#مهمانی_شهدا
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش حامد هست✋
#شهیدی_که_چگونگی_شهادتش_رانقاشی_کرد
#شهید_ابوالفضلی
شهید حامد جوانی🌹
تاریخ تولد: ۲۶ / ۸ / ۱۳۶۹
تاریخ شهادت: ۴ / ۴ / ۱۳۹۴
محل تولد: آذربایجان
محل شهادت: لاذقیه/ سوریه
🌹مادرش میگوید:
ایام فاطمیه بود در مسجد روضه حضرت زهرا (س) را داشتیم،🏴حامد گفت: مادر یک نیتی دارم شما بروید استکان های چای را بشورید.
و من به نیتش همینکار را انجام دادم🌷
او داوطلبانه به سوریه رفت.🕊️
در منطقه لاذقیه یک روستای شیعهنشین در محاصره تکفیریها بوده و اوضاعش آنقدر وخیم بوده که حتی خود نظامیهای سوری برای آزادی آنجا پیشقدم نمیشدند❌ اما حامد و چند نفر ازدوستانش به کمک مردم روستا میروند💙چون حامد متخصص توپ وموشک بود، توانسته بودند ضربههای مهلکی به تکفیریها بزنند💥 و آنها را تا اندازه ای عقب برانند. اما آنها حامد را شناسایی کرده بودند و بالاخره او را از چهارطرف اسیر و با موشک زده بودند🖤
او روی خاک بدون دست🖤 بدون چشم🖤 و با یک تن پر از ترکش🖤
او از همان روز به کُما رفت..
او به شهید ابوالفضلی معروف شد..
در قسمتی از وصیت نامه اش نوشته بود: دوست دارم مانند حضرت ابوالفضل به شهادت برسم. و در دفترچه ای یک نقاشی را که مردی بدون دست و چشم بود ترسیم کرده بود🌹🖤 و او مطابق وصیت نامه و نقاشی اش به شهادت و به آرزویش رسید🕊️🕋
شهید_حامد_جوانی
http://eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
مشخصات: 🤓
💫کتاب : رویای بیداری 💫
🌺خاطرات خانم زینب عارفی ، همسر
شهید مدافع حرم - مصطفی عارفی💞
💥✨قسمت : چهل وشش✨💥
🔶یک عصر گرم تابستان، زیر سایۀ درختان انگور🍇 طاها را روی تاب نشانده بودم و تاب میدادم که تلفنم زنگ خورد برادرم بود. گفت: توانسته یک مرکز پلیس به اضافه ده در زابل راهاندازی کند و مایل است که من و آقامصطفی را در آن مرکز استخدام کند😇 با آقامصطفی صحبت کردم. گفتم: «زابل اجارۀ خونهها کمتره، میتونیم با درآمدی که داریم یک خونۀ جمع و جور کرایه کنیم و طعم مستقل بودن رو بعد پنج سال بچشیم.»😍 چشمانداز آینده در برابرمان کمی رؤیایی بود تصور اینکه هر دو کار و حقوق خوبی داشته باشیم و سربار دیگران نباشیم لذتبخش بود.💞 آقامصطفی از یک طرف نگران خانوادهاش بود که با این مسئله کنار خواهند آمد یا نه و از طرف دیگر میگفت: «شانس فقط یکبار در خونۀ آدم رو میزنه!»🙃
🔸مادر آقامصطفی با شنیدن این خبر گفت: «ما به طاها دلبستیم. با رفتن شما جای خالی طاها افسردهمون 😔میکنه.»
گفتم: «ما هم از دوری شما دلتنگ میشیم، ولی مجبوریم تحمل کنیم. بلکه بتونیم پولی پسانداز کنیم برای رهن خونه.»
🔸ظاهراً قانع شدند ولی قلباً دلگیر بودند. هر چه روز عزیمتمان نزدیکتر میشد افراد خانواده غمگینتر😔 و ساکتتر میشدند. با اینکه میکوشیدیم ظاهر عادی خودمان را حفظ کنیم، اما چیرهشدن بر این اندوه کار آسانی نبود. این سفر با سفرهای قبل فرق داشت. طولانی و نامعلوم بود و همۀ ما را دچار نوعی هراس بیدلیل کرده بود.😕😕
🔸اواسط سال 1386 بود که ساکن زابل شدیم. کنار خانۀ پدرم یک خانه اجاره کردیم با ماهی چهلهزارتومان. طاها را گذاشتم مهدکودک👶
آقامصطفی در مرکز پلیسبهعلاوۀده کار میکرد و من قسمت گواهینامه، یکی دو ماهی گذشت. یک روز خبر دادند که پدربزرگ ایست قلبی کرده😭! مجبور شدیم مرخصی بگیریم و برگردیم مشهد. هر دو خیلی پدربزرگ را دوست داشتیم و از این اتفاق بهشدت متأثر شدیم. پدر آقامصطفی از مرگ پدرشان🕊 بههم ریخته بودند و خواهرهای آقامصطفی مدام زنگ میزدند: «بابا داره از دست میره، برگرد.»💐💐💐
ادامه دارد ......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🌷بخشی از نامه شهید علی خلیلی به امام خامنه ای ✉️👇
آقاجان!
به خدا درد هایی که می کشم به اندازه ی این درد که نکند کاری بر خلاف رضایت شما انجام داده باشم مرا اذیت نمی کند. مگر خودتان بار ها علت قیام امام حسین (ع) امر به معروف و نهی از منکر تشریح نفرمودید؟
مگر خودتان بار ها نفرمودید بهترین راه اصلاح جامعه تذکر لسانی است؟
یعنی تمام کسانی که مرا توبیخ کردند و ادعای انقلابی گری دارند حرف شما را نمی فهمند؟
یعنی شما انقدر بین ما غریب هستید؟
شهید_علی_خلیلی ✍️
🌹شهیدی که غریبانه در راه دفاع از ناموس به شهادت رسید🌹
@shahidabad313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
مشخصات: 🤓
💫کتاب : رویای بیداری 💫
🌺خاطرات خانم زینب عارفی ، همسر
شهید مدافع حرم - مصطفی عارفی💞
💥✨قسمت : چهل و هفت✨💥
🔶از آمدن ما به زابل پنج ماه گذشته بود . آقا مصطفی قرض هایش را داده بود و ما توانسته بودیم پولی پس انداز کنیم که زمزمۀ برگشت آغاز شد.😔 یک شب به آقامصطفی گفتم: «چون هم شما وابسته به خانوادهات هستی هم اونا وابسته به شما، بهتره که گاهی اونجا باشی گاهی اینجا. تا من کارم رو ادامه بدم، بلکه بتونیم پولی برای رهن خونه پسانداز کنیم.»🤔
گفت: «نمیشه زینب، من اگه بخوام مرتب در رفت و آمد باشم نه اینجا میتونم برم سرکار نه اونجا.»🧐
گفتم: «من تازه دارم معنی زندگی رو میفهمم، دوست ندارم برگردم.»
🔸آقامصطفی میدانست برگشتن به خانۀ پدرش و زندگی در یک اتاق، آن هم بدون وسایلی که از خودمان باشد چندان لطفی ندارد، اما اینجا ماندن را هم دوست نداشت. میگفت: «اگه مشهد🕌
بودم میتونستم زمان احتضار پدربزرگ بالای سرش باشم. میترسم دوری، پشیمونیهای دیگهای به بار بیاره.»😔
گفتم: «اگه بخوایم برگردیم، باید زمین جوادیه رو بفروشیم.»
🔸آقامصطفی رفت مشهد که زمین جوادیه را بفروشد. آن روز تازه از سرکار آمده بودم. داشتم غذای طاها 👶را میدادم که رفت. وجدانم به من نهیب زد: «به خطرهایی که در این رفت و آمدها تهدیدش میکنه فکر کردی؟ به تنهاییاش، به مهربونیهاش❤️، تو برای رضای خدا با کم و کاستیهای زندگیت ساختی، بازم بساز، تحمل کن، خسته نشو.»😊
🔸صبح روز بعد به برادرم گفتم: «به فکر یک کارمند دیگه باش. من نمیتونم اینجا بمونم.»🤓
برادرم گفت: «چاره چیه؟ تو باید تابع شوهرت باشی، هر جا رفت، بری، اما بیمهات رو قطع نکن، ادامه بده. اگه یک وقتی هم مشکل داشتی بگو من برات واریز میکنم.»😎
🔸غمی مبهم بر سرم سایه انداخته بود. نه میتوانستم از این موقعیتی که داشتم چشم بپوشم، نه میتوانستم بیپولی و بیجایی را تحمل کنم و نه رنج و آزردگی آقامصطفی را ببینم. به خودم گفتم: «زینب به خدا توکل🙏 کن، درست میشه.»
🔸گوشی را برداشتم، شمارۀ آقامصطفی را گرفتم و گفتم: «من اسبابها رو جمع میکنم، بیا دنبالمون.»🌺
گفت: «تا آخر ماه بمون. خونه که گرفتم میام دنبالتون»
گفتم: «با کدوم پول؟»
گفت: «خونۀ پدربزرگ رو فروختن. به هر کدوم از ورثه سهم قابلتوجهی رسیده قرار شد پدرم زمین جوادیه رو از من بخره، قصد دارم با پول زمین یک روآی صفر بخرم، برم آژانس کار کنم.»🌿
گفتم: «پس رهن خونه چی میشه؟»
گفت: «قراره پدرم یک میلیون هم برای رهن خونه 🏠کمکم کنه، یک میلیون هم که خودمون پسانداز کردیم، دو میلیون میدیم برای رهن، بقیهاش رو هم اجاره میدیم، یخچال و فرش و تلویزیون رو هم قسطی برمیدارم، بعد میام دنبالتون.💐💐💐💐
ادامه دارد ......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🕊ذکر روز دوشنبه🕊🌷
http://eitaa.com/mashgheshgh313
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷صبح دوشنبه شما پر از عشق به امام حسین (ع)🌷🌷
http://eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
مشخصات: 🤓
💫کتاب : رویای بیداری 💫
🌺خاطرات خانم زینب عارفی ، همسر
شهید مدافع حرم - مصطفی عارفی💞
💥✨قسمت : چهل و هشت✨💥
🔶آقامصطفی بعد از انجام کارهایی که گفته بود آمد دنبالمان، پس از شش ماه برگشتیم مشهد🕌 زابل که بودیم مادرم برایم چند دست رختخواب و مقداری وسایل آشپزخانه تهیه کرده بود. حالا زندگی آرام و بیدغدغهای داشتیم و من به توصیۀ پدرم شروع کردم به درسخواندن، پدرم برای تشویق من گفته بود: «اگه دانشگاه قبول بشی، تمام هزینۀ تحصیلت رو میدم.»😇
🔸پدرم آرزو داشت من دکتر بشوم. برای همین اصرار کرده بود بروم رشتۀ تجربی، اما من تجربی را دوست نداشتم، سخت هم بود، بخواهم غیرحضوری ادامه بدهم آقامصطفی گفت: «برو حوزه!»🤓
گفتم: «درسهای حوزه مشکله، الهیات رو دوست دارم.»
گفت: «الهیات گرایشهای مختلفی داره چه گرایشی میخوای بری؟»
گفتم: «قرآن و حدیث!»
گفت: «خیلی خوبه منم کمکت میکنم.»😍
دو ماه فرصت داشتم،نشستم به خواندن
آقامصطفی صبح طاها را میبرد خانۀ مادرش و عصرها میآورد خانۀ خودمان تا من بتوانم درس بخوانم. اغلب بعدازظهرها میگفت: پاشو بریم یه دور بزنیم چهره ات داد میزنه که خسته شدی.»☺️
🔸گاهی میرفتیم به فامیل سر میزدیم گاهی هم میرفتیم کوهسنگی، کنار مزار شهدای گمنام و ساعتی مینشستیم از بالای کوه، بخش وسیعی از شهر قابل رؤیت بود و چشمانداز بسیار زیبایی داشت.🌺
🔸بالاخره روز آزمون فرارسید با آقا مصطفی رفتیم محل برگزاری آزمون آقامصطفی گفت:« اصلاً استرس نداشته باش، قبول شدی چه بهتر، نشدی سال دیگه!» و مثل یک پدر دلسوز پشت در سالن ایستاد و برایم دعا کرد.🙏 وقتی آمدم بیرون با نگاهی پرسشگر به استقبالم آمد. گفتم:« سخت نبود.»
مدتی بعد نتایج را اعلام کردند. زنگ زدم به پدرم و گفتم: «قبول شدم! دانشگاه پیام نور قوچان، رشتۀ الهیات، گرایش قرآن و حدیث.»😇
گفت: «این رشته بازار کار نداره بابا، بخون سال دیگه امتحان بده.»
گفتم: «چند وقت پیش خواب پدربزرگ آقامصطفی رو دیدم. با خوشحالی اومد سمت من و گفت آفرین زینب، آفرین! چه رشتۀ خوبی قبول شدی. این رشته هم به درد دنیات میخوره هم آخرت.»🌺🍃
پدرم آهی کشید و گفت: «خدا بیامرزش، برو بابا برو حتماً رشتۀ خوبیه!»
هفتهای دو یا سه روز صبح میرفتم قوچان، شب برمیگشتم. طاها را آقامصطفی میبرد خانۀ مادرش، روزهایی که از دانشگاه میآمدم با شوق و ذوق مطلب جدیدی را که یاد گرفته
بودم برای آقامصطفی تعریف میکردم.😍 اول با دقت گوش میداد، بعد مثل معلمها سؤال میکرد. اگر نمیتوانستم پاسخ سؤال را بدهم خودش پاسخ سؤال و ادامۀ ماجرا را مفصلاً توضیح میداد. میگفتم: «شما کی فرصت کردی اینا رو بخونی؟»🌸🍃🌸🍃🌸
ادامه دارد .......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•