eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
113 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
✨❣✨❣✨ ❣ ✨ ❣ ✨ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊 ⭕️ نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹 👈 : پنجم🔻 این داستان← اولین پله های تنهایی🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔺🔹🔹🔺 🔶مات و مبهوت ... پشت در خشکم زده بود ... نیم ساعت ⌚️دیگه زنگ کلاس بود ... و من حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم🚌 ... کجا پیاده بشم ... یا اگر بخوام سوار تاکسی بشم باید ...🚕 همون طور ... چند لحظه ایستادم ... برگشتم سمت در که زنگ بزنم🛎 ... اما دستم بین زمین و آسمون خشک شد ... - حالا چی می خوای به مامان بگی؟ 🤔... اگر بهش بگی چی شده که ... مامان همین طوری هم کلی غصه توی دلش داره... این یکی هم بهش اضافه میشه ...😥 دستم رو آوردم پایین ... رفتم سمت خیابون اصلی ... پدرم همیشه از کوچه پس کوچه ها می رفت که زودتر برسیم مدرسه ... و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم ...🔷 مردم با عجله در رفت و آمد بودن ... جلوی هر کسی رو که می گرفتم بهم محل نمی گذاشت ... ندید گرفته می شدم ... من ... با اون ☹️ ... یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم ... رفتم توی یه مغازه ... دو سه دقیقه ای طول کشید ... اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم ... با عجله رفتم سمت ایستگاه ... دل توی دلم نبود ... یه ربع دیگه زنگ رو می زدن و در رو می بستن ...😟 اتوبوس رسید🚌 ... اما توی هجمه جمعیت ... رسما بین در گیر کردم و له شدم ... به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل ... دستم گز گز می کرد ... با هر تکان اتوبوس... یا یکی روی من می افتاد ... یا زانوم کنار پله له می شد...😫 توی هر ایستگاه هم ... با باز شدن در ... پرت می شدم بیرون ...😰 چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم ... با اون قدهای بلند و هیکل های بزرگ ... و من ...😭 بالاخره یکی به دادم رسید ... خودش رو حائل من کرد ... دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار ... توی تکان ها ... فشار جمعیت می افتاد روی اون ... دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود ... سرم رو آوردم بالا ... - متشکرم ... ... اون لبخند زد ... اما من با تمام وجود می خواستم گریه کنم ...😊 دارد...🍃 ✨ ❣ ✨http://eitaa.com/mashgheshgh313 ❣ ✨❣✨❣✨‌
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین🌺 شاهرخ_ضرغام_حر_انقلاب قسمت ششم 6⃣ 🌳سال پنجاه وشش بود نزديک به پنج سال از کار شاهرخ در کاباره پل کارون ميگذرد. پيکان جوانان زيبائي هم خريد وقتي به ديدنش رفتم با خوشــحالي گفت: ما ديگه خيلي معروف شــديم، شــهروز جهود ديروز اومده بود دنبالم، ميخواد منو ببره کاباره ميامي پيش خودش، ميدوني چقدر باهاش طي کردم؟ با تعجــب گفتم: نه، چقدر؟! بلند گفت: روزي ســيصد تومــن! البته کارش زياده، اونجا خارجي زياد ميياد و بايد خيلي مراقب باشم. 🌳شــب وقتي از کاباره خارج مي شديم شــاهرخ تو حال خودش نبود خيلي خورده بود از چهار راه جمهوري تا ميدان بهارستان پياده آمديم در راه بلند بلند داد مي زد به شاه فحش هاي ناجوري مي داد چند تا مامور کلانتري هم ما را ديدند اما ترســيدند به اونزديک شوند شاه و خانواده سلطنت منفورترين افراد در پيش او بودند. 🌳اوايل سال پنجاه وهفت بود که شاهرخ به کاباره ميامي رفت. جائي بسيار بزرگتر و زيباتر از کاباره قبلي. شهروز جهود گفته بود: اينجا بايد ساکت و آرام باشه چون من مهمانهاي خارجي دارم براي همين هم روزي سيصد تومن بهت ميدم. 🌳در آن ايام آوازه شهرت شاهرخ تقريباً در همه محله هاي شرق تهران و بين اکثر گنده لاتهاي آنجا پخش شده بود من ديده بودم، چند نفر از کساني که براي خودشان دار و دسته اي داشتند، چطور به شاهرخ احترام ميگذاشتند و از او حساب ميبردند من ديده بودم، چند نفر از کساني که براي خودشان دار و دسته اي داشتند، چطور به شاهرخ احترام ميگذاشتند و از او حساب ميبردند. 🌳شاهرخ به همراه چند تا ديگه از گنده لاتهاي شرق و جنوب شرق تهران از طرف ساواک دعوت شده بودند هر کدام از اينها با چند تا از نوچه هاشون آمده بود. من هم همراه شاهرخ بودم. دارد..... http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹🌸🍃🌼🌳☘🌾🍁🌷💐
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 شاهرخ_ضرغام_حر_انقلاب قسمت هفتم7⃣ 🌳جلسه که شروع شد نماينده ساواک تهران گفت: چند روزي هست که در تهران شاهد اعتصاب و تظاهرات هستيم خواهش ما از شما و آدمهاتون اينه که ما رو کمک کنيد توي تظاهراتها شما جلوي مردم رو بگيريد، مردم رو بزنيد ما هم از شما همه گونه حمايت مي کنيم پول به اندازه کافي در اختيار شما خواهيم گذاشت جوايز خوبي هم از طرف اعلي حضرت به شما تقديم خواهد شد. 🌳جلسه که تمام شد همه از تعداد نوچه ها و آدمهاشون ميگفتند پول ميگرفتن اما شاهرخ گفت: بايد فکر کنم، بعداً خبر مي دم بعد هم به من گفت: الان اوایل محرم، مردم عزادار امام حسين(ع) هستند من بعد از عاشورا خبر ميدم 🌳عاشق امام حسين(ع)بود شاهرخ ازدوران کودکي علاقه شديدي به آقا داشت اين محبت قلبي را از مادرش به يادگار داشت. 🌳راه اندازي هيئت با کمک دوستان ورزشکار، عزاداري و گريه براي سالار شهيدان در سطح محل، آن هم قبل از انقلاب از برنامه هاي محرم او بود. هر سال در روز عاشورا به هيئت جواد الائمه در ميدان قيام مي آمد بعد همراه دسته عزادار حرکت ميکرد پيرمرد عالمي به نام حاج سيد علي نقي تهراني مسئول و سخنران هيئت بود شاهرخ را هم خيلي دوست داشت. 🌳در عاشوراي سال پنجاه و هفت، ساواک به بسياري از هيئتها اجازه حرکت در خيابان را نميداد اما با صحبتهاي شاهرخ، دسته هيئت جوادالائمه مجوز گرفت، صبح عاشورا دسته حرکت کرد. ظهر هم به حسينيه برگشت، شاهرخ مياندار دسته بود محکم و با دو دست سينه مي زد. 🌳نميدانم چرا اما آنروز حال و هواي شاهرخ با سالهاي قبل بسيار متفاوت بود. موقع ناهار، حاج آقا تهراني کنار شاهرخ نشسته بود بعد از صرف غذا، مردم به خانه هايشان رفتند. حاج آقا با شاهرخ شروع به صحبت کرد ما چند نفرهم آمديم و در کنار حاج آقا نشستيم صحبتهاي اوبه قدري زيبا بود که گذر زمان را حس نميکرديم. اين صحبتها تا اذان مغرب به طول انجاميد، بسيار هم اثر بخش بود. من شک ندارم، اولين جرقه هاي هدايت ما در همان عصر عاشورا زده شد. 🌳آن روز، بعد از صحبتهاي حاج آقا و پرسشهاي ما، ُحر ديگري متولد شد آن هم سيزده قرن پس از عاشورا، ٌحرّي به نام شاهرخ ضرغام براي نهضت عاشورائي حضرت امام(ره) دارد ..... http://eitaa.com/mashgheshgh313 🍃🌹🌻🌼💐🎍🍀🌺🍂🍃
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین🌺 شاهرخ_ضرغام_حر_انقلاب قسمت بیست و پنجم5⃣2⃣ 🌳مرتب ميگفت: من نميدونم، بايد هر طور شده کله پاچه پيدا کنی! گفتم: آخه آقا شــاهرخ تو اين آبادان محاصره شده غذا هم درست پيدا نمی شه چه برسه به کله پاچه!؟ بالاخره با کمک يکی از آشــپزها کله پاچه فراهم شــد، گذاشتم داخل يک قابلمــه، بعد هم بردم مقرّ شــاهرخ و نيروهاش، فکر کردم قصد خوشــگذرانی و خوردن کله پاچه دارند. اما شــاهرخ رفت ســراغ چهار اسيری که صبح همان روز گرفته بودند. 🌳آنها را آورد و روی زمين نشــاند يکی از بچه های عرب را هم برای ترجمه آورد بعد شروع به صحبت کرد: خبر داريد ديروز فرمانده يکی از گروهان های شــما اسير شد. اسرای عراقی با علامت ســر تائيد کردند، بعد ادامه داد: شــما متجاوزيد، شــما به ايران حمله کرديد ما هر اسيری را بگيريم ميکشیم و میخوریم. مترجم هم خيلی تعجب کرده بود اما ســريع ترجمه ميکرد هر چهار اسير عراقی ترســيده بودند و گريه ميکردند. مــن و چند نفر ديگر از دور نگاه میکرديم و ميخنديديم. شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه کله پاچه رفت بعد هم زبان کله را در آورد جلوی اســرا آمد و گفت: فکر ميکنيد شــوخی ميکنــم؟! اين چيه!؟ جلوی صورت هر چهار نفرشان گرفت، ترس سربازان عراقی بيشتر شده بود مرتب ناله ميکردند، شاهرخ ادامه داد: اين زبان فرمانده شماست!! زبان، ميفهميد؛ زبان!! زبان خودش را هم بيرون آورد و نشانشــان داد بعد بدون مقدمه گفت: شما بايد بخوريدش! من و بچــه های ديگه مرده بوديم ازخنده ، برای همين رفتيم پشــت ســنگر شــاهرخ ميخواست به زور زبان را به خورد آنها بدهد. وقتی حسابی ترسيدند خودش آن را خورد! بعد رفته بود سراغ چشم کله و حسابی آنها را ترسانده بود ســاعتی بعد در کمال تعجب هر چهار اســير عراقی را آزاد کرد.البته يکی از آنها که افسر بعثی بود را بيشتر اذيت کرد بعد هم بقيه کله پاچه را داغ کردند و با رفقا تا آخرش را خوردند. آخر شــب ديدم تنها در گوشه ای نشسته رفتم و کنارش نشستم.بعد پرسيدم : آقا شاهرخ يک سوال دارم؛ اين کله پاچه، ترسوندن عراقيها، آزاد کردنشون!؟ براي چی اين کارها رو کردي؟! شــاهرخ خنده تلخی کرد بعد از چند لحظه ســکوت گفــت: ببين يک ماه و نيم از جنگ گذشــته، دشــمن هم از ما نميترســه، مي دونه ما قدرت نظامی نداريم نيروی نفوذی دشــمن هم خيلی زياده چند روز پيش اسرای عراقی را فرســتاديم عقب، جالب اين بود که نيروهای نفوذی دشمن اسرا رو تحويل گرفتند بعد هم اونها رو آزاد کردند ما بايد يه ترسی تو دل نيروهای دشمن می انداختيــم اونها نبايد جرات حمله پيدا کنند مطمئن باش قضيه کله پاچه خيلی سريع بين نيروهای دشمن پخش ميشه! دارد...... http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹🍃🌸🌾💐🌷🌻🌺🍃🌼