eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
120 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱ خرداد ۱۴۰۱
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃 🔅 🍃 🔅 🍃 🔅 🍃 🌹﷽🌹 کتاب_دختر_شینا🌼🕊 خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼 همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 نویسنده :بانو بهناز ضرابی.. ✅قسمت :هفتاد و هشت 🛑 بلند شد و ایستاد و گفت: سمیه را یک چند وقتی با خودت ببر همدان شاید این طوری کمتر غصه بخورد. فردای آن روز رفتیم همدان، صمد می گفت چند روزی سپاه کار دارم. من هم برای اینکه تنها نماند، بچه ها را آماده کردم. سمیه ستار، را هم با خودمان بردیم. توی راه بچه ها ماشین را روی سرشان گذاشته بودند بازی می کردند و می خندیدند سمیه ستار، هم با بچه ها بازی می کرد و سرگرم بود. گفتم: چه خوب شد این بچه را آوردم با دلسوزی به سمیه نگاه کرد و چیزی نگفت، گفتم: تو دیدی چطور شهید شد؟! چشم هایش سرخ شد همان طور که فرمان گرفته بود و به جاده نگاه می کرد، گفت: پیش خودم شهید شد جلوی چشم های خودم. می توانستم بیارمش عقب... خواستم از ناراحتی درش بیاورم دستی روی کتفش زدم و گفتم: زخمت بهتر شد؟ با بی تفاوتی گفت: از اولش هم چیز قابلی نبود با دست محکم پانسمان را فشار دادم ناله اش در آمد به خنده گفتم: این که چیز قابلی نیست خودش هم خنده اش گرفت. گفت: این هم یک یادگاری دیگر، آی کربلای چهار. گفتم: خواهرت می گفت یک هفته ای توی یک کشتی سوخته گیر افتاده بودی، برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: یک هفته نه بابا خیلی کمتر دو شبانه روز. گفتم: برایم تعریف کن، آهی کشید و گفت چی بگویم؟! گفتم: چطور شد چطور توی کشتی گیر افتادی؟ گفت: ستار شهید شده بود عملیات لو رفته بود ما داشتیم شکست می خوردیم باید بر می گشتیم عقب، خیلی از بچه ها توی خاک عراق بودند شهید یا مجروح شده بودند آتش دشمن آن قدر زیاد بود که دیگر کاری از دست ما بر نمی آمد به آن هایی که سالم مانده بودند، گفتم برگردید. نمی دانی لحظه آخر چقدر سخت بود وداع با بچه ها ، وداع با سردار. یک لحظه سرش را روی فرمان گذاشت فریاد زدم چه کاری می کنی؟ مواظب باش، زود سرش را از روی فرمان برداشت. گفت: شب عجیبی بود اروند جزر کامل بود با حمید حسین زاده دو نفری باید بر می گشتیم تا زانو توی گل بودیم یک دفعه چشمم افتاد به کشتی سوخته ای که به گل نشسته بود حالا عراقی ها رد ما را گرفته بودند و با هر چه دم دستشان بود به طرفمان شلیک می کردند گلوله های توپ کشتی را سوراخ سوراخ کرده بود از داخل آن سوراخ ها خودمان را کشاندیم تو، نزدیک های صبح بود شب سختی را گذرانده بودیم تا صبح چشم روی هم نگذاشته بودیم جایی برای خودمان پیدا کردیم تا بتوانیم دور از چشم دشمن یک کمی بخوابیم. نیرویی برایمان نمانده بود حسابی تحلیل رفته بودیم، گفتم: پس دلهره من و مادرت بی خودی نبود. همان وقتی که ما این قدر دلهره داشتیم ستار شهید شده بود و تو زخمی. انگار توی این دنیا نبود حرف های من را نمی شنید حتی سر و صدای بچه ها و شیطنت هایشان حواسش را پرت نمی کرد. همین طور پشت سر هم خاطراتش را به یاد می آورد و تعریف می کرد. ...‌ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
۱ خرداد ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱ خرداد ۱۴۰۱
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃 🔅 🍃 🔅 🍃 🔅 🍃 🌹﷽🌹 کتاب_دختر_شینا🌼🕊 خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼 همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 نویسنده :بانو بهناز ضرابی.. ✅قسمت : هفتاد و نه 🛑از صبح چهارم دی توی کشتی بودیم؛ بدون آب و غذا منتظر شب بودیم تا یک طوری بچه ها را خبر کنیم. شب که شد من زیر پوشم را در آوردم و طرف بچه های خودمان نشان دادم. اتفاقا نقشه ام گرفت بچه های خودی من را دیدند گروهی هم برای نجاتمان آمدند اما آتش دشمن و جریان آب نگذاشت به کشتی نزدیک بشوند. رو کرد به من و گفت: حسین آقای بادامی را که می شناسی؟! گفتم: آره چطور؟ گفت: بنده خدا بلند گویی را گذاشته بود جلوی رود و طوری که صدایش به ما برسد دعای صباح را می خواند آنجا که می گوید یا ستار العیوب ستار را سه چهار بار تکرار می کرد که بگوید ستار ما حواسمان به تو است تو را دادیم یک بار هم به ترکی خیلی واضح گفت منتظر باش شب برای نجاتتان به آب می زنیم. خندید و گفت: عراقی ها از صدای بلندگو لجشان گرفته بود و به جان خودت قدم، دو هزار خمپاره را خرج بلندگو کردند تا آن را زدند. گفتم: بالاخره چطور نجات پیدا کردی؟! گفت: شب ششم دی ماه بود نیروهای ۳۳ المهدی شیراز به آب زدند بچه های تیز و فرز و ورزیده ای بودند آمدند کنار کشتی و با زیرکی نجاتمان دادند. دوباره خندید و گفت: بعد از اینکه بچه ها ما را آوردند این طرف آب، تازه عراقی ها شروع کردند به شلیک، ما توی خشکی بودیم و آن ها کشتی را نشانه گرفته بودند. کمی که گذشت، دست کرد توی جیبش قرآن کوچکی که موقع رفتن توی جیب پیراهنش گذاشته بودم در آورد و بوسید گفت: این را یادگاری نگه دار. قرآن سوراخ و خونی شده بود با تعجب پرسیدم چرا این طوری شده؟ دنده را به سختی عوض کرد انگار دستش نا نداشت گفت: اگر این قرآن نبود الان منم پیش ستار بودم می دانم هر چی بود عظمت این قرآن بود تیر از کنار قلبم عبور کرد و از کتفم بیرون آمد باورت می شود. قرآن را بوسیدم و گفتم: الهی شکر صدهزار مرتبه شکر، زیر چشمی نگاهم کرد و لبخندی زد بعد ساکت شد و تا همدان چیزی نگفت اما من یک ریز قرآن را می بوسیدم و خدا را شکر می کردم. 🛑همین که به همدان رسیدیم ما را جلوی در پیاده کرد و رفت و تا شب برنگشت. بچه ها شام خورده بودند و می خواستند بخوابند که آمد با چند بسته پفک و بیسکویت نشست وسط بچه ها آن ها را دور خودش جمع کرد با آن ها بازی می کرد دانه دانه پفک توی دهانشان می گذاشت از رفتارش تعجب کرده بودم انگار این صمد همان صمد صبح یا دیروزی نبود. اخلاق و رفتارش از این رو به آن رو شده بود. سمیه ستار را قلقلک می داد می بوسید می خندید و با او بازی می کرد فردا صبح رفتیم قایش عصر گفت: قدم می خواهم بروم منطقه می آیی با هم برگردیم همدان؟ گفتم: تو که می خواهی بروی جبهه مرا برای چی می خواهی ؟! چند روزی پیش صدیقه می مانم و بر می گردم. گفت: نه اگر تو هم بیایی مادرم شک نمی کند اما اگر تنهایی بروم می فهمد می خواهم بروم جبهه گناه دارد بنده خدا دل شکسته است. همان روز عصر دوباره برگشتیم همدان این بار هم سمیه ستار را با خودمان آوردیم. 🛑 فردای آن روز صبح زود از خواب بیدار شد نمازش را خواند و گفت: قدم من می روم مواظب بچه ها باش به سمیه ستار برس نگذاری ناراحت شود تا هر وقت دوست داشت نگهش دار. گفتم: کی بر می گردی؟! گفت: این بار خیلی زود. پایان هفته بعد صمد برگشت، گفت: آمده ام یکی دو هفته ای پیش تو و بچه ها بمانم. شب اول نیمه های شب با صدایی از خواب بیدار شدم دیدم صمد نیست نگران شدم بلند شدم رفتم توی هال آنجا هم نبود چراغ سنگر روشن بود دیدم صمد نشسته توی سنگر روی سجاده اش و دارد چیز می نویسد. گفتم: صمد تو اینجایی؟! هول شد کاغذی را تا کرد و گذاشت لای قرآن. گفتم: این وقت شب اینجا چه کار می کنی؟ گفت: بیا بنشین کارت دارم. نشستم روبرویش سنگر سرد بود گفتم: اینجا که سرد است گفت: عیبی ندارد کار واجب دارم بعد دستش را گذاشت روی قرآن و گفت: وصیتنامه ام را نوشتم لای قرآن است. ...‌ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
۱ خرداد ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲ خرداد ۱۴۰۱
❣ 📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْإِمَامُ الْوَلِیُّ الْمُجْتَبَی وَ الْحَقُّ الْمُنْتَهَی...🤚🌱 🌱سلام بر تو ای گوهری که خدا تو را برای خودش آفریده است. سلام بر تو که تمام حقایق عالم، پرتویی از خورشید توست. سلام بر تو و بر روز طلوعت... 📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس 🤲✨ 💚☘
۲ خرداد ۱۴۰۱
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃 🔅 🍃 🔅 🍃 🔅 🍃 🌹﷽🌹 کتاب_دختر_شینا🌼🕊 خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼 همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 نویسنده :بانو بهناز ضرابی.. ✅قسمت : هشتاد 🛑ناراحت شدم با اوقات تلخی گفتم: نصف شبی سر و صدا راه انداخته ای، مرا از خواب بیدار کرده ای که این حرف ها را بزنی؟! حال و حوصله داری ها، گفت: گوش کن اذیت نکن قدم. گفتم: حرف خیر بزن خندید و گفت: به خدا خیر است از این خیرتر نمی شود. قرآن را برداشت و بوسید گفت: این دستور دین است آدم مسلمان زنده باید وصیتش را بنویسد همه چیز را برایتان تمام و کمال نوشتم نمی خواهم بعد از من حق و حقوقتان از بین برود مال و اموالی ندارم اما همین مختصر هم نصف مال توست و نصف مال بچه ها. وصیت کرده ام همین جا خاکم کنید بعد از من هم بمانید همدان برای بچه ها بهتر است اگر بعد از من جسد ستار پیدا شد او را کنار خودم خاک کنید بغض کردم و گفتم: خدا آن روز را نیاورد الهی من زودتر از تو بمیرم خندید و گفت: در ضمن باید تمرین کنی از این به بعد به من بگویی ستار، حاج ستار بعد از شهادتم هیچ کس مرا به اسم صمد نمی شناسد تمرین کن خودت اذیت می شوی ها، اسم شناسنامه ای صمد ستار بود و ستار برادرش صمد، اما همه بر عکس صدایشان می زدند صمد می گفت: اگر کسی توی جبهه یا محل کار صدایم بزند صمد فکر می کنم اشتباه گرفته یا با برادرم کار دارد می خندید و به شوخی می گفت: این بابای ما هم چه کارها می کند. بلند شدم و با لج گفتم: من خوابم می آید شب بخیر حاج صمد آقا، سردم بود سریدم زیر لحاف سرما رفته بود تو تنم دندان هایم به هم می خورد از طرفی حرف های صمد نگرانم کرده بود. 🛑فردا صبح صمد زودتر از همه ما از خواب بیدار شد رفت نان تازه و پنیر محلی خرید صبحانه را آماده کرد معصومه و خدیجه را بیدار کرد و صبحانه شان را داد و بردشان مدرسه. وقتی برگشت داشتم ظرف های شام را می شستم سمیه و زهرا و مهدی هنوز خواب بودند آمد کمکم کرد بعد هم رفت چند تا گونی سیمان را که توی سنگر بود آورد و گذاشت زیر راه پله. بعد رفت روی پشت بام را وارسی کرد بعد هم رفت حمام، یک پیراهن قشنگ برای خودش از مکه آورده بود آن را پوشید خیلی بهش می آمد. 🛑ظهر رفت خدیجه و معصومه را از مدرسه آورد تا من غذا را آماده کنم به درس خدیجه و معصومه رسیدگی کرد گفت: بچه ها ناهارتان را بخورید کمی استراحت کنید عصر با بابا می رویم بازار. بچه ها شادی کردند داشتیم ناهار می خوردیم که در زدند بچه ها در را باز کردند پدر شوهرم بود نمی دانم از کجا خبردار شده بود صمد برگشته. گفت: آمده ام با هم برویم منطقه، میخواهم بگردم دنبال ستار. صمد گفت: بابا جان چند بار بگویم تنها جنازه پسر تو و برادر ما نیست که مانده آن طرف آب خیلی ها هستند منتظریم ان شالله عملیاتی بشود برویم آن طرف اروند و بچه ها را بیاوریم. پدرش اصرار کرد و گفت: من این حرف ها سرم نمی شود باید هر طور شده بروم ببینیم بچه ام کجاست؟ اگر نمی آیی بگو تنها بروم. صمد نگاهی به من و نگاهی به پدرش کرد و گفت: پدر جان با آمدنت ستار نمی آید این طرف اگر فکر می کنی با آمدنت چیزی عوض می شود یا علی بلند شو همین الان برویم اما می دانم آمدنت بی فایده است فقط خسته می شوی. پدرش ناراحت شد گفت: بی خود بهانه نیاور من می خواهم بروم اگر نمی آیی بگو با شمس ﷲ بروم صمد نشست و با حوصله تمام برای پدرش توضیح داد جسد ستار در چه منطقه ای جا مانده اما پدرش قبول نکرد که نکرد، صمد بهانه آورد شمس ﷲ جبهه است پدرش گفت: تنها می روم، صمد گفت: می دانم دلتنگی باشد اگر این طور راضی و خوشحال می شوی من حرفی ندارم فردا صبح می رویم منطقه، پدر شوهرم دیگر چیزی نگفت اما شب رفت خانه آقا شمس ﷲ، گفت: می روم به بچه هایش سری بزنم. بچه ها که دیدند صمد آن ها را به بازار نبرده ناراحت شدند صمد سر به سرشان گذاشت کمی با آن ها باز کرد و بعد نشست به درسشان رسید به خدیجه دیکته گفت و به معصومه سرمشق داد. گوشه ای ایستاده بودم و نگاه می کردم یک دفعه خندید و گفت: قدم امروز چه ات شده چشمم نزنی برو برایم اسپند دود کن. گفتم: حالا راستی راستی می خواهی بروی؟ گفت: زود بر می گردم دو سه روزه بابا ناراحت است به او حق بده داغ دیده است. ...‌ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
۲ خرداد ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲ خرداد ۱۴۰۱
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃 🔅 🍃 🔅 🍃 🔅 🍃 🌹﷽🌹 کتاب_دختر_شینا🌼🕊 خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼 همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 نویسنده :بانو بهناز ضرابی.. ✅قسمت : هشتاد و یک 🛑او را می برم تا لب اروند جایی که ستار شهید شده را نشانش می دهم و زود بر می گردم، به خنده گفتم: بله زود بر می گردی. خندید و گفت: به جان قدم زود بر می گردم مرخصی گرفته ام شاید دو سه روز هم نشود. حالا دو تا چای بیاور برای حاج آقایتان قدر این لحظه ها را بدان. 🛑فردا صبح زود پدر شوهرم آمد سراغ صمد داشتم صبحانه آماده می کردم گفت: دیشب خواب ستار را دیدم توی خواب کلافه بود گفتم ستار جان حالت خوب است؟! سرش را برگرداند و گفت من صمدم رفتم جلو ببوسمش از نظرم پنهان شد بعد گریه کرد و گفت: دلم برای بچه ام تنگ شده حتما توی خاک دشمن کنار آن بعثی های کافر عذاب می کشد نمی دانم چرا از دستم دلخور بود حتما جایش خوب نیست صمد که می خواست پدرش را از ناراحتی در آورد با خنده و شوخی گفت: نه بابا اتفاقا خیلی هم جایش خوب است ستار الان دارد برای خودش پرواز می کند فکر کنم از دست شما ناراحت است که این طور اسم های ما را به هم ریختید. چشم غره ای به صمد کردم و لب گزیدم، صمد حرفش را عوض کرد و گفت: اصلا از دست من ناراحت است که اسمش را برداشتم بعد رو کرد به من گفت: حتی خانمم هم از دستم ناراحت است مگر نه قدم خانم؟ شانه بالا انداختم. گفت: هر چه می گویم تمرین کن به من بگو حاج ستار قبول نمی کند یک بار دیدی فردا پس فردا آمدند و گفتند حاج ستار شهید شده باید بدانی شوهرت را می گویند نگویی آقا ستار که برادر شوهرم است چند وقت پیش هم شهید شد. این را گفت و خندید می خواست ما هم بخندیم اخم کردیم پدرش تند و تیز نگاهش کرد. صمد که اوضاع را این طور دید گفت: اصلا همه اش تقصیر آقا جان ماست این چه بلایی بود سر ما و اسم هایمان آوردید؟! پدر شوهرم با همان اخم و تخم گفت: من هیچ بلایی سر شما نیاوردم تو از اول اسمت صمد بود وقتی شمسﷲ و ستار به دنیا آمدند رفتم شهر برایتان یک جا شناسنامه بگیرم آن وقت رسم بود همه این طور بودند بعضی ها که بچه هایشان را مدرسه نمی فرستادند تازه موقع عروسی بچه هایشان برایشان شناسنامه می گرفتند تقصیر ثبت احوالی بود اشتباه کرد اسم تو که از همه بزرگ تر بودی را نوشت ستار، شمس ﷲ و ستار که دو قلو بودند نمی دانم حواسش کجا بود تاریخ تولد شمس ﷲ را نوشت ۱۳۴۴ مال ستار را نوشت ۱۳۳۷. موقع مدرسه که شد رفتیم اسمتان را بنویسیم گفتند از همه بزرگتر کدامشان است؟ تو را نشان دادیم گفتند این ستار است بیاید کلاس اول، بقیه هم حالا وقت مدرسه شان نیست خیلی بالا پایین دویدم بلکه شناسنامه هایتان را درست کنم نشد. صمد لبخندی زد و گفت: آن اوایل خیلی سختم بود معلم که صدایم می زد ستار ابراهیمی بر و بر نگاهش می کردم از طرفی دوست ها و هم کلاسی هایم بهم می گفتند صمد. این وسط بد جوری گیر کرده بودم، خیلی طول کشید تا به این اوضاع عادت کردم. صمد دوباره رو کرد به من و گفت: بالاخره خانم تمرین کن به حاج آقایتان بگو حاج ستار. گفتم: کم خودت را لوس کن مگر حاج آقا نگفتند تو از اول صمد بودی، صمد دیگر پی حرف را نگرفت و به پدرش گفت: آقا جان بهتر است شما یک دوش بگیری تا سر و حال قبراق بشوی من هم یک خرده کار دارم تا شما از حمام بیایی من هم آماده می شوم. پدر شوهرم قبول کرد من هم سفره صبحانه را انداختم. خدیجه و معصومه را از خواب بیدار کردم داشتم صبحانه شان را می دادم که صمد آمد و نشست کنار سفره. گفت: قدم،، نگاهش کردم حال و حوصله نداشتم خودش هم می دانست هر وقت می خواست به منطقه برود این طور کلافه بودم و عصبی. گفت: یک رازی توی دلم هست باید قبل از رفتن بهت بگویم با تعجب نگاهش کردم. .... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
۲ خرداد ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۳ خرداد ۱۴۰۱
❣ 📖السَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ فاطِمَةَ الزَّهْرآءِ...🤚 سلام بر تو ای یادگار بهانه خلقت، ای امیدِ مادر، سلام بر تو و بر روزی که دولت زهرایی ات جهان را منور خواهد ساخت. 📚 دعاى استغاثه به حضرت صاحب الزّمان (صلوات الله عليه) - مفاتیح الجنان. 🤲✨ 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
۳ خرداد ۱۴۰۱
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃 🔅 🍃 🔅 🍃 🔅 🍃 🌹﷽🌹 کتاب_دختر_شینا🌼🕊 خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼 همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 نویسنده :بانو بهناز ضرابی.. ✅قسمت : هشتاد و دو 🛑همان طور که با تکه ای نان بازی می کرد، گفت: شب عملیات به ستار گفته بودم برود توی گروهان سوم. اولین قایق آماده بود تا برویم آن طرف رود نفراتم را شمردم، دیدم یک نفر اضافه است هر چی گفتم کی اضافه است کسی جواب نداد مجبور شدم با چراغ قوه یکی یکی نیروها را نگاه کنم یک دفعه ستار را دیدم عصبانی شدم گفتم مگر نگفته بودم بروی گروهان سوم شروع کرد به التماس و خواهش و تمنا، ای کاش راضی نمی شدم اما نمی دانم چی شد قبول کردم و او آمد، آن شب با چه مصیبتی از اروند گذشتیم زیر آن آتش سنگین توی آن تاریکی و ظلمات زدیم به سیم خاردارهای دشمن اورت نمی شود با همان تعداد کم خط دشمن را شکستیم و منتظر نیروهای غواص شدیم، اما گردان غواص ها نتوانست خط را بشکند و جلو بیاید ما دست تنها ماندیم اوضاع طوری شده بود که با همان اسلحه هایمان و از فاصله خیلی نزدیک رو به روی عراقی ها ایستادیم و با آن ها جنگیدیم. یک دفعه ستار مرا صدا کرد رفتم دیدم پایش تیر خورده پایش را با چفیه ام بستم و گفتم: برادر جان مقاومت کن تا نیروها برسند آن قدر با اسلحه هایمان شلیک کرده بودیم که داغ داغ شده بود دست هایم سوخته بود دست هایش را باز کرد و نشانم داد هنوز آثار سوختگی روی دست هایش بود قبلا هم آن ها را دیده بودم اما نه او چیزی گفته بود و نه من چیزی پرسیده بودم. گفت: برایم چای بریز صدای شرشر آب از حمام می آمد سمیه، زهرا و مهدی خواب بودند و خدیجه و معصومه همان طور که صبحانه شان را می خوردند بهت زده به بابایشان نگاه می کردند چای را گذاشتم پیشش گفتم: بعد چی شد؟! گفت: عراقی ها گروه گروه نیرو می فرستادند جلو و ما چند نفر با همان اسلحه ها مجبور بودیم از خودمان دفاع کنیم. زیرا آن آتش و توی آن وضعیت، دوباره صدای ستار را شنیدم. دویدم طرفش دیدم این بار بازویش را گرفته بدجوری زخمی شده بود. بازویش را بستم صورتش را بوسیدم و گفتم: برادر جان خیلی از بچه ها مجروح شده اند طاقت بیاور دوباره برگشتم وضعیت بدی بود. نیروهایم یکی یکی یا شهید می شدند یا به اسارت در می آمدند و یا مجروح می شدند. دوباره که صدای ستار را شنیدم دیدم غرق به خون است نارنجکی جلوی پایش افتاده بود و تمام بدنش تا زیر گلویش سوراخ سوراخ شده بود کولش کردم و بردمش توی سنگری که آنجا بود گفتم: طاقت بیاور با خود بر می گردانمت. یکی از بچه ها به اسم درویشی مجروح شده بود او را هم کول کردم و توی همان سنگر بتونی عراقی ها، موقعی که خواستم ستار را کول کنم و برگردانم، درویشی گفت: حاجی مرا تنها می گذاری؟ تو را به خدا مرا هم ببر مگر من نیرویت نیستم؟! ستار را گذاشتم زمین و رفتم سراغ خیرﷲ درویشی، او را داشتم کول می کردم که ستار گفت بی معرفت من برادرتم اول مرا ببر وضع من بدتر است لحظه سختی بود نمی دانستم باید چه کار کنم. 🛑صمد چای اش را برداشت بدون اینکه شیرین کند سرکشید و گفت: قدم مانده بودم توی دو راهی، نمی دانستم باید چه کار کنم آخرش تصمیم گرفتم و گفتم من فقط یک نفرتان را می توانم ببرم خودتان بگویید کدامتان را ببرم این بار هر دو اصرار کردند، رفتم صورت ستار را بوسیدم گفتم: خداحافظ برادر مرا ببخش گفته بودم نیا، با آن حالش گفت مواظب دخترهایم باش. گفتم: چیزی نمی خواهی؟ گفت: تشنه ام، قمقمه ام را در آوردم به او آب بدهم قمقمه خالی بود، خالی خالی. صمد این را که گفت: استکان چای اش را توی سفره گذاشت و گفت: قدم جان بعد از من این ها را برای پدرم بگو می دانم الان طاقت شنیدنش را ندارد اما باید واقعیت را بداند. گفتم: پس ستار این طور شهید شد؟ گفت: نه داشتم با او خداحافظی می کردم صورتش را بوسیدم که عراقی ها جلوی سنگر رسیدند و ما را به رگبار بستند همانجا بود که تیر خوردم و کتفم مجروح شد توی سنگر سوراخی بود خودم از آنجا بیرون انداختم و زدم به آب، بچه ها می گویند خیرﷲ درویشی همان وقت اسیر شده و عراقی ها ستار را به رگبار بستند و با لب تشنه به شهادت رساندند. بعد بلند شد و ایستاد گفتم: بیا صبحانه ات را بخور گفت: میل ندارم بعد از شهادتم این ها را مو به مو برای پدر و مادرم تعریف کن از آن ها حلالیت بخواه اگر برای نجات پسرشان کوتاهی کردم بعد رو به خدیجه و معصومه کرد و گفت: بابا جان بلند شوید برویم مدرسه. ...... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
۳ خرداد ۱۴۰۱