❎⚜❎⚜❎⚜❎
⚜
❎
⚜
❎ 🌹﷽🌹
⚜
❎
کتاب_تنها_گریه_کن🏝
( قسمت_هشتاد وشش)🌈✨
#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
نویسنده: اکرم_اسلامی
♦️ از شیشه کنار دستم به درخت های ردیف خیابان نگاه می کردم که توی تاریکی شب و سرما و بی برگی زمستان چوب خشک شده بودند از فکر و خیال فرار می کردم چشم می گرداندم و پی گنبد طلایی حرم می گشتم، قم مگر اول و آخرش چقدر بود از هر طرفی که می رفتیم می رسیدیم به حرم خیلی زود نور گنبد میان سیاهی شب پیدا شد از پشت حلقه اشک چشم هایم و شیشه بخار کرده ماشین دست گذاشتم روی سینه نفس عمیقی کشیدم و لب هایم تکان خوردند السلام علیک یا فاطمه معصومه به بی بی گفتم بالاخره روزی که این همه منتظرش بودم رسید خدا رو شکر که محمد را پذیرفته بود دلم می سوخت ولی بی تاب و نگران نبودم غصه نمی خوردم شکر گفتم فقط به زبان نبود آن وقتی هم که به محمد گفتم خدا هر خونی را لایق شهادت نمی کند اعتقادم بود حالا محمد لایق شده بود و من سربلند.
♦️ از ماشین که پیاده شدم باد پیچید زیر چادرم و با دست محکم تر گرفتمش سوز دوباره افتاد به تنم و لرزیدم راهم را گرفتم سمت سردخانه بر عکس دفعه قبلی که آمده بودم اینجا و صدای هیاهو و صلوات گریه و فریاد یا حسین لحظه ای نمی افتاد همه جا سکوت بود فقط صدای باد و قدم بر داشتن من که گاهی تند می شد و گاهی کند سر و صورتم را بیشتر پوشاندم بهشت معصومه وسط بیابان بود و سرمایش بیشتر.
♦️وقتی دستم را کوبیدم به در فلزی نمی فهمیدم دست من سردتر است یا آن تکه آهن طوسی رنگ که چراغی کوچک بالایش روشن است دعا دعا می کردم هر کسی داخل است زودتر از خواب بیدار شود که صدای خواب آلود و ریز یک جوان بلند شد دریچه کوچک فلزی روی در را باز کرد مرا پشت در دید خواب از سرش پرید چشمان خواب آلودش را مالید و زیر لب سلامم را جواب داد در جواب نگاه پر از متعجبش گفتم اومدم بچه م رو ببینم و برم خیلی هم طولش نمی دم میشه در رو باز کنی دعات می کنم یک جوری نگاه کرد که بنده خدا توی این سرما خودت و من را معطل نگه داشته ای پشت این در خب معلوم است که نمی شود منتها ادب کرد با احترام گفت ببخشید ولی نمیشه نمی تونید بیایید داخل سماجت کردم دوباره خواسته ام را گفتم نمیشه اجاره بدی من بیام داخل اگه داد و قال و گریه کردم بیرونم کن فقط اومدم تا خلوته و بقیه نیومدن بچه رو ببینم همين، دریچه کوچک را بست و در آهنی روی پاشنه چرخید صدای زمخت لولاهای خشک و یخ کرده اش یک بار موقع باز شدن و یک بار هم وقت بستن سکوت اطرافمان را شکست خیلی وقت نداشتم از صدای دور ﷲ اکبر اذان بلند شد با یک صدای ضعیف و خفه گفتم میشه اول نماز بخونم فقط یه مهر بهم بدی بسه یک موکت کوچک خاکی انداخت رو به قبله گفت بفرمایید سلام نماز را که دادم و تسبیحات حضرت زهرا گفتم.
♦️سریع بلند شدم جوان نبود صدا بلند کردم پیدایش شد، سراغ شهدایی را که دیروز آورده بودند گرفتم آهسته قدم برداشت و پشت سرش راه افتادم ته یک راهروی نیمه باریک در اتاق را باز کرد و خودش کنار ایستاد سرمایی که از اتاق هجوم آورد طرفم با سرمای بیرون فرقی نمی کرد تنها فرقش این بود که اینجا هیچ بادی نمی وزید و فقط یک تکه ابر سرد تمام وجود آدم را فرا می گرفت زیر لب بسم ﷲ گفتم و وارد اتاق شدم نمی دانم میان چند تا گشتم اسم رویشان را خواندم و عکسشان را نگاه کردم عکس محمد و نگاه آشنایش صدایم زد چادرم کشیده می شد روی زمین آرام رفتم سمتش به سرباز رو کردم و گفتم میشه ببریمش بیرون من چند دقیقه باهاش حرف دارم اینجا خیلی سرده چادرم را بستم دور کمرم یکطرف تابوت را من گرفتم طرف دیگر دست های سرباز جوان بلند کرد تابوت را گذاشتیم توی راهرو و جوان کلید برق را زد نشسته بودم کنار تابوت پسرم زانوهایم می خورد به دیواره تابوت پرچم رویش را کنار زدم تخته نازک در تابوت را برداشتم اول سر تا پایش را نگاه انداختم و دقیق شدم بدن محمد توی چند لایه پلاستیک پیچیده شده بود دست بردم و با احتیاط لایه به لایه پلاستیک را کنار زدم تا صورتش و بدنش بیرون بیاید هنوز لباس خاکی اش تنش بود حتی پوتین هایش را در نیاورده بودند.
ادامه دارد........
❎
⚜
❎http://eitaa.com/mashgheshgh313
⚜
❎
⚜
❎⚜❎⚜❎⚜❎
#سلام_امام_زمانم
ما بیتو
تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و
غوغایی نداریم
ای سایهسار ظهر گرم بیترحم
جز سایهی دستان تو
جایی نداریم
اللهم عجل لولیک الفرج
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
❎⚜❎⚜❎⚜❎
⚜
❎
⚜
❎ 🌹﷽🌹
⚜
❎
کتاب_تنها_گریه_کن🏝
( قسمت_هشتاد و هفتم)🌈✨
#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
نویسنده: اکرم_اسلامی
♦️خوب براندازش کردم ظاهر بدنش تا آنجایی که من می دیدم طوري نشده بود صورتش زخم های ریزی داشت و رد خون روی گونه هایش روی لباسش حتی روی پوتین هایش فراوان بود دستش کشیدم روی محاسن تنکش خون شره کرده و اثرش باقی بود از فکرم گذشت کاش یک شیشه گلاب می آوردم صورتش را می شستم ان رد خون های کم رنگ و پر رنگ را چشم هایش کبود و لب هایش خشک و ترک خورده بود و آن همه زخم و خشکی و خراش نتوانسته بود آفتاب سوختگی صورت پسرکم را پنهان کند یکی دوباری که دست کشیدم به صورتش و از کنار پیشانی تا زیر چانه اش را نوازش کردم دیدم دلم آرام نمی شود خم شدم و صورتش را بوسیدم همین طور زیر لب صدایش می زدم و قلبم آگاه بود که محمد حرف هایم را می شنود به حال پسرم غبطه می خوردم ک فکر می کردم این بچه ها چطور این قدر از ما جلو زدند.
♦️ یک بار که مدام افسوس خورده بودم برای زن بودنم که نمی توانم تفنگ دست بگیرم و رو در روی دشمن بجنگم محمد به زبان آمد من اولین بار نبود که به محمد می گفتم مادر خوش به حالت که میری جبهه من اینجا سر خودم رو با خیاطی و سبزی پاک کردن و این طور کارها گرم کردم الکی دارم دل خودمو خوش می کنم این کارا کجا جنگیدن شما با دشمن تو منطقه و پشت خاکریزا کجا محمد ولی برای اولین بار حرف مرا رد کرد و جواب داد مامان جان ببخشیدا ولی من این حرف شما رو قبول ندارم چرا همیشه میگین خوش به حال شماها که مرد هستین و می تونین برین جبهه خدا به اندازه وظیفه هر کسی بهش تکلیف کرده ازش سوال می کنه شما که خانمی اگه وظیفه ات به اندازه دوختن یه درز از لباس رزمنده ها باشه و ندوزی مسئولی من اگه تکلیفم رفتن باشه و نرم وقتی هر کسی جایی که باید باشه رو خالی بذاره یه قسمتی از کار جنگ لنگ می مونه کار که برای خدا باشه دیگه آشپزخونه و خط مقدم ندارد قیچی قند شکنی و چرخ خیاطی و کارد آشپزخانه هم با اسلحه فرقی نمی کنه حالا دوباره احساس خسارت و عقب ماندن می کردم وقتی این حرف های محمد یادم آمد نفش عمیقی کشیدم و گفتم محمد جان مادر دیدی آخرش تو جلو زدی و رفتی
دستم را بردم پشت سرش که دستم خیس شد فکری شدم باید برش می گرداندم و پشت سرش را هم می دیدم جوان که تا آن لحظه ساکت ایستاده بود و تماشا می کرد یکهو به زبان آمد و گفت خانم چی کار می کنی دست بهش نزن اتفاقا اومدم بهش دست بزنم یا علی گفتم و با احتیاط بدن محمد را به پهلو برگرداندم اگر از قبل بخواهی به بعضی چیزها فکر کنی یقین داری که نمی توانی تحملشان کنی ولی سر بزنگاه خدا یک طوری به بنده اش قدرت و آرامش می دهد که حسابش از دست من و شما خارج است.
♦️ محمد وقتی دستش زخم می شد من همیشه دلداری اش می دادم و سعی می کردم شجاع بار بیاورمش ولی خدا از دل خودم خبر داشت کدام مادری حاضر می شود خار به پای بچه اش برود مادر کی می تواند بنشیند و زخم های بچه شانزده ساله از جنگ برگشته اش را بشمارد از خدا خواستم هم دلم آرام را کند هم به دست و پایم قدرت بدهد محمد را به پهلوی راست خوابانده بودم و داشتم به سرش نگاه می کردم چیزی از پشت سرش نمانده بود ظاهر صورتش از رو به رو تقریبا سالم بود اما از پشت گوش به بعد نه، آرام دست بردم و باندها و پارچه هایی را که فرو کرده بودند در حفره خالی سرش در آوردم دور گردن محمد و دست من پر شد از تکه پارچه هایی که قبلا سفید بودند و حالا به قرمزی می زدند یک تکه از زبان و دندان هایش لا به لای باندها بود و آمد توی دستم دلم ضعف رفت با احتیاط باندها را گذاشتم سر جای اولشان به محمد نگاه کردم و گفتم مادر خوش به حالت که رفتی آخرم حرف تو شد بالاخره یه تیکه از بدنت رو جا گذاشتی و اومدی ان شاءﷲ روز قیامت با بدن مادرم زهرای مرضیه پیدا بشه. کارم تمام شده بود می خواستم محمدم را با زخم های تنش ببینم که دیده بودم همان جا کنار تابوت کمی برای خودم جا باز کردم و پیشانی ام را گذاشتم روی کاشی های سرد زمین.
ادامه دارد.....
❎
⚜http://eitaa.com/mashgheshgh313
❎
⚜
❎
⚜
❎⚜❎⚜❎⚜❎
💐خواب شہید مدافع حرم عباس آبیارے براے شہادت...
🌷شب ۱۹ دے ماه ۹٤ عباس درحال استراحت بود ڪہ در خواب حضرت زینب را صدا میزد.دوستش عباس را از خواب بیدار میڪند و عباس خوابش را تعریف میڪند...
💠بہ نقل از شہید بزرگوار عباس آبیارے:
🌹در خواب دیدم بانویے قد خمیده مقابلم ایستاده است و مرا صدا میڪند، عباس جان پسرم بیا ڪنارم،من که متوجہ نبودم با من هست پرسیدم با من هستید؟بانوے قد خمیده گفت: بلہ عباس جان بیا سمت راستم پسرم که نام برادرم عباس را دارے.بعد شهید عباس آسمیہ را صدا ڪرد عباس جان توام بیا سمت چپم پسرم و بعد شهید رضا عباسے را صدا ڪرد و گفت:پسرم هم اسم عمویم هستے بیا کنارم،شهید مرتضے ڪریمے را صدا ڪرد و فرموند هم اسم پدرم هستے بیا فرزندم،میثم(شہید میثم نظرے) جان توام بیا ڪنارم پسرم و بعد با بانوے قدخمیده به داخل نور رفتیم.🕊😭
🥀دو روز بعد از خواب شہید عباس آبیاری در ۲۱ دی ماه ۹٤ در منطقه عملیاتی خان طومان واقع در حلب هر پنج شہید بزرگوار بعد از شہادت در ڪنار هم میشوند.🕊😭
🥀#پاسـدار_مدافع_حـرم
#شهید_عباس_آبیاری
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
❎⚜❎⚜❎⚜❎
⚜
❎
⚜
❎ 🌹﷽🌹
⚜
❎
کتاب_تنها_گریه_کن🏝
( قسمت_هشتاد و هشتم)🌈✨
#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
نویسنده: اکرم_اسلامی
♦️خدا محمد را از ما پذیرفته بود و این شکر را داشت، یک لحظه یاد خانه و بچه ها افتادم حتما برای نماز که بلند می شدند نبودن من نگرانشان می کرد خودم را جمع و جور کردم و چادرم را روی سرم محکم کردم به جوان گفتم خیلی به من محبت کردی موقع تشییع و دفن اینجا این قدر شلوغ می شد و عجله می کردن نمی ذاشتن با خیال راحت یه دل سیر پسرمو ببینم، از خجالت سرخ شد پرسید همین؟ گفتم بله دیگه فعلا بچه ام اینجاست هر روز میام بهش سر می زنم و بر می گردم خونه با دستش اشاره کرد به سمتی و گفت خون دست هاتون رو بشورین با دست راستم چادرم را نگه داشته بودم دست چپم را هم مشت کردم انگار بخواهم خون محمد را نگه دارم برای خودم و گفتم نه.
♦️بیرون به خلوتی دم سحر نبود تاریک و روشن صبح رسیده بود و گاهی ماشینی رد می شد یا تک و توک آدم هایی تند قدم برمی داشتند تا خودشان را ار سرما نجات دهد باید برای برگشت ماشین پیدا می کردم کاری از دستم بر نمی آمد توسل کردم و دوباره شروع کردم به فرستادن صلوات گوشه خیابان بهشت معصومه سلام ﷲ علیها را گرفتم و به سمت در خروجی می آمدم چشمم دنبال ماشین می گشت ولی خبری نبود لباسم کم بود سرما کمرم را خشک کرده بود یک ماشین از کنارم رد شد و تا دستم را بالا ببرم از من گذشت بنده خدا دلش نیامد من را وسط بیابان رها کند کمی جلوتر ایستاد و دنده عقب گرفت یک مرد و زن بودند وقت تعارف نبود سوار شدم و گفتم تا یک جایی داخل شهر مرا برسانند بقیه اش را ماشین می گیرم ولی معرفتشان زیاد بود ادرس خانه را دادم و سر کوچه پیاده شدم چند تایی از بچه های مسجد خودشان را رسانده بودند و داشتند پارچه نوشته ها و عکس های امام و شهدا را آماده می کردند انگار کارشان شده بود هر چند وقت یکبار برای یکی از رفقایشان حجله می گذاشتند آب و جارو می کردند گلدان می چیدند کوچه و محله را آماده و بلند گو و صوت را تنظیم می کردند و احتمالا مدام توی دلشان ار خدا و خودشان می پرسیدند کی نوبت ان ها می رسد، من را که آن موقع صبح انجا دیدند تعجب کردند هول شدند طفلکی ها نمی دانستند باید چه بگویند حتی رویشان نمی شد یا نمی دانستند باید به من تسلیت بگویند یا نه فقط یک سلام دادند و با سرهای پایین ایستادند کنار دیوار یکی شان پرسید حاج خانوم کاری اگه هست ما در خدمتیم حاج آقا تا بیان ما گوش به فرمان شماییم محمد رفقیمون بوده تشکر کردم و خیالش را راحت که اگر لازم باشد خبرشان می کنم و قدم برداشتم سمت خانه کلید را که داخل قفل چرخاندم و وارد شدم تقریبا بیدار شده بودند از پله های راهرو گذشتم و وارو هال که شدم مادرم جلویم در آمد از نگرانی و بی خبری کلافه شده بود پرسید اشرف سادات کجا بودی؟ گفتم رفته بودم پیش محمد و دستم را بالا آوردم و کف دستم را که از خون محمد سرخ بود نشانش دادم زد توی صورتش و پایین گونه اش را گرفت توی ناخن هایش، زیر لب گفت بمیرم برات مادر و صدای گریه خودش و بقیه پیچید توی خانه .
♦️محمد را در حرم تشییع کردند نه فقط او را محمد به همراه چهل و پنج شهید دیگر در حرم تشییع و طواف داده شدند بعد هم شهدا را به خانواده هایشان تحویل دادند ما برای دفن پیکر محمد منتظر حاج حبیب بودیم همین شد که محمد دو روز دیگر هم در سرد خانه ماند. یک رور و نیم دیگر بعد از رفتن حاج حبیب توانسته بودند بهشان خبر بدهند که برگردند یک روز نیم هم طول کشیده بود تا برگردند سه روز چشم انتظار آمدن حاجی بودم و برای دیدن محمد می رفتم سردخانه بچه آدم چیزی نیست که بشود به راحتی ازش دست کشید.
♦️روز سوم هنوز خورشید وسط آسمان نیامده بود که حاج حبیب رسید توی خانه مهمان داشتیم صدای ترمز کامیون تا داخل خانه هم آمد آرام زیر لب گفتم حاج حبیب آمد چادرم را از روی میله کوتاه جالباسی کشیدم و رفتم سمت در خانه صدای گریه و شیون دخترها و خواهرهای خودم و حاجی پشت سرم بود خودم را رساندم به در کوچه.
ادامه دارد....
❎
⚜http://eitaa.com/mashgheshgh313
❎
⚜
❎
⚜
❎⚜❎⚜❎⚜❎
#سلام_امام_زمانم♥
در پناه نگاه زلالتان،
صبحی دیگر، جان گرفت
و جهان، دوباره روشن شد
و عطر نفس هایتان،
سپیده را بیدار کرد
و نسیم محبتتان،
زندگی را جاری ساخت.
شکر خدا که در پناه شماایم
و دست نوازشگر و پدرانه ی شما
بر سر ماست...
#ألـلَّـهُـمَ_عَـجِّـلْ_لِـوَلـیِـکْ_ألْـفَـرَج🌷
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
❎⚜❎⚜❎⚜❎
⚜
❎
⚜
❎ 🌹﷽🌹
⚜
❎
کتاب_تنها_گریه_کن🏝
( قسمت_هشتاد و نه)🌈✨
#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
نویسنده: اکرم_اسلامی
♦️روی زمین سرد کوچه نشسته و تکیه اش را داده بود به دیوار بلند بلند گریه می کرد شانه هایش تکان می خورد و اشک های دانه درشت می چیدند روی صورتش، حاج حبیب گریه می کرد مردم گریه می کردند، خشکم زد و نتوانستم قدم از قدم بردارم هاج و واج داشتم حلقه مرد و زنی که دور حاجی را گرفته بودند تماشا می کردم می زد پشت دستش و نمی توانست حتی اسم محمد را به زبان بیاورد بس که نفسش از میانه گریه بالا نمی آمد خودم که ندیدم اما یکی از همسایه ها برای آن یکی تعریف می کرد که شنیدم ماشین هنوز کامل نایستاده بود حاجی حجله و عکس محمد را که می بیند خودش را می اندازد پایین و با زانو زمین می خورد بلندش کرده بودند ولی پاهایش شل می شود و دوباره می افتد پر بازوهایش را گرفته بودند و کشیده بودنش کنار دیوار سیمانی دیدم همان جا بایستم حاجی شاید دوام نیاورد جمعیت را کنار زدم و خودم را رساندم نزدیکش من را دید و چنان صدای گریه اش بلند شد که به جانش ترسیدم نشستم رو به رویش کف دو تا دستم را دراز کردم سمتش و گفتم حاجی منو نگاه کن، گریه می کرد حاجی دستاتو بذار تو دستای من گریه میکرد حاجی یک نگاه به صورت من بنداز گریه می کرد زار می زد انگار صورتش را شسته باشند خیس بود چشم هایش را بسته و لب هایش را روی هم فشار می داد اشک همین طور از گوشه چشم هایش سر می خورد و راه می گرفت بالاخره راضی شد کف دست های لرزانش را گذاشت توی دستم انگار هیچ خونی توی رگ های آن دست ها جریان نداشت یخ کرده بودند کمی انگشت هایش را فشار دادم تا حواسش جمع من شود گفتم حاجی یادته اون شبی رو که بهت گفتم دلم گواهی میده محمد دیگه نیست؟ یادته بهم گفتی خانم سادات چیزی رو که در راه خدا دادی دیگه چشمت دنبالش نباشه گریه اش شدید تر شد، پا شو بریم تو خونه من نمیگم گریه نکن ولی چیزی که برای خدا دادی دیگه دنبالش نگردد پاشو بریم تو خونه اونجا گریه کن بچه ها سه روزه منتظرن شما بیای یا علی بگو بلند شو توانستم راضی اش کنم به زحمت و با کمک مردم بلند شد لرزان و کم توان قدم برداشت سمت خانه چند قدم که رفت دستش را به دیوار گرفت و کمی صبر کرد تا آرام بگیرد بعد چند لحظه دوباره راه افتاد.
♦️من خبر نداشتم این را حاجی بعدها برایم تعریف کرد می گفت همان وقتی که دست هایش را فشار دادم دلدار شد می گفت انگار خدا دوباره نیرویم را بر گرداند آن شب حاج حبیب تا صبح نخوابید. نه اینکه فقط نخوابد دورِ خانه می چرخید و اسم محمد از دهانش نمی افتاد. حرف هیچ کسی هم آرامش نمی کرد تا اذان صبح دور خانه راه رفت و مدام گفت محمد بابا و اشک را از صورتش پاک کرد اخر سر هم به بهانه نماز راضی شد آبی به صورتش بزند نمازش را که خواند همان جا بی حال افتاد و رساندیم بیمارستان.
♦️صبح پیکر محمد را آوردند مسجد المهدی همان طور که خودش خواسته بود من همراه چند تا از خانم ها زودتر رفته بودیم داخل مسجد یک لحظه پرده میان مسجد را بالا زدم و نگاه انداختم به قسمت مردانه پیکر محمد داخل تابوت آن جلو رو به روی محراب بود از آن طرف هم حاج حبیب به همراه عده ای داشت داخل مسجد می شد یک آن با خودم فکر کردم حاجی از وقتی آمده محمد را ندیده اگر بخواهد پرچم روی تابوت را کنار بزند و برای دیدن یا بوسیدن این بچه دست ببرد زیر سرش و اوضاع پیکرش را ببیند حتما طاقتش طاق می شود و زبانم لال همان جا سکته می کند زیر لب گفتم خدایا خودت کمک کن پرده را زدم بالا و خودم را رساندم نزدیک تابوت دوستانش اطراف تابوت نشسته بودند و زیارت عاشورا می خواندند تقریبا همزمان با حاجی رسیدم کنار محمد مسجد هنوز خلوت بود رفتم جلو و یک گوشه از صورت محمد را باز کردم .
ادامه دارد.......
❎
⚜
❎http://eitaa.com/mashgheshgh313
⚜
❎
⚜
❎⚜❎⚜❎⚜❎
دَستش توی عملیات قطع شـده بود.
یه روز که اومدم خونه دیدم لباس کثیف رو شسته،
بهش گفتم: مادر برات بمیره!
چطور با یک دست اینها رو شستی؟
گفت: مادر! اگه دو تا دستم رو هم نداشتم
باز وجدانم راضی نمیشد کـه من خونه باشم
و شما زحمت شستن لباسها رو بکشی...
#شهید علی ماهانی
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊