eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
112 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : هجدهم 💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل اول: بهار🕊 وسایل سمیه و خودم را داخل یک ساک گذاشتم. دو دست لباس نوزادی و یک پتو هم که مربوط به دوران نوزادی سمیه بود، برداشتم که اگر در مشهد زایمان کردم، وسایل نوزاد همراهم باشد. قبل از ظهر سوار ماشین پیکان صاحب‌خانه شدیم و به سمت مشهد راه افتادیم. داخل ماشین من بودم و سمیه، خانم وآقای صاحب‌خانه و جاری و برادر شوهرم ، بین راه از همه چیز حرف می‌زدند، از جنگ و رزمنده‌ها، از آب و هوا، از کمبود امکانات و من بیشتر شنونده بودم . نزدیکی‌های مشهد احساس کردم جاری‌ام می‌خواهد حرفی بزند. چند ثانیه‌ای روی صورتم زوم کرده بود و چیزی نمی‌گفت. تا ‌خواستم بگویم چه می‌خواهی بگویی، گفت: «ببین یک چیزی می‌خوام بگم ناراحت نشی. چیز مهمی نیست.» این را که گفت دستانم شروع به لرزیدن کرد. کم‌کم تمام بدنم می‌لرزید. گفتم: «تو رو خدا زودتر بگو.» گفت: «به خدا چیزی نیست، نگران نشو ، هول نکن، سید یه کم مجروح شده و الان توی بیمارستان قائم بستریه. ما داریم میریم بیمارستان، جراحتش سطحیه، حالا می‌بینیش.سُر و مُر و گنده رو تخت بیمارستان دراز کشیده و منتظر تو و دخترشه.» اشک‌هایم سرازیر شده بودند. نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم. زمان به‌ کندی می‌گذشت خیلی طول کشید تا رسیدیم. از سرخس تا مشهد این‌قدر طولانی نبود. وقتی جلو بیمارستان رسیدیم، هنوز ماشین توقف کامل نکرده بود که در را باز کردم و به سمت بیمارستان دویدم. پله‌های راهرو ورودی را که بالا می‌رفتم یادم آمد سمیه با من نیست به عقب برگشتم. دیدم بغل برادرشوهرم است خیالم راحت شد. به مسیرم ادامه دادم. خانم همسایه و شوهرش هم که ظاهراً از قبل از ماجرا خبر داشتند، پا به پای ما می‌آمدند. جاری و برادرشوهرم می‌دانستند سید در کدام بخش و کدام اتاق بستری است، چون هیچ سؤالی از پذیرش نکردند. ادامه دارد ....... 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : نوزدهم 💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل اول: بهار🕊 همراه با آنها می دویدم جاری ام سعی می کرد مرا با آرامش دعوت کند، اما تنها چیزی که آرامم می‌کرد دیدن سید بود. تا نمی‌دیدمش خیالم راحت نمی‌شد. وارد بخش عمومی مردان شدیم. دیگر نمی‌دویدم اما نفسم داشت بند می‌آمد. به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم، بچۀ داخل شکمم بود. یکی‌یکی اتاق‌ها را نگاه می‌کردم و رد می‌شدم. با دقت نگاه نمی‌کردم چون از نایستادن جاری و برادرشوهرم مطمئن بودم که آنجا نیست. جلو در اتاق آخر که رسیدم، از همان دور سید را دیدم سریع داخل شدم مثل بیماران دیگر که روی تخت دراز بودند، او هم دراز کشیده بود. نزدیکش شدم لباسی آبی به تن داشت و یک پتو رویش بود. بدون هیچ کلامی، اول او را با چشم وارسی کردم. سر و صورت و دست‌هایش که از پتو بیرون بود، سالم بودند. پتو را کنار زدم. دستی به پاهایش کشیدم. گوشۀ شلوارش را بالا زدم. اثری از جراحت نبود. خوشحال شدم. کمی از دلهره‌ام کم شد. قلبم آرام‌تر می‌زد. چند دقیقه‌ای بود که بی‌کلام همدیگر را می‌نگریستیم. خیالم راحت‌تر شده بود لبخندی به لب آوردم و گفتم: «سلام!» او هم مثل همیشه سرحال و شاد گفت: «سلام! دیدی اومدم؟» با خودم گفتم: «سید که چیزیش نیست! حتماً تا یکی دو روز آینده مرخص میشه.» سراغ سمیه را گرفت. گفتم: «سمیه بغل صاحب‌خونه، جلو در ورودی بخش بود، نمی‌ذاشتند بیارمش داخل، حالش خوبه. تو راهی‌مون هم خوبه همین روزاست که به دنیا بیاد!» کمی به او بیشتر دقت کردم. آثار جراحت مختصری بر سمت چپ گلویش دیدم. نزدیک‌تر که شدم گفتم: «این چیه؟» گفت: «به خیر گذشته!» این را که گفت یاد خوابی افتادم که چند شب قبل دیده بودم. خدا را شکر چیزی که می‌دیدم و جراحتی سطحی که خیلی آثارش معلوم نبود، سنخیتی با خواب من نداشت. از وقتی که رسیده بودم، شش‌دانگ حواسم به سید بود و پدرش را که کمی دورتر ایستاده بود، اصلاً ندیده بودم. به سمتش رفتم و با او احوال‌پرسی و روبوسی کردم .آنها زودتر از ما باخبر شده بودند. ادامه دارد...... 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : بیستم 💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل اول: بهار🕊 آن‌طور که شنیدم همه آمده بودند مشهد؛ مادرش، پدرم، خواهرها و برادرهایش. پدرش شب گذشته پیش سید مانده بود و بقیه خانۀ برادرشوهرم بودند. مجبور شدیم از اتاق بیرون برویم. قوانین بیمارستان به ما اجازۀ ماندن در اتاق را نمی‌داد. به درخواست محمد و با خواهش و تمنا، برادرشوهرم سمیه را به داخل آورد و ما بیرون رفتیم. روی صندلی‌های داخل سالن نشستیم. مادرشوهرم هم بود. آن‌قدر که آنها ناراحت بودند من نبودم. تازه خدا را هم شکر می‌کردم که سید سالم است و چند روز آینده به خانه خواهد آمد. چند ساعتی بود که در بیمارستان بودیم. هر از گاهی به دور از چشم مأمور جلو در، به داخل بخش می‌رفتم، دقایقی در کنار سید می‌نشستم و با او صحبت می‌کردم. نمی‌توانست سرش را به سمتم بچرخاند. دلیل آن را آثار جراحتش می‌دانستم. داخل اتاق، کنار سید نشسته بودم که ناگهان احساس کردم دلم درد گرفت. دردش شبیه درد زایمان نبود. گفتم حتماً بخاطر خستگی راه و نشستن طولانی روی صندلی بوده است. از صبح حتی برای دقیقه‌ای دراز نکشیده بودم. هر چه می‌گذشت دردم بیشتر می‌شد. سید پرستار را صدا کرد و او مرا به بخش زایشگاه برد، طاقتم داشت تمام می‌شد، خیلی درد داشتم. نزدیکی‌های صبح در همان بیمارستان قائم زایمان کردم. این دفعه بچه پسر بود. همیشه می‌گفتم فرقی ندارد بچه دختر باشد یا پسر، اما چون اولی دختر بود، زیر لب دعا می‌کردم دومی پسر باشد. وقتی پرستار گفت: «مبارکه! بچه‌ات پسره!» ذوق کردم؛ گرچه از قبل احساس می‌کردم که پسر است، اما مطمئن که شدم، زیر لب گفتم: «آخ‌جون!» حس و حال خوبی داشتم. هیچ غم و غصه و هیچ فکری مرا آزار نمی‌داد. احساس سبکی می‌کردم. سید که حالش خوب بود، سمیه هم که پیش پدرش بود و بچۀ دوم‌مان هم که به دنیا آمده و سالم بود. دیگر چه چیزی می‌خواستم و چه دلیل بهتر از اینها برای سبکی و راحتی؟ ادامه دارد ...... 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : بیست و یکم💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل اول: بهار🕊 بیدار که شدم و سراغ بچه را گرفتم، گفتند برای دقایقی بچه را به بخش جراحی و پیش پدرش بردند و حالا آورده‌اند تا به او شیر بدهم. خیلی ریز و کوچک بود از سمیه خیلی ریزاندام‌تر. با خودم گفتم خوب است سید هم روح‌الله را دیده، حتماً کلی خوشحال است، کاش می‌شد او هم به دیدنم بیاید تا خوشحالی‌مان را با هم تقسیم کنیم! وقتی دیدم سید نیامد، به دور از چشم پرستاران، آرام از تخت پایین آمدم. چادرم را سرم کردم و بچه را زیر چادر گرفتم و به سمت بخشی که سید بستری بود، راه افتادم. نیم ‌روزی از زایمانم بیشتر نمی‌گذشت. به مأمور جلو در گفتم که می‌خواهم پیش شوهرم بروم آدم سخت‌گیری نبود. اجازۀ ورود داد، بی‌آنکه بفهمد چیزی که زیر چادرم است یک نوزاد تازه ‌متولد شده است. وارد اتاق شدم. همه از دیدن من متعجب شده بودند. چادر را کنار زدم و پسرم را بیرون آوردم. دیدن این صحنه لبخندی بر لبان همه نشاند. گرچه ساعتی قبل هم همه او را دیده بودند. بچه را که جلو بردم سید نتوانست دستانش را بالا بیاورد و او را در آغوش بگیرد. دیدن این صحنه نگرانم کرد. چیزی نگفتم و خودم روح‌الله را روی سینه‌اش گذاشتم. اشک‌های محمد جاری بود و بقیۀ کسانی که داخل اتاق بودند هم مثل او گریه می کردند. پرستار سید که آمد، متوجه من شد. کلی مرا سرزنش کرد و با عصبانیت و صدایی بلند گفت: «تو اینجا چیکار می‌کنی؟ تو تازه زایمان کردی. باید الان استراحت کنی. بلند شدی و شروع کردی به راه رفتن؟ مگه نمی‌دونی اینجا آلوده است که نوزاد رو آوردی؟ سریع از اینجا برو بیرون!» منتظر بودم دعواهایش تمام شود و از او سؤال کنم که چرا محمد نمی‌تواند دستانش را تکان دهد؟ همراهش بیرون آمدم. گفتم: «خانم پرستار! من الان میرم، فقط شما جواب سؤالم رو بدید! چرا دستاش تکون نمی‌خوره؟ سید که چیزیش نشده!» بدون تأمل گفت: «چون تیر به نخاعش خورده!» متوجه منظورش نشدم. بیشتر از این هم برایم توضیح نداد و جرئت پرسیدن سؤال بیشتر را هم نداشتم. چیزی که گفته بود را با خود مرور می‌کردم. دوباره دل‌شوره گرفته بودم. دیده بودم پدر و مادر و خواهر و برادرانش خیلی خوشحال نیستند؛ اما دلیلش را نمی‌دانستم. با التماس از یکی از پرستاران سؤال کردم، او هم برایم توضیح داد: «سید قطع نخاع شده و نمی‌تونه دست و پاهاش رو تکون بده. قطع نخاع یعنی این!» وارفتم! انگار یک سطل آب یخ روی سرم ریختند ، روح‌الله شروع به گریه کرده بود و من، بی‌تفاوت، غرق در افکار و سادگی خودم بودم! ادامه دارد ....... 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : بیست و دوم💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل اول: بهار🕊 هنوز باورم نمی‌شد تصور من این بود که سید طی همین روزها مرخص می‌شود، اما فکرش را نمی‌کردم که قرار است چند روز یا چند ماه اینجا بماند. آخر هیچ جراحتی در بدنش دیده نمی‌شد. چه‌طور ممکن بود این اتفاق بیفتد؟ چه‌طور ممکن بود این‌گونه شود؟ اینها سؤالاتی بود که در تنهایی بخش زنان و زایمان در ذهنم مرور می‌کردم. دوباره تمام غم و غصه‌ها سراغم آمده بودند. باز روز از نو روزی از نو! حال و هوای صبح کجا و الان کجا؟ کاش از هیچ چیز خبر نداشتم. وقتی از بخش زنان و زایمان مرخص شدم، باز دوباره روح‌الله را زیر چادر و پنهانی پیش سید بردم. جلوش خودم را آرام و طبیعی جلوه می‌دادم و سعی می‌کردم چیزی را به رویش نیاورم. فقط چشمانش را می‌توانست حرکت دهد و با حرکت چشم مرا دنبال می‌کرد. روحیه‌اش اصلاً فرقی با قبل نکرده بود و چهره‌اش مثل گذشته بشاش بود. اصلاً انگار اتفاقی نیفتاده بود. لبخندش را که می‌دیدم کمی حالم بهتر و ته دلم قرص می‌شد. به‌زور خودم را روحیه می‌دادم. می‌گفتم نهایتش یکی دو ماه یا آخرِ آخرش یک سال این‌گونه است و خوب خواهد شد. از روی تخت حرکت خواهد کرد. همین که زنده است جای شکرش باقی است. از برادر سید شنیدم که چند روزی از مجروحیت سید می‌گذرد و او در روز بیست‌وچهار فروردین مجروح شده است، در همان منطقۀ شرهانی و در عملیات والفجر1 که موفقیت آن‌چنانی نداشته و ظاهراً عملیات به دست منافقین لو رفته و رزمندگان در محاصرۀ دشمن قرار گرفته‌اند. در آن عملیات اکثر رزمنده‌ها شهید می‌شوند و تیر به گردن سید و در واقع به نخاع ناحیۀ گردن برخورد می‌کند. ادامه دارد ....... 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : بیست و سوم💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل اول: بهار🕊 سید هفت هشت روزی در بیمارستان تهران بستری بوده و روز قبل از آمدن من از سرخس به مشهد، از تهران به بیمارستان قائم مشهد منتقل شده و در این چند روز که من بی‌خبر بودم، همه، از صاحب‌خانه‌مان گرفته تا برادر و خواهر، عمه و عمو و درواقع همۀ روستا مطلع بودند که سید مجروح است . روز دهمِ به‌دنیا آمدن روح‌الله، برای رفتن به حمام به خانۀ برادرشوهرم رفتم. چند ساعت بعد، سمیه را همان‌جا گذاشتم و با روح‌الله به بیمارستان رفتم . وارد اتاق که شدم ، سید را روی تخت ندیدم، با خودم گفتم حتماً اتفاق بدی برایش افتاده و برای یک لحظه از حال رفتم. چادر از سرم رها شد و در حالی که روح‌الله در بغلم بود، خود را به گوشه‌ای رساندم و نشستم. نمی‌دانم چه کسی پرستار را خبر کرده بود که بالای سرم آمد و گفت: «چی شده؟ چرا از حال رفتی؟ به‌خدا شوهرت خوبه، فقط از اینجا به بیمارستان ده‌دی منتقل شده، بیشتر جانبازان اونجا هستند.» با شنیدن این حرف کمی به حال آمدم. نگذاشتم حرفش تمام شود. به سمت در خروجی دویدم. روح‌الله زیر چادر بود و هر از گاهی تکانی می‌خورد اما من بی‌تفاوت به مسیر خود ادامه می‌دادم. یک تاکسی گرفتم و گفتم می‌خواهم بروم بیمارستان ده ‌دی، خیلی با مسیرها و خیابان‌های مشهد آشنایی نداشتم. خیلی در راه نبودیم، روح‌الله بیشترش را در خواب بود. وقتی رسیدم، از پذیرش پرسیدم: «جانباز سید محمد موسوی کدوم قسمته؟» اتاق را به من نشان داد به سمت اتاق دویدم. برای ورود روح‌الله به بخش خیلی سخت‌گیری نکردند. وارد اتاقی شدم سه‌ در چهار با دو تخت؛ روی یک تخت محمد بود و روی تخت دیگر جانبازی دیگر. هر دو دراز بودند و قدرت حرکت نداشتند. همان نگاه اول و با تکان‌هایی که آن جانباز می‌خورد، فهمیدم وضعیت جسمانی او بهتر است. به سید نزدیک شدم و گفتم: « دلم هزار راه رفت وقتی دیدم اونجا نیستی!» گفت: «منم نگران تو بودم، می‌دونستم اگه من رو اونجا نبینی می‌ترسی. گفته بودم با خونۀ سیدحسن تماس بگیرند و بِگن که من از اونجا منتقل شدم ، نمی‌دونستم خبرت نکردند». ادامه دارد ....... 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹