🏝سلام روزه دار غریبم،
مهدی جان
اگر هنوز پس از قرنها
عطرنام خدیجه
در کوچه باغهای تاریخ
به مشام میرسد
از آنروست که در غربت حجت زمانش
ازهرآنچه داشت گذشت
دعا کنید امام زمانم
که ازخودم بگذرم
درراه غربت شما
ای آرزوی حضرت طاها
ظهورکن
نوردل خدیجهٔ غرّا
ظهورکن
ای افتخارحیدرکرار
العـجل
خورشیدعشق ام ابیها
ظهـورکن🏝
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🌹﷽🌹
کتاب_دختر_شینا🌼🕊
خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
✅قسمت :هفتم
🛑روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند گاهی صمد تند تند به سراغم می آمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمی شد. اوضاع مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده بود. بهار تمام شد پاییز هم آمد و رفت زمستان سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم در نبود صمد، گاهی او را به کلی فراموش می کردم اما همین که از راه میرسید، یادم می افتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران می شدم اما توجه پیش از اندازه پدرم به من باعث دل خوشی ام می شد و زود همه چیز را از یاد می بردم.
🛑چند روزی بیشتر به عید نمانده بود مادرم شام مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود همه روستا مادرم را به کدبانوگری می شناختند. دست پختش را کسی توی قایش نداشت از محبتش هیچ کس سیر نمی شد به همین خاطر، همه صدایش می کردند: شیرین جان. آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانه ما آمده بودند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرده بود. دم غروب دیدیم عده ای روی پشت بام اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم راه می روند، پا می کوبند و شعر می خوانند. وسط سقف، دریچه ای بود که همه خانه های روستا شبیه آن را داشتند، بچه ها آمدند و گفتند: آقا صمد و دوستانش روی پشت بام هستند همان طور که نشسته بودیم و به صداها گوش می دادیم، دیدیم بقچه ای، که به طنابی وصل شده بود از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی. چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند آن ها دست زدند و گفتند: قدم یا ﷲ بقچه را بگیر. هنوز باور نداشتم صمد همان آقای داماد است و این برنامه هم طبق رسم و رسومی که داشتیم برای من که عروس بودم، گرفته شده است. به همین خاطر، از جایم تکان نخوردم و گفتم: شما بروید بگیرید. یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی کرسی و گفت: زود باش چاره ای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم. صمد انگار شوخی اش گرفته بود. طناب را بالا کشید مجبور شدم روی پنجه پاهایم بایستم اما صمد باز هم طناب را بالاتر کشید. صدای خنده هایش را از توی دریچه می شنیدم با خودم گفتم: الان نشانت می دهم خم شدم و طوری که صمد فکر کند می خواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم صمد که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمی خواهم بقچه را بگیرم طناب را شل کرد آن قدر که تا بالای سرم رسید به یک چشم برهم زدن برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم. صمد که بازی را باخته بود طناب را شل تر کرد مهمان ها برایم دست زدند. جلو آمدند و با شادی طناب را از بقچه جدا کردند و آن را بردند وسط اتاق و بازش کردند.
🛑صمد بازهم سنگ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسری هایی که آخرین مدل روز بود و پارچه های گران قیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت. مادرم هم برای صمد چیزهایی خریده بود. آن ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچه شلواری و صابون و نبات. بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: قدم جان بگو آقا صمد طناب را بکشد.
رفتم روی کرسی اما مانده بودم چطور صدایش کنم. این اولین باری بود که می خواستم اسمش را صدا کنم. اول طناب را چند بار کشیدم، اما انگار کسی حواسش به طناب نبود. روی پشت بام می خواندند و می رقصیدند. مادرم پشت سر هم می گفت: قدم! زود باش. صدایش کن. به ناچار صدا زدم: آقا ... آقا... آقا... خودم لرزش صدایم را می شنیدم از خجالت تمام بدنم یخ کرده بود جوابی نشنیدم ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم: « آقا... آقا...آقا صمد!» قلبم تالاپ تلوپ میکرد و نفسم بند آمده بود. صمد که صدایم را شنیده بود، از وسط دریچه خم شد توی اتاق. صورتش را دیدم با تعجب داشت نگاهم می کرد تصویر آن نگاه و آن چهره مهربان تپش قلبم را بیشتر کرد اشاره کردم به بقچه خندید و با شادی بقچه را بالا کشید.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/mashgheshgh313
╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
جزء ۱۰ قرآن.mp3
3.74M
✾طرح تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے✾
#تحدیر (تندخوانے) جزء دهم قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے
زمان : 35دقیقہ
✨ڪلام حق امروز هدیه به روح✨
✾شهید، #علی_یزدانی✾
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🌹﷽🌹
کتاب_دختر_شینا🌼🕊
خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
✅قسمت : هشتم
🛑دوستان صمد روی پشت بام دست می زدند و پا می کوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یکی اتاق ها که مردها نشسته بودند. بعد از شام، خانواده ها درباره مراسم عقد و عروسی صحبت کردند.
🛑فردای آن روز مادر صمد به خانه ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: قدم جان برو و به خواهرها و زن داداش هایت بگو فردا گلین خانم همه شان را دعوت کرده است.
چادرم را سر کردم و به طرف خانه خواهرم راه افتادم، سر کوچه صمد را دیدم یک سبد روی دوشش بود تا من را دید انگار دنیا را به او داده باشند خندید و ایستاد و سبد را روی زمین گذاشت و گفت: سلام برای اولین بار جواب سلامش را دادم اما انگار گناه بزرگی انجام داده بودم تمام تنم می لرزید مثل همیشه پا گذاشتم به فرار. خواهرم توی حیاط بود پیغام را به او دادم و گفتم: به خواهرها و زن داداش ها هم بگو، بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. می دانستم صمد الان توی کوچه ها دنبالم می گردد. می خواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم، بین راه دایی ایم را دیدم اشاره کردم نگه دارد بنده خدا ایستاد و گفت: چی شده قدم؟ چرا رنگت پریده؟ گفتم چیزی نیست عجله دارم می خواهم بروم خانه. دایی خم شد و در ماشین را باز کرد و گفت: پس بیا برسانمت از خدا خواسته ام شد و سوار شدم از پیچ کوچه که گذشتیم از توی آینه بغل ماشین صمد را دیدم که سر کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می کرد. مهمان بازی ها بین دو خانواده شروع شده بود.
🛑 چند ماه بعد پدرم گوسفندی خرید نذری داشت که می خواست ادا کند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرد صبح زود سوار مینی بوس شدیم، که پدرم کرایه کرده بود گوسفند را توی صندوق عقب مینی بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده ای که کمی دورتر بالای کوه بود، ماشین به کندی از سینه کش کوه بالا میرفت. راننده گفت: ماشین نمی کشد بهتر است چند نفر پیاده شوند من و خواهرها و زن برادرهایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سر ما دوید. خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند، اما من یا جلو می افتادم و یا میرفتم وسط خواهرهایم می ایستادم و با زن برادرهایم صحبت می کردم آه از نهاد صمد در آمده بود. بالاخره به امامزاده رسیدیم، گوسفند را قربانی کردند و چند نفری گوشتش را جدا و بین مردمی که آن حوالی بودند تقسیم کردند. قسمتی را هم برداشتند برای ناهار آبگوشتی بار گذاشتند.
🛑نزدیک امامزاده باغ کوچکی بود که وقف شده بود چند نفری رفتیم توی باغ با دیدن البالوهای قرمز روی درخت ها با خوشحالی گفتم: آخ جون آلبالو. صمد رفت و مشغول چیدن آلبالو شد. چند بار صدایم کرد بروم کمکش اما هر بار خودم را سرگرم کاری کردم. خواهر و زن برادرم که این وضع را دیدند رفتند به کمکش. صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود: این ها را بده به قدم، او که از من فرار می کند. این ها را برای او چیدم. خودش گفت خیلی آلبالو دوست دارد تا عصر یک بار هم خودم را نزدیک صمد آفتابی نکردم.
🛑بعد از آن صمد کمتر به مرخصی می آمد. مادرش می گفت: مرخصی هایش تمام شده است، گاهی پنج شنبه و جمعه می آمد سری هم به خانه ما می زد اما برادرش ستار خیلی تند تند به سراغ ما می آمد هر بار هم چیزی هدیه می آورد. یک جفت گوشواره طلا برایم آورد خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پول زیادی بابتش داده است. یک بار هم یک ساعت مچی آورد پدرم وقتی ساعت را دید گفت: دستش درد نکند مواظبش باش ساعت گران قیمتی است اصل ژاپن است کم کم حرف عقد و عروسی پیش آمد.
#ادامه_دارد.....
http://eitaa.com/mashgheshgh313
╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
#سلام_مولای_من♥🤚🌱🌿
سلام حضرت ماه🌙💚🤚
تو را میجویم فراتر از انتظار
و آنچنان دوستت دارم
که نمی دانم کدامیک از ما
غایب است...
ولی در آخر به این نتیجه میرسم ؛
که غایب من هستم!
زیرا تو همیشه بوده ای؛
ولی چشمان من تو را نمی بینند
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🌹﷽🌹
کتاب_دختر_شینا🌼🕊
خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
✅قسمت : نهم
🛑شب ها بزرگترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم می گرفتند چطور مراسم را برگزار کنند؛ اما من و صمد هنوز دو کلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم. یک شب خدیجه من را به خانه شان دعوت کرد زن برادرهای دیگرم هم بودند برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زن ها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شب نشینی، موقع خواب یکی از زن برادرهایم گفت: قدم برو رختخواب ها را بیاور، رختخواب ها توی اتاق تاریکی بود چراغ نداشت اما نور ضعیف اتاق کناری کمی آن را روشن می کرد وارد اتاق شدم و چادر شب را از روی رختخواب کنار زدم حس کردم یک نفر توی اتاق است، می خواستم همان جا سکته کنم از بس که ترسیده بودم با خود فکر کردم: حتما خیالاتی شده ام، چادر شب را برداشتم که صدای حرکتی را شنیدم قلبم می خواست بایستد، گفتم: کیه؟ اتاق تاریک بود و هر چه می گشتم، چیزی نمی دیدم، منم؛ نترس دیگر، بگیر بنشین، می خواهم باهات حرف بزنم. صمد بود می خواستم دوباره در بروم که با عصبانیت گفت: باز می خواهی فرار کنی گفتم بنشین.
🛑اولین باری بود که عصبانیتش را می دیدم گفتم: تو را به خدا برو، خوب نیست الان آبرویم می رود. می خواستم گریه کنم گفت: مگر چه کار کرده ایم که آبرویمان برود من که سر خود نیامدم، زن برادرهایت می دانند. خدیجه خانم دعوتم کرده، آمده ام با هم حرف بزنیم ناسلامتی قرار است ماه بعد عروسی کنیم اما تا الان یک کلمه هم حرف نزده ایم من شده ام جن و تو بسم ﷲ، اما محال است قبل از این که حرف هایم را بزنم و حرف دل تو را بشنوم، پای عقد بیایم. خیلی ترسیده بودم، گفتم الان برادرهایم می آیند خیلی محکم جواب داد: اگر برادرهایت آمدند، من خودم جوابشان را می دهم فعلاً تو بنشین و بگو من را دوست داری یا نه؟! از خجالت داشتم می مُردم آخر این چه سئوالی بود توی دلم خدا را شکر می کردم توی آن تاریکی درست و حسابی نمی دیدمش جواب ندادم، دوباره پرسید: قدم! گفتم مرا دوست داری یا نه؟ اینکه نشد هر وقت مرا می بینی، فرار کنی بگو ببینم کس دگیری را دوست داری؟ وای... نه... نه به خدا این چه حرفیه من کسی را دوست ندارم خنده اش گرفت، گفت: ببین قدم جان من تو را خیلی دوست دارم اما تو هم باید من را دوست داشته باشی عشق و علاقه باید دو طرفه باشه من نمی خواهم از روی اجبار زن من بشوی اگر دوستم نداری بگو باور کن بدون اینکه مشکلی پیش بیاید،همه چیز را تمام می کنم. همان طور سرپا ایستاده و تکیه ام را به رختخواب ها داده بودم صمد رو به رویم بود توی تاریکی محو می دیدمش. آهسته گفتم: من هیچ کسی را دوست ندارم. فقط فقط از شما خجالت می کشم. نفسی کشید و گفت: دوستم داری یا نه؟ جواب ندادم، گفت: می دانم دختر نجیبی هستی من این نجابت و حیایت را دوست دارم اما اشکالی ندارد اگر با هم حرف بزنیم اگر قسمت شود می خواهیم یک عمر با هم زندگی کنیم دوستم داری یا نه؟
جواب ندادم: گفت جان حاج آقایت جوابم را بده، دوستم داری؟ آهسته جواب دادم: بله
#ادامه_دارد......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
جزء یازدهم.mp3
4.15M
✾طرح تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے✾
#تحدیر (تندخوانے) جزء یازدهم قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے
زمان : 35دقیقہ
✨ڪلام حق امروز هدیه به روح✨
✾شهید،⇦ #علی_ماهانی✾
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊