🕊🌹🔹
🌹
🔹
💐قسمت : بیست و یکم💐
کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊
🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
🕊فصل اول: بهار🕊
بیدار که شدم و سراغ بچه را گرفتم، گفتند برای دقایقی بچه را به بخش جراحی و پیش پدرش بردند و حالا آوردهاند تا به او شیر بدهم. خیلی ریز و کوچک بود از سمیه خیلی ریزاندامتر. با خودم گفتم خوب است سید هم روحالله را دیده، حتماً کلی خوشحال است، کاش میشد او هم به دیدنم بیاید تا خوشحالیمان را با هم تقسیم کنیم! وقتی دیدم سید نیامد، به دور از چشم پرستاران، آرام از تخت پایین آمدم. چادرم را سرم کردم و بچه را زیر چادر گرفتم و به سمت بخشی که سید بستری بود، راه افتادم. نیم روزی از زایمانم بیشتر نمیگذشت. به مأمور جلو در گفتم که میخواهم پیش شوهرم بروم آدم سختگیری نبود. اجازۀ ورود داد، بیآنکه بفهمد چیزی که زیر چادرم است یک نوزاد تازه متولد شده است.
وارد اتاق شدم. همه از دیدن من متعجب شده بودند. چادر را کنار زدم و پسرم را بیرون آوردم. دیدن این صحنه لبخندی بر لبان همه نشاند. گرچه ساعتی قبل هم همه او را دیده بودند. بچه را که جلو بردم سید نتوانست دستانش را بالا بیاورد و او را در آغوش بگیرد. دیدن این صحنه نگرانم کرد. چیزی نگفتم و خودم روحالله را روی سینهاش گذاشتم. اشکهای محمد جاری بود و بقیۀ کسانی که داخل اتاق بودند هم مثل او گریه می کردند. پرستار سید که آمد، متوجه من شد. کلی مرا سرزنش کرد و با عصبانیت و صدایی بلند گفت: «تو اینجا چیکار میکنی؟ تو تازه زایمان کردی. باید الان استراحت کنی. بلند شدی و شروع کردی به راه رفتن؟ مگه نمیدونی اینجا آلوده است که نوزاد رو آوردی؟ سریع از اینجا برو بیرون!» منتظر بودم دعواهایش تمام شود و از او سؤال کنم که چرا محمد نمیتواند دستانش را تکان دهد؟ همراهش بیرون آمدم. گفتم: «خانم پرستار! من الان میرم، فقط شما جواب سؤالم رو بدید! چرا دستاش تکون نمیخوره؟ سید که چیزیش نشده!» بدون تأمل گفت: «چون تیر به نخاعش خورده!» متوجه منظورش نشدم. بیشتر از این هم برایم توضیح نداد و جرئت پرسیدن سؤال بیشتر را هم نداشتم. چیزی که گفته بود را با خود مرور میکردم. دوباره دلشوره گرفته بودم. دیده بودم پدر و مادر و خواهر و برادرانش خیلی خوشحال نیستند؛ اما دلیلش را نمیدانستم.
با التماس از یکی از پرستاران سؤال کردم، او هم برایم توضیح داد: «سید قطع نخاع شده و نمیتونه دست و پاهاش رو تکون بده. قطع نخاع یعنی این!» وارفتم! انگار یک سطل آب یخ روی سرم ریختند ، روحالله شروع به گریه کرده بود و من، بیتفاوت، غرق در افکار و سادگی خودم بودم!
ادامه دارد .......
🌹
🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌹
🕊🌹🔹🌹
🕊🌹🔹
🌹
🔹
💐قسمت : بیست و دوم💐
کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊
🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
🕊فصل اول: بهار🕊
هنوز باورم نمیشد تصور من این بود که سید طی همین روزها مرخص میشود، اما فکرش را نمیکردم که قرار است چند روز یا چند ماه اینجا بماند. آخر هیچ جراحتی در بدنش دیده نمیشد. چهطور ممکن بود این اتفاق بیفتد؟ چهطور ممکن بود اینگونه شود؟ اینها سؤالاتی بود که در تنهایی بخش زنان و زایمان در ذهنم مرور میکردم. دوباره تمام غم و غصهها سراغم آمده بودند. باز روز از نو روزی از نو! حال و هوای صبح کجا و الان کجا؟ کاش از هیچ چیز خبر نداشتم. وقتی از بخش زنان و زایمان مرخص شدم، باز دوباره روحالله را زیر چادر و پنهانی پیش سید بردم. جلوش خودم را آرام و طبیعی جلوه میدادم و سعی میکردم چیزی را به رویش نیاورم. فقط
چشمانش را میتوانست حرکت دهد و با حرکت چشم مرا دنبال میکرد. روحیهاش اصلاً فرقی با قبل نکرده بود و چهرهاش مثل گذشته بشاش بود. اصلاً انگار اتفاقی نیفتاده بود. لبخندش را که میدیدم کمی حالم بهتر و ته دلم قرص میشد. بهزور خودم را روحیه میدادم. میگفتم نهایتش یکی دو ماه یا آخرِ آخرش یک سال اینگونه است و خوب خواهد شد. از روی تخت حرکت خواهد کرد. همین که زنده است جای شکرش باقی است.
از برادر سید شنیدم که چند روزی از مجروحیت سید میگذرد و او در روز بیستوچهار فروردین مجروح شده است، در همان منطقۀ شرهانی و در عملیات والفجر1 که موفقیت آنچنانی نداشته و ظاهراً عملیات به دست منافقین لو رفته و رزمندگان در محاصرۀ دشمن قرار گرفتهاند. در آن عملیات اکثر رزمندهها شهید میشوند و تیر به گردن سید و در واقع به نخاع ناحیۀ گردن برخورد میکند.
ادامه دارد .......
🌹
🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌹
🕊🌹🔹🌹
🕊🌹🔹
🌹
🔹
💐قسمت : بیست و سوم💐
کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊
🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
🕊فصل اول: بهار🕊
سید هفت هشت روزی در بیمارستان تهران بستری بوده و روز قبل از آمدن من از سرخس به مشهد، از تهران به بیمارستان قائم مشهد منتقل شده و در این چند روز که من بیخبر بودم، همه، از صاحبخانهمان گرفته تا برادر و خواهر، عمه و عمو و درواقع همۀ روستا مطلع بودند که سید مجروح است .
روز دهمِ بهدنیا آمدن روحالله، برای رفتن به حمام به خانۀ برادرشوهرم رفتم. چند ساعت بعد، سمیه را همانجا گذاشتم و با روحالله به بیمارستان رفتم . وارد اتاق که شدم ، سید را روی تخت ندیدم، با خودم گفتم حتماً اتفاق بدی برایش افتاده و برای یک لحظه از حال رفتم. چادر از سرم رها شد و در حالی که روحالله در بغلم بود، خود را به گوشهای رساندم و نشستم. نمیدانم چه کسی پرستار را خبر کرده بود که بالای سرم آمد و گفت: «چی شده؟ چرا از حال رفتی؟ بهخدا شوهرت خوبه، فقط از اینجا به بیمارستان دهدی منتقل شده، بیشتر جانبازان اونجا هستند.»
با شنیدن این حرف کمی به حال آمدم. نگذاشتم حرفش تمام شود. به سمت در خروجی دویدم. روحالله زیر چادر بود و هر از گاهی تکانی میخورد اما من بیتفاوت به مسیر خود ادامه میدادم. یک تاکسی گرفتم و گفتم میخواهم بروم بیمارستان ده دی، خیلی با مسیرها و خیابانهای مشهد آشنایی نداشتم. خیلی در راه نبودیم، روحالله بیشترش را در خواب بود.
وقتی رسیدم، از پذیرش پرسیدم: «جانباز سید محمد موسوی کدوم قسمته؟» اتاق را به من نشان داد به سمت اتاق دویدم. برای ورود روحالله به بخش خیلی سختگیری نکردند. وارد اتاقی شدم سه در چهار با دو تخت؛ روی یک تخت محمد بود و روی تخت دیگر جانبازی دیگر. هر دو دراز بودند و قدرت حرکت نداشتند. همان نگاه اول و با تکانهایی که آن جانباز میخورد، فهمیدم وضعیت جسمانی او بهتر است. به سید نزدیک شدم و گفتم: « دلم هزار راه رفت وقتی دیدم اونجا نیستی!» گفت: «منم نگران تو بودم، میدونستم اگه من رو اونجا نبینی میترسی. گفته بودم با خونۀ سیدحسن تماس بگیرند و بِگن که من از اونجا منتقل شدم ، نمیدونستم خبرت نکردند».
ادامه دارد .......
🌹
🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌹
🕊🌹🔹🌹
🕊🌹🔹
🌹
🔹
💐قسمت : بیست و چهارم💐
کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊
🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
🕊فصل اول: بهار🕊
خوب بود که در اتاق تنها نبود در این چند ساعتی که من نبودم، با هماتاقیاش حسابی درد دل کرده بودند. این را خودش میگفت. آرام از سید پرسیدم: «فامیلش چیه و چه کارش شده؟» گفت: «آقای توکلیه. اتفاقاً بچۀ کاشمر هم هست. از ناحیۀ کمر قطع نخاع شده و از کمر به پایین نمیتونه تکون بخوره.» در دلم گفتم: «خوش به حالش! وضعیتش از سید بهتره. لااقل میتونه دستها و سرش رو تکون بده.»
مرد خوب و خوشصحبتی بود. سن وسالش تقریباً مثل سید بود. آن روز سید یک ماهی میشد که وارد 25 سالگی شده بود. از همان روز اولِ مجروحشدن، به محمد سوند وصل بودند و یک کیسۀ ادراری به لولۀ سوند متصل بود که روزی دو سه بار باید تخلیه میشد.
شب اول در بیمارستان دهدی، فرش کوچکی را که مخصوص همراهان بیماران بود، کنارش پهن کردم تا بخوابم. روحالله را شیر داده بودم و تازه خوابش برده بود. تا آمدم دراز بکشم، متوجه شدم
بدنم دارد خیس میشود. بلند که شدم دیدم کیسۀ ادرار، به سوند خوب متصل نشده و تمام ادراری که داخلش بوده به بیرون ریخته است. تمام لباسها و وسایل من، که کنار تخت نشسته بودم و نیز موکت و کف اتاق را نجاست در بر گرفته بود. علاوه بر لباسهای من، پارچۀ قنداقۀ روحالله هم خیس شده بود. بوی بدی اتاق را فراگرفته بود، طوری که مجبور بودم گوشۀ روسریام را روی دهانم ببندم. نمیدانستم چه باید بکنم. نمیدانستم با این لباسهای نجس، که احساس میکردم از جوراب گرفته تا روسریام احتیاطی است، در بیمارستان چه کنم هیچ لباسی نداشتم که بخواهم لباسهایم را عوض کنم؛ چون هنوز تکلیفمان مشخص نبود که قرار است چند روز اینجا باشیم. لباس و وسایل شخصی خود را همراه نیاورده و ساکم را هم روز قبل در خانهٔ برادرشوهرم گذاشته بودم .
دو نفر از خدمۀ بیمارستان آمدند و کل اتاق را شستند و تمیز کردند. پارچۀ قنداقۀ روحالله را عوض کردم آقای توکلی هم به اتاق دیگری منتقل شد. آن شب را تا صبح به هر شکلی بود، سر کردم. صبح با منزل برادرشوهرم تماس گرفتم تا ساکم را بیاورند. همانجا، در بیمارستان، به حمام رفتم و لباسهایم را عوض کردم.
سید همچنان همان وضع را داشت و غیر از تکاندادن چشم، بقیۀ قسمتهای بدنش بدون حرکت بودند. برای ورود روحالله و سمیه به اتاق پدرشان دیگر خیلی سختگیری نمیشد. آزادانه میرفتیم و میآمدیم.
ادامه دارد ......
🌹
🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌹
🕊🌹🔹🌹
🕊🌹🔹
🌹
🔹
💐قسمت : بیست و پنجم💐
کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊
🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
🕊فصل دوم: تابستان 🕊
هر چه بیشتر میگذشت، دور و برمان خلوتتر میشد، تا اینکه من ماندم و روحالله. چون تر و خشککردن همزمان یک بچۀ یکساله و در آغوشگرفتن نوزاد چند روزه و مراقبت از یک بیمار درازکشیده بر روی تخت برایم سخت بود، پدر و مادر سید، سمیه را با خودشان به فرگ بردند. چارهای نداشتم جز اینکه برای مدتی دل از سمیه بکنم. امیدم این بود که سید زود خوب و مرخص میشود. هیچ وقت جرئت نمیکردم از پزشکش وضعیتش را بپرسم. میترسیدم چیزی بگوید که ته دلم را در این غربت خالی کند. ترجیح میدادم سؤال نکنم و با خیال خودم زندگی کنم. باید خودم را خیلی محکم میگرفتم. هر وقت سید شروع به صحبت میکرد، آرامش عجیبی به من دست میداد. روحالله که میخوابید، سید سر صحبت را باز میکرد. از جبهه میگفت، از بچهها، از جنگ. من نیز از روستا میگفتم، از سرخس، از سمیه.
یک ماه از مجروحیتش میگذشت. فرقی در وضعیتش بهوجود نیامد. مثل همان روز اول پس از مجروحیت بود. سعی میکردم دست و پاهایش را تکان دهم یا به سمت راست و چپ بچرخانم، تا زیر دست و پایش را زخم نگیرد.
هر وقت روحالله خواب بود این کار را انجام میدادم، اما باز هم کمی روی کمرش را زخم گرفته بود. این زخمها خیلی نگرانم میکرد.
یک ماه بود که سمیه را ندیده بودم دلتنگش بودم. بچهام هنوز یک سال و دو ماه بیشتر نداشت. تحمل این دوری سخت بود. گاهی اوقات دور از چشم سید، در تنهایی خود میگریستم بعد از چند روز پدر و مادر سید با سمیه به بیمارستان آمدند، سمیه را بغل کردم آنچنان گریستم که عقدههای چندین روزهام باز شد. برای دقایقی حواسم از او پرت شد به خود که آمدم دیدم دارد داخل سالن برای خودش راه میرود. راه رفتنش را ندیده بودم. در این مدت که پیش من نبود، یاد گرفته بود خوب قدم بزند دفعۀ قبلی که دیدمش فقط یکی دو قدم میتوانست راه برود.
سمیه را روی سینۀ سید و نزدیک صورتش گذاشتم. او را بوسید. این لحظه پر از غصه بود. حالا هم از آغوش پدر محروم بود و هم از مادر. دو سه روزی سمیه پیشمان بود و بعد دوباره با پدربزرگ و مادربزرگش رفت. میگفتند خودش را با شرایط وفق داده و خیلی بهانهگیری نمیکند، چند روزی خانۀ پدر سید هست و چند روزی هم به خانۀ پدرم میرود .
ادامه دارد ......
🌹
🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌹
🕊🌹🔹🌹
🕊🌹🔹
🌹
🔹
💐قسمت : بیست و ششم💐
کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊
🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
🕊فصل دوم : تابستان🕊
داشتم به زندگی در بیمارستان عادت میکردم. از روزی که آقای توکلی را از اتاقمان بردند، دیگر کسی روی تخت آقای توکلی نیامد و آن تخت شده بود مختص من و روحالله. روز به روز روحالله بزرگ و بزرگتر میشد. سه ماهی از آمدنمان به بیمارستان میگذشت. برخلاف روزهای اول حالا دیگر کمتر به خانهٔ آقاسیدحسن میرفتم. سعی میکردم بیشتر پیش سید باشم. بهعلاوه دوست نداشتم مزاحمتی برایشان ایجاد کنم، گرچه آنها همیشه اصرار میکردند که پیششان بروم.آن اتاق سه در چهار شده بود خانۀ مشترک من و سید و روحالله.
مقداری از لباسها و وسایل شخصیام را آورده و گوشهای گذاشته بودم. بشقاب و لیوان، قاشق و لوازم ضروری هم داشتم. همانجا داخل بیمارستان لباس میشستم، حمام میرفتم، ظرف میشستم، مجبور بودم کهنههای روحالله را بشویم هر وقت مشغول کاری میشدم یا مجبور بودم برای دستشویی یا حمام رفتن یا پهن کردن لباسها بیرون از اتاق بروم، روحالله را بالای تخت میگذاشتم، با بند قنداقه به تخت میبستمش تا پایین نیفتد. نمیشد هر دقیقه یک پرستار را صدا بزنم که مراقب روحالله باشد مجبور بودم خودم کارهای خودم را انجام دهم. سید هم که نمیتوانست مراقبش باشد. بعضی وقتها که برمیگشتم، میدیدم از گریه خودش را دارد میکشد.
روزها از پی هم میگذشت و همچنان ما همانجا بودیم. هفتهای یکبار دو پرستار میآمدند و سید را همانجا روی تخت حمام میکردند.
زخمهایش داشت بیشتر و بیشتر میشد. چندین پزشک متخصص هر روزمیآمدند و وضعیتش را بررسی میکردند. میگفتند زخمهایش را کنترل میکنیم، بیشتر از این نخواهد بود. دیدن زخمها آزاردهنده بود.
ادامه دارد ......
🌹
🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌹
🕊🌹🔹🌹