eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
118 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🌸💚 ♥🤚 🦋خیالت را نفس میکشم؛ این عطر هوای توست که هر صبح، دلتنگی هایم را 🍃به دست باد میسپارد... سلام ای رویای صادقه من؛ کِی محقق می‌شوی؟🤲 ✨أللَّھُمَ عـجِّلْ لِوَلیِڪَ ألْفَرَج✨ 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃 🔅 🍃 🔅 🍃 🔅 🍃 🌹﷽🌹 🌼🕊 خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼 همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 نویسنده :بانو بهناز ضرابی.. ✅قسمت : اول 🛑پدرم مریض بود، می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است من که به دنیا آمدم ، حالش خوب خوب شد. همه فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند. عمویم به وجد آمده بود و می گفت: چه بچه خوش قدمی اصلا اسمش را بگذارید قدم خیر. 🛑آخرین بچه پدر و مادرم بودم قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند، که همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند به همین خاطر، من شدم عزیز کرده پدر و مادرم؛ مخصوصا پدرم. 🛑ما در یکی از روستاهای رزن زندگی می کردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای قایش برایم لذت بخش بود. دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاکستان های انگور، از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قد همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دویدیم بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم. عصرها، دم غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانه ما. تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم. 🛑بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهر برایم می خرید، میگذاشتیم بچه ها هر چقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند. شب، وقتی ستاره ها همه آسمان را پر می کردند بچه ها یکی یکی از روی پشت بام ها می دویدند و به خانه هایشان می رفتند؛ اما من می نشستم و با اسباب بازی ها و عروسک هایم بازی می کردم. گاهی که خسته می شدم، دراز می کشیدم و به ستاره های نقره ای که از توی آسمان تاریک به من چشمک می زدند نگاه می کردم. وقتی همه جا کاملاً تاریک می شد و هوا رو به خنکی می رفت، مادرم می آمد دنبالم بغلم می کرد ناز و نوازشم می کرد و از پشت بام مرا می آورد پایین، شامم را می داد رختخوابم را می انداخت دستش را زیر سرم می گذاشت برایم لالایی می خواند آن قدر موهایم را نوازش می کرد، تا خوابم می برد بعد خودش بلند می شد و می رفت سراغ کارهایش، خمیرها را چونه می گرفت آن ها را توی سینی می چید تا صبح با آن ها برای صبحانه نان بپزد. صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار می شدم نسیم روی صورتم می نشست. می دویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، می شستم و بعد می رفتم روی پای پدر می نشستم همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود او با مهربانی برایم لقمه می گرفت و توی دهانم می گذاشت و موهایم را می بوسید. 🛑پدرم چوبدار بود کارش این بود که ماهی یک بار از روستاهای اطراف گوسفند می خرید و به تهران و شهرهای اطراف می برد و می فروخت. از این راه در آمد خوبی به دست می آورد در هر معامله یک کامیون گوسفند خرید و فروش می کرد در این سفرها بود که برایم اسباب بازی و عروسک های جورواجور می خرید. روزهایی که پدرم برای معامله به سفر می رفت، بدترین روزهای عمرم بود آن قدر گریه می کردم و اشک می ریختم که چشم هایم مثل دو تا کاسه خون می شد پدرم بغلم می کرد. تند تند می بوسیدم و می گفت: اگر گریه نکنی و دختر خوبی باشی، هر چه بخواهی برایت می خرم با این وعده و وعیدها خام می شدم و به رفتن پدر رضایت می دادم. تازه آن وقت بود که سفارش هایم شروع می شد می گفتم: حاج آقا عروسک می خواهم از آن عروسک هایی که موهای بلند دارند با چشم های آبی از آن هایی که چشم هایشان باز و بسته می شود. النگو هم می خواهم، برایم دمپایی انگشتی هم بخر از آن صندل های پاشنه چوبی که وقتی راه می روی تق تق صدا می کنند بشقاب و قابلمه اسباب بازی هم می خواهم پدر مرا می بوسید و می گفت: می خرم می خرم فقط تو دختر خوبی باش، گریه نکن، برای حاج آقایت بخند. حاج آقا همه چیز برایت می خرد من گریه نمی کردم اما برای پدر هم نمی خندیدم از اینکه مجبور بودم او را دو سه روز نبینم ،ناراحت بودم از تنهایی بدم می آمد دوست داشتم پدرم روز و شب پیشم باشد همه اهل روستا هم از علاقه من به پدرم با خبر بودند. ادامه دارد........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_293413254921716319.mp3
4.27M
🌸طرح تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸 (تندخوانے) جزء هفتم قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے زمان : 35دقیقہ ڪلام حق امروز هدیه به روح🌸🍃 🌷 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃 🔅 🍃 🔅 🍃 🔅 🍃 🌹﷽🌹 کتاب_دختر_شینا🌼🕊 خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼 همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 نویسنده :بانو بهناز ضرابی.. ✅قسمت : دوم 🛑گاهی که با مادرم به سرچشمه می رفتیم تا آب بیارویم یا مادرم لباس ها را بشوید زن ها سر به سرم می گذاشتند و می گفتند: قدم تو به کی شوهر می کنی؟ می گفتم: به حاج آقایم، می گفتند: حاج آقا که پدرت است می گفتم: نه حاج آقا شوهرم است، هر چه بخواهم، برایم میخرد. بچه بودم و معنی این حرف ها را نمی فهمیدم، زن ها می خندیدند و در گوشی یه چیزهایی به هم می گفتند و به لباس های داخل تشک چنگ می زدند. 🛑 تا پدرم برود و برگردد روزهایم برایم یک سال طول می کشید، مادرم از صبح تا شب کار داشت از بی کاری حوصله ام سر می رفت بهانه می گرفتم و می گفتم: به من کار بده خسته شدم، مادرم همانطور که به کارهایش می رسید، می گفت: تو بخور و بخواب به وقتش آن قدر کار کنی که خسته شوی حاج آقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی. دلم نمی خواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار کار دیگری نداشتم، خواهرهایم به صدا در آمده بودند. می گفتند: مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای چقدر پی دل او بالا می روی چرا ما که بچه بودیم، با ما این طور رفتار نمی کردید؟! با تمام توجه ای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آن ها را راضی کنم تا به مدرسه بروم، پدرم می گفت: مدرسه به درد دخترها نمی خورد معلم مدرسه مرد جوانی بود کلاس ها هم مختلط بودند مادرم می گفت: « همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بدهد» اما من عاشق مدرسه بودم، می دانستم پدر طاقت گریه مرا ندارد به همین خاطر، صبح تا شب گریه می کردم و به التماس می گفتم: حاج آقا تو را به خدا بگذار بروم مدرسه. پدرم طاقت دیدن گریه مرا نداشت می گفت: باشد تو گریه نکن من فردا می فرستم با مادرت به مدرسه بروی، من هم همیشه فکر می کردم پدرم راست می گوید. آن شب را با شوق و ذوق به رختخواب می رفتم تا صبح خوابم نمی برد اما همین که صبح می شد و از مادرم می خواستم مرا به مدرسه ببرد، پدرم می آمد و با هزار دوز و کلک سرم را شیره می مالید و باز وعده و وعید می داد که امروز کار داریم اما فردا حتما می رویم مدرسه. آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم. 🛑نه ساله شده بودم مادرم نماز خواندن را یادم داد ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار می شدم، سحری می خوردم و روزه می گرفتم. بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازه پسر عمویش که بقالی داشت بعد از سلام و احوال پرسی گفت: آمده ام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته است. پسر عموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگ صورتی داشت از لا به لای پارچه های ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم، پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت چادر درست اندازه ام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند از خوشحالی می خواستم پرواز کنم. پدرم خندید و گفت: قدم جان از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد بابا جان. 🛑آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم. همین که کسی به خانه مان می آمد می دویدم و از مادرم می پرسیدم: این آقا محرم است یا نامحرم؟ بعضی وقت ها مادرم از دستم کلافه می شد به خاطر همین، هر مردی به خانه مان می آمد می دویدم و چادرم را سر می کردم دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر می کردم. ادامه_دارد...... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷🍃 ⛅روزم را، به یڪ لبخندت پیوند مےزنم؛ ڪه گردد عاقبتم✨ 🕊️ 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃 🔅 🍃 🔅 🍃 🔅 🍃 🌹﷽🌹 کتاب_دختر_شینا🌼🕊 خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼 همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 نویسنده :بانو بهناز ضرابی.. ✅قسمت : سوم 🛑آن شب وقتی مهمان ها رفتند، پدرم به مادرم گفته بود: « به خدا هنوز هم راضی نیستم قدم را شوهر بدهم، نمیدانم چطور شد قضیه تا اینجا کشیده شد. تقصیر پسر عمویم بود با گریه اش کاری کرد توی رودربایستی ماندم با بغض و آه گفت اگر پسرم زنده بود، قدم را به او می دادی؟ حالا فکر کن صمد پسر من است. 🛑پسر پسر عموی پدرم سال ها پیش در نوجوانی مریض شده و از دنیا رفته بود بعد از گذشت این همه سال، هر وقت پدرش به یاد او می افتاد، گریه می کرد و تاثر او باعث ناراحتی اطرافیان می شد. حالا هم از این مسئله سوء استفاده کرده بود و این طوری رضایت پدرم را به دست آورده بود. در قایش رسم است قبل از مراسم نامزدی، مردها و ریش سفیدهای فامیل می نشینند و با هم به توافق می رسند. مهریه رو مشخص می کنند و خرج عروسی و خریدهای دیگر را برآورد می کنند و روی کاغذی می نویسند. این کاغذ را یک نفر به خانواده داماد می دهد اگر خانواده داماد با هزینه ها موافق باشند، زیر کاغذ را امضا می کنند و همراه یک هدیه آن را برای خانواده عروس پس می فرستند. آن شب تا صبح دعا کردم پدرم مهریه و خرج های عروسی را دست بالا و سنگین گرفته باشد و خانواده داماد آن را قبول نکنند. 🛑فردا صبح یک نفر از همان مهمان های پدرم کاغذ را به خانه پدر صمد برد. همان وقت بود که فهمیدم پدرم مهریه ام را پنج هزار تومان تعیین کرده است. پدر و مادر صمد با هزینه هایی که پدرم مشخص کرده بود موافق نبودند اما صمد همین که رقم مهریه را دیده بود، ناراحت شده و گفته بود: چرا این قدر کم؟! مهریه را بیشتر کنید. اطرافیان مخالفت کرده بودند صمد پایش را توی یک کفش کرده و به مهریه پنج هزار تومان دیگر اضافه کرده و زیر کاغذ را خودش امضا کرده بود. 🛑عصر آن روز یک نفر کاغذ امضا شده را به همراه یک قواره پارچه پیراهنی زنانه برای ما فرستاد. دیگر امیدم ناامید شد به همین سادگی پدرم به اولین خواستگارم جواب مثبت داد و ته تغاری اش را به خانه بخت فرستاد. 🛑چند روز بعد مراسم شیرینی خوران و نامزدی در خانه ما برگزار شد. مردها توی یک اتاق نشسته بودند و زن ها توی اتاقی دیگر، من توی انباری گوشه حیاط قایم شده بودم و زار زار گریه می کردم. خدیجه همه جا را دنبالم گشته بود تا عاقبت پیدایم کرد. وقتی مرا با آن حال زار دید، شروع به نصیحت کرد و گفت: دختر این کارها چه معنی دارد؟ مگر بچه شده ای؟ تو دیگر چهارده سالت است همه دخترهای هم سن و سال تو آرزو دارند پسری مثل صمد به خواستگاری شان بیاید و ازدواج کنند. مگر صمد چه عیبی دارد؟ خانواده خوب ندارد که دارد امسال ازدواج نکنی، سال دیگر باید شوهر کنی هر دختری دیر یا زود باید برود خانه بخت چه کسی بهتر از صمد. تو فکر می کنی توی این روستا به این کوچکی شوهری بهتر از صمد گیرت می آید؟ نکند منتظری شاهزاده ای از آن طرف دنیا بیاید و دستت را بگیرد و ببردت توی قصر رویاها. دختر دیوانه نشو لگد به بختت نزن. صمد پسر خوبی است تو را هم دیده و خواسته از خر شیطان بیا پایین کاری نکن پشیمان بشوند، بلند شوند و بروند. آن وقت می گویند حتما دختره عیبی داشته و تا عمر داری باید بمانی کنج خانه. ادامه_دارد...... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جز8.mp3
4.12M
✾طرح تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے✾ (تندخوانے) جزء هشتم قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے زمان : 33دقیقہ 🌸ڪلام حق امروز هدیه به روح🌸 🌸 🌸🍃 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
📸صحنه جالب در مراسم تشییع شهید «حجت الاسلام محمدصادق دارائی بزدی» کبوتری که از ابتدای مراسم تشییع تا زمانی که پیکر وارم حرم مطهر رضوی شد، پیکر شهید را همراهی کرد. تو جمعیت بسیار زیاد مراسم تشییع، این کبوتر با هر بار تکان خوردن تابوت، پرواز می‌کرد دوباره باز میگشت و مینشست بر پیکر شهید، با وجود شعارهای بلند مردم و تکان‌های بسیار شدید تابوت، این کبوتر تا آخر مراسم پیکر شهید را همراهی کرد. 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊