eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : پانزدهم 💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل اول: بهار🕊 چند روز اول عید ، صبح و شب خانه بودیم. فقط برای عید دیدنی به خانۀ صاحب‌خانه‌مان رفته بودم. دلم هوای روستایمان را کرده بود. همیشه، این روزها همه می‌آمدند خانه‌مان، اما اینجا جز چند تا از همسایه‌ها کسی را نمی‌شناختم. با چند تا از همکاران سید رفت و آمد مختصری داشتیم، اما بیشتر آنها هم برای سال نو به شهرهایشان رفته بودند. فکرش را نمی‌کردم سید عید را بماند. قرار بود وقتی برگشت با هم به کاشمر برویم. پدر من و پدر و مادر سید مدام به خانۀ صاحب‌خانه‌مان زنگ می‌زدند و می‌گفتند با سمیه به روستا برویم اما برای من سخت بود که با یک بچۀ کوچک و با این وضعیت جسمانی به تنهایی سفر کنم، به علاوه، سرخس مستقیماً برای کاشمر ماشین نداشت، باید به مشهد می‌آمدم، از مشهد هم فقط یک اتوبوس برای کاشمر وجود داشت. ترجیح می‌دادم تنها بمانم. خدا خدا می‌کردم روزهایی که سید نیست، بچه‌ام به‌دنیا نیاید. گرچه صاحب‌خانه همیشه می‌گفت که اگر کاری داشتم یا دردم گرفت به او اطلاع دهم و در روز دو سه باری به من سر می‌زد تا ببیند چه می‌کنم. این روزهای آخر بارداری بیشتر سراغم را می‌گرفت. سیزده روز نوروز تمام شده بود و سید نیامد. چند باری تماس گرفت و گفت: «احتمالاً تا آخر فروردین همین‌جا می‌مونیم و بعد میایم.» از رادیو خبر عملیات بزرگی را شنیده بودم که از 21 فروردین آغاز شده بود؛ عملیات والفجرخیلی خبرها خوشایند نبود. آن‌گونه که می‌شنیدیم، ایران در این عملیات چندان موفق نبود. عملیات تمام شده بود و منتظر بودم سید برگردد. چند روزی از پایان عملیات والفجر 1 می‌گذشت، اما خبری از سید نشد. یک هفته‌ای هم می‌شد که زنگ نزده بود. نگرانش بودم، دلهره تمام وجودم را فراگرفته بود. اردیبهشت هم از راه رسید. همیشه سرِ قولش بود. قول داده بود فروردین تمام ‌نشده، برگردد. پدر و مادرش هم مثل من نگران بودند. هر روز زنگ می‌زدند و خبرش را می‌گرفتند. بی‌خبری، آنها را نیز مثل من آزار می‌داد. خواب‌های آشفته می‌دیدم. تا آن زمان هیچ‌وقت آن‌قدر دلهره و اضطراب نداشتم. احساس می‌کردم اتفاقی افتاده است. ادامه دارد ....... 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : شانزدهم 💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل اول: بهار🕊 خواب های آشفته می دیدم . تا آن زمان هیچ وقت آن قدر دلهره و اضطراب نداشتم. احساس میکردم اتفاقی افتاده است. یک شب خواب دیدم مجروح شده یک تیر شانه‌اش را ساییده و  به گردنش اصابت کرده است. وقتی بیدار شدم خوشحال شدم که آنچه دیدم، واقعیت نداشته. سمیه خیلی بهانه‌گیری می‌کرد. از لحظه‌ای که از خواب بیدار می‌شد، اذیت‌هایش شروع می‌شد. دیگر حریفش نمی‌شدم. بیشترین دلیل این بهانه‌هایش نبودِ محمد بود. عصر که می‌شد برای اینکه فکرم را مشغول کنم و سمیه هم کمی و حال و هوایش عوض شود، از خانه بیرون می‌آمدم و توی کوچه با چند نفر از خانم‌های همسایه هم‌ صحبت می‌شدم، سمیه هم با بچه‌ها بازی می‌کرد. یک روز که جلو در خانه با چند نفر از همسایه‌ها نشسته بودیم، یکی از خانم‌هاناگهان فریاد زد: «شوهرت اومد!» تا نگاهم را به سمتی که او می‌نگریست چرخاندم و دیدم مردی از دور با کلاه سبز می‌آید، از حال رفتم. کمی که حالم جا آمد، دیدم برادرشوهرم، سیدحسن و خانمش بالای سرم هستند. بعد فهمیدم که خانم همسایه آمدن برادرشوهرم، سیدحسن را خبر داده که چون قبلاً به خانۀ ما آمده بود، می‌شناختش. من آن‌قدر در فکر سید بودم که فکر کردم می‌گوید شوهرت آمده و با دیدن شکل و شمایل آقاسیدحسن که از راه دور خیلی شبیه سید بود فکر کردم سید اومده از فرط خوشحالی از حال رفتم. سیدحسن چند سالی از محمد کوچکتر بود و در مدرسۀ علمیۀ مشهد درس حوزوی می‌خواند. او به‌خاطر درس، به مشهد آمده و تازه ازدواج کرده بود. سیدحسن گفت: « الان سید تو راهه. اومدیم تو رو ببریم مشهد. سید زنگ زده و گفته داره میاد مشهد. چون وقت زیادی ندارد و سریع می‌خواد برگرده، ما اومدیم تو رو با خودمون به مشهد ببریم که او این همه راه به سرخس نیاد.» نمی‌دانستم با شنیدن این خبر خوشحال باشم یا ناراحت ، باورم نمی‌شد. ادامه دارد .... 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : هفدهم 💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل اول: بهار🕊 باورم نمی‌شد با خودم می‌گفتم حتماً داستانی سر هم کرده‌اند. گفتم: «چرا به خونۀ صاحب‌خونه‌مون زنگ نزده؟همیشه که به اونجا زنگ می‌زد؟ گفتند: «چند باری زنگ زده، ولی چون کسی جواب نداده با ما تماس گرفته و دیگه امکان زنگ زدن نداشته، وسایلت رو جمع کن تا اول صبح فردا بریم مشهد.» هیچ‌کدام از حرف‌هایشان باورم نمی‌شد. هر چقدر اصرار می‌کردم که تو رو خدا راستش را بگویید، من طاقت شنیدن هر چیزی را دارم، فایده‌ای نداشت که نداشت. از آمدن‌شان متعجب بودم. هر چه می‌گفتند آمده‌ایم به تو و سمیه سر بزنیم، در کَتَم نمی‌رفت که نمی‌رفت. سعی می‌کردم خودم را آرام نشان دهم. در درونم غوغایی بود. دلم نمی‌خواست بدون سید زایمان کنم. با آمدن آنها گاهی دلهره‌ام کم می‌شد و گاهی ناگهان دلهره بر وجودم می‌افتاد. خوابی هم که دیده بودم مزید بر علت شده بود که بیشتر احساس کنم حتماً چیزی شده که اینها در جریان‌اند و حرف‌هایی که می‌زنند بهانه‌ای است برای بردن من به مشهد! شب تا صبح چشم روی هم نگذاشتم. تا می‌خواستم بخوابم فکرهای وحشتناکی سراغم می‌آمد. احساس می‌کردم برادرشوهر و جاری‌ام چیزهایی می‌دانند که من نمی‌دانم. فکر می‌کردم به من و سمیه حس ترحمی دارند که قبلاً نداشتند؛ اما باز با خودم می‌گفتم: «چون محمد نیست رفتارشون این‌طوریه، صبور باش!» صبح که شد صاحب‌خانه درِ خانه‌مان را زد و گفت: «دندونم درد می‌کنه. می‌خوام برم پیش دندون‌پزشک، اگه شما هم می‌خواین برید مشهد، بیایید تا با هم بریم!» این برایم غیرمنتظره بود، اما طوری صحبت می‌کرد که مطمئن شدم دندانش درد می‌کند. ادامه دارد ...... 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : هجدهم 💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل اول: بهار🕊 وسایل سمیه و خودم را داخل یک ساک گذاشتم. دو دست لباس نوزادی و یک پتو هم که مربوط به دوران نوزادی سمیه بود، برداشتم که اگر در مشهد زایمان کردم، وسایل نوزاد همراهم باشد. قبل از ظهر سوار ماشین پیکان صاحب‌خانه شدیم و به سمت مشهد راه افتادیم. داخل ماشین من بودم و سمیه، خانم وآقای صاحب‌خانه و جاری و برادر شوهرم ، بین راه از همه چیز حرف می‌زدند، از جنگ و رزمنده‌ها، از آب و هوا، از کمبود امکانات و من بیشتر شنونده بودم . نزدیکی‌های مشهد احساس کردم جاری‌ام می‌خواهد حرفی بزند. چند ثانیه‌ای روی صورتم زوم کرده بود و چیزی نمی‌گفت. تا ‌خواستم بگویم چه می‌خواهی بگویی، گفت: «ببین یک چیزی می‌خوام بگم ناراحت نشی. چیز مهمی نیست.» این را که گفت دستانم شروع به لرزیدن کرد. کم‌کم تمام بدنم می‌لرزید. گفتم: «تو رو خدا زودتر بگو.» گفت: «به خدا چیزی نیست، نگران نشو ، هول نکن، سید یه کم مجروح شده و الان توی بیمارستان قائم بستریه. ما داریم میریم بیمارستان، جراحتش سطحیه، حالا می‌بینیش.سُر و مُر و گنده رو تخت بیمارستان دراز کشیده و منتظر تو و دخترشه.» اشک‌هایم سرازیر شده بودند. نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم. زمان به‌ کندی می‌گذشت خیلی طول کشید تا رسیدیم. از سرخس تا مشهد این‌قدر طولانی نبود. وقتی جلو بیمارستان رسیدیم، هنوز ماشین توقف کامل نکرده بود که در را باز کردم و به سمت بیمارستان دویدم. پله‌های راهرو ورودی را که بالا می‌رفتم یادم آمد سمیه با من نیست به عقب برگشتم. دیدم بغل برادرشوهرم است خیالم راحت شد. به مسیرم ادامه دادم. خانم همسایه و شوهرش هم که ظاهراً از قبل از ماجرا خبر داشتند، پا به پای ما می‌آمدند. جاری و برادرشوهرم می‌دانستند سید در کدام بخش و کدام اتاق بستری است، چون هیچ سؤالی از پذیرش نکردند. ادامه دارد ....... 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : نوزدهم 💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل اول: بهار🕊 همراه با آنها می دویدم جاری ام سعی می کرد مرا با آرامش دعوت کند، اما تنها چیزی که آرامم می‌کرد دیدن سید بود. تا نمی‌دیدمش خیالم راحت نمی‌شد. وارد بخش عمومی مردان شدیم. دیگر نمی‌دویدم اما نفسم داشت بند می‌آمد. به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم، بچۀ داخل شکمم بود. یکی‌یکی اتاق‌ها را نگاه می‌کردم و رد می‌شدم. با دقت نگاه نمی‌کردم چون از نایستادن جاری و برادرشوهرم مطمئن بودم که آنجا نیست. جلو در اتاق آخر که رسیدم، از همان دور سید را دیدم سریع داخل شدم مثل بیماران دیگر که روی تخت دراز بودند، او هم دراز کشیده بود. نزدیکش شدم لباسی آبی به تن داشت و یک پتو رویش بود. بدون هیچ کلامی، اول او را با چشم وارسی کردم. سر و صورت و دست‌هایش که از پتو بیرون بود، سالم بودند. پتو را کنار زدم. دستی به پاهایش کشیدم. گوشۀ شلوارش را بالا زدم. اثری از جراحت نبود. خوشحال شدم. کمی از دلهره‌ام کم شد. قلبم آرام‌تر می‌زد. چند دقیقه‌ای بود که بی‌کلام همدیگر را می‌نگریستیم. خیالم راحت‌تر شده بود لبخندی به لب آوردم و گفتم: «سلام!» او هم مثل همیشه سرحال و شاد گفت: «سلام! دیدی اومدم؟» با خودم گفتم: «سید که چیزیش نیست! حتماً تا یکی دو روز آینده مرخص میشه.» سراغ سمیه را گرفت. گفتم: «سمیه بغل صاحب‌خونه، جلو در ورودی بخش بود، نمی‌ذاشتند بیارمش داخل، حالش خوبه. تو راهی‌مون هم خوبه همین روزاست که به دنیا بیاد!» کمی به او بیشتر دقت کردم. آثار جراحت مختصری بر سمت چپ گلویش دیدم. نزدیک‌تر که شدم گفتم: «این چیه؟» گفت: «به خیر گذشته!» این را که گفت یاد خوابی افتادم که چند شب قبل دیده بودم. خدا را شکر چیزی که می‌دیدم و جراحتی سطحی که خیلی آثارش معلوم نبود، سنخیتی با خواب من نداشت. از وقتی که رسیده بودم، شش‌دانگ حواسم به سید بود و پدرش را که کمی دورتر ایستاده بود، اصلاً ندیده بودم. به سمتش رفتم و با او احوال‌پرسی و روبوسی کردم .آنها زودتر از ما باخبر شده بودند. ادامه دارد...... 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : بیستم 💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل اول: بهار🕊 آن‌طور که شنیدم همه آمده بودند مشهد؛ مادرش، پدرم، خواهرها و برادرهایش. پدرش شب گذشته پیش سید مانده بود و بقیه خانۀ برادرشوهرم بودند. مجبور شدیم از اتاق بیرون برویم. قوانین بیمارستان به ما اجازۀ ماندن در اتاق را نمی‌داد. به درخواست محمد و با خواهش و تمنا، برادرشوهرم سمیه را به داخل آورد و ما بیرون رفتیم. روی صندلی‌های داخل سالن نشستیم. مادرشوهرم هم بود. آن‌قدر که آنها ناراحت بودند من نبودم. تازه خدا را هم شکر می‌کردم که سید سالم است و چند روز آینده به خانه خواهد آمد. چند ساعتی بود که در بیمارستان بودیم. هر از گاهی به دور از چشم مأمور جلو در، به داخل بخش می‌رفتم، دقایقی در کنار سید می‌نشستم و با او صحبت می‌کردم. نمی‌توانست سرش را به سمتم بچرخاند. دلیل آن را آثار جراحتش می‌دانستم. داخل اتاق، کنار سید نشسته بودم که ناگهان احساس کردم دلم درد گرفت. دردش شبیه درد زایمان نبود. گفتم حتماً بخاطر خستگی راه و نشستن طولانی روی صندلی بوده است. از صبح حتی برای دقیقه‌ای دراز نکشیده بودم. هر چه می‌گذشت دردم بیشتر می‌شد. سید پرستار را صدا کرد و او مرا به بخش زایشگاه برد، طاقتم داشت تمام می‌شد، خیلی درد داشتم. نزدیکی‌های صبح در همان بیمارستان قائم زایمان کردم. این دفعه بچه پسر بود. همیشه می‌گفتم فرقی ندارد بچه دختر باشد یا پسر، اما چون اولی دختر بود، زیر لب دعا می‌کردم دومی پسر باشد. وقتی پرستار گفت: «مبارکه! بچه‌ات پسره!» ذوق کردم؛ گرچه از قبل احساس می‌کردم که پسر است، اما مطمئن که شدم، زیر لب گفتم: «آخ‌جون!» حس و حال خوبی داشتم. هیچ غم و غصه و هیچ فکری مرا آزار نمی‌داد. احساس سبکی می‌کردم. سید که حالش خوب بود، سمیه هم که پیش پدرش بود و بچۀ دوم‌مان هم که به دنیا آمده و سالم بود. دیگر چه چیزی می‌خواستم و چه دلیل بهتر از اینها برای سبکی و راحتی؟ ادامه دارد ...... 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا