eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
120 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🕊ذکر روز چهارشنبه🕊🌷 http://eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 مشخصات: 🤓 💫کتاب : رویای بیداری 💫 🌺خاطرات خانم زینب عارفی ، همسر شهید مدافع حرم - مصطفی عارفی💞 💥✨قسمت : پنجاه و چهار✨💥 🔶خُب مسلماً اینها بخشی از واقعیت بود، نه همۀ آن. یک بار پرسیدم: «یعنی پولداری با سلامتی و خوشبختی سازگار نیست؟🤔 می‌خوای بگی همۀ اینهایی که پولدارند یکی از افراد خانواده‌شون رو از دست دادن یا بیماری صعب‌العلاجی دارن؟ یا از مشکلات عاطفی رنج می‌برن؟»🧐 آقامصطفی گفت: «نه، منظورم این نبود منظورم اینه که قدر داشته‌هامون رو بدونیم اینکه خدا بچۀ سالمی به ما داده، ثروت بزرگیه.»🙏🙏💞 بعد چشمکی زد و گفت: «واجب شد از فردا به چند دادگاه خانواده هم سربزنیم»🤓 پرسیدم: «جدی که نمیگی؟ آخه من اولاً فردا باید برم قوچان، کلاس دارم. از اون گذشته مامانت گناه داره من هر روز به یک بهانه‌ای طاها رو بذارم پیشش.»🙁 آقامصطفی خندید: «اونها عاشق طاهان، در ضمن طاها دیگه بچه نیست، بزرگ شده.» 🔸یک روز رفته‌ بودیم دادگاه خانواده. چهرۀ افراد مُسنی که همراه خانواده‌ها آمده‌بودند، غمگین بود😔؛ آن‌قدر غمگین که احساس می‌کردی به مراسم ختم آمده‌اند. یک بار، خانم جوانی را دیدم که مراجعه کرده بود برای دریافت مهریه‌اش پرسیدم: می‌خوای جدا بشی؟»🧐 گفت: «نه، فقط می‌خوام مهریه‌ام رو بگیرم.» آقامصطفی گفت: «اینها رو من باید ببینم. روایته افرادی که خیلی با بالاتر از خودشون رفت و آمد می‌کنن هیچ وقت شکرگزار🙏 نیستن. وقتی زندگی اونها رو می‌بینن، کم‌کم روشون تأثیر می‌ذاره با خودشون میگن بقیه هم زندگی می‌کنن، ما هم زندگی می‌کنیم. اونها چه زندگی‌هایی دارن، ما چه زندگی‌ای داریم!»🌷 🔸اوایل، مادرم یکی از مخالف‌های سرسخت آقامصطفی بود و دامادهای دیگرش را بیشتر دوست ❤️داشت، اما به‌مرور شیفتۀ او شد. گاه مرا دلداری می‌داد و می‌گفت: «اگه آقامصطفی خونه نداره، در عوض اخلاق خوبی😇 داره.» به‌خصوص وقتی پدرم مجبور شد برای عمل قلبش به مشهد بیاید، مادرم بارها گفت: آقامصطفی از پسر مهربان‌تر است تمام مدتی که پدرم در بیمارستان بستری بود، آقامصطفی شب‌ها🌸 تا صبح بالای سرش می‌نشست و صبح‌ها می‌رفت سرکار، بعد از اینکه پدرم از بیمارستان ترخیص شد، او را به خانه آوردیم. چون ما طبقۀ بالا ساکن بودیم و بالا و پایین ‌رفتن از پله برای پدرم مشکل بود، با اصرار پدرشوهرم، پدرم به خانۀ آنها رفت. روزهای طولانی و گرم تابستانِ آن سال به پرستاری و شب ‌بیداری می‌گذشت. بیشتر اوقات آقامصطفی داروهای پدرم را سر ساعت⏰ می‌داد و در رفتن به دست‌شویی کمکش ‌می‌کرد. 🌹🌹🌹 ادامه دارد ...... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
سراپا وسعت دریا گرفتند همان مردان كه در دل جا گرفتند تمام خاطرات سبزشان ماند به بام آسمان مأوا گرفتند به دوش ما چه ماند اى دل، كه وقتی خدا را شاهدى تنها گرفتند چه شد اى دل، كه در این راه رفته‏ جواز وصل را بى ما گرفتند مگر مردان غریبى میپسندند غریبانه ره دریا گرفتند! 🌷 شهدا را یاد کنیم با ذکر http://eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 سلام دوستان مهمون امروزمون حاج علی هست ✋ شهیدی که به درخواست مادرش در هنگام دفن چشمانش را باز کرد دانلودعکس👆 🌷 حاج علی اکبر صادقی🌹 تاریخ تولد: ۱۴ / ۱ / ۱۳۴۲ تاریخ شهادت:۹ / ۳ / ۱۳۶۳ محل تولد: توابع سیرجان محل شهادت والفجر۴ 🌹از زبان مادر↓ او در سالهای اول جنگ یک دستش را از دست داده بود،🖤پس از شهادت در بیمارستان، هنگام خاکسپاری من که بالاى قبر ایستاده بودم، در همان لحظه به امام حسین(ع) متوسل شدم و گفتم: یا اباعبدالله(ع) من در این مصیبت فرزندم گریه و زارى و شیون نمى کنم. تو هم در کربلا به بالین فرزندت على اکبر رفتى و مى دانی که چه حالى دارم و چه اشتیاقى دارم که یکبار دیگر روى فرزندم را ببینم و به چشمان او نگاه کنم🖤💙 بعد گفتم خدایا از تو مى خواهم عنایتى کنی تا فرزندم چشمانش را باز کندتا من مانند دوران حیاتش یک بار دیگر براى آخرین بار به چشمانش نگاه کنم. بعد امام حسین(ع) را قسم دادم که به حق على اکبر دوست دارم چشمان فرزندم را که بسته است باز کند در همان لحظه مشاهده کردم چشمان فرزندم به مدت چند ثانیه باز شد و به من نگاه کرد و بعد هم چشمان خود را بست🌹همه این معجزه را به چشم خودشان دیدند و عکاسی که در آنجا بود از این حادثه باورنکردنى چند عکس گرفت. او بر اثر اصابت ترکش توپ دو پای خود را از زیر و بالای زانو از دست داد🖤و شربت شهادت را نوشید🕊️🕋 🌷شهید حاج علی اکبر صادقی http://eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 مشخصات: 🤓 💫کتاب : رویای بیداری 💫 🌺خاطرات خانم زینب عارفی ، همسر شهید مدافع حرم - مصطفی عارفی💞 💥✨قسمت : پنجاه و پنج✨💥 🔶یک روز که مشغول صرف عصرانه روی ایوان بودیم، پدرم گفت: «دلم می‌خواد برم ایران گردی ، برم مسافرت🌻 آقامصطفی نبات داخل لیوان را با قاشق هم زد، بعد در حالی‌که دم‌نوش گل گاوزبان را به دست پدرم می‌داد، گفت: «این که مشکلی نیست خودم می‌برم‌تون عموجان.»😊 پدرم گفت: «بیست ساله بودم که استخدام آموزش و پرورش شدم اون روزها ادیمی شهر کوچک و کم‌جمعیتی بود جاده نداشت اتوبوس🚎 نداشت، اغلب از ادیمی تا زابل رو پیاده می‌رفتم و برمی‌گشتم. مثل حالا نبودم که تا دست‌شویی می‌خوام برم، یکی باید زیر بغلم رو بگیره.»😔 گفتم: «آقاجون شما عمل قلب باز کردین، نگران نباشین. دوباره سرپا می‌شین.» آقامصطفی گفت: «میریم شمال و قم و جمکران یک دوری می‌زنیم و برمی‌گردیم.»🌺 پدرم گفت: «من از امروز قرص‌های فشارم رو نمی‌خورم، چون وقتی قرص می‌خورم، زود به زود باید برم دست‌شویی.» 🔸آقامصطفی گفت: «ایرادی نداره عموجان، شما ثانیه‌ای یک‌بار بگو نگه‌دار، من نگه‌ می‌دارم.»😊 پدرم گفت: «به شرط اینکه هزینۀ سفر با من باشه!» چند روز بعد، من و طاها و پدر و مادرم، همراه آقامصطفی راهی قم شدیم.🙂 در مسیر، سری به منزل دوستان و آشنایان می‌زدیم از قم رفتیم به جمکران، هر بیست دقیقه یک‌بار آقامصطفی نگه می‌داشت و پدرم را به سرویس بهداشتی می‌بُرد. داروهایش را سر ساعت می‌داد و ذره‌ای از این‌کارها خم به ابرو نمی‌آورد.🤓 سرانجام پس از دو هفته گشت و گذار پدر و مادرم را رساندیم زابل و خودمان برگشتیم مشهد.🌸🍃🌸 ادامه دارد ....... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺السلام علیک یا علی بن موسی الرضا ....🌺🌺 http://eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
نایب مهدی ، سرت سلامت شهادت در ره تو سعادت غم به دلت ره مده ای امامم جان همه ولائیان فدایت http://eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 مشخصات: 🤓 💫کتاب : رویای بیداری 💫 🌺خاطرات خانم زینب عارفی ، همسر شهید مدافع حرم - مصطفی عارفی💞 💥✨قسمت : پنجاه و‌شش✨💥 🔶یک بعدازظهر تابستان، با صدای جیغ و داد و دست و سُوت بیدار 😮شدم. از هال رفتم بیرون، دیدم آقامصطفی دوربین شکاری لب دیوار گذاشته و دارد فیلم‌برداری می‌کند. پرسیدم: «چه خبرشده؟»🤔 گفت: «یک عده پسر و دختر، اومدن روی کوه‌های روبه‌روی خونه‌مون، آهنگ گذاشتن، دخترها دست می‌زنن 👏پسرها می‌رقصن. بیا ببین دارن با قلم‌مو دنبال هم می‌دون!» 🔸خیلی سریع فیلم‌ها را داخل کامپیوتر ریخت، شلوار سبزرنگش را پوشید و عزم رفتن کرد. گفتم: «زنگ بزن 110 خودت وارد عمل نشو.»😢 گفت: «چندبار زنگ زدم نیومدن الان به بچه‌های بسیج زنگ ☎️زدم دارن میان.» گفتم: «صبرکن تا بیان.» گفت: «نه، تحمل ندارم باید زودتر برم تذکر بدم.»🧐 فیلم‌ها را ریخت داخل گوشی‌اش و رفت نگران بودم. با دوربین شکاری نگاه می‌کردم. یک ساعتی طول کشید تا برگشت. پرسیدم: «چی شد؟ چه‌کار کردی؟»🙁 گفت: «اول پرسیدم شما دانشجوهای مختلط اینجا برنامه‌تون چیه؟ کسی زحمت جواب‌دادن به خودش نداد. دوباره پرسیدم این‌بار یک پسر جوان با موهای ژل‌زده، تی‌شرت کوتاه و شلوار جین جلو اومد و گفت به تو ربطی نداره!🤨 نگاهی به همه‌شون کردم و گفتم سرپرست‌تون کیه؟ مردی با ریش‌های پُرفسوری و کیف سامسونت به‌دست از جایی که ایستاده بود، پرسید شما چه‌کاره‌اید آقا؟ از کجا اومدین؟ گفتم بسیجی‌ام، خونه‌مون روبه‌روی کوهه⛰ گفت فرمایش؟ پرسیدم : این همه سروصدا برای چیه؟ با خونسردی گفت چه سروصدایی آقا؟ ما که کاری نکردیم. گفتم یه نگاه به پایین بندازین تمام مغازه‌دارها امدن بیرون شما رو تماشا می‌کنن کاری نکردین؟🤔 بهتره تا 110 نیومده کاسه و کوزه‌تون رو جمع کنین. بالاخره سرپرست‌شون پیش اومد و گفت ما دانشجوییم از شهرداری مجوز داریم, اومدیم سنگ‌ها رو رنگ کنیم فیلم‌ها را نشانش دادم و گفتم این‌ها هم جزو برنامۀ هنری‌تون بود؟🤔 دانشجوی دیگری که صورتش سرخ شده بود، خیز برداشت که گوشی را از دستم بگیرد، گفتم اینها رو توی کامپیوتر دارم خیال‌تون راحت باشه، سرپرست‌شون عذرخواهی کرد اما چند تا از پسرها که حسابی جوش آورده بودن و یک‌سره تیکه می‌انداختن، با دلخوری و بی‌سروصدا رفتند.»🌿🌿🌿🌿 ادامه دارد ........ eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•