•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
مشخصات: 🤓
💫کتاب : رویای بیداری 💫
🌺خاطرات خانم زینب عارفی ، همسر
شهید مدافع حرم - مصطفی عارفی💞
💥✨قسمت : سی و شش✨💥
🔶با آمدن زمستان شمارش معکوس برای رسیدن مسافرِ 😇در راه آغاز شد. یک روز سرد و ابری نشسته بودم داخل اتاق، سجادهام پهن بود و مشغول خواندن سورۀ مریم بودم که ناگهان حالم دگرگون😔 شد دقایقی گذشت حالم کمی بهتر شد. قرآن را بوسیدم و گذاشتم روی سجاده، بلند شدم و رفتم داخل حیاط قدم زدم. روزهای کوتاه زمستان❄️ آفتاب زود غروب میکند. وضو گرفتم و دوباره آمدم توی اتاق، دلم میخواست مادرم کنارم بود، دستم را میگرفت، توی چشمهایم 👀نگاه میکرد و از شبی که بهدنیا آمده بودم میگفت. میگفت درست وسط تابستان🌞 بود، تاکها شاخه دوانده بودند روی داربستها. برگهای سبز و پهنشان سایبانی شده بود برای دورهمیهای گاه و بیگاه. شبی که تو به دنیا آمدی🌸 داشتم سماور را میآوردم توی تاکستان کوچکمان که اولین علامت به سراغم آمد. سبدی از انگورهای 🍇یاقوتی را روی میز کوتاهی گذاشته بودم، پدرت و پسرها یکییکی آمدند و نشستند روی تخت به خواهرت فاطمه گفتم: مادر چایی بریز، ربابه تازه راه افتاده بود. خوشهای انگور🍇 دستش بود و تمام صورتش قرمز بود. به کبری گفتم: مادر! دست و صورت این بچه رو بشور, یک دفعه متوجه شدم که وقتش رسیده. پدرت با دلواپسی نگاهم کرد و گفت: پاشو ساکت رو ببند، بریم بیمارستان، تو راحت به دنیا آمدی و شدی تهتغاری😍😍
🔸مادرم گفته بود چند روز قبل از بهدنیا آمدن بچه به من خبر بدهید تا بیایم مشهد، اما اغلب بچهها👶 یا زودتر یا دیرتر از موعد مقرر به دنیا میآیند. روی پنجۀ پا بلند شدم. از پنجره به بیرون نگاه کردم. لایهای از برف روی کوههای روبهرو نشسته بود. هوا ابری و بدون باد بود. صدای ماشین🚙 آقامصطفی آمد. خوشحال شدم از اتاق بیرون آمدم در کوچه را باز کردم. حجمی از هوای سرد به درون آمد. انگار یخی نامرئی فضا را احاطه کرده بود. آقامصطفی نگاهی به من کرد و پرسید: «چرا رنگت پریده؟ بیا بریم نزدیک بخاری.»گفتم: «حالم خوب نیست.»🌷
گفت: «زنگ میزدی زودتر میاومدم»
گفتم: «عجلهای نیست، شام بخور بعد»
بعد از شام کمی حالم بهتر شد همراه مادرشوهرم رفتیم به بیمارستان🏨
آقامصطفی کارهای پذیرش را انجام داد و گفت: «محیط زنونه است من ، تو ماشین منتظر میمونم.»🌹
من هنوز وضعیتم مشخص نبود. گفتند داخل بخش قدم بزنم. مادرشوهرم پادرد و کمردرد داشت و نمیتوانست روی یک صندلی چوبی و خشک ساعتها بنشیند. بیمارستان دولتی هم که امکاناتی برای همراه بیماران نداشت به مادرشوهرم گفتم: «شما برید خونه خسته میشین»💐💐💐
ادامه دارد .......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊ذکر روز پنجشنبه 🕊
http://eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
مشخصات: 🤓
💫کتاب : رویای بیداری 💫
🌺خاطرات خانم زینب عارفی ، همسر
شهید مدافع حرم - مصطفی عارفی💞
💥✨قسمت : سی و هفت✨💥
🔶تا ساعت پنج صبح در راهروهای باریک و طویل بخش سرگردان بودم. ساعت پنج بچه بهدنیا👶 آمد. چند بار توی بلندگو پیج کردند: «همراه بیمار زینب عارفی به بخش زنان و زایمان مراجعه کند.»
هیچکس نیامد، خیلی دلم شکست💔 در یک اتاق سهتخته بودم. کمی بعد بچهام را آوردند و روی تخت کوچکی، کنار تخت من خواباندند. از بالا نگاهی به آن موجود کوچک و دوستداشتنی ☺️انداختم، اما رغبتی برای در آغوش کشیدنش در خود نیافتم. آه غمانگیزی کشیدم، اشک روی گونههایم را پاک کردم احساس کردم علاقهای به بچه ندارم، شاید به خاطر اینکه آمادگی مادر شدن را نداشتم، شاید هم به خاطر اینکه سن نوزدهسالگی برای مادرشدن هنوز زود بود و به همین دلیل من خجالت میکشیدم 😔بچه را بغل کنم سرم را کردم زیر پتو با صدای گریۀ😭 بچه بیدار شدم. از تخت آمدم پایین و بچهام را بغل کردم. صورتش کمی متورم بود چشمهایش هنوز بسته بود، دستهای کوچکش را مشت کرده بود. وقتی گریه میکرد چهرۀ صورتیرنگش پر چین و چروک و قرمز میشد.🌺 دوباره او را خواباندم روی تخت کوچک مخصوص نوزادان و چشم دوختم به در، پرستار بخش برایم صبحانه آورد.🍞 همتختیهایم شیرینی و میوه تعارفم کردند. رفتم کنار پنجره به ماشینهای پارکشدۀ کنار خیابان نگاه کردم دنبال پیکان آقامصطفی میگشتم.😔 همتختیام پرسید: «غریبی؟» جوابش را ندادم. اگر حرف میزدم بغضم میترکید و دلم نمیخواست روز به این خوبی را خراب کنم. روزی که خداوند پسری سالم به من عطا کرده بود. باید بهخاطر داشتن همسری مؤمن و پسری سالم شکرگزار🙏 میبودم. بالاخره که میآمدند، حالا کمی دیرتر، مطمئن بودم آقامصطفی همین اطراف بیمارستان، یک جایی بیدار و منتظر است. او نمیتوانست این قدر بیخیال باشد. دلشوره و انتظار زبانم را بسته بود😔😔. با کسی حرف نمیزدم از دلسوزیهایشان حالم بدتر میشد. اولین باری بود که گذرم به بیمارستان افتاده بود. چقدر لحظهها کُند و سخت میگذشت. چند بار بچهام را بغل کردم شیر دادم و خواباندم. چشمم به در بود که خانمی آهسته در را باز کرد. پرسید: «زینب عارفی توی این اتاقه؟»
با خوشحالی☺️ گفتم: «عمهجون شمایین؟ از کجا فهمیدین؟ کی بهتون خبر داد؟»
🔸عمهام باشتاب خودش را به من رساند. بغلم کرد و گفت: «خوبی عمهجون؟ الهی عمه به قربونت بشه. آقامصطفی زنگ زد گفت بچه به دنیا اومده و شما بیمارستانی، آدرس بیمارستان رو پرسیدم و سریع خودم رو رسوندم پیشت.»💐💐💐
ادامه دارد ......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🌷#مهمانی_شهدا
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش علاء هست✋
#شهید_زیبایی_که_میتوانست_ستاره_سینماشودامادفاع_ازحرم_را ترجیح_داد💫
شهید علاء حسن نجمه🌹
تاریخ تولد: ۱۷ / ۶ / ۱۳۷۱
تاریخ شهادت: ۲۹ / ۷ / ۱۳۹۵
محل تولد: لبنان
محل شهادت: سوریه
🌹یتیمی بود که برای خواهر و برادران یتیمش پدری میکرد.در کنار مادرش سرپرستی خواهر و سه برادرش را بر عهده داشت.
💫 به خاطر سیمای زیبایش بارها برای بازیگری در تلویزیون دعوت شده بود اما او راه و رسم دیگری در پیش گرفته بود؛ باید میرفت تا به گونه ای دیگر بدرخشد و ستاره باشد.💫
او داوطلبانه به حرم حضرت زینب(س) رفت🌷
آخرین نماز صبح «علاء نجمه» نماز وداع او بود، گویی دیگر دنیا برایش تنگ شده بود و فرصتی برای برآورده شدن آرزوی مادرش و دیدن او در لباس دامادی باقی نمانده بود🖤🌹
کسی فکر نمیکرد متنی را که در صفحه شخصیاش در فیسبوک نوشته است وداع آخر قبل از شهادتش باشد🕊️ او چند روز قبل از شهادتش نوشت: «اشکهای جاری خود را آماده کنید». این جمله را درباره استقبال از عاشورای حسینی نگاشت🏴
«علاء» آماده شهادت بود، چه سخت بود وداع آخر مادر شهیدی که تنها آرزویش داماد کردن پسر یتیمش بود🎊 در حالیکه باید او را در لباس سفید و کفن بدرقه میکرد.🖤 او در ایام عزاداری اباعبدالله🏴 توسط تروریست های تکفیری به شهادت رسید و به ملکوت اعلی پرواز کرد🕊️🕋
🌷شهید علاء حسن نجمه
@shahidabad313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
مشخصات: 🤓
💫کتاب : رویای بیداری 💫
🌺خاطرات خانم زینب عارفی ، همسر
شهید مدافع حرم - مصطفی عارفی💞
💥✨قسمت : سی و هشت✨💥
🔶با دیدن عمهام بغضم ترکید😭 و در بغلش هایهای گریه کردم. گفتم:« عمه غریبی سخته! توی زابل اگه کسی سر و کارش به بیمارستان بیفته، خیلیها برای تبریک🌺 یا ابراز همدردی میان ملاقات، مخصوصاً وقتی بخواد بچهای به دنیا بیاد. اگه الان زابل بودم خواهرام و خانمداداشام به نوبت بالای سرم بودن»😔
عمهام گفت: «غصه نخور عمه، مبادا شیر جوش بدی به بچهات، من رو هم با هزار التماس و درخواست راه دادن، بیمارستانِ خصوصی که نیست.»😊
عمهام یک جعبه شیرینی آورده بود باز کرد و به همتختیها و پرستارها تعارف کرد، بعد بچه را بغل کرد و گفت: «ماشاءالله، ماشاءالله خدا ببخشه برات اسمش رو چی گذاشتی؟»👶
گفتم: «چندتا اسم انتخاب کردیم هنوز قطعی نشده»
گفت: «بدت نیاد ها، بچهات کپی باباشه!»
گفتم: «اتفاقا یکی از خوششانسیهای مرد اینه که بچهاش شبیه خودش بشه»☺️
ساعت نزدیک یازده بود که مادر آقامصطفی آمد. پرسیدم: «آقامصطفی کجاست؟»
گفت: «داره کارهای ترخیصت رو انجام میده.»
لباسهایم را پوشیدم، بچهام را بغل کردم سری به علامت خداحافظی تکان دادم و از زایشگاه بیرون آمدم.💐 آقامصطفی پایین پلهها ایستاده بود، با دیدن من بهسرعت بالا آمد، دستانش را باز کرد و بچه را در آغوش کشید👶 در پایین آمدن از پلهها کمکم کرد و از بیمارستان آمدیم بیرون، سوز سردی میوزید. مادرش بچه را گرفت و چادرش را کشید روی صورت بچه، نشستیم داخل ماشین 🚙و رسیدیم خانه، پدرشوهر و خواهرشوهرهایم به نوبت بچه را بغل میکردند و دربارۀ اینکه شبیه کیست نظر میدادند و قربانصدقهاش میرفتند. سارا گفت: «چشای خُمارش به داداشم رفته!»🧐
سعیده گفت: «ابروهای مشکیِ پرپشتش به عمهاش رفته!»
مادر آقامصطفی گفت: «صورت کشیده و بینی بلندش به پدربزرگش رفته!»
آقامصطفی گفت: «از قدیم گفتن حلالزاده به داییاش میره.»🌿
همه خندیدند بعد با دقت به نوزاد نگاه کرد و ادامه داد: «اشتباه نکنم وقار و خان منشیاش به جد مادریش رفته😊😊😊
ادامه دارد ......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🌷شادی روح شهدا صلوات🌷🌷
http://eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷یا موسی بن جعفر ....🌷
http://eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
1_237599470.mp3
5.74M
🔳 شهادت_امام_موسی_کاظم(ع)
🌴فدائیه تو منم
🌴خونهى تو وطنم
🎤 محمودکریمی
⏯ زمینه
👌فوق زیبا
http://eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•