•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
مشخصات: 🤓
💫کتاب : رویای بیداری 💫
🌺خاطرات خانم زینب عارفی ، همسر
شهید مدافع حرم - مصطفی عارفی💞
💥✨قسمت : پنجاه✨💥
🔶مدتی بعد، اسباب و اثاثیهمان را جمع کردیم و برگشتیم خانۀ پدر آقامصطفی بار دیگر روزهای سخت از راه رسیدند😔 این بار وسایلمان بیشتر بود. مصالح ساختمانی هم که آورده بودیم حسابی خانه بههم ریخته و شلوغ شده بود😬 عصرها که آقامصطفی کار را تعطیل میکرد، من راهپلهها را جارو میکردم خانۀ ما، دوتا در ورودی داشت؛ یک در کوچک جنوبی که به راهپلههای روی پشت بام و هال باز میشد و یک در شمالی بزرگ که از کوچۀ دیگر به حیاط راه داشت.🌿 مصالح را از در بزرگ داخل حیاط میریختند. صبح به صبح باید
فرشهای هال را جمع میکردیم تا مصالح را با فرغون از داخل حیاط بار کنند، از هال عبور دهند و از راهپلهها به طبقۀ بالا ببرند گرد و خاک روی اسباب و اثاثیۀ داخل هال و آشپزخانه🍽 مینشست. چون یک کارگر بیشتر نبود، روند کار کُند پیش میرفت. همه کلافه شده بودند. اغلب بعد از کار بنایی، آقامصطفی خودش هال را جارو میکرد. فرشها را پهن میکرد. بعد میرفت حیاط را تمیز میکرد.🌺 برایش چای میآوردم. میگفت: «تا من دوش میگیرم، شما حاضر شین بریم یک دوری بزنیم.»
میگفتم: «خستهای، استراحت کن.»
میگفت: «تو و طاها از صبح توی این
بلاتکلیفی از من خستهتر شدین.»☺️
گاهی میرفتیم خانۀ دوستان یا فامیل یک ساعتی مینشستیم و بعد برمیگشتیم. گاهی میرفتیم تا طرقبه، بستنی میخوردیم.
🔸بالاخره با پولی که داشتیم دیوارهای یک اتاق و هال چیده شد. سقفش را موقتاً آکاسیو انداخت و ما جل و پلاسمان را جمع کردیم و رفتیم خانۀ خودمان! 😉سقف پایین را سوراخ کرده بود و یک سیم برق و یک لولۀ آب و یک شیلنگ گاز کشیده بود تا بالا، شیلنگ گاز را با گچ محکم کرده بود که پا نخورد و خطری ایجاد نکند. آن سال، تابستان خیلی گرمی را تجربه کردیم دیوارها گچ نداشت ، سقف هم که نازک و پر از روزنه بود. صبحها با اولین اشعههای نور خورشید🌝 بیدار میشدیم. خانهمان بیشتر شبیه آلونکی بود که روستاییان کنار جالیزهایشان میسازند.🌸🌸🌸
ادامه دارد ........
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
مشخصات: 🤓
💫کتاب : رویای بیداری 💫
🌺خاطرات خانم زینب عارفی ، همسر
شهید مدافع حرم - مصطفی عارفی💞
💥✨قسمت : پنجاه و یک✨💥
🔶اواخر تابستان بود یک شب رفته بودیم مهمانی، پسردایی آقامصطفی با نگرانی زنگ زد: «کجایین؟ هوا رو دیدین؟ آسمون خیلی دلش پره⛈ برید خونهتون یه فکری به حال اسباب و اثاثیهتون بکنین.»
🔸آمدیم روی ایوان، دیدیم رگباری تند، مثل مهمانی ناخوانده از راه رسید. گفتم:
آقامصطفی! زندگیمون رو آب بُرد!»😱
آقامصطفی زنگ زد به پدرش و گفت: «بابا بیزحمت وسایل برقی ما رو از برق بکشین!»🌿
بعد به من گفت: «بارون خیلی شدیده نمیتونیم جلو آب رو بگیریم. بریم خونه هم کاری از دستمون برنمیاد فقط ناراحت😔 میشیم این ناراحتی رو بعداً هم میتونیم بچشیم، پس به روی خودت نیار، بذار مهمونی تموم بشه بعداً میریم.»
دیدم راست میگه ،شیری است که ریخته، جمعشدنی نیست.🤔 صبورانه نشستیم به انتظار شام، شام خورده و نخورده بلند شدیم. وقتی رسیدیم خانه، باد قسمتی از فیبرهای سقف را برده بود. تا ساقپاهایمان در آب بودیم. بعضی
وسایل پلاستیکیمان روی آب شناور بودند.☹️ رختخوابها و لباسهایمان خیس شده بود. داخل وسایل برقیمان آب رفته بود. انگار سیل آمده بود نمیدانستیم بخندیم یا گریه کنیم.
🔸آقامصطفی با خاکانداز آبها را بیرون میریخت و سعی میکرد با جملات طنز، سختیهایی که پیش رو داشتیم را به سُخره😉 بگیرد. با خنده گفت: «خانم من اگه جای تو بودم، فردا صبح بلیت میگرفتم میرفتم خونۀ مادرم تا یکی دو هفته هم این طرفها آفتابی نمیشدم.»😊
بعد در حالیکه صفحۀ مانیتور را خشک میکرد، ادامه داد: «بد هم نشد ها! یک خونه تکونی اساسی و اورژانسی نصیبمون شد🌸. تا حالا این طفلیها مخصوصاً وسایل برقیمون یک شستوشوی حسابی نکرده بودن!»
گفتم: «اگه از این همه خوشبختی خفه نشده باشن خوبه!»
گفت: «راستی خوب شد یادم اومد🤓 بِرم دوربین فیلمبرداری رو بیارم این صحنهها باید همیشه بهیادمون بمونه، بعدها که به سر و سامونی رسیدیم و ثروتی داشتیم، هر چند وقت یک بار این فیلمها رو نگاه کنیم👁، یادمون بیاد که ما هم یک روز مثل مستضعفین زندگی میکردیم. از اینکه چهطور بودیم و حالا به کجا رسیدیم، مغرور نشیم. بعضیها بودن که مسافرکشی میکردن، حالا که خونهای دارن ما رو تحویل نمیگیرن، باید برگردن به زندگی گذشتهشون که کی بودن حالا چی شدن!»🙃🙃
🔸رختخوابهایمان خیسخیس شده بود. نه فرشی برای نشستن داشتیم نه جایی برای خوابیدن، تا یک ماه درگیر بودیم وسایل را شستیم خشک کردیم خیلی اذیت شدیم😩. آقامصطفی گفت: «هر زن دیگهای بود، جیغ و داد میکرد، ناسازگاری میکرد، قهر میکرد، من انتظار هر نوع برخوردی رو از تو داشتم، ولی تو صبورانه تحمل کردی.»🤗
🔸تا باران بعدی آقامصطفی درزهای سقف را با پشم شیشه گرفت. روی آکاسیوها ایرانیت انداخت. شیبش را درآورد و شد شبیه سقف خانههای شمال💐💐💐💐
ادامه دارد ........
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گریه عاشقان بی اثر نیست
مهدی از حال ما بیخبر نیست
http://eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🌷#مهمانی_شهدا
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش منصور هست✋
🌷#شهیدی_بادستان_بسته🖤👆
شهید منصور مهدوی نیاکی🌹
تاریخ تولد: ۳ / ۱/ ۱۳۴۶
تاریخ شهادت:۴ / ۱۰ / ۱۳۶۵
محل تولد: آمل
محل شهادت: ام الرصاص
🌹متولد ۳ فروردین 1346 است🌷
این غواص شهید اعزامی از لشکر 25 کربلا بود. قبل از او برادرش ناصر مهدوی نیاکی به شهادت رسیده بود🕊️ که پیکرش به آغوش مادرشان رسید. اما منصور←💫همرزمش میگوید←زمانی که ما به جزیره ام الرصاص رفتیم متوجه شدیم بچه هایی که جلو رفتند دشمنان آن ها را غافلگیر میکردند🥀 چون آن ها از ام الرصاص باید به سمت ام الباقی میرفتند و از داخل نیزار وارد شدند که غافلگیری دشمن باعث شهادت خیلی از بچه ها شد🖤 که دشمن یا انها را توی آب می انداختند یا روی آن ها آهک می ریختند که جسد تجزیه شود🖤 ،اودر عملیات کربلای ۴ به شهادت رسید🕊️ با داغ سید ناصر و داغ در آغوش کشیدن سیدمنصور، پدر چشم از جهان فروبست🖤🥀 و بعد سینه مادر را 23 سال سوزاند و مادر همچون شمعی آنقدر سوخت تا خاموش شد؛🖤🥀
اما 5 سال پس از رحلت مادر، نام شهید منصور مهدوی نیاکی در بین 175 شهید غواص و خطشکن اروندرود درخشید و شناسایی شد. شهیدی که عکس پیکرش با دستان بسته در رسانهها مشهور شده بود🖤 پس از 28 سال به وطن بازگشت🕊️ اما نه پدری بود نه مادری🥀 و در کنار مزار برادر شهیدش آرمید.🕊️🕋
🌷#شهید سید منصور مهدوی نیاکی
http://eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
مشخصات: 🤓
💫کتاب : رویای بیداری 💫
🌺خاطرات خانم زینب عارفی ، همسر
شهید مدافع حرم - مصطفی عارفی💞
💥✨قسمت : پنجاه و دو✨💥
🔶یک روز که مهمان داشتیم بعد از رفتن مهمانها مادرشوهرم آمد بالا ، نگاهی🧐 به سقف بیآجر و بیایزوگام، به دیوارهای بدونگچ و به آشپزخانۀ بیکابینت انداخت با تأسف گفت: «صاحبخونه شدین نه؟🤔 اگه همون خونهای که رهن کرده بودین رو خالی نمیکردین بهتر نبود؟ میدونین که حقوق بازنشستگی ما هم اونقدری نیست که کمکی به شما بکنیم خودتون شاهد هستین که هنوز قسطهای جهاز سارا🌹 تموم نشده، داریم برای سعیده جهیزیه درست میکنیم با این وجود، ما نمیتونیم ببینیم شما توی این شرایط زندگی میکنین. یه باغ🌳🌲 داریم که قصد فروشش رو نداشتیم میخواستیم نگهش داریم برای شماها، برای بچههاتون که در آینده توش ویلایی بسازین جایی برای تفریح داشته باشین،🌷اما تو این شرایط من صلاح میبینم که بفروشیمش و این طبقه رو تکمیل کنیم. تا اون موقعِ بهتره رفت و آمدهاتون رو کمتر کنین، حداقل با غریبهها اجازه ندین هر کسی ببینه شما چهطور زندگی میکنین.»😔
آقامصطفی دست مادرش را بوسید و گفت: «تا حالا شما خیلی به ما کمک کردین برام ماشین🚙 خریدین، هزینۀ آب و برق و گازمون رو میدین، طاها رو نگه میدارین ما از شما توقع بیشتری نداریم، ولی توی این دوره که جوونها بهخاطر ترس از نداشتن خونه و ماشین ازدواج نمیکنن،💍 میگن نمیشه زندگی کرد، بذارین ببینن توی همین دوره، هستن کسانی که ازدواج کردن که به گناه نیفتن در کنار لذتهاش، سختیهاش رو هم تحمل میکنن 😊اجازه بدین ما براشون الگو باشیم کسی که برای یک شبچلهای اندازۀ یک عروسی خرج میکنه، بدعت غلطی رو رواج میده. دخترهای خامی هستن که وقتی میبینن، وقتی میشنون، خوشبختی❤️ رو توی همین چیزها خلاصه میکنن رؤیاهاشون رو بر پایۀ همین تجملات میسازن به انتظار مردی میشینن که این رؤیاها رو تحقق بده، مردی که ماشین گرونقیمت داشته باشه، علاوه بر خونه، ویلایی 🏡توی یکی از ییلاقات شمال به نامش کنه و حساب بانکیاش همیشه پُر باشه کمکم سنشون بالا میره دست آخر یا ازدواج نمیکنن یا از سر ناچاری تن به ازدواجی ناخواسته میدن که منجر به طلاق میشه😔 حالا من نمیگم بیان خونهای اینجوری درست کنن، ولی کوتاه بیان و به جای خونههای بزرگ، کف سرامیک و امدیاف، بیان به یک خونۀ جمع و جور و مرتب که بتونن زندگیشون رو شروع کنن، رضایت بدن.»😍
🔸مادر آقامصطفی گفت: «اینم حرفیه، ولی پسرم همه که الگو نمیگیرن بعضیها از دیدن رنج ما خوشحال میشن همیشه کسانی هستن که در ظاهر دست شما رو به گرمی فشار بدن و در باطن به سادهزیستی شما بخندن.»😔😔
آقامصطفی گفت: «بذارین بخندن! نگران نباشین مادر به قول شاعر که میگه ناشادی ما گر سبب شادی غیر است شادم که بمانم من و ناشاد بمانم.»🌺🌺🌺
ادامه دارد ......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸
سه شنبه های جمکرانی
اللهم عجل لولیک الفرج ...
http://eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
مشخصات: 🤓
💫کتاب : رویای بیداری 💫
🌺خاطرات خانم زینب عارفی ، همسر
شهید مدافع حرم - مصطفی عارفی💞
💥✨قسمت : پنجاه و سه✨💥
🔶گاهی من هم خسته می شدم به میهمانیهایی دعوت میشدیم که میزبانانش با ما شروع کرده بودند و میدیدم که خیلی جلوتر از ما هستند،😔 در حالیکه ما هنوز در خم اولین کوچه مانده بودیم. اتاق بچهشان را نشانم میدادند، اتاقی بزرگ، کفپارکت با کاغذ دیوارهای شادِ کارتُنی و تختخوابی شبیه ماشینهای مسابقه، از جنس مبلهای استیل توی پذیرایی،🌺 سِتشده با رنگ پردههای حریر که هر بینندهای را به تحسین وامیداشت. من از سلیقه و توجهشان به نیازهای کودک تعریف میکردم، اما قلباً از جملات روانشناسانهای که نه از روی دانش بلکه بهطرز مبهمی از سر دلسوزی 😔میشنیدم، رنج میبردم. دیالوگهای کلیشهای دربارۀ فوائد جداکردن اتاق کودک از یکماهگی، انتخاب نوع اسباببازی با توجه به سن کودک و نام بِرندهای لباس کودک، یک شب بعد از برگشتن از میهمانی به آقامصطفی گفتم: «همه پیشرفت میکنن، ولی انگار ما روی تردمیل میدویم.»😔😔
🔸آقامصطفی گفت: «باز زینب من وابستۀ دنیا شد؟ زینب من نمیدونه افرادی هستن توی همین جامعه که در شرایط بدتری از ما زندگی میکنن؟ عزیزم باید ببرمت بازدید از بیمارستانها مخصوصاً بیمارستان🏨 حوادث تا از نزدیک غم دیگران رو ببینی و غم خودت رو فراموش کنی.»🧐
فردای آن روز طاها را گذاشتیم پیش مادر آقامصطفی و به چند بیمارستان سر زدیم. روز بعد و روزهای بعد هم به این کار ادامه دادیم. از نزدیک مرگهایی را دیدیم که بر اثر گودبرداریها، سکتهها، تصادفات جادهای و افتادن از روی داربستها رخ داده بود😔، یا شاهد شکستگیها و مشکلاتی بودیم که بر اثر خشونتها و بگومگوهای خانوادگی اتفاق افتاده بودند، دعواهایی که حتی گاهی منجر به خودکشیها یا دگرکشیها شده بود.🧐
🔸یک بار، خانمی از کنارمان رد شد که یک چاقو تا دسته در کتفش فرورفته بود. زن آنقدر غرور داشت که در سکوت اشکهایش را با دستمال پاک کند و به مادرش بگوید: «اینقدر شوهرم رو نفرین نکن. اون قصد نداشت چاقو رو پرت کنه فقط داشت تهدید میکرد».🙃
🔸بعد از دیدن همۀ اینها میرفتیم در محوطهای باز، اغلب روی نیمکتی سنگی، کنار خیابان یا فضایی سبز 🌲مینشستیم و دربارهاش صحبت میکردیم. آقامصطفی میپرسید: «اگه جای اون خانم بودی، چهکار میکردی؟»
حتی فکر چنین جرّ و بحثهایِ وحشتناک خانوادگی تنم را میلرزاند.😱 آقامصطفی میگفت: «گمون میکنی برای فقر و بیپولی دعواشون شده بود؟»
میگفت: «زینب! اگه ما میلیاردر بودیم، اما بچهمون بیماری خاصی داشت، مثل اُتیسم، سیپی، سندروم
عقبموندگیهای ذهنی، آیا باز هم تا این حد خوشبخت بودیم؟»🌿🌿🌿🌿
ادامه دارد .......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•