شديد شده، آدم نميتواند رد بشود؛ چه برسد بـه لـودر نميتوانيم جلو برويم! آقا مهدي از بيل پايين ميپرد صدايشان را ميشنوم: ﷲ بنده سي، آنچه بچه ها زير آتش دشمن بـدون خـاكريز و جـان پنـاه دارنـد مـي جنگنـد، آن وقـت شـماها ميترسيد جلو برويد؟ پس توكلّتان كجا رفته؟ به خدا اگر ميتوانستيم رد شويم، حرفي نبود به حضرت عباس رد مـيشـويم اما ميبيني كه نميشود. ـ اين حرفها چيست؟ خدا حضرت ابراهيم را از دل آتش نمـرود صـحيح و سـالم درآورد. اين آتش كه چيزي نيست. 💥چند خمپاره در نزديكيمان منفجر ميشود آقا مهدي ميپرد توي بيـل. صـداي اصلان را ميشنوم: «يا علي... حركت ميكنيم! دوباره لودر حركت ميكند. گلوله ها و تركشها با صدايي ناهنجار بـه بدنـه و بيـل لودر ميخورند. دست آقا مهدي را ميكشم و ميگويم: آقا مهدي، مواظـب باشـيد آتش زياد است. آقا مهدي حرفي نميزند، يكباره صداي شادمانه او بلند ميشود: خدا را شـكر... رسيديم! آقا مهدي از بيل پايين پريد به زحمت بلند مـيشـوم گوشـه آسـمان در حـال روشن شدن است. 💥بچه ها با خوشحالي به استقبالمان ميآيند، ميدانم كه ديـدن آقـا مهدي را زير آتش و در خط اول باور نميكنند. با كمك يكي از بچه ها پايين ميآيم. لودرچي با جديت در طول خط سرگرم خاكريز زدن ميشود، لنگ لنگان و بيسيم به دوش، همراه آقا مهدي به بچه ها سرميزنيم. آقا مهدي متوجه لنگيـدنم مـيشـود و ميگويد: چه شده ابراهيم... زخمي شدي؟ ميگويم: چيزي نيست زانوم كمي ضربه خورده، آقا مهدي بيسيم را از پشتم برميدارد و ميگويد: چرا زودتر نگفتي مؤمن؟ بـرو استراحت كن، تو اين وضعيت؟ ـ به اميد خدا ديگر خطري نيست موقع برگشتن، صدايت ميكنم... برو... 💥با آنكه دلم نميآيد ازش جدا شوم، امـا بناچـار مـيروم و سـنگرِ خرابـه اي پيـدا ميكنم. يك امدادگر ميبيندم. ميآيد سراغم و زخمم را پانسمان ميكند از شـدت خستگي به خواب ميروم، با صداي انفجار مهيبي از خواب ميپرم. آسمان روشن شده است و صداي لودرها لحظه اي قطع نميشود. بچه ها روي خاكريز ميجنگند و بـه سـوي دشـمن شـليك ميكنند، به زحمت بلند ميشوم. خاكريز تا چشم كار ميكنـد، ادامـه يافتـه اسـت. اضطراب ميگيردم چرا از آقا مهدي غافل مانده ام؟ نميدانم كجاست و چه ميكنـد. 💥لنگ لنگان راه ميافتم، سراغش را از هر كس ميگيرم، نمـيدانـد. دلشـوره ام بيشـتر ميشود. نكند بلايي سرش آمده باشد، يك بسيجي كه در حال پر كردن خشابش است، ميگويد: آقا مهدي؟ آنجاست، دارد خاكريز ميزند جا ميخورم خاكريز ميزند؟ چشمم به يك لودر مي خـورد كـه منهـدم شـده و صندلي راننده اش خيسِ خون است. دلم هرّي ميريزد. از تك تك لودرچي ها سـراغ آقا مهدي را ميگيرم. يكي از لودرچي ها كه چفيه به سر و صورت بسته، با دست بـه لودر آخري اشاره ميكند. افتان و خيزان به لودر ميرسم، آقا مهدي، فرز و چـالاك، فرمان ميچرخاند، دنده چاق ميكند و بيل پـر از خـاك را روي خـاكريز مـيريـزد. صدايش ميكنم، برايم دست تكان مـيدهـد. 💥ناگهـان خمپـاره اي در نزديكـي لـودر ميتركد. ميخزم روي زمين و تركشها ويزويزكنان از بالاي سـرم مـيگذرنـد. انگـار هزاران زنبور به جايي ميروند سر بلند ميكنم و آقـا مهـدي را مـيبيـنم كـه روي فرمان افتاده است شوكه ميشوم. درد پايم را فراموش ميكنم. نعره كشان ميدوم به سوي لودر و بالا ميروم. آقا مهدي، خيس خون روي فرمان نفس نفس ميزند. ميكشـمش پـايين. چنـد نفر به سويمان ميدوند. ضجه ميزنم: تو را به خدا، يك كاري بكنيـد... آقـا مهـدي زخمي شده.... آقا مهدي چشم باز ميكند و با صداي خفه ميگويد: چه شـده ﷲ بنـده سـي... چيزي نيست، گريه نكن. اصلان جلوتر از ديگران سر ميرسد، ميزند به سرش... يا جدهٔ سادات... چه شده آقا مهدي؟ آقا مهدي ميخواهد بلند شود؛ نميتواند. 💥اصلان، چفيه اش را دور بدن آقا مهـدي ميبندد. چفيه سرخ ميشود. آقا مهدي به خاكريز اشاره ميكند و با درد مـيگويـد: براي فتح اينجا خيليها شهيد شده اند. نبايـد يـك وجـب از اينجـا دسـت دشـمن بيفتد خاكريز را تمام كنيد. يك تويوتا وانت ميآيد. به زحمت آقا مهدي را سوار ميكنـيم. بچـه هـا بـه سـر و صورت ميزنند و گريه ميكنند. ماشين حركت ميكند. نشسته ام كنار آقا مهدي و بغلش كرده ام، دستانم خيس خون است. آقـا مهـدي، لبخند بيرنگي ميزندو ميگويد: ديدي ابراهيم، خدا ما را هم از زيـر آتـش نمـرود گذراند. ميگريم و به جاده چشم ميدوزم. ...... ✨ 🌈 ✨http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌈 ✨ 🌈 ✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣️ ❣️ بیا که با تو بگویم غم ملالت دل💔 چرا که بی تو👤 ندارم گفت و شنید بهای تو💞 گر بود خریدارم که جنس خوب به هر چه دید خرید✅ 🌸🍃 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_آقای_شهردار🔸🔶 🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات : 🍃🦋سردار_شهید_مهدی_باکری 🦋🍃 ( قسمت_هفدهم)🌹🍃 💥حوصلهٔ وحيد داشت سر ميرفت. نيم ساعت ميشد كه چشم بـه جـاده دوختـه بود. براي هر ماشين كه مـيگذشـت، دسـت بلنـد مـيكـرد؛ امـا هـيچ كـدام ترمـز نميكردند. آسمان در حال تاريك شدن بود و ستاره قطبي در شمال ميدرخشيد. ساكش را بر زمين گذاشت خودخوري ميكرد كه چرا براي برگشتن بـه پادگـان دير كرده است. از دور، نور ماشيني را ديد كه نزديك ميشد خدا خدا كرد كـه ايـن ماشين نگه دارد ماشين نزديك شد. دست بلند كرد و با صداي بلند گفت پادگان... ماشين بسرعت از كنارش گذشت لب گزيد. ماشين دهها متـر جلـوتر ايسـتاد و بعد عقب عقب آمد. وحيد با خوشحالي ساكش را برداشت و به سوي ماشـين دويـد. ديد كه ماشين پلاك سپاه دارد و تويوتا وانتي كرم رنگ است. مهدي، شيشه سمت راست را پايين كشيد وحيد گفت: سلام اخوي، مهدي گفت: سلام كجا ميري؟ پادگان. ـ سوار شو. وحيد در باز كرد و كنار مهدي نشسـت. 💥 مهـدي دنـده چـاق كـرد و ماشـين بـه حركت درآمد. وحيد پرسيد: شما هم نيروي لشكر عاشورا هستيد؟ اگر خدا قبول كند، به مهدي نگاه كرد. نور بيرمقِ لامپ سقف بر سر و بدن مهدي ميتابيد. مهـدي گفت: تا اين موقع چرا بيرون مانده اي؟ حقيقتش من تازه به لشكر آمده ام، نميدانسـتم كـه از غـروب بـه بعـد به سـختي ميشود ماشين براي پادگان پيدا كرد. چه كاره اي؟ ـ الان كه بسيجي ام؛ اما دانشجوي هنر هم هستم نقّاشم، آمده ام بجنگم؛ امـا بـه تبليغات مأمور شدم. رفته بودم اهواز، وسايل نقاشي بخرم، ميخواهم تصوير شـهدا را روي ديوارهاي پادگان بكشم. مهدي لبخندي زد و گفت: به به... خدا خيرت بدهد كار شما ثواب جنگيدن در خط مقدم را دارد. هنرت را دست كم نگير وحيد متوجه نشد كه كي به پادگـان رسـيدند. بـين راه، كلّـي بـا راننـده اي كـه نميشناخت، كپ زد و با او گرم گرفت حتي چند لطيفه هـم بـراي مهـدي تعريـف كرد و هر دو خنديدند. 💥مهدي، وحيد را تا نزديكي واحد تبليغات رساند و خداحافظي كرد. وحيـد وقتـي يادش افتاد اسم راننده را نپرسيده است كه ماشين از او دور شده بود سه روز بعد، گرماگرم ظهر تابستان، وحيد بيحال و كلافه از گرما در حـال گـذر از كنار ساختمان ستاد لشكر بود كه مهدي را ديد. مهدي در حال جمع كردن كاغذ پاره ها و زباله هاي دور و اطراف ساختمان بود. وحيد آهسته جلو رفت و زد به گُردهٔ مهدي، مهدي برگشت و هـر دو در آغـوش هم گره خوردند. وحيد گفت: «چه طـوري اخـوي؟ ايـن چنـد روزه خيلـي دنبالـت گشتم؛ اما پيدات نميكردم مهدي، عرق سر و صورتش را با پر چفيه گرفت و گفت: زير سايهٔ شـما هسـتم شما خوبيد؟ وحيد، دست مهدي را كشيد و زير سايباني رفتند. وحيد گفـت: پـدر آمرزيـده، مگر عقل نداري؟ مگر اينجا نيروي خدماتي نيست كه تو آشغال جمع ميكني؟ بـرو به رانندگي ات برس، مهدي خنديد و گفت: مگر مـن بـا نيروهـاي خـدماتي چـه فرقـي دارم؟ همـه بسيجي هستيم و به خاطر خدا به اينجا آمده ايم، بيا تو هـم كمـك كـن زبالـه هـا را جمع كنيم. شوخي ميكني؟! من وآشغال جمع كردن؟ ول كن بابا، بيا برويم به واحد ما تـا يك ليوان شربت آبليمو به خوردت بدهم، سر حال بيايي، بيا برويم. ـ نه... خيلي ممنون. بايد زباله ها را جمع كنم. انشاءﷲ يك وقت ديگر. وحيد اصرار كرد؛ اما مهدي نرفت. دست آخر، وحيد بـا دلسـوزي گفـت: ببـين اخوي، يكي از دوستان من تو ستاد لشكر بيا و برو دارد دوسـت داري بهـش بگـويم منتقلت كنند به واحد ما؟ مهدي، دست بر شانهٔ وحيد گذاشت و گفت: ممنون... همـين جـا كـه هسـتم، راضي ام. ادامه_دارد....... ✨ 🌈 ✨ 🌈http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨ 🌈 ✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
مداحی آنلاین - دلشوره - حسین طاهری.mp3
7.4M
🍃 دلشوره هارو میبینی 🍃 اسم مارو بنویس تو زائرای اربعینی 🎤 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آدم ها جدا از عطری که، به خودشون می زنن عطر دیگه ای هم دارن که تاثیر گذارتره عطر نگاهشون عطرحرفاشون عطری که فقط و فقط مختصّ شخصیت اون هاست و در هیچ مغازه ی عطر فروشی پیدا نمیشه... ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بله، عطر خاصی دارند ایکاش کمی از عطر شهدا شامل مامیشد http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_آقای_شهردار🔸🔶 🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات : 🍃🦋سردار_شهید_مهدی_باکری 🦋🍃 ( قسمت_هجدهم)🌹🍃 💥وحيد با مهـدي دسـت داد و گفـت: «هـر جـور كـه راحتـي،، خـب، مـن رفـتم. خداحافظ خداحافظ. وحيد چند قدمي از مهدي دور نشده بود كه يادش آمد اسم دوست جديـدش را نپرسيده است. برگشت و گفت: راستي، من هنوز اسمت را نميدانم. مهدي گفت: اسم من به چه درد تو ميخـورد؟ مـن كوچـك شـما هسـتم: ﷲ بنده سي. وحيد خنديد و گفت: «باشد. پـس از حـالا تـو را ﷲ بنـده سـي صـدا مـيكـنم. خداحافظ.» 💥وحيد سرش شلوغ بود. كشيدن تصاوير شهدا، تمام وقت او را پر كرده بود وقـت نميكرد در پادگان بگردد و دوست جديدش را پيدا كند. چنـد بـار موقـع كشـيدن تصوير شهدا، مهدي به ديدنش آمده بود و در همان حال با هم گپ زده و از ايـن در و آن در صحبت كرده بودند. چند بار هم ديده بود كه مهدي با حسـرت بـه تصـوير شهدا نگاه ميكند و حس غريبي در چهره اش نشسته است وحيد در حال نقاشي بود كه تكه سنگي به پس گردنش خورد. دستش لغزيد بـا عصبانيت برگشت به مزاحم بتوپد كه حسين را ديد زبانش از خوشحالي بند آمد از روي داربست پريد پايين، حسين را بغل كرد با حسين از كودكي دوست بود. وحيـد ميدانست كه او فرمانده يكي از گردانهاي لشكر است. حسين گفت: «چه طوري پيكاسو؟ آخر سر، تو هم به جبهه آمدي؟ وحيد، شانه حسين را فشرد و گفت: مگر من چه ام است؟ دستم چلاق است يـا پايم شَل؟ حسين خنديد. وحيد گفت: «چه عجب از اين طرفها. راه گم كردي؟ نه وحيد جان، شنيده بودم كه به پادگان آمـده اي. دوسـت داشـتم بـه ديـدنت بيايم؛ اما وقت نميشد. امروز با آقا مهدي جلسه داريم. وقتي به پادگان آمدم، گفـتم قبلش بيايم و ببينمت. بارك ﷲ... حالا با فرمانده لشكر جلسه ميگذاري؟ من خيلي دوسـت دارم آقـا مهدي را از نزديك ببينم. ـ خب، اينكه كاري ندارد. موقع ناهار بيا ستاد لشكر من آنجا هستم. مـيرويـم و آقا مهدي را ميبيني. ـ معلوم است چه ميگويي؟ مرا چه كار با آقا مهدي؟ اصلاً تو ناهـار مهمـان مـن هستي. دعوتم را رد نكن. راستي، يك دوست پيدا كـرده ام بـه چـه نـازنيني؛ خـوش صحبت و آقا. حتم دارم ببيني اش، ازش خوشت ميآيد. ـ نه... وحيد جان همان كه گفتم موقع ناهار بيـا سـتاد. مـن منتظـرت هسـتم. حتماً بيا من رفتم. وحيد گفت: باشد. براي ناهار آنجا هستم». 💥حسين رفت و وحيد سرگرم كارش شد. بعد از نماز ظهر و عصر، وحيد به ساختمان ستاد لشكر رفت. حسين را پيدا كرد بعد هر دو از پله ها بالا رفتند. دل تـو دلِ وحيـد نبـود. از اينكـه تـا لحظـاتي ديگـر، فرمانده لشكر را از نزديك ميديد، دچار هيجان شده بود. هنوز بـه اتـاق فرمانـدهي نرسيده بودكه چشم وحيد به مهدي افتاد. مهدي كنار درِ ورودي اتاقِ فرماندهي ايستاده بود و به مهمانها خوشامد ميگفت. وحيد با خوشحالي جلو رفت و گفت: «سلام. تو اينجا چه كار ميكنـي؟ مثـل اينكـه راننده فرمانده لشكري آره؟ حسين، رنگ پريده و هراسان، دست وحيد را كشيد. مهـدي، لبخنـدزنان دسـت وحيد را فشرد. وحيد به سوي حسين برگشـت و گفـت: «حسـين آقـا، ايـن همـان دوستم است كه ميگفتم. اسمش را گذاشته ام ﷲ بنده سي. مهدي تعارف كرد كه داخل شوند حسين، دست وحيد را كشيد و او را گوشه اي برد و غريد: «وحيد، چرا اين طوري ميكني؟ وحيد، هاج و واج مانده بود كه حسين چه ميگويد. هر دو وارد اتـاق فرمانـدهي شدند. وحيد گفت: چرا رنگت پريده؟ حسين با ناراحتي گفت: «خيلي كار بدي كردي، وحيد مگر چه كار كردم؟ خب، باهاش حال و احوال كردم. ـ مگر تو او را نميشناسي؟ ـ نه... اما ميدانم كه راننده است. ـ بندهٔ خدا، او آقا مهدي است؛ فرمانده لشكر عاشورا. چشمان وحيد گرد شد نفسش بند آمد. احساس كرد كـه صـورتش گُـر گرفتـه است. اتاق فرماندهي پر شد. سفره را پهن كردند؛ اما وحيد حال و روز خوبي نداشت. از خجالت نميتوانست به آقا مهدي نگاه كند؛ اما مهدي مهربانانه به او تعارف ميكـرد كه غذايش را بخورد. وحيد چند لقمه به زور خـورد. چنـد لحظـه بعـد، وقتـي ديـد حواس آقا مهدي به جاي ديگـر اسـت، آهسـته بلنـد شـد و از اتـاق بيـرون رفـت و يكنفس تا واحد تبليغات دويد. وحيد توي اتاق كز كـرده بـود. نمـيدانسـت چـه كـار كنـد بـه خـودش لعنـت ميفرستاد كه چرا به آقا مهدي بي احترامي كرده اسـت. يـاد شـوخيها و سـربه سـر گذاشتن اش با آقا مهدي كه مي افتاد بيشتر خودخوري ميكرد بغض كرد. ادامه_دارد ...... ✨ 🌈 ✨http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌈 ✨ 🌈 ✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚سلام امام زمانم💚 ⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘😍 سلامی از منتظر به زهرایی ترین یوسف 😔 سلامی از من که تنهاترینم به تو که منی دردم را می‌دانی😇 را می‌بینی دلواپسی ام را شاهدی صدایم را می‌شنوی😭 و دعایم می‌کنی...🤲 در افق آرزوهایم تنها«أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج»را می‌بینم... 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_آقای_شهردار🔸🔶 🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات : 🍃🦋سردار_شهید_مهدی_باکری 🦋🍃 ( قسمت_نوزدهم)🌹🍃 💥ناگـاه درِ اتاق باز شد و مهدي داخل شد. بغض وحيد تركيد. بلند شـد. آقـا مهـدي را از وراي پرده لرزان اشك ميديد. مهدي، دست بر شانه وحيد گذاشت و گفـت: «گريـه نكـن بسيجي، مگر چه شده است؟ وحيد هق هق كنان گفت: مرا ببخش آقا مهدي... مهدي خنديد. وحيد به مهدي نگاه كرد دوست داشت ساعتها به صورت خنـدان و چشمان قهوه اي روشن او نگاه كند و چشم برندارد. 💥صولت به بدنش كش و قوس داد و سپس كنار قدير بر لب هور روي زمين پهـن شد. قدير، پاهاي لختش را از آب بيـرون كشـيد و گفـت: «چـه شـده... زهـوارت در رفته؟ نرمه بادي وزيد و نيزار چون حريري طلايي به بازي درآمد و خش خـش خـوش آهنگش در فضا موج انداخت. صولت، دلش از خنكاي بادي كه عرق تنش را خشك ميكرد، غنج مـيرفـت بـا خوشحالي گفت: پس چي؟ الكي كه نيست آخر سر تمام شد. قدير گفت: حق داري. همين كه آقا مهدي پـس از سـه بـار سـاختن و خـراب كردن اورژانس، اين بار از كارمان راضي شد، خودش كلّي ميارزد. صورت نشست و چرخيد به طـرف اورژانـس كـه گوني هـاي پـر از شـن و ماسـه، ديوارهاش بود و پليتهاي سيماني، سقفش. دم در ورودي، تابلوي كوچكي جا خوش كرده بود اورژانـس عاشـورا، موقعيـت شهيد ياغچيان. قدير گفت: اگر جديت و پشتكار آقا مهدي نبود، شايد بـه ايـن خـوبي سـاخته نميشد. صولت خنديد و گفت: شوخي نيست. سه بار سـاختيم و آقـا مهـدي نپسـنديد. يادت هست همه اش ميگفت: نه، وسـايل زيـاد اسـت و اورژانـس زيـر آب مـيرود؛ سبكش كنيد... شناورها طاقت نميآورند؟ باور كن قدير، اين آخري داشتم از كـت و كول ميافتادم. اما آقا مهدي خيلي خجالتمان داد وقتي گفـت كـه شـما زيـر ايـن آفتـاب داغ زحمت ميكشيد و من با چند كلمه زحمتتان را هدر ميدهم. به من فحش بدهيـد، اخم كنيد و روبرگردانيد؛ اما بايد كار خوب و درست انجام بشـود. تحمـل شـما هـم حدي دارد؛ اما ارزش اين همه سختي و زحمت را دارد. 💥روي سنگر اجتماعي و كنار اورژانس، يك نفر اذان ميگفت. صولت، جورابش را كند و آستين بالا زد مهدي براي سركشي به اورژانـس آمـد. صـولت و قـدير و ديگـر نيروهـاي واحـد بهداري به استقبالش رفتند. مهدي در حال خـوش و بـش كـردن بـا آنهـا بـود كـه چشمش به كنار يكي از سنگرها افتاد. صورتش در هم رفت. قدير، رد نگاه مهـدي را گرفت. توده اي زباله تلمبار شده بود و مگسـهاي زيـادي روي آن وول مـيخوردنـد. مهدي سر تكان داد و گفت: برادرها، بروند سر پست و كارشان. بسيجيها متفرق شدند. مهدي به چند سنگر سر زد. حواس قدير به مهدي بود. وقتي صورت مهدي سرخ شد و به پيشانياش چين افتاد، دل قدير هرّي ريخت پايين. صداي مهدي در شناور پخش شد: برادرها سريع بيايند اينجا؟ چند لحظه بعد، همه دور مهدي گرد شدند. مهدي، زباله ها را نشان داد و گفـت: اين چه وضعي است؟ مثلاً شما نيروي بهداري هسـتيد. بايـد سرمشـق ديگـران در بهداشت و نظافت باشيد... اين طوري؟ مهدي گشت و يك گوني خالي پيدا كرد. شروع كرد به جمع كردن زباله ها. قدير و ديگران هم خجالت زده دويدند سراغ زباله ها. مهدي از ميان زباله ها يك بسـته صـابون پيـدا كـرد. عصـباني شـد: ببينيـد بـا بيت المال مسلمين چه ميكنيد. ميدانيد اينها را چه كسـاني و بـا چـه مشـقتي بـه جبهه ميفرستند؟ آخر جواب خدا را چه طور ميخواهيد بدهيد؟ قدير به صولت نزديك شد و با صداي خفه اي گفت: صولت، به روح بابام، تا حالا آقا مهدي را اين قدر عصباني نديده بودم. قدير سر تكان داد و در حال زباله جمع كردن گفـت: تقصـير خودمـان اسـت... ادامه_دارد....... ✨ 🌈 http://eitaa.com/mashgheshgh313✨ 🌈 ✨ 🌈 ✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨