eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
117 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
❎⚜❎⚜❎⚜❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎ 🌹﷽🌹 ⚜ ❎ کتاب_تنها_گریه_کن🏝 ( قسمت_هشتاد و هفتم)🌈✨ نویسنده: اکرم_اسلامی ♦️خوب براندازش کردم ظاهر بدنش تا آنجایی که من می دیدم طوري نشده بود صورتش زخم های ریزی داشت و رد خون روی گونه هایش روی لباسش حتی روی پوتین هایش فراوان بود دستش کشیدم روی محاسن تنکش خون شره کرده و اثرش باقی بود از فکرم گذشت کاش یک شیشه گلاب می آوردم صورتش را می شستم ان رد خون های کم رنگ و پر رنگ را چشم هایش کبود و لب هایش خشک و ترک خورده بود و آن همه زخم و خشکی و خراش نتوانسته بود آفتاب سوختگی صورت پسرکم را پنهان کند یکی دوباری که دست کشیدم به صورتش و از کنار پیشانی تا زیر چانه اش را نوازش کردم دیدم دلم آرام نمی شود خم شدم و صورتش را بوسیدم همین طور زیر لب صدایش می زدم و قلبم آگاه بود که محمد حرف هایم را می شنود به حال پسرم غبطه می خوردم ک فکر می کردم این بچه ها چطور این قدر از ما جلو زدند. ♦️ یک بار که مدام افسوس خورده بودم برای زن بودنم که نمی توانم تفنگ دست بگیرم و رو در روی دشمن بجنگم محمد به زبان آمد من اولین بار نبود که به محمد می گفتم مادر خوش به حالت که میری جبهه من اینجا سر خودم رو با خیاطی و سبزی پاک کردن و این طور کارها گرم کردم الکی دارم دل خودمو خوش می کنم این کارا کجا جنگیدن شما با دشمن تو منطقه و پشت خاکریزا کجا محمد ولی برای اولین بار حرف مرا رد کرد و جواب داد مامان جان ببخشیدا ولی من این حرف شما رو قبول ندارم چرا همیشه میگین خوش به حال شماها که مرد هستین و می تونین برین جبهه خدا به اندازه وظیفه هر کسی بهش تکلیف کرده ازش سوال می کنه شما که خانمی اگه وظیفه ات به اندازه دوختن یه درز از لباس رزمنده ها باشه و ندوزی مسئولی من اگه تکلیفم رفتن باشه و نرم وقتی هر کسی جایی که باید باشه رو خالی بذاره یه قسمتی از کار جنگ لنگ می مونه کار که برای خدا باشه دیگه آشپزخونه و خط مقدم ندارد قیچی قند شکنی و چرخ خیاطی و کارد آشپزخانه هم با اسلحه فرقی نمی کنه حالا دوباره احساس خسارت و عقب ماندن می کردم وقتی این حرف های محمد یادم آمد نفش عمیقی کشیدم و گفتم محمد جان مادر دیدی آخرش تو جلو زدی و رفتی دستم را بردم پشت سرش که دستم خیس شد فکری شدم باید برش می گرداندم و پشت سرش را هم می دیدم جوان که تا آن لحظه ساکت ایستاده بود و تماشا می کرد یکهو به زبان آمد و گفت خانم چی کار می کنی دست بهش نزن اتفاقا اومدم بهش دست بزنم یا علی گفتم و با احتیاط بدن محمد را به پهلو برگرداندم اگر از قبل بخواهی به بعضی چیزها فکر کنی یقین داری که نمی توانی تحملشان کنی ولی سر بزنگاه خدا یک طوری به بنده اش قدرت و آرامش می دهد که حسابش از دست من و شما خارج است. ♦️ محمد وقتی دستش زخم می شد من همیشه دلداری اش می دادم و سعی می کردم شجاع بار بیاورمش ولی خدا از دل خودم خبر داشت کدام مادری حاضر می شود خار به پای بچه اش برود مادر کی می تواند بنشیند و زخم های بچه شانزده ساله از جنگ برگشته اش را بشمارد از خدا خواستم هم دلم آرام را کند هم به دست و پایم قدرت بدهد محمد را به پهلوی راست خوابانده بودم و داشتم به سرش نگاه می کردم چیزی از پشت سرش نمانده بود ظاهر صورتش از رو به رو تقریبا سالم بود اما از پشت گوش به بعد نه، آرام دست بردم و باندها و پارچه هایی را که فرو کرده بودند در حفره خالی سرش در آوردم دور گردن محمد و دست من پر شد از تکه پارچه هایی که قبلا سفید بودند و حالا به قرمزی می زدند یک تکه از زبان و دندان هایش لا به لای باندها بود و آمد توی دستم دلم ضعف رفت با احتیاط باندها را گذاشتم سر جای اولشان به محمد نگاه کردم و گفتم مادر خوش به حالت که رفتی آخرم حرف تو شد بالاخره یه تیکه از بدنت رو جا گذاشتی و اومدی ان شاءﷲ روز قیامت با بدن مادرم زهرای مرضیه پیدا بشه. کارم تمام شده بود می خواستم محمدم را با زخم های تنش ببینم که دیده بودم همان جا کنار تابوت کمی برای خودم جا باز کردم و پیشانی ام را گذاشتم روی کاشی های سرد زمین. ادامه دارد..... ❎ ⚜http://eitaa.com/mashgheshgh313 ❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎⚜❎⚜❎⚜❎
❎⚜❎⚜❎⚜❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎ 🌹﷽🌹 ⚜ ❎ کتاب_تنها_گریه_کن🏝 ( قسمت_هشتاد و هشتم)🌈✨ نویسنده: اکرم_اسلامی ♦️خدا محمد را از ما پذیرفته بود و این شکر را داشت، یک لحظه یاد خانه و بچه ها افتادم حتما برای نماز که بلند می شدند نبودن من نگرانشان می کرد خودم را جمع و جور کردم و چادرم را روی سرم محکم کردم به جوان گفتم خیلی به من محبت کردی موقع تشییع و دفن اینجا این قدر شلوغ می شد و عجله می کردن نمی ذاشتن با خیال راحت یه دل سیر پسرمو ببینم، از خجالت سرخ شد پرسید همین؟ گفتم بله دیگه فعلا بچه ام اینجاست هر روز میام بهش سر می زنم و بر می گردم خونه با دستش اشاره کرد به سمتی و گفت خون دست هاتون رو بشورین با دست راستم چادرم را نگه داشته بودم دست چپم را هم مشت کردم انگار بخواهم خون محمد را نگه دارم برای خودم و گفتم نه. ♦️بیرون به خلوتی دم سحر نبود تاریک و روشن صبح رسیده بود و گاهی ماشینی رد می شد یا تک و توک آدم هایی تند قدم برمی داشتند تا خودشان را ار سرما نجات دهد باید برای برگشت ماشین پیدا می کردم کاری از دستم بر نمی آمد توسل کردم و دوباره شروع کردم به فرستادن صلوات گوشه خیابان بهشت معصومه سلام ﷲ علیها را گرفتم و به سمت در خروجی می آمدم چشمم دنبال ماشین می گشت ولی خبری نبود لباسم کم بود سرما کمرم را خشک کرده بود یک ماشین از کنارم رد شد و تا دستم را بالا ببرم از من گذشت بنده خدا دلش نیامد من را وسط بیابان رها کند کمی جلوتر ایستاد و دنده عقب گرفت یک مرد و زن بودند وقت تعارف نبود سوار شدم و گفتم تا یک جایی داخل شهر مرا برسانند بقیه اش را ماشین می گیرم ولی معرفتشان زیاد بود ادرس خانه را دادم و سر کوچه پیاده شدم چند تایی از بچه های مسجد خودشان را رسانده بودند و داشتند پارچه نوشته ها و عکس های امام و شهدا را آماده می کردند انگار کارشان شده بود هر چند وقت یکبار برای یکی از رفقایشان حجله می گذاشتند آب و جارو می کردند گلدان می چیدند کوچه و محله را آماده و بلند گو و صوت را تنظیم می کردند و احتمالا مدام توی دلشان ار خدا و خودشان می پرسیدند کی نوبت ان ها می رسد، من را که آن موقع صبح انجا دیدند تعجب کردند هول شدند طفلکی ها نمی دانستند باید چه بگویند حتی رویشان نمی شد یا نمی دانستند باید به من تسلیت بگویند یا نه فقط یک سلام دادند و با سرهای پایین ایستادند کنار دیوار یکی شان پرسید حاج خانوم کاری اگه هست ما در خدمتیم حاج آقا تا بیان ما گوش به فرمان شماییم محمد رفقیمون بوده تشکر کردم و خیالش را راحت که اگر لازم باشد خبرشان می کنم و قدم برداشتم سمت خانه کلید را که داخل قفل چرخاندم و وارد شدم تقریبا بیدار شده بودند از پله های راهرو گذشتم و وارو هال که شدم مادرم جلویم در آمد از نگرانی و بی خبری کلافه شده بود پرسید اشرف سادات کجا بودی؟ گفتم رفته بودم پیش محمد و دستم را بالا آوردم و کف دستم را که از خون محمد سرخ بود نشانش دادم زد توی صورتش و پایین گونه اش را گرفت توی ناخن هایش، زیر لب گفت بمیرم برات مادر و صدای گریه خودش و بقیه پیچید توی خانه . ♦️محمد را در حرم تشییع کردند نه فقط او را محمد به همراه چهل و پنج شهید دیگر در حرم تشییع و طواف داده شدند بعد هم شهدا را به خانواده هایشان تحویل دادند ما برای دفن پیکر محمد منتظر حاج حبیب بودیم همین شد که محمد دو روز دیگر هم در سرد خانه ماند. یک رور و نیم دیگر بعد از رفتن حاج حبیب توانسته بودند بهشان خبر بدهند که برگردند یک روز نیم هم طول کشیده بود تا برگردند سه روز چشم انتظار آمدن حاجی بودم و برای دیدن محمد می رفتم سردخانه بچه آدم چیزی نیست که بشود به راحتی ازش دست کشید. ♦️روز سوم هنوز خورشید وسط آسمان نیامده بود که حاج حبیب رسید توی خانه مهمان داشتیم صدای ترمز کامیون تا داخل خانه هم آمد آرام زیر لب گفتم حاج حبیب آمد چادرم را از روی میله کوتاه جالباسی کشیدم و رفتم سمت در خانه صدای گریه و شیون دخترها و خواهرهای خودم و حاجی پشت سرم بود خودم را رساندم به در کوچه. ادامه دارد.... ❎ ⚜http://eitaa.com/mashgheshgh313 ❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎⚜❎⚜❎⚜❎
❎⚜❎⚜❎⚜❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎ 🌹﷽🌹 ⚜ ❎ کتاب_تنها_گریه_کن🏝 ( قسمت_هشتاد و نه)🌈✨ نویسنده: اکرم_اسلامی ♦️روی زمین سرد کوچه نشسته و تکیه اش را داده بود به دیوار بلند بلند گریه می کرد شانه هایش تکان می خورد و اشک های دانه درشت می چیدند روی صورتش، حاج حبیب گریه می کرد مردم گریه می کردند، خشکم زد و نتوانستم قدم از قدم بردارم هاج و واج داشتم حلقه مرد و زنی که دور حاجی را گرفته بودند تماشا می کردم می زد پشت دستش و نمی توانست حتی اسم محمد را به زبان بیاورد بس که نفسش از میانه گریه بالا نمی آمد خودم که ندیدم اما یکی از همسایه ها برای آن یکی تعریف می کرد که شنیدم ماشین هنوز کامل نایستاده بود حاجی حجله و عکس محمد را که می بیند خودش را می اندازد پایین و با زانو زمین می خورد بلندش کرده بودند ولی پاهایش شل می شود و دوباره می افتد پر بازوهایش را گرفته بودند و کشیده بودنش کنار دیوار سیمانی دیدم همان جا بایستم حاجی شاید دوام نیاورد جمعیت را کنار زدم و خودم را رساندم نزدیکش من را دید و چنان صدای گریه اش بلند شد که به جانش ترسیدم نشستم رو به رویش کف دو تا دستم را دراز کردم سمتش و گفتم حاجی منو نگاه کن، گریه می کرد حاجی دستاتو بذار تو دستای من گریه میکرد حاجی یک نگاه به صورت من بنداز گریه می کرد زار می زد انگار صورتش را شسته باشند خیس بود چشم هایش را بسته و لب هایش را روی هم فشار می داد اشک همین طور از گوشه چشم هایش سر می خورد و راه می گرفت بالاخره راضی شد کف دست های لرزانش را گذاشت توی دستم انگار هیچ خونی توی رگ های آن دست ها جریان نداشت یخ کرده بودند کمی انگشت هایش را فشار دادم تا حواسش جمع من شود گفتم حاجی یادته اون شبی رو که بهت گفتم دلم گواهی میده محمد دیگه نیست؟ یادته بهم گفتی خانم سادات چیزی رو که در راه خدا دادی دیگه چشمت دنبالش نباشه گریه اش شدید تر شد، پا شو بریم تو خونه من نمیگم گریه نکن ولی چیزی که برای خدا دادی دیگه دنبالش نگردد پاشو بریم تو خونه اونجا گریه کن بچه ها سه روزه منتظرن شما بیای یا علی بگو بلند شو توانستم راضی اش کنم به زحمت و با کمک مردم بلند شد لرزان و کم توان قدم برداشت سمت خانه چند قدم که رفت دستش را به دیوار گرفت و کمی صبر کرد تا آرام بگیرد بعد چند لحظه دوباره راه افتاد. ♦️من خبر نداشتم این را حاجی بعدها برایم تعریف کرد می گفت همان وقتی که دست هایش را فشار دادم دلدار شد می گفت انگار خدا دوباره نیرویم را بر گرداند آن شب حاج حبیب تا صبح نخوابید. نه اینکه فقط نخوابد دورِ خانه می چرخید و اسم محمد از دهانش نمی افتاد. حرف هیچ کسی هم آرامش نمی کرد تا اذان صبح دور خانه راه رفت و مدام گفت محمد بابا و اشک را از صورتش پاک کرد اخر سر هم به بهانه نماز راضی شد آبی به صورتش بزند نمازش را که خواند همان جا بی حال افتاد و رساندیم بیمارستان. ♦️صبح پیکر محمد را آوردند مسجد المهدی همان طور که خودش خواسته بود من همراه چند تا از خانم ها زودتر رفته بودیم داخل مسجد یک لحظه پرده میان مسجد را بالا زدم و نگاه انداختم به قسمت مردانه پیکر محمد داخل تابوت آن جلو رو به روی محراب بود از آن طرف هم حاج حبیب به همراه عده ای داشت داخل مسجد می شد یک آن با خودم فکر کردم حاجی از وقتی آمده محمد را ندیده اگر بخواهد پرچم روی تابوت را کنار بزند و برای دیدن یا بوسیدن این بچه دست ببرد زیر سرش و اوضاع پیکرش را ببیند حتما طاقتش طاق می شود و زبانم لال همان جا سکته می کند زیر لب گفتم خدایا خودت کمک کن پرده را زدم بالا و خودم را رساندم نزدیک تابوت دوستانش اطراف تابوت نشسته بودند و زیارت عاشورا می خواندند تقریبا همزمان با حاجی رسیدم کنار محمد مسجد هنوز خلوت بود رفتم جلو و یک گوشه از صورت محمد را باز کردم . ادامه دارد....... ❎ ⚜ ❎http://eitaa.com/mashgheshgh313 ⚜ ❎ ⚜ ❎⚜❎⚜❎⚜❎
❎⚜❎⚜❎⚜❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎ 🌹﷽🌹 ⚜ ❎ کتاب_تنها_گریه_کن🏝 ( قسمت_نود)🌈✨ نویسنده: اکرم_اسلامی ♦️دستم را گذاشتم روی پیشانی اش به حاجی نشانش دادم و گفتم ببین چقدر آروم خوابیده حاجی ما رو سربلند کرد حاجی خم شد و از همان یک تکه صورت پسرش که پیدا بود بوسه ای برداشت و دوباره صدای گریه اش پیچید توی مسجد چانه اش چسبیده بود به سینه اش اشک هایش بدون اینکه بریزند صورتش مستقیم می افتادند روی پیراهنش روی پرچمی که تابوت محمد را پوشانده بود برای محمد دعا کرد مهمان جوان ابا عبدﷲ باشی بابا جان، دور و بری ها کمکش کردند و آمد یک گوشه به دوستان محمد سپردم نگذارند حاجی پیکر محمد را ببیند و از احوالش مطلع شود خیالم را راحت کردند و بر گشتم قسمت خانم ها به پیکر محمد نماز خواندیم و تشییع کردیم سمت حرم محمد دو بار برای خداحافظی حرم رفت و اطراف ضریح طوافش دادند مدام زیر لب می گفتم خدایا راضی ام به رضایت خدایا شکرت بچه ام عاقبت به خیر شد محمد خوش به احوالت مادر جان. ♦️از حرم باید محمد را می بردیم گلزار شهدای هادی بن جعفر، باد سرد می خورد به صورتم دلم می خواست این راه طولانی را تا آخرش بروم کفن و شال سفارشی محمد را گذاشته بودم داخل یک ساک دستی سبک و انداخته بودمش روی مچ دستم، وقتی گفتم خودم می خواهم محمد را داخل قبر بگذارم یکی دو نفر با سکوت فقط نگاهم کردند انگار آدم جن زده دیده باشند دو سه نفر مخالفت کردند شاید حاجی هم خوش نداشت اما تا شنیدند خواسته محمد بوده تسلیم شدند. ♦️گلزار محشر کبری بود تکه زمینی که تا هفته قبل خالی بود ظرف چند روز پر می شد همین طور جوان هایی را که هیچ نسبتی با هم نداشتند اما همه شان انگار شکل هم بودند کنار هم توی قبرهای تنگ و تاریک می خواباندند و کمی آن طرفتر دوباره قبر می کندند برای جوان ها ی توی راه. خاک قبرهای تازه پخش شده بود زمین گلی بود هوا گرفته و خاکستری و بالای سر هر قبری کسی نشانه ای گذاشته بود یکی میله پرچم یکی گلدان، پرچم ها خودشان را مثل آدم های مصیبت زده تکان می دادند بچه های مسجد نوحه می خواندند بین جمعیت راه می رفتم زیر لبم نوحه ای را که می خواندند تکرار می کردم دستم را مشت کرده بودم و می زدم به سینه ام و نگاهم را دوخته بودم به همان عکسی که خودم از عکاسی تحویل گرفته بودم همان عکسی که در آن موهای محمد بلندتر از همیشه تو هم فر خورده بود چند نفس عمیق کشیدم داخل بینی ام می سوخت صدای یا حسین کشیدن دوست و فامیل و همسایه و آشنا و غریبه پیچید توی آسمان و تابوت محمد را روی دست بردند، حاج حبیب را که دیدم که زیر بغلش را گرفته بودند و پایش روی زمین کشیده می شد آن قدر مظلومانه گریه می کرد که دل نداشتم بروم سمتش مادر و مادر شوهرم نشسته بودن روی خاک سرد و چادرشان را کشیده بودند روی صورتشان دلم برایشان ریش شد خسته بودند سه روز بود گریه شان بند نمی امد. ادامه دارد....... ❎ ⚜http://eitaa.com/mashgheshgh313 ❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎⚜❎⚜❎⚜❎
❎⚜❎⚜❎⚜❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎ 🌹﷽🌹 ⚜ ❎ کتاب_تنها_گریه_کن🏝 ( قسمت_نود و یک)🌈✨ نویسنده: اکرم_اسلامی ♦️دخترها دست هایشان را گذاشته بودند جلوی دهانشان و تا می توانستند آهسته و بی صدا اشک می ریختند از وقتی گفته بودم برادرتان همیشه نگران بود صدای گریه و بی تابی شما را نامحرم بشنود حواس جمع گریه می کردند. ♦️ فاطمه افتاده بود یک گوشه روی زمین و چند نفر دورش را گرفته بودند و اصرار می کردند کمی آب بخورد رفتم طرفش سرش را که بلند کرد و خونسردی مرا دید آرام شد بی سر و صدا از میان خانم ها راه باز کردم و رفتم سمت مردها آدم هر چه قدر هم برای موقعیت ویژه ای خودش را آماده می کند وقتش که می رسد چشم هایش را می بندد و فکر می کند همه چیز فقط یک خیال است خواب می بیند و هنوز فرصت دارد زمین زیر پایم نرم شده بود ولی هیچ به فکرم نمی رسید که این انرژی فوق العاده‌ از کجا سر ریز شده به دلم گمان می بردم که لابد دلیلی دارد و من نمی دانم، حس کردم همه‌ دنیا چشم در آورده اند و مرا تماشا می کنند و از همه دنیا مهم تر محمد بود ان شب آخر خیلی سفارش کرده محکم باشم نه اینکه به ظاهر محمد دلش می خواست من با رضایت خاطر از بالای سرش بلند شوم دلم می خواست جز مادری کارهای دیگری هم ازم بر بيايد. ♦️ دامادم حسن آقا خودش را به زحمت از بین جمعیت رساند نزدیکم گفتم می خوام بروم بالای قبر صدایش گرفته بود بغض نمی گذاشت خوب حرف بزند گفت محمد خودش می دونست جاش اینجاست نشونم داده بود سرم را تکان دادم و نگفتم محمد خیلی چیزهای دیگر را هم می دانست پدر و برادرم دورم را گرفتند از نگاه و صدای مطمئنم خیالشان کمی راحت شد که حالم خوب است نگاه کردم به اشک های پدرم که خیلی راحت از چشمش سر می خوردند و صورتش که سرخ شده بود صدای مردانه از پشت سر ما بلند شد تا مردم راه بدهند و من رد شوم از تپه های کوچک خاک که ریخته بودند چند گوشه عبور کردم و رسیدم بالای قبر خالی، محمدم؛ هوشیارم مطمئن و حواس جمع پاهایم نمی لرزند دست هایم قوت دارند نگاهم شفاف و روشن است چشم هایم دو دو نمی زنند تپش قلبم منظم است فقط گاهی دلم شور می زند صبحی اصرار کردند یک قرص آرام بخش بخورم قبول نکردم گفته بودم امروز روز عزت و سربلندی ماست حالم از همیشه بهتر و دلم آرام است ایستاده ام مقابل یک قبر خالی و بالا و پایین را نگاه می کنم با چشم انداره می زنم بزرگ نیست برای یک جوان شانزده ساله که لاغر بود با قد و قواره ای متوسط شاید مناسب باشد زمین خیس و خاک کمی سفت است چادرم خاکی و گلی شده از زیر پایم جمعش می کنم و یک دور می پیچم دور کمرم مقنعه چانه دارم را روی سرم تکان می دهم و وکمی جلو می کشم کفش هایم را در می آورم خم می شوم و با بسم ﷲ دستم را تکیه می دهم به گوشه قبر اول پای راستم را می گذارم پایین داخل قبر بعد هم پای چپم را می نشینم و دست هایم را می کشم روی خاک، سرما از نوک انگشتانم می دود توی تنم لرزم می گیرد با کف دست خاک را صاف می کنم و چند تا کلوخ و سنگ های ریزی را که زیر دستم غلت می زنند بر می دارم و می گذارم بالای قبر آن قدر بالا تا پایین مساحت آن مستطیل کوچک و جمع و جور را دست کشیده ام که زیر ناخن هایم پر از خاک شده است خاطر جمع که شدم بلند می شوم و دست هایم را باز می کنم با سر اشاره می کنم تا محمد را بگذارند توی بغلم. ♦️بالا زیارت عاشورا می خوانند تازه سلام های اول را می دهند که جوانم را کفن پیچ شده می گذارند روی دستم به پهلو می خوابانمش روی خاک سرد و خیس باران خورده، پلاستیک دور صورتش را باز می کنم دست می زنم به صورت محمد و می کشم به سر و صورت و سینه ام انگشت هایم را می گذارم زیر سرش بین خاک و صورتش دوباره دقیق می شوم می دانم این آخرین دیدار است از داخل قبر که بیرون بروم باید تا روز قیامت تا صحرای محشر صبر کنم با انگشت صورتش را نرم و سبک نوازش می کنم، روز هفتمی است که این چشم ها بسته شده اند گلوله که هجوم برده سمتش و پشت سرش را برده و بچه ام افتاده روی خاک مثل گل، افتاده روی زمین بدنش سه روز مانده روی زمین. ادامه دارد....... ❎ ⚜http://eitaa.com/mashgheshgh313 ❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎⚜❎⚜❎⚜❎
❎⚜❎⚜❎⚜❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎ 🌹﷽🌹 ⚜ ❎ کتاب_تنها_گریه_کن🏝 ( قسمت_نود و دو)🌈✨ نویسنده: اکرم_اسلامی ♦️روی زمین جنوب آفتاب گرم خوزستان با کسی تعارف ندارد می سوزاند و خشک می کند آفتاب ظهر سوز سرمای شب بیابان باد و باران سه روز هم مانده توی سردخانه تا پدرش برسد و حالا روز هفتم بود. پیشانی اش پر از زخم های ریزی بود که خون رویشان دلمه بسته بود پلک هایش روی هم آمده بودند انگار که خواب باشد صورتش گونه هایش سفت بودند پوستش پلاسیده و تیره نشده بود اگر پشت سرش متلاشی نشده بود می گفتم همان صورت جوان و خنده روی محمد است که باید بگذارم روی خاک لابد همه خون بدنش از پشت سرش رفته بود این ها را نمی دانم ولی هنوز رنگ به صورت داشت دست هایش را گرفتم توی دستم بی اختیار لبخند زدم از دلم رد شد حیف بود اگر این دست های حنا گذاشته شده محمد را دوباره نمی دیدم زیر لب می گویم خدا ازت راضی باشه محمد جان سربلندم کردی عزیزم کردی، از اطرافم از دور و نزدیک صدای گریه مرد و زن می آید ولی صدای حاج حبیب نیست چشم می چرخانم و می بینم یکی از جوان های فامیل قلم دوشش کرده تا با آن جثه کوچک و نحیف توی دست و پا نباشد حاجی روی شانه جوان هم گریه اش بند نمی آمد از کمر تا شده و با آستین پیراهن اشکش را پاک می کند موقع گریه کردن دستش را روی پا یا پیشانی اش می زند و مردم از دیدن حال و روزش به گریه می افتند. بغضی که دم گلویم گیر کرده را قورت می دهم محکم پلک می زنم تا نگاهم شفاف شود. تو شهیدی مادر پیش خدا خیلی مقام داری منو دعا کن همیشه دعا می کردم عاقبت بخیر بشی حالا دعام مستجاب شده عاقبت بخیری مگه گریه داره برای محمد بی قراری نمی کردم ولی می دانستم تا اخر عمر فراموشش نمی کنم تا آخر عمرم همین طور برایش حرف می زنم و نگاهش می کنم انگار نشسته باشد رو به رویم و صدایم را بشنود خدایا شاهد باش من این بچه رو از وجودم جدا کردم و دادم منتی هم نیست ولی صبرش رو خودت به من بده نکنه خجالت زده عمه جانم بشم. دستم را شل می کنم و زیر صورت محمد بیرون می کشم محمد مثل یا کریم تیر خورده با پلک هایی که بسته اند و بال هایی که هنوز خونی و گرمند می ماند روی خاک مثل وقت هایی که یک طرفی می خوابید و دستش را می گذاشت زیر صورتش از بالا کسی تلقین می خواند دستم روی شانه محمد تکان می خورد جمله ها را تکرار می کنم عرق سردی از لای موهایم تا کمرم شره می کند کف پایم از سرمای خاک بی حس شده اگر محمد شهید نشده بود و یقین نداشتم ابا عبدالله بالای سرش می رسند و او را خودشان می برند حتما از غصه اینکه جوانم را با دست های خودم گذاشته ام روی خاک سرد و نمناک دق می کردم شال سبزم را دور گردنم باز می کنم می بوسم و می گذارم روی چشم هایم بعد هم می اندازم روی صورت محمد هر چه خواسته بود مو به مو انجام داده ام از خودم می پرسم محمد تمام شد یا تازه شروع شده با صدای لرزان و نگران حاج حبیب به خودم می آیم نگران حالش می شوم دستم را می گیرم به لبه سفت قبر و با زحمت پاهایی را که چسبیده به خاک شهید کم سن و سالم از زمین بلند می کنم و با یک یا علی خودم را بالا می کشم سر تا پایم خاکی شده رنگ چادرم دیگر مشکی نیست از پایین پای محمد سنگ های لحد را می چینند و من فقط حواسم پی صورت محمد است زیر شال سبزی که یادگار راس الحسین است یاد روضه های عصر عاشورا می افتم یاد روضه هایی که می گفتند صورت امام شکلش عوض شده بود گلویم می سوزد چشم هایم تار می شوند و پلک می زنم فقط یک سنگ لحد مانده تا صورت محمد هم از چشمم پنهان شود با صدای خفه داد می زنم صبر کنید دو قدم می روم جلو و خم می شوم روی قبر محمد چانه و صدا و دست و پایم می لرزید می گویم محمد جان هر چه خواستی همون شد بدنت مثل ارباب سه روز مونده توی بیابون زیر آفتاب و باد و خاک. هر سفارشی بهم کرده بودی رو انجام دادم مبارکت باشه مادر ولی حالا نوبتی هم باشه نوبت خواسته منه سلام منو به مادرم حضرت زهرا برسون و بگو من دستم خالیه می ترسم از تنهایی شب اول قبر بهشون بگو منو اون شب تو تاریکی و وحشت قبر تنها نذارن وقتی همه می ذارن و میرن خودشون رو برسونن.دلم نمی خواست از محمد دل بردارم ولی چاره ای نبود دو قدم رفته را بر گشتم عقب و سنگ لحد آخر را چیدند شروع کردند به خاک ریختن باد تندی وزید و ذره های سبک خاک را بلند کرد خاک مزار شهید شانزده ساله ام نشست روی سر و صورتم لا به لای مژه هایم روی لب های خشک و به هم چسبیده ام دی ماه سال ۱۳۶۵ بود. من اشرف سادات منتظری ام متولد دی ماه سال ۱۳۳۰ حالا که فکر می کنم دوباره به دنیا آمده ام هر هر دو بار در یک ماه یک بار از مادرم متولد شدم یک بار هم وقتی مادر شهید شدم خسته بودم دلم بود بهانه ای میخواست برای گریه کردن، بهانه ای که خدا را خوش بیاید و ناشکری نباشد به بهانه ای که ارزشش را داشته باشد روضه علی اکبر.
❎⚜❎⚜❎⚜❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎ 🌹﷽🌹 ⚜ ❎ کتاب_تنها_گریه_کن🏝 ( قسمت_نود و سه)🌈✨ نویسنده: اکرم_اسلامی ♦️مردم فکر می کنند گردش و مهمانی و بگو و بخند حواس مادری را که فرزندش زودتر از او از دنیا رفت پرت می کند ولی نمی دانند یاد بچه آدم تو دلش است نه جلوی چشمش یا بین یاد گاری هایش یا حتی در اتاق و خانه اش، به حاج حبیب هم همین حرف ها را زدم وقتی تصمیم گرفت خانه را عوض کند به هوای اینکه خاطره های محمد آزارم می دهد ولی دخترها و دامادها و فامیل که می آمدند و اصرار می کردند برویم گشت و گذار و هوا خوری نه نمی اوردم نمی خواستم فکر کنند داغ محمد نشسته روی دلم و زندگی ام را تعطیل کرده است اصلا خجالت می کشیدم در انظار مردم گریه کنم وقتی یادم می افتاد حضرت زینب در یک رور چقدر داغ دید و صبر کرد دندان سر جگر می گذاشتم توسل می کردم و آرام می شد میان جمع برای محمدم شیون نمی کردم گریه هایم را هم نگه می داشتم برای خلوت و سحر حتی آن اوایل که توی مراسم ها هر کسی یک گوشه بق می کرد و به آب و غذا بی میل بود اولین نفری که می نشست سر سفره خودم بودم تا بقیه بهانه ای نداشته باشند برای بقیه. ♦️ سه سال از شهادت محمد گذشته بود برای من هر روز این سه سال به اندازه سی سال کش آمده بود نبودن محمد دلم را چنگ می زد اما کاری نکردم انگشت نما شوم داغ جوان شوخی نیست یکی یکی یادم می آمد محمد تا روز شهادتش چند بار خطر و بلا از سرش گذشته بود انگار چند باره از خدا گرفته بودمش اما با قسمت نمی شود جنگید روزی اش چیز دیگری بود و خوشا به حالش که خوش روزی بود. ♦️بوی محرم می آمد و همه می دانستند برنامه زندگی ما در آن دهه معلوم است روضه رفتنمان برای هیچ کاری تعطیل نمی کردیم این شد که زودتر قرار و مدار گذاشتند و یکی دو روزی برای آب و هوا عوض کردن رفتیم کرمجگان. ♦️نشسته بودم توی ایوان خانه باغ که دیدم نوه ام مسعود روی پله ها تلو تلو می خورد اگر نمی جنبیدم با سر به زمین می خورد بچه را روی هوا گرفتم ولی پای خودم لیز خورد و از میان نرده رد شد و گیر کرد تعادلم را از دست دادم و با سر خوردم به سیمان کنار جوی آبی که از بغل باغچه می گذشت بچه ها کمک کردند و پایم را از میان نرده آزاد کردند ولی هم سرگیجه داشتم و عقب سرم اندازه یک گردو باد کرده بود هم نمی توانستم پایم را تکان بدهم دید چشم هایم تار شده بود همه را فقط یک شبح می دیدم و نمی توانستم آدم ها را از هم تشخیص بدهم دکتر درمانگاه بعد از معاینه سطحی سفارش کرد زودتر برگردیم قم برای عکس و آزمایش برویم بیمارستان وقتی رسیدیم قم بهتر شدم دیدم واضح شده بود و سرگیجه نداشتم زیر بار حرف بچه ها نرفتم حوصله بیمارستان و دکتر و معطلی اش را نداشتم ولی اصلا نمی توانستم پایم را تکان بدهم ‌گفتم به جای بیمارستان من را ببرید پیش حاج ممد شکسته بند تا به پایم نگاهی بیندازد آن بنده خدا هم کمی استخوان پایم را بالا و پایین کرد و گفت تمام شد ولی من هنوز درد داشتم نمی توانستم کف پایم را روی زمین بگذارم یک طوری درد می پیچید توی پایم که تا مغز سرم می رفت هر چقدر می خواستم به روی خودم نیاوردم فایده نداشت راضی شدم بروم بیمارستان بعد از عکس و معاینه تشخیصشان این بود که پایم را تا بالای زانو گچ بگیرم خودم را می شناختم خلقم تنگ می شد حوصله نمی کردم بنشینم گوشه خانه و دست و پایم بسته باشد همین شد که قبول نکردم. ♦️ دوباره همان باند و پارچه ها را بستم و برگشتم خانه ورم پشت سرم هم این قدر اذیت داشت که شب ها برای این پهلو به پهلو شدن نمی توانستم سرم را روی بالشت بچرخانم از خواب بیدار می شدم می نشستم و خودم را جا به جا می کردم هفت هشت روزی این وضع را تحمل کردم گاهی برای روضه خودم را لنگان لنگان می رساندم خانه در و همسایه می نشستم یک گوشه و حسرت می خوردم با خودم می گفتم اشرف سادات می بینی زمین گیر شدی مگه بی لیاقتی چطوریه دهه محرم از نصف گذشته و تو نتونستی یه چایی بگردونی تو روضه، یک استکان نَشستی تو این چند روز. ادامه دارد....... ❎ ⚜ ❎http://eitaa.com/mashgheshgh313 ⚜ ❎ ⚜ ❎⚜❎⚜❎⚜❎
❎⚜❎⚜❎⚜❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎ 🌹﷽🌹 ⚜ ❎ کتاب_تنها_گریه_کن🏝 ( قسمت_نود و چهار)🌈✨ نویسنده: اکرم_اسلامی ♦️این از کار افتادن برایم خیلی سنگین بود غصه اش مانده بود سر دلم و بی تابم می کرد دوست داشتم مثل هر سال از این روضه به آن روضه بگردم و هر خدمتی از دستم بر می آید انجام دهم دم غروب هم خودم را برسانم مسجد المهدی و روضه حاج آقا حسینی رو گوش کنم و به یاد محمد که چقدر به این مسجد و عزاداری هایش دلبستگی داشت چند تا یا حسین بگویم اخر شب هم بنشینم و به دست های خشک و ترک خورده ام نگاه کنم یادم بیاید که خیلی ها به هوای سیده بودنم دلشان نمی آید حتی یک استکان زیر آب بگیرم ولی من هر طور شده با خواهش و اصرار کارهای روضه را با افتخار و دقت انجام می دهم از کارهای ساده و معمولی گرفته تا آشپزی و شستن ظرف های چند صد نفر آدم پوست دستم را که از زیاد توی این روضه و آن روضه زبر شده چرب کنم و زیر لب بگویم فدای خستگی بچه های امام حسین. ♦️محرم آن سال تقدیر من چیز دیگری بود یک هفته در حسرت روضه سوختم تا اینکه صبح روز هشتم محرم زنگ خانه مان را زدند و بعد از سلام و علیک خودشان راه بلد مستقیم رفتند زیر زمین سر وقت دیگ ها. کار هر ساله شان بود چند تایی دیگ و ظرف و ظروف برای غذای تاسوعا و عاشورا می بردند مسجد و بعدش هم بر می گرداندند تا آن روز باورم نشده بود در این دهه هیچ کاری نکرده ام بی طاقت رو کردم به یکی از مسجدی ها و پرسیدم حاج اکبر، مسجد چه خبر کاری هست جواب داد خانم سادات کار که خیلی زیاده ولی آدم کم داریم ببین می تونی چند تا از خانم ها رو سفارش کنی بیان ماشالا همه میرن روضه هیچکی واسه کار نمی مونه شما بودی بقیه رو راه می انداختی که خودت این طوری گرفتار شدی، گفتم پام شکسته ولی هنوز زنده ام و نفس دارم میام هر طوری شده خدا رو چه دیدی شاید آقا نظری کرد و این پای منم آروم شد و دست گذاشتم روی ساق پایم که حتی اگر راه هم نمی رفتم درد داشت چه برسد به اینکه بخواهم بایستم یا سخت تر از آن بخواهم قدم بردارم کارهای شخصی ام را هم با کمک بچه ها آن هم با زحمت و کندی انجام می دادم پیش از آن نمی توانستم تحمل کنم. ♦️ با کمک محمد آقا دامادم سوار ماشین شدم و خودم را به مسجد رساندم نشستم یک گوشه و نفس زدنم که آرام گرفت یکی دو تا سینی بزرگ و گونی برنج را گذاشتند کنار دستم و برنج پاک کردیم به جز من چند نفر از خانم های مسجدی هم بودند از دیدنم ذوق کردند خودم انگار بیشتر می فهمیدم چه نعمتی را از دست داده بودم خیلی مراعاتم را می کردند هنوز ظهر شده بود که سینی برنج را از دستم گرفتند و گفتند خودم را خسته نکنم نیت شان محبت بود ولی وقتی ناراحتی ام را دیدند کوتاه آمدند و سفره سبزی ها را کشیدند نزدیک من تا دستم برسد و نیاز نباشد جا به جا شوم دستم که می خورد به برگ های تر و تازه سبزی و گل هایش را از ساقه جدا می کردم خدا رو شکر می گفتم توی دلم دعا می کردم هیچ وقت دستم از دامن اهل بیت کوتاه نشود درد هم که می پیچید به جانم دندان به لب می زدم و نفس عمیق می کشیدم اما صدایم در نمی امد تا کسی ناراحتم نشود هر طور بود تا اخر شب درد را تحمل کردم و هر چقدر از دستم می آمد کمک کردم. ♦️بعد از نُه شب بالاخره شب تاسوعا به مجلس عزاداری مسجدی رفته بودم که برایم بوی محمد را داشت روز تاسوعا هم خانه نماندم بچه ها برایم دو تا عصا تهیه کرده بودند این طوری بهتر بود فقط کافی بود خودم را بکشانم تا مسجد آنجا می توانستم نشسته کار کنم، سر ظهر لاشه گوسفندهای قربانی شده رسید به مسجد، باید گوشتشان خرد می شد دست جنباندیم چند ساعت بود که بی وقفه کار می کردیم گاهی چشم هایم به سیاهی می رفت ولی محل نمی دادم بالاخره رنگ و رویم حالم را لو داد کمی ضعف داشتم و رنگم سفید شده بود اصرار کردند برگردم خانه و استراحت کنم شاید اگر هر وقت دیگری بود حرفشان را گوش می کردم ولی آن روز فرق می کرد همان جا با صدای بلند گفتم آقا جان ابا عبدﷲ اگه تا فردا که روز شماست پای من زمین برسه و بتونم بدون کمک روی پای خودم بیام اینجا دیگ های غذاهای ظهر عاشورا رو تنهایی می شورم، اینها را از ته دلم می گفتم خیلی برایم سخت می شد وقتی بقیه مدام حواسشان به من بود و نه تنها نمی توانستم مثل قبل کارها را سامان بدهم بلکه حس می کردم باعث زحمت و دردسرم، حاج آقای حسینی که سلام نماز را داد نفسم را رها کردم و چشم هایم را بستم فکر می کردم همان جا از حال می روم ولی کنار دستی ام که حالم را دید جلدی رفت و یک استکان آب قند برایم آورد. ادامه دارد........ ❎ ⚜ ❎http://eitaa.com/mashgheshgh313 ⚜ ❎ ⚜ ❎⚜❎⚜❎⚜❎
❎⚜❎⚜❎⚜❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎ 🌹﷽🌹 ⚜ ❎ کتاب_تنها_گریه_کن🏝 ( قسمت_نود و پنج)🌈✨ نویسنده: اکرم_اسلامی ♦️دلم نمی آمد برگردم خانه فکر میکردم مگر هر آدم چند سال عمر می کند و چند تا شب عاشورا می بیند حالا بخواهم اینجا را بگذارم و بروم خانه، پایم را دراز کنم با این همه تا آخر مراسم هم دوام نیاوردم، چیزی که از من به خانه رسید یک جسم بی حال و ناتوان بود نشسته خودم را با سختی و زحمت از پله ها بالا می کشیدم رسیدم به پشت بام و خودم را رساندم به جایی که همیشه می خوابیدم روسری را از سرم باز کردم و انداختم روی بالشتم، پایم را با چند تا پارچه بسته بودم دست بردم زیر زانویم پایم را تکان دادم و از درد صدای فریادم بلند شد دراز کشیدم و سرم به بالشت نرسیده اشک هایم چکیدند روی روسری مشکی ام، چشمم را بر گرداندم به سمت آسمان ماه یک تکه از آسمان را روشن کرده بود قبل از اینکه فرصت کنم به چیزی فکر کنم درد کف پایم پیچید و تا ساق پا بالا آمد چشم هایم را بستم و چند تا نفس عمیق کشیدم محرم بود و تمام کوچه و خیابان مشکی پوش و عزادار دوست نداشتم بخوابم خسته نبودم اعتراضی هم نداشتم فقط فکر می کردم خوش به حال آنهایی که راحت و بی دردسر این دهه را عزاداری و خدمت کردند چراغ های خانه های دور و اطراف خاموش بود صدای مبهمی از مسجد و تکیه های اطراف می آمد صدایی که دور بود ولی حتی بدون اینکه واضح بشنوم می توانستم تصور کنم روضه خوان روی منبر چه روضه هایی را می خواند نا نداشتم تکان بخورم خواب و بیدار همان طور دراز کشیدم و با ﷲ اکبر اذان صبح چشم هایم باز شد دل و دماغ نداشتم درد امانم را بریده بود با آب ظرف کوچکی که از روز قبل مانده بود کنار رختخوابم وضو گرفتم نماز را نتوانستم آن طور که دلخواهم بود بخوانم سلام های زیارت عاشورا را نشسته دادم و بیشتر غصه خوردم خواستم کمی بیشتر استراحت کنم که بتوانم تا آخر شب دوام بیاورم دراز کشیدم و چشم هایم گرم شده و نشده حواسم رفت پی یک صدا مثل اخر شبی که با حسرت گذارنده بود و سعی می کردم به درد محل نگذارم و بخوابم صدای عزاداری می آمد اول دور بود و نامفهوم من شک کردم ولی وقتی نزدیک شدند و توانستم جواب جمعیت به نوحه اش را بشنوم یقین کردم صدای سعید آل طاهاست. توی دلم گفتم چقدر محمد صدای سعید را دوست داشت می خواستم با همان عصا هر چه قدر هم پایین رفتن از پله های مسجد سخت باشد بروم دسته شان را ببینم داشتم تقلا می کردم که یکی گفت دارن میان تو مسجد، آرام گرفتم خودم را کشاندم کنار پرده و گوشه اش را باز کردم دو تا صف منظم وارد مسجد می شدند و رفتند سمت محراب، سعید هم وسط دسته دم می داد چشم دوخته بودم به سعید و با خودم می گفتم بی خود نیست مادرت هر بار صدات رو می شنود مشت می کوبه روی سینش و قربون صدقه ات می ره خدا حفظت کنه واسه مادرت، یکهو یاد گریه های مادرش افتادم به سینه اش می کوبید سعید را صدا می زد نشسته بود یک جایی وسط گلزار و به سعید التماس می کرد بلند شو و نوحه بخواند هی خودش را تکان می داد و رو به جمعیت می گفت پسرم از این به بعد پیش خود سید الشهدا نوحه خونی می کنه و مردم رو می گریونه. شک کردم یقین کردم گیچ شده بودم دستم را گذاشتم روی قلبم ک گفتم سعید که شهید شده اینجا چه می کنه تعادلم داشت بهم می خورد پرده را انداختم عصاهای زیر بغلم را محکم و دوباره پرده را باز کردم چیزی که می دیدم با عقل فهم نمی شد حالا محمد هم کنار سعید ایستاده بود دو تا دستش را می برد بالا و مردانه سینه می زد. زل زل نگاهش می کردم چشمش که به من افتاد به رویم خندید جمعیت را دور زد و آمد طرفم ایستاد رو به رویم دست هایش را انداخت دور گردنم و صورتم را بوسید از خوشحالی و ذوق دیدنش نمی دانستم چه کار کنم کشیدمش توی بغلم و بوسیدمش بر خلاف همیشه که تاب نمی آورد و از خجالت مدام تلاش می کرد زودتر از بغلم بیرون بیاید این بار اجازه داد طولانی بچسبانمش به سینه ام از خودم جدایش کردم خوب نگاهش کردم باور نمی شد پرسیدم محمد تویی مامان می دونی چند وقته ندیدمت چقدر بزرگ شدی و دوباره بغلش کردم حالم را پرسید تا بخواهیم جوابش را بدهم دیدم حسن آزادیان جلو آمد. ادامه دارد......... ❎ ⚜http://eitaa.com/mashgheshgh313 ❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎⚜❎⚜❎⚜❎
❎⚜❎⚜❎⚜❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎ 🌹﷽🌹 ⚜ ❎ کتاب_تنها_گریه_کن🏝 ( قسمت_نود و شش)🌈✨ نویسنده: اکرم_اسلامی ♦️بنا کرد به سلام و احوال پرسی از دلم رد شد که این از اولش هم خوش رو و مهربان بود و مرا هر کجا می دید حال و احوال می کرد نه فقط بعد از شهادتش حتی جبهه هم که بود همیشه این ها را برای مادرش تعریف می کردم آزادیان با دستش اشاره کرد حاج خانم اینا چی تو دستتون تا بخواهم جواب بدهم محمد دست پیش گرفت و گفت چیزی نیست مامانم حالش خوبه دلم می خواست برای محمد درد و دل کنم مثل قدیم ها برایش حرف بزنم و او گوش کند زبان باز کردم و گفتم که چقدر اذیتم و درد دارم از پا افتاده ام و بدون کمک نمی توانم حتی یک قدم بردارم برایم غصه دار شد و دلداری ام داد دستش را گذاشت روی سینه اش و انگار یاد یک خاطره با آدم عزیزی افتاده باشد و دلم غنج برود با لبخند گفت مامان چند روز پیش رفته بودیم زیارت برات سوغاتی آوردم می خواستم زودتر بیام دیدنت ولی این آزادیان نذاشت هی گفت صبر کن با هم برویم این شد که امروز به اتفاق بچه ها اومدیم اینجا تا روز عاشورا زیارت آسد جعفر حسینی رو هم بشنویم دست برد و از داخل جیب پیراهنش یک تکه پارچه سبز در آورد و وقتی تایش را باز کرد دیدم یک شال باریک است بوسید و گذاشت روی چشم هایش از داخل ضریح برداشتم دستش را دراز کرد سمت صورتم از بالای پیشانی تا پایم را دست کشید زانو زد من عصا به بغل هاج و واج و منقلب محمد نشسته جلوی پایم یکی یکی پارچه هایی را که به پایم بسته بودم باز کرد شال را بست به مچ پایم و گفت غصه نخور مامان جان برو نذرت را ادا کن امشب. سرم پایین بود و داشتم گره شال سبز را نگاه می کردم سمت راست آسمان بود سمت چپ را نگاه کردم آسمان بود سپیده زده بود از خنکی نسیم اول صبح، مور مورم شد بوی گلاب و زعفران شربت ظهر عاشورا می آمد رد خیسی اشک روی صورتم مانده بود هر چه گشتم نه سعید آل طاها و صدایش و نه حسن ازادیان و نه محمدی اثر پیدا نکردم توی رختخواب نشستم و چشمم افتاد به مچ پایم. هیچ چیز دورش نبود به جز همان پارچه سبزی که محمد با دست های خودش بسته بود نفس کشیدم و سرم پر شد از عطر عجیب و غریبی که دورم را گرفته بود ترس عجیب دلم را گرفت دلهره ای همراه هیجان قلبم را پر کرد با تردید با خودم گفتم من که لیاقت زیارت آقا رو ندارم لابد محمد رو واسطه فرستادن بذار ببینم می تونم بایستم با احتیاط بلند شدم و تکیه ام را به دیوار دادم پایم را روی زمین گذاشتم و کم کم از دیوار فاصله گرفتم هیچ دردی نداشتم کف پایم را به زمین فشار دادم و قدم برداشتم خودم به تنهایی بی کمک بدون عصا، گریه کردم و بلند گفتم خدایا شکرت اقا جان از شما هم ممنونم حسین جان ممنونم من کنیز شما بودم ممنونم شما به من نگاهی کردید محمد مادر دستت درد نکنه هر قدمی که بر می داشتم و هر کجا می رفتم بوی عطر می پیچید و باقی می ماند با شوق راه افتادم و بدون زحمت از پله ها پایین امدم، رفتم آشپزخانه به هال هر طرفی که می رفتم ردی از عطر عجیب شال باقی می ماند. ♦️ حسین حسین از زبانم نمی افتاد سماور را روشن کردم گفتم حسین جان، ظرف ها را جا به جا کردم گفتم حسین جان، صبح عاشورا بود و باید زودتر از خانه بیرون می رفتیم صبحانه را آماده کردم و به یک ساعت نکشیده سلام حاج حبیب را از پشت سرم شنیده برگشتم جواب سلامش را بدهم با نگرانی و ناراحتی نگاهم می کند اشرف سادات شما نمی دونی نباید به پات فشار بیاری چرا پا شدی راه افتادی مگه از شما خواهش نکردم یه مدت ملاحظه کنی برادر حاج حبیب حاج محمد اقا شب را منزل ما مانده بود من هم چادر سرم بود و حاجی چیزی از پای من نمی دید پشت سر حاج حبیب برادرش وارد آشپزخانه شد نمی توانستم حرفی بزنم و پایم را نشانش بدهم فقط گذرا گفتم خوبه حاجی یعنی خوب شدم . ادامه دارد...... ❎ ⚜http://eitaa.com/mashgheshgh313 ❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎⚜❎⚜❎⚜❎
❎⚜❎⚜❎⚜❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎ 🌹﷽🌹 ⚜ ❎ کتاب_تنها_گریه_کن🏝 ( قسمت_نود و هفت)🌈✨ نویسنده: اکرم_اسلامی ♦️حاج حبیب کوتاه نیامد برادرش هم ناراحت شد گفت من غریبه ام به خودت فشار آورده ای تا بساط صبحانه رو به راه کنی اصلا روز عاشورایی چه کسی دهانش باز می شود چیزی بخورد نشستم روی صندلی گوشه آشپزخانه حالا بوی عطر، مشام حاجی و برادرش را هم پر کرده بود اشاره کردم به حاج حبیب و گفتم دیشب نذر کردم آقا منو دست خالی رد نکردن جوابم رو دادن حاجی زانو زده بود و دست می کشید روی شال اشک هایش می افتادند روی آن تکه پارچه سبزی که عطرش تمان خانه گرفته بود سه تایی گریه می کردیم. ♦️نقل آن روز اول توی مسجد صدا کرد همه چشم بودند هاج و واج نگاه می کردند و صدای پچ پچشان میان صدای روضه خوان گم می شد من را دیشب دیده بودند که به سختی با دو تا عصا از در رفته بودم بیرون و حالا روی پای خودم داشتم عزادارای می کردم گاهی گریه می کردم گاهی سینه می زدم غذا پخش می کردم دوست و آشنا طاقت نیاوردند دورم را گرفتند اولش احوال پرسی معمولی بود همان اشرف سادات همیشگی بودم و نبودم، بعد کم کم صدای گریه هایشان موج گرفت خودم هم مثل بقیه زن ها بغض کردم موج گریه و یا حسین گفتن جمعیت از زنانه گذشت و رسید به مردها اسم معجزه و شفا گرفتن توی دلم نبود اصلا خودم را قابل این حرف ها نمی دانستم نه به حرف حتی از فکرم نگذشت فقط می گفتم محمد وساطت کرده و آقا ما را بی جواب نگذاشته اند به حاج آقای حسینی هم که جلوی منبر ایستاده و به حرفم گرفته بود همین ها را گفتم آخر شب هم رفتم زیر زمین و دیگ ها را شستم. ♦️سوم امام که گذشت خیلی ها خبر شده بودند همین طور مریض بود که به امیدی می آوردند در خانه و من مانده بودم حیران نمی دانستم در جواب التماس هایشان چه بگویم می گفتند خانم سادات دست شما تبرک است بکش روی سر مریض ما، آن ها هر چه می گفتند من فقط می گفتم حسین می گفتم من کاره ای نیستم از اباعبدﷲ بخواهید لطف و کرمش زیاد است خیلی آقاست می خواستند دعایش کنم مریض های بد حال، بچه های کوچک، تازه عروس، پیرمرد و پیر زن، جگرم آتش می گرفت آرزو داشتم بتوانم برایشان کاری کنم دست می گذاشتم روی چشمم و می گفتم چَشم، من آبرویی ندارم ولی دعا می کنم شلوغی در خانه به کوچه کشید خبر توی شهر چرخید و حرف تا فرمانداری و حتی بیت مراجع رسیده بود. ♦️ یک روز آقای محترمی آمدند در خانه و گفتند از طرف بیت ایتﷲ گلپایگانی هستند پسر آقا بودند طبق معمول توی خانه مهمان داشتیم از ما خواستند که همراهشان برویم وارد خانه آقا که شدیم من و حاج حبیب بودیم ما را راهنمایی کردند به اتاقی ساده و جمع و جور گفتند اقا روضه دارند کمی صبر کنیم تشریف می آورند خیلی طول نکشید چشمم به تخت معمولی و مرتب و دیوارهای سفید و ترک خورده اتاق بود که صدای یاﷲ گفت و مکث کرد من و حاجی به هم نگاه کردیم و تا چشممان افتاد به آقای گلپایگانی افتاد، روی پا ایستادیم با مهربانی زیاد سلام و علیک کرد خیلی عزت سرمان گذاشت تحویلمان گرفت و عذر خواهی کرد که نمی تواند روی زمین بنشیند پیرمردی نورانی و خوش رو بود آرام و با اطمینان حرف می زد احوالمان را پرسید از شهیدمان پرس و جو کرد سن و سال محمد را که فهمید منقلب شد دعا کرد برای محمد و ما سرش را همین طور که پایین بود چرخاند سمت من و خواست ماجرا را تعریف کنم شال را تا کرده و گذاشته بودم داخل یک پارچه سفید بازش کردم و دادم دست حاج حبیب حاجی شال را با احترام بوسید و بلند شدند و گرفتند مقابل آقا بوی عطر این بار پیچید توی اتاق آقا حتی اگر منکر خوابم می شدم این شال و عطرش خودشان به تنهایی شهادت می دادند که ابا عبدﷲ علیه السلام خواسته بودند فقط گوشه ای از کرامت و بزرگواری شان را به ما نشان دهند. این ها را به آقا هم گفتم، گفتم ما هیچیم و هیچ کاره هر چه بوده کار خود اهل بیت است من این لیاقت امانتی را ندارم خواستم بماند پیش ایشان نپذیرفتند گفتند شما خانواده های شهدا برای خاطر خدا از عزیزتان گذشتید حالا هم پیش خدا عزیز هستید هم اهل بیت و هم خلق خدا شهدایتان هم در محضر حضرت سید الشهدا ابرو و روزی دارند پسرشان را صدا زدند و آهسته در گوش ایشان چیزی نجوا کردند کمی بعد آقا زاده شان یک بسته کوچک با احترام خدمت ایشان آوردند. ادامه دارد..... ❎ ⚜ ❎http://eitaa.com/mashgheshgh313 ⚜ ❎ ⚜ ❎⚜❎⚜❎⚜❎
❎⚜❎⚜❎⚜❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎ 🌹﷽🌹 ⚜ ❎ کتاب_تنها_گریه_کن🏝 ( قسمت_نود و هشت)🌈✨ نویسنده: اکرم_اسلامی ♦️آقا فرمودند این تربت سید الشهدا است می دانم قدرش را می دانید یک آن یاد چهره آدم هایی افتادم که با هزار امید در خانه ما را می زدند از فرصت استفاده کردم و برای اقا احوال چند تایشان را گفتم خواستم دعایشان کنند اقا دست کشیدند روی محاسنشان فرمودند دعا کردن وظیفه ماست اما خدا شفا را در تربت سید الشهدا قرار داده است و یک کار یاد من دادند، آمدم خانه و سحر که شد وضو گرفتم از همان تربت مرحمتی آقا ریختم داخل یک ظرف آب تکه کوچکی از شال سبزی را هم که محمد برایم آورده بود بریدم و گذاشتم داخل همان ظرف، بعد از آن هر مریض و گرفتاری آمد دست خالی برنگشت . ♦️کمی از آن آب می ریختم داخل یک بطری کوچک و می دادم دستشان اگر کسی حج می رفت سفارش می کردم برایم آب زمزم بیاورد آب نیسان برایمان آوردند هر طوری بود نگذاشتم آن ظرف از تربت سید الشهدا علیه السلام و آب خالی شود نه که من نگذارم خودشان نظر کردند. کیسه کوچک تربتم که خالی می شود توسل می کنم می گویم اقا جان جور کردن تربت کار من نیست خودتان گوشه چشمی بگردانید و دستم را خالی نگذارید گاهی چند واسطه کسی از کربلا برایم تربت می فرستند می گوید قصه را شنیده توسل کرده و یک ظرف کوچک آب دست به دست گشته تا به او برسد مریضش شفا گرفته و حالا خواسته جبران کند من می نشینم و به ذره های کوچک این خاک نگاه می کنم از خودم می پرسم خاک که با خاک فرق ندارد پس چه سری در این گرد و غبار هست که با بقیه توفیر دارد یاد روضه های عاشورا می افتم و قلبم درد می گیرد جواب خودم را می فهمم این خون قلب سید الشهدا علیه السلام بوده که خاک را تغییر داده است و حالا شده تربت سحرها بلند می شوم و توی خانه می چرخم به عکس محمد نگاه می کنم می گویم مادر اگر ما عزتی داریم صدقه سر توست و به رویش لبخند می زنم بعدش دست می گذارم روی سینه و رو به قبله به حضرت حسین علیه السلام سلام می دهم می گویم حسین جان قربانت بروم که قطره آبی به لب های خودت که هیج حتی به فرزند شیر خواره ات نرسید ولی عالمی را سیراب کردی وفتی فکر می کنم ارباب ما صاحب تمام آب های دنیا بود و حالا صدقه سری بزرگواری اش ظرف ظرف آب تربت درخانه من بیرون می رود اما خودش تشنه روی خاک افتاده بود این ها را زمزمه می کنم و می نشینم برایش گریه می کنم خودم تنهایی در این دنیا از هر کسی کاری بر می آید از من هم اینها، درِ خانه ام همیشه به روی مردم باز است حرف ها و درد هایشان را می شنوم اگر از دستم بربیاید خودم غمشان را بر طرف می کنم اگر نه از آبرویم مایه می گذارم. هنوز هم برای بچه های خودم، برای جوان های فامیل برای مردمی که به دیدنم می آیند از حضرت امام حسین علیه السلام حرف می زنم قصه شال و شهید من بهانه است حرف اصلی قصه کربلاست به این تقدیر خودم می بالم. ❎ ⚜ ❎http://eitaa.com/mashgheshgh313 ⚜ ❎ ⚜ ❎⚜❎⚜❎⚜❎