🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🌹﷽🌹
کتاب_دختر_شینا🌼🕊
خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
✅قسمت : هفتاد و هفت
🛑نمی توانستم یک جا بایستم دوباره به حیاط رفتم. مادر شوهرم رو به روی صمد نشسته بود سرش را روی پاهای او گذاشته بود گریه می کرد و می پرسید: صمد جان مگر من داداشت را به تو نسپردم! صمد همچنان سرش را پایین انداخته بود و گریه می کرد مردها آمدند زیر بازوی صمد را گرفتند و او را بردند توی اتاق مردانه، جلو رفتم و کمک کردم تا خواهر شوهر و مادر شوهرم و صدیقه را ببریم توی اتاق، از بین حرف هایی که این و آن می زدند متوجه شدم جنازه ستار مانده توی خاک دشمن. صمد با اینکه می توانسته جسد را بیاورد، اما نیاورده بود به خاطر همین مادر شوهرم ناراحت بود و یک ریز گریه می کرد و می گفت: صمد چرا بچه ام را نیاوردی؟ آخر شب وقتی خانه خلوت شد صمد آمد پیش ما توی اتاق زنانه کنار مادرش نشست دست او را گرفت و بوسید و گفت: مادر جان مرا ببخش من می توانستم ستارت را بیاورم اما نیاوردم. چون به جز جسد ستار جسد برادرهای دیگرم روی زمین افتاده بود آن ها هم پسر مادرشان هستند، آن ها هم خواهر و برادر دارند اگر ستار را می آوردم فردای قیامت جواب مادرهای شهدا را چی میدادم؟ اگر ستار را می آوردم فردای قیامت جواب برادرها و خواهرهای شهدا را چی می دادم؟ می گفت و گریه می کرد تازه آن وقت بود متوجه شدم پشت لباسش خونی است به خواهرشوهرم با ایما و اشاره گفتم: انگار صمد مجروح شده، صمد مجروح شده بود اما نمی گذاشت کسی بفهمد رفت و لباسش را عوض کرد خواهرش می گفت: کتفش پانسمان شده انگار جراحتش عمیق است و خونریزی دارد با این حال یک جا بند نمی شد هر چه توان داشت گذاشت تا مراسم ستار آبرومندانه برگزار شود.
🛑روز سوم بود در این روز حتی یک بار هم نشده بود با صمد حرف بزنم با هم رو به رو شده بودیم اما من از صدیقه خجالت می کشیدم و سعی می کردم دور و بر صمد آفتابی نشوم تا یک بار دل صدیقه و بچه هایش نشکند بچه ها را هم داده بودم خواهرهایم برده بودند می ترسیدم یک بار صمد بچه ها را بغل بگیرد و به آن محبت ها کند آن وقت بچه های صدیقه ببنینند و غصه بخورند.
🛑عصر روز سوم، دختر خواهر شوهرم آمد و گفت: دایی صمد باهات کار دارد. انگار برای اولین بار می خواستم او را ببینم. نفسم بالا نمی آمد قلبم تاپ تاپ می کرد طوری که فکر می کردم الان است که از قفسه سینه ام بیرون بزند. ایستاده بود توی حیاط، سلام که داد سرم را پایین انداختم. حالم را پرسید و گفت: خوبی بچه ها کجا هستند؟ گفتم: خوبم بچه ها خانه خواهرم هستند تو حالت خوب است؟ سرش را بالا گرفت و گفت: الهی شکر، دیگر چیزی نگفتم نمی دانستم چرا خجالت می کشم احساس گناه می کردم با خودم می گفتم: حالا که ستار شهید شده و صدیقه عزادار است من چطور دلم بیاید کنار شوهرم بایستم و جلوی این همه چشم با او حرف بزنم. صمد هم دیگر چیزی نگفت داشت می رفت اتاق مردانه برگشت و گفت: بعد از شام با هم برویم بچه ها را ببینیم دلم برایشان تنگ شده .
🛑بعد از شام صدایم کرد طوری که صدیقه متوجه نشود آماده شدم و آمدم توی حیاط و دور از چشم همه دویدم بیرون، دنبالم آمد توی کوچه و گفت: چرا می دوی؟ گفتم: نمی خواهم صدیقه مرا با تو ببیند غصه می خورد. آهی کشید و زیر لب گفت: ای ستار ستار، کمرم را شکستی به خدا، با آنکه بغض گلویم را گرفته بود گفتم: مگر خودت نمی گفتی شهادت لیاقت می خواهد خوب ستار هم مزد اعمالش را گرفت خوش به حالش.
صمد سری تکان داد و گفت: راست می گویی به ظاهر گریه می کنم اما نه دلم آرام است فکر می کنم ستار جایش خوب و راحت است من باید غصه خودم را بخورم. داشتم از درون می سوختم برای بچه های صدیقه پرپر می زدم اما دلم می خواست غصه صمد را کم کنم. گفتم: خوش به حالش کاشکی ما را هم شفاعت کند. همین که به خانه خواهرم رسیدیم بچه ها که صمد را دیدند مثل همیشه دوره اش کردند مهدی نشسته بود بغل صمد و پایین نمی آمد سمیه هم خودش را برای صمد لوس می کرد خدیجه و معصومه هم سر و دستش را می بوسیدند به بچه ها و صمد نگاه می کردم و اشک می ریختم صمد مرا که دید انگار فکرم را خواند گفت: کاش سمیه ستار را هم می آوردیم طفل معصوم خیلی غصه می خورد. گفتم: آره ماشالله خوب همه چیز را می فهمد. دلم بیشتر برای او می سوزد تا لیلا، لیلا هنوز خیلی کوچک است فکر نکنم درست و حسابی بابایش را بشناسد صمد بچه ها را یک دفعه رها کرد.
ادامه دارد....
http://eitaa.com/mashgheshgh313
╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
🤚#سلام_مولای_مهربانم❤️
سپیده، نور توست
آسمان جلوه ی صبرت
و باران زلال کرامتت
و بهار ، نسیمی از کویت ...
و من هر صبح که سلامت می کنم
عطر تمامی خوبی ها،
تمامی روشنی ها
و تمامی امیدها در وجودم می پیچد...
#اللهم_عجل_لولـیکـــ_الفرج🌸
#امام_زمان_ارواحنا_فداه 💚☘
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🌹﷽🌹
کتاب_دختر_شینا🌼🕊
خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
✅قسمت :هفتاد و هشت
🛑 بلند شد و ایستاد و گفت: سمیه را یک چند وقتی با خودت ببر همدان شاید این طوری کمتر غصه بخورد. فردای آن روز رفتیم همدان، صمد می گفت چند روزی سپاه کار دارم. من هم برای اینکه تنها نماند، بچه ها را آماده کردم. سمیه ستار، را هم با خودمان بردیم. توی راه بچه ها ماشین را روی سرشان گذاشته بودند بازی می کردند و می خندیدند سمیه ستار، هم با بچه ها بازی می کرد و سرگرم بود. گفتم: چه خوب شد این بچه را آوردم با دلسوزی به سمیه نگاه کرد و چیزی نگفت، گفتم: تو دیدی چطور شهید شد؟! چشم هایش سرخ شد همان طور که فرمان گرفته بود و به جاده نگاه می کرد، گفت: پیش خودم شهید شد جلوی چشم های خودم. می توانستم بیارمش عقب... خواستم از ناراحتی درش بیاورم دستی روی کتفش زدم و گفتم: زخمت بهتر شد؟ با بی تفاوتی گفت: از اولش هم چیز قابلی نبود با دست محکم پانسمان را فشار دادم ناله اش در آمد به خنده گفتم: این که چیز قابلی نیست خودش هم خنده اش گرفت. گفت: این هم یک یادگاری دیگر، آی کربلای چهار. گفتم: خواهرت می گفت یک هفته ای توی یک کشتی سوخته گیر افتاده بودی، برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: یک هفته نه بابا خیلی کمتر دو شبانه روز. گفتم: برایم تعریف کن، آهی کشید و گفت چی بگویم؟! گفتم: چطور شد چطور توی کشتی گیر افتادی؟ گفت: ستار شهید شده بود عملیات لو رفته بود ما داشتیم شکست می خوردیم باید بر می گشتیم عقب، خیلی از بچه ها توی خاک عراق بودند شهید یا مجروح شده بودند آتش دشمن آن قدر زیاد بود که دیگر کاری از دست ما بر نمی آمد به آن هایی که سالم مانده بودند، گفتم برگردید. نمی دانی لحظه آخر چقدر سخت بود وداع با بچه ها ، وداع با سردار. یک لحظه سرش را روی فرمان گذاشت فریاد زدم چه کاری می کنی؟ مواظب باش، زود سرش را از روی فرمان برداشت. گفت: شب عجیبی بود اروند جزر کامل بود با حمید حسین زاده دو نفری باید بر می گشتیم تا زانو توی گل بودیم یک دفعه چشمم افتاد به کشتی سوخته ای که به گل نشسته بود حالا عراقی ها رد ما را گرفته بودند و با هر چه دم دستشان بود به طرفمان شلیک می کردند گلوله های توپ کشتی را سوراخ سوراخ کرده بود از داخل آن سوراخ ها خودمان را کشاندیم تو، نزدیک های صبح بود شب سختی را گذرانده بودیم تا صبح چشم روی هم نگذاشته بودیم جایی برای خودمان پیدا کردیم تا بتوانیم دور از چشم دشمن یک کمی بخوابیم. نیرویی برایمان نمانده بود حسابی تحلیل رفته بودیم، گفتم: پس دلهره من و مادرت بی خودی نبود. همان وقتی که ما این قدر دلهره داشتیم ستار شهید شده بود و تو زخمی. انگار توی این دنیا نبود حرف های من را نمی شنید حتی سر و صدای بچه ها و شیطنت هایشان حواسش را پرت نمی کرد. همین طور پشت سر هم خاطراتش را به یاد می آورد و تعریف می کرد.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/mashgheshgh313
╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🌹﷽🌹
کتاب_دختر_شینا🌼🕊
خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
✅قسمت : هفتاد و نه
🛑از صبح چهارم دی توی کشتی بودیم؛ بدون آب و غذا منتظر شب بودیم تا یک طوری بچه ها را خبر کنیم. شب که شد من زیر پوشم را در آوردم و طرف بچه های خودمان نشان دادم. اتفاقا نقشه ام گرفت بچه های خودی من را دیدند گروهی هم برای نجاتمان آمدند اما آتش دشمن و جریان آب نگذاشت به کشتی نزدیک بشوند. رو کرد به من و گفت: حسین آقای بادامی را که می شناسی؟! گفتم: آره چطور؟ گفت: بنده خدا بلند گویی را گذاشته بود جلوی رود و طوری که صدایش به ما برسد دعای صباح را می خواند آنجا که می گوید یا ستار العیوب ستار را سه چهار بار تکرار می کرد که بگوید ستار ما حواسمان به تو است تو را دادیم یک بار هم به ترکی خیلی واضح گفت منتظر باش شب برای نجاتتان به آب می زنیم. خندید و گفت: عراقی ها از صدای بلندگو لجشان گرفته بود و به جان خودت قدم، دو هزار خمپاره را خرج بلندگو کردند تا آن را زدند. گفتم: بالاخره چطور نجات پیدا کردی؟! گفت: شب ششم دی ماه بود نیروهای ۳۳ المهدی شیراز به آب زدند بچه های تیز و فرز و ورزیده ای بودند آمدند کنار کشتی و با زیرکی نجاتمان دادند. دوباره خندید و گفت: بعد از اینکه بچه ها ما را آوردند این طرف آب، تازه عراقی ها شروع کردند به شلیک، ما توی خشکی بودیم و آن ها کشتی را نشانه گرفته بودند. کمی که گذشت، دست کرد توی جیبش قرآن کوچکی که موقع رفتن توی جیب پیراهنش گذاشته بودم در آورد و بوسید گفت: این را یادگاری نگه دار. قرآن سوراخ و خونی شده بود با تعجب پرسیدم چرا این طوری شده؟ دنده را به سختی عوض کرد انگار دستش نا نداشت گفت: اگر این قرآن نبود الان منم پیش ستار بودم می دانم هر چی بود عظمت این قرآن بود تیر از کنار قلبم عبور کرد و از کتفم بیرون آمد باورت می شود. قرآن را بوسیدم و گفتم: الهی شکر صدهزار مرتبه شکر، زیر چشمی نگاهم کرد و لبخندی زد بعد ساکت شد و تا همدان چیزی نگفت اما من یک ریز قرآن را می بوسیدم و خدا را شکر می کردم.
🛑همین که به همدان رسیدیم ما را جلوی در پیاده کرد و رفت و تا شب برنگشت. بچه ها شام خورده بودند و می خواستند بخوابند که آمد با چند بسته پفک و بیسکویت نشست وسط بچه ها آن ها را دور خودش جمع کرد با آن ها بازی می کرد دانه دانه پفک توی دهانشان می گذاشت از رفتارش تعجب کرده بودم انگار این صمد همان صمد صبح یا دیروزی نبود. اخلاق و رفتارش از این رو به آن رو شده بود. سمیه ستار را قلقلک می داد می بوسید می خندید و با او بازی می کرد فردا صبح رفتیم قایش عصر گفت: قدم می خواهم بروم منطقه می آیی با هم برگردیم همدان؟ گفتم: تو که می خواهی بروی جبهه مرا برای چی می خواهی ؟! چند روزی پیش صدیقه می مانم و بر می گردم. گفت: نه اگر تو هم بیایی مادرم شک نمی کند اما اگر تنهایی بروم می فهمد می خواهم بروم جبهه گناه دارد بنده خدا دل شکسته است. همان روز عصر دوباره برگشتیم همدان این بار هم سمیه ستار را با خودمان آوردیم.
🛑 فردای آن روز صبح زود از خواب بیدار شد نمازش را خواند و گفت: قدم من می روم مواظب بچه ها باش به سمیه ستار برس نگذاری ناراحت شود تا هر وقت دوست داشت نگهش دار. گفتم: کی بر می گردی؟! گفت: این بار خیلی زود. پایان هفته بعد صمد برگشت، گفت: آمده ام یکی دو هفته ای پیش تو و بچه ها بمانم. شب اول نیمه های شب با صدایی از خواب بیدار شدم دیدم صمد نیست نگران شدم بلند شدم رفتم توی هال آنجا هم نبود چراغ سنگر روشن بود دیدم صمد نشسته توی سنگر روی سجاده اش و دارد چیز می نویسد. گفتم: صمد تو اینجایی؟! هول شد کاغذی را تا کرد و گذاشت لای قرآن. گفتم: این وقت شب اینجا چه کار می کنی؟ گفت: بیا بنشین کارت دارم. نشستم روبرویش سنگر سرد بود گفتم: اینجا که سرد است گفت: عیبی ندارد کار واجب دارم بعد دستش را گذاشت روی قرآن و گفت: وصیتنامه ام را نوشتم لای قرآن است.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/mashgheshgh313
╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
❣#سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْإِمَامُ الْوَلِیُّ الْمُجْتَبَی وَ الْحَقُّ الْمُنْتَهَی...🤚🌱
🌱سلام بر تو ای گوهری که خدا تو را برای خودش آفریده است.
سلام بر تو که تمام حقایق عالم، پرتویی از خورشید توست.
سلام بر تو و بر روز طلوعت...
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس
#اللهمعجللولیکالفرج🤲✨
#امام_زمان_ارواحنا_فداه 💚☘
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🌹﷽🌹
کتاب_دختر_شینا🌼🕊
خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
✅قسمت : هشتاد
🛑ناراحت شدم با اوقات تلخی گفتم: نصف شبی سر و صدا راه انداخته ای، مرا از خواب بیدار کرده ای که این حرف ها را بزنی؟! حال و حوصله داری ها، گفت: گوش کن اذیت نکن قدم. گفتم: حرف خیر بزن خندید و گفت: به خدا خیر است از این خیرتر نمی شود. قرآن را برداشت و بوسید گفت: این دستور دین است آدم مسلمان زنده باید وصیتش را بنویسد همه چیز را برایتان تمام و کمال نوشتم نمی خواهم بعد از من حق و حقوقتان از بین برود مال و اموالی ندارم اما همین مختصر هم نصف مال توست و نصف مال بچه ها. وصیت کرده ام همین جا خاکم کنید بعد از من هم بمانید همدان برای بچه ها بهتر است اگر بعد از من جسد ستار پیدا شد او را کنار خودم خاک کنید بغض کردم و گفتم: خدا آن روز را نیاورد الهی من زودتر از تو بمیرم خندید و گفت: در ضمن باید تمرین کنی از این به بعد به من بگویی ستار، حاج ستار بعد از شهادتم هیچ کس مرا به اسم صمد نمی شناسد تمرین کن خودت اذیت می شوی ها، اسم شناسنامه ای صمد ستار بود و ستار برادرش صمد، اما همه بر عکس صدایشان می زدند صمد می گفت: اگر کسی توی جبهه یا محل کار صدایم بزند صمد فکر می کنم اشتباه گرفته یا با برادرم کار دارد می خندید و به شوخی می گفت: این بابای ما هم چه کارها می کند. بلند شدم و با لج گفتم: من خوابم می آید شب بخیر حاج صمد آقا، سردم بود سریدم زیر لحاف سرما رفته بود تو تنم دندان هایم به هم می خورد از طرفی حرف های صمد نگرانم کرده بود.
🛑فردا صبح صمد زودتر از همه ما از خواب بیدار شد رفت نان تازه و پنیر محلی خرید صبحانه را آماده کرد معصومه و خدیجه را بیدار کرد و صبحانه شان را داد و بردشان مدرسه. وقتی برگشت داشتم ظرف های شام را می شستم سمیه و زهرا و مهدی هنوز خواب بودند آمد کمکم کرد بعد هم رفت چند تا گونی سیمان را که توی سنگر بود آورد و گذاشت زیر راه پله. بعد رفت روی پشت بام را وارسی کرد بعد هم رفت حمام، یک پیراهن قشنگ برای خودش از مکه آورده بود آن را پوشید خیلی بهش می آمد.
🛑ظهر رفت خدیجه و معصومه را از مدرسه آورد تا من غذا را آماده کنم به درس خدیجه و معصومه رسیدگی کرد گفت: بچه ها ناهارتان را بخورید کمی استراحت کنید عصر با بابا می رویم بازار. بچه ها شادی کردند داشتیم ناهار می خوردیم که در زدند بچه ها در را باز کردند پدر شوهرم بود نمی دانم از کجا خبردار شده بود صمد برگشته. گفت: آمده ام با هم برویم منطقه، میخواهم بگردم دنبال ستار. صمد گفت: بابا جان چند بار بگویم تنها جنازه پسر تو و برادر ما نیست که مانده آن طرف آب خیلی ها هستند منتظریم ان شالله عملیاتی بشود برویم آن طرف اروند و بچه ها را بیاوریم. پدرش اصرار کرد و گفت: من این حرف ها سرم نمی شود باید هر طور شده بروم ببینیم بچه ام کجاست؟ اگر نمی آیی بگو تنها بروم. صمد نگاهی به من و نگاهی به پدرش کرد و گفت: پدر جان با آمدنت ستار نمی آید این طرف اگر فکر می کنی با آمدنت چیزی عوض می شود یا علی بلند شو همین الان برویم اما می دانم آمدنت بی فایده است فقط خسته می شوی. پدرش ناراحت شد گفت: بی خود بهانه نیاور من می خواهم بروم اگر نمی آیی بگو با شمس ﷲ بروم صمد نشست و با حوصله تمام برای پدرش توضیح داد جسد ستار در چه منطقه ای جا مانده اما پدرش قبول نکرد که نکرد، صمد بهانه آورد شمس ﷲ جبهه است پدرش گفت: تنها می روم، صمد گفت: می دانم دلتنگی باشد اگر این طور راضی و خوشحال می شوی من حرفی ندارم فردا صبح می رویم منطقه، پدر شوهرم دیگر چیزی نگفت اما شب رفت خانه آقا شمس ﷲ، گفت: می روم به بچه هایش سری بزنم. بچه ها که دیدند صمد آن ها را به بازار نبرده ناراحت شدند صمد سر به سرشان گذاشت کمی با آن ها باز کرد و بعد نشست به درسشان رسید به خدیجه دیکته گفت و به معصومه سرمشق داد. گوشه ای ایستاده بودم و نگاه می کردم یک دفعه خندید و گفت: قدم امروز چه ات شده چشمم نزنی برو برایم اسپند دود کن. گفتم: حالا راستی راستی می خواهی بروی؟ گفت: زود بر می گردم دو سه روزه بابا ناراحت است به او حق بده داغ دیده است.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/mashgheshgh313
╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🌹﷽🌹
کتاب_دختر_شینا🌼🕊
خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
✅قسمت : هشتاد و یک
🛑او را می برم تا لب اروند جایی که ستار شهید شده را نشانش می دهم و زود بر می گردم، به خنده گفتم: بله زود بر می گردی. خندید و گفت: به جان قدم زود بر می گردم مرخصی گرفته ام شاید دو سه روز هم نشود. حالا دو تا چای بیاور برای حاج آقایتان قدر این لحظه ها را بدان.
🛑فردا صبح زود پدر شوهرم آمد سراغ صمد داشتم صبحانه آماده می کردم گفت: دیشب خواب ستار را دیدم توی خواب کلافه بود گفتم ستار جان حالت خوب است؟! سرش را برگرداند و گفت من صمدم رفتم جلو ببوسمش از نظرم پنهان شد بعد گریه کرد و گفت: دلم برای بچه ام تنگ شده حتما توی خاک دشمن کنار آن بعثی های کافر عذاب می کشد نمی دانم چرا از دستم دلخور بود حتما جایش خوب نیست صمد که می خواست پدرش را از ناراحتی در آورد با خنده و شوخی گفت: نه بابا اتفاقا خیلی هم جایش خوب است ستار الان دارد برای خودش پرواز می کند فکر کنم از دست شما ناراحت است که این طور اسم های ما را به هم ریختید. چشم غره ای به صمد کردم و لب گزیدم، صمد حرفش را عوض کرد و گفت: اصلا از دست من ناراحت است که اسمش را برداشتم بعد رو کرد به من گفت: حتی خانمم هم از دستم ناراحت است مگر نه قدم خانم؟ شانه بالا انداختم. گفت: هر چه می گویم تمرین کن به من بگو حاج ستار قبول نمی کند یک بار دیدی فردا پس فردا آمدند و گفتند حاج ستار شهید شده باید بدانی شوهرت را می گویند نگویی آقا ستار که برادر شوهرم است چند وقت پیش هم شهید شد. این را گفت و خندید می خواست ما هم بخندیم اخم کردیم پدرش تند و تیز نگاهش کرد. صمد که اوضاع را این طور دید گفت: اصلا همه اش تقصیر آقا جان ماست این چه بلایی بود سر ما و اسم هایمان آوردید؟! پدر شوهرم با همان اخم و تخم گفت: من هیچ بلایی سر شما نیاوردم تو از اول اسمت صمد بود وقتی شمسﷲ و ستار به دنیا آمدند رفتم شهر برایتان یک جا شناسنامه بگیرم آن وقت رسم بود همه این طور بودند بعضی ها که بچه هایشان را مدرسه نمی فرستادند تازه موقع عروسی بچه هایشان برایشان شناسنامه می گرفتند تقصیر ثبت احوالی بود اشتباه کرد اسم تو که از همه بزرگ تر بودی را نوشت ستار، شمس ﷲ و ستار که دو قلو بودند نمی دانم حواسش کجا بود تاریخ تولد شمس ﷲ را نوشت ۱۳۴۴ مال ستار را نوشت ۱۳۳۷. موقع مدرسه که شد رفتیم اسمتان را بنویسیم گفتند از همه بزرگتر کدامشان است؟ تو را نشان دادیم گفتند این ستار است بیاید کلاس اول، بقیه هم حالا وقت مدرسه شان نیست خیلی بالا پایین دویدم بلکه شناسنامه هایتان را درست کنم نشد. صمد لبخندی زد و گفت: آن اوایل خیلی سختم بود معلم که صدایم می زد ستار ابراهیمی بر و بر نگاهش می کردم از طرفی دوست ها و هم کلاسی هایم بهم می گفتند صمد. این وسط بد جوری گیر کرده بودم، خیلی طول کشید تا به این اوضاع عادت کردم. صمد دوباره رو کرد به من و گفت: بالاخره خانم تمرین کن به حاج آقایتان بگو حاج ستار. گفتم: کم خودت را لوس کن مگر حاج آقا نگفتند تو از اول صمد بودی، صمد دیگر پی حرف را نگرفت و به پدرش گفت: آقا جان بهتر است شما یک دوش بگیری تا سر و حال قبراق بشوی من هم یک خرده کار دارم تا شما از حمام بیایی من هم آماده می شوم. پدر شوهرم قبول کرد من هم سفره صبحانه را انداختم. خدیجه و معصومه را از خواب بیدار کردم داشتم صبحانه شان را می دادم که صمد آمد و نشست کنار سفره. گفت: قدم،، نگاهش کردم حال و حوصله نداشتم خودش هم می دانست هر وقت می خواست به منطقه برود این طور کلافه بودم و عصبی. گفت: یک رازی توی دلم هست باید قبل از رفتن بهت بگویم با تعجب نگاهش کردم.
#ادامه_دارد....
http://eitaa.com/mashgheshgh313
╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯