🕊🌹🔹
🌹
🔹
💐قسمت : چهاردهم 💐
کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊
🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
🕊فصل اول: بهار🕊
تیرماه سال 1361 بود که فهمیدم دوباره باردار هستم. سمیه هنوز چهار ماهه بود و شیر میخورد. سعی کردم وابستگیاش را به شیر کمتر کنم، چرا که مجبور بودم زودتر از شیر بگیرمش. سید همچنان در آقدربند بود. از وقتی که فهمیده بود باردار هستم سعی میکرد زود به زود برگردد، اما همیشه میگفت: «جنگه دیگه! وضعیت حساسه. نمیتونم نباشم!» اینها را که میگفت در مقابلش احساس شرمندگی میکردم و ارادهام قویتر میشد. سمیه که هفت ماهه شد، از شیر گرفتمش میتوانست بنشیند و کمی چهار دست و پا کند. در این مدت خیلی روی پدر را به خود ندیده بود.
هر وقت سید میآمد، دو سه روزی پیشمان بود و تمام کارش در طول روز بازی با سمیه بود. از اینکه فرزند دیگری در راه داشتیم، شادمان بود و میگفت: «اگه پسر بود اسمش رو میذاریم روحالله، اگر هم دختر بود هر چی خواستی اسمش رو بذار.» آن قدر امام را دوست داشت که همیشه آرزو میکرد بچهمان پسر باشد تا اسمش را روحالله بگذارد.
ماههای آخر بارداریام بود. کمی فعالیت برایم سختتر شده بود. سمیه میتوانست دستش را به جایی بگیرد و بایستد کمتر میتوانستم او را بغل کنم. او هم عادت کرده بود و خیلی تقاضا نمیکرد.
نزدیکیهای نوروز 1362 سید دوباره اعزام شد. این دفعه تعداد زیادی اعزام شده بودند. خیلی از همکارانش هم با او بودند. میگفت همه هستند. خبرهایی در راه بود. منتظر بودیم برای عید بیاید. نوروز نشده تماس گرفت و گفت: «داریم برای عملیات مهمی آماده میشیم. عید همینجا هستیم.»
لحظۀ تحویل سال خودم بودم و سمیه، روز اول عید مصادف با تولد یکسالگی سمیه بود. تازه یاد گرفته بود بابا بگوید و مدام تکرار میکرد. شب که میشد، به سمت در میرفت و منتظر پدر میماند. برای پدرش خیلی بیتابی میکرد. نمیدانستم چقدر آنجا خواهد بود. هر روز را به امید اینکه خواهد رسید سر میکردم.
ادامه دارد .........
🌹
🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌹
🕊🌹🔹🌹
🕊🌹🔹
🌹
🔹
💐قسمت : پانزدهم 💐
کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊
🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
🕊فصل اول: بهار🕊
چند روز اول عید ، صبح و شب خانه بودیم. فقط برای عید دیدنی به خانۀ صاحبخانهمان رفته بودم. دلم هوای روستایمان را کرده بود. همیشه، این روزها همه میآمدند خانهمان، اما اینجا جز چند تا از همسایهها کسی را نمیشناختم. با چند تا از همکاران سید رفت و آمد مختصری داشتیم، اما بیشتر آنها هم برای سال نو به شهرهایشان رفته بودند. فکرش را نمیکردم سید عید را بماند. قرار بود وقتی برگشت با هم به کاشمر برویم. پدر من و پدر و مادر سید مدام به خانۀ صاحبخانهمان زنگ میزدند و میگفتند با سمیه به روستا برویم اما برای من سخت بود که با یک بچۀ کوچک و با این وضعیت جسمانی به تنهایی سفر کنم، به علاوه، سرخس مستقیماً برای کاشمر ماشین نداشت،
باید به مشهد میآمدم، از مشهد هم فقط یک اتوبوس برای کاشمر وجود داشت. ترجیح میدادم تنها بمانم. خدا خدا میکردم روزهایی که سید نیست، بچهام بهدنیا نیاید. گرچه صاحبخانه همیشه میگفت که اگر کاری داشتم یا دردم گرفت به او اطلاع دهم و در روز دو سه باری به من سر میزد تا ببیند چه میکنم. این روزهای آخر بارداری بیشتر سراغم را میگرفت. سیزده روز نوروز تمام شده بود و سید نیامد. چند باری تماس گرفت و گفت: «احتمالاً تا آخر فروردین همینجا میمونیم و بعد میایم.» از رادیو خبر عملیات بزرگی را شنیده بودم که از 21 فروردین آغاز شده بود؛ عملیات والفجرخیلی خبرها خوشایند نبود. آنگونه که میشنیدیم، ایران در این عملیات چندان موفق نبود. عملیات تمام شده بود و منتظر بودم سید برگردد. چند روزی از پایان عملیات والفجر 1 میگذشت، اما خبری از سید نشد. یک هفتهای هم میشد که زنگ نزده بود. نگرانش بودم، دلهره تمام وجودم را فراگرفته بود.
اردیبهشت هم از راه رسید. همیشه سرِ قولش بود. قول داده بود فروردین تمام نشده، برگردد. پدر و مادرش هم مثل من نگران بودند. هر روز زنگ میزدند و خبرش را میگرفتند.
بیخبری، آنها را نیز مثل من آزار میداد. خوابهای آشفته میدیدم. تا آن زمان هیچوقت آنقدر دلهره و اضطراب نداشتم. احساس میکردم اتفاقی افتاده است.
ادامه دارد .......
🌹
🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌹
🕊🌹🔹🌹
🕊🌹🔹
🌹
🔹
💐قسمت : شانزدهم 💐
کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊
🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
🕊فصل اول: بهار🕊
خواب های آشفته می دیدم . تا آن زمان هیچ وقت آن قدر دلهره و اضطراب نداشتم. احساس میکردم اتفاقی افتاده است. یک شب خواب دیدم مجروح شده یک تیر شانهاش را ساییده و به گردنش اصابت کرده است. وقتی بیدار شدم خوشحال شدم که آنچه دیدم، واقعیت نداشته.
سمیه خیلی بهانهگیری میکرد. از لحظهای که از خواب بیدار میشد، اذیتهایش شروع میشد. دیگر حریفش نمیشدم. بیشترین دلیل این بهانههایش نبودِ محمد بود. عصر که میشد برای اینکه فکرم را مشغول کنم و سمیه هم کمی و حال و هوایش عوض شود، از خانه بیرون میآمدم و توی کوچه با چند نفر از خانمهای همسایه هم صحبت میشدم، سمیه هم با بچهها بازی میکرد.
یک روز که جلو در خانه با چند نفر از همسایهها نشسته بودیم، یکی از خانمهاناگهان فریاد زد: «شوهرت اومد!» تا نگاهم را به سمتی که او مینگریست چرخاندم و دیدم مردی از دور با کلاه سبز میآید، از حال رفتم. کمی که حالم جا آمد، دیدم برادرشوهرم، سیدحسن و خانمش بالای سرم هستند. بعد فهمیدم که خانم همسایه آمدن برادرشوهرم، سیدحسن را خبر داده که چون قبلاً به خانۀ ما آمده بود، میشناختش. من آنقدر در فکر سید بودم که فکر کردم میگوید شوهرت آمده و با دیدن شکل و شمایل آقاسیدحسن که از راه دور خیلی شبیه سید بود فکر کردم سید اومده از فرط خوشحالی از حال رفتم.
سیدحسن چند سالی از محمد کوچکتر بود و در مدرسۀ علمیۀ مشهد درس حوزوی میخواند. او بهخاطر درس، به مشهد آمده و تازه ازدواج کرده بود. سیدحسن گفت: « الان سید تو راهه. اومدیم تو رو ببریم مشهد. سید زنگ زده و گفته داره میاد مشهد. چون وقت زیادی ندارد و سریع میخواد برگرده، ما اومدیم تو رو با خودمون به مشهد ببریم که او این همه راه به سرخس نیاد.» نمیدانستم با شنیدن این خبر خوشحال باشم یا ناراحت ، باورم نمیشد.
ادامه دارد ....
🌹
🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌹
🕊🌹🔹🌹
🕊🌹🔹
🌹
🔹
💐قسمت : هفدهم 💐
کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊
🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
🕊فصل اول: بهار🕊
باورم نمیشد با خودم میگفتم حتماً داستانی سر هم کردهاند. گفتم: «چرا به خونۀ صاحبخونهمون زنگ نزده؟همیشه که به اونجا زنگ میزد؟ گفتند: «چند باری زنگ زده، ولی چون کسی جواب نداده با ما تماس گرفته و دیگه امکان زنگ زدن نداشته، وسایلت رو جمع کن تا اول صبح فردا بریم مشهد.» هیچکدام از حرفهایشان باورم نمیشد. هر چقدر اصرار میکردم که تو رو خدا راستش را بگویید، من طاقت شنیدن هر چیزی را دارم، فایدهای نداشت که نداشت. از آمدنشان متعجب بودم. هر چه میگفتند آمدهایم به تو و سمیه سر بزنیم، در کَتَم نمیرفت که نمیرفت.
سعی میکردم خودم را آرام نشان دهم. در درونم غوغایی بود. دلم نمیخواست بدون سید زایمان کنم. با آمدن آنها گاهی دلهرهام کم میشد و گاهی ناگهان دلهره بر وجودم میافتاد. خوابی هم که دیده بودم مزید بر علت شده بود که بیشتر احساس کنم حتماً چیزی شده که اینها در جریاناند و حرفهایی که میزنند بهانهای است برای بردن من به مشهد!
شب تا صبح چشم روی هم نگذاشتم. تا میخواستم بخوابم فکرهای وحشتناکی سراغم میآمد. احساس میکردم برادرشوهر و جاریام چیزهایی میدانند که من نمیدانم. فکر میکردم به من و سمیه حس ترحمی دارند که قبلاً نداشتند؛ اما باز با خودم میگفتم: «چون محمد نیست رفتارشون اینطوریه، صبور باش!»
صبح که شد صاحبخانه درِ خانهمان را زد و گفت: «دندونم درد میکنه. میخوام برم پیش دندونپزشک، اگه شما هم میخواین برید مشهد، بیایید تا با هم بریم!» این برایم غیرمنتظره بود، اما طوری صحبت میکرد که مطمئن شدم دندانش درد میکند.
ادامه دارد ......
🌹
🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌹
🕊🌹🔹🌹
🕊🌹🔹
🌹
🔹
💐قسمت : هجدهم 💐
کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊
🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
🕊فصل اول: بهار🕊
وسایل سمیه و خودم را داخل یک ساک گذاشتم. دو دست لباس نوزادی و یک پتو هم که مربوط به دوران نوزادی سمیه بود، برداشتم که اگر در مشهد زایمان کردم، وسایل نوزاد همراهم باشد. قبل از ظهر سوار ماشین پیکان صاحبخانه شدیم و به سمت مشهد راه افتادیم.
داخل ماشین من بودم و سمیه، خانم وآقای صاحبخانه و جاری و برادر شوهرم ، بین راه از همه چیز حرف میزدند، از جنگ و رزمندهها، از آب و هوا، از کمبود امکانات و من بیشتر شنونده بودم .
نزدیکیهای مشهد احساس کردم جاریام میخواهد حرفی بزند. چند ثانیهای روی صورتم زوم کرده بود و چیزی نمیگفت. تا خواستم بگویم چه میخواهی بگویی، گفت: «ببین یک چیزی میخوام بگم ناراحت نشی. چیز مهمی نیست.» این را که گفت دستانم شروع به لرزیدن کرد. کمکم تمام بدنم میلرزید. گفتم: «تو رو خدا زودتر بگو.» گفت: «به خدا چیزی نیست، نگران نشو ، هول نکن، سید یه کم مجروح شده و الان توی بیمارستان قائم بستریه. ما داریم میریم بیمارستان، جراحتش سطحیه، حالا میبینیش.سُر و مُر و گنده رو تخت بیمارستان دراز کشیده و منتظر تو و دخترشه.» اشکهایم سرازیر شده بودند. نمیتوانستم خودم را کنترل کنم. زمان به کندی میگذشت خیلی طول کشید تا رسیدیم. از سرخس تا مشهد اینقدر طولانی نبود. وقتی جلو بیمارستان رسیدیم، هنوز ماشین توقف کامل نکرده بود که در را باز کردم و به سمت بیمارستان دویدم. پلههای راهرو ورودی را که بالا میرفتم یادم آمد سمیه با من نیست به عقب برگشتم. دیدم بغل برادرشوهرم است خیالم راحت شد. به مسیرم ادامه دادم. خانم همسایه و شوهرش هم که ظاهراً از قبل از ماجرا خبر داشتند، پا به پای ما میآمدند. جاری و برادرشوهرم میدانستند سید در کدام بخش و کدام اتاق بستری است، چون هیچ سؤالی از پذیرش نکردند.
ادامه دارد .......
🌹
🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌹
🕊🌹🔹🌹
🕊🌹🔹
🌹
🔹
💐قسمت : نوزدهم 💐
کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊
🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
🕊فصل اول: بهار🕊
همراه با آنها می دویدم جاری ام سعی می کرد مرا با آرامش دعوت کند، اما تنها چیزی که آرامم میکرد دیدن سید بود. تا نمیدیدمش خیالم راحت نمیشد. وارد بخش عمومی مردان شدیم. دیگر نمیدویدم اما نفسم داشت بند میآمد. به تنها چیزی که فکر نمیکردم، بچۀ داخل شکمم بود. یکییکی اتاقها را نگاه میکردم و رد میشدم. با دقت نگاه نمیکردم چون از نایستادن جاری و برادرشوهرم مطمئن بودم که آنجا نیست.
جلو در اتاق آخر که رسیدم، از همان دور سید را دیدم سریع داخل شدم مثل بیماران دیگر که روی تخت دراز بودند، او هم دراز کشیده بود. نزدیکش شدم لباسی آبی به تن داشت و یک پتو رویش بود. بدون هیچ کلامی، اول او را با چشم وارسی کردم. سر و صورت و دستهایش که از پتو بیرون بود، سالم بودند. پتو را کنار زدم. دستی به پاهایش کشیدم. گوشۀ شلوارش را بالا زدم. اثری از جراحت نبود. خوشحال شدم. کمی از دلهرهام کم شد.
قلبم آرامتر میزد. چند دقیقهای بود که بیکلام همدیگر را مینگریستیم. خیالم راحتتر شده بود لبخندی به لب آوردم و گفتم: «سلام!» او هم مثل همیشه سرحال و شاد گفت: «سلام! دیدی اومدم؟» با خودم گفتم: «سید که چیزیش نیست! حتماً تا یکی دو روز آینده مرخص میشه.» سراغ سمیه را گرفت. گفتم: «سمیه بغل صاحبخونه، جلو در ورودی بخش بود، نمیذاشتند بیارمش داخل، حالش خوبه. تو راهیمون هم خوبه همین روزاست که به دنیا بیاد!»
کمی به او بیشتر دقت کردم. آثار جراحت مختصری بر سمت چپ گلویش دیدم. نزدیکتر که شدم گفتم: «این چیه؟» گفت: «به خیر گذشته!» این را که گفت یاد خوابی افتادم که چند شب قبل دیده بودم. خدا را شکر چیزی که میدیدم و جراحتی سطحی که خیلی آثارش معلوم نبود، سنخیتی با خواب من نداشت. از وقتی که رسیده بودم، ششدانگ حواسم به سید بود و پدرش را که کمی دورتر ایستاده بود، اصلاً ندیده بودم. به سمتش رفتم و با او احوالپرسی و روبوسی کردم .آنها زودتر از ما باخبر شده بودند.
ادامه دارد......
🌹
🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌹
🕊🌹🔹🌹