eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
109 دنبال‌کننده
789 عکس
290 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
✨❣✨❣✨ ❣ ✨ ❣ ✨ 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 🕊🍃علی_بدون_تو_هرگز 💥💫روایت واقعی و بسیار تأثیر گذار و احساسی از زبان همسر طلبه ی «شهید سید علی حسینی» 🌻🌼🌻🌼 ❌قسمت 49❌  یکی از بچه ها موقع خوردن نهار … رسما من رو خطاب قرار داد … – واقعا نمی فهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز می کنی… اون یه مرد جذاب و نابغه است … و با وجود این سنی که داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه …  همین طور از دکتر دایسون تعریف می کرد … و من فقط نگاه می کردم … واقعا نمی دونستم چی باید بگم … یا دیگه به چی فکر کنم … برنامه فشرده و سنگین بیمارستان … فشار دو برابر عمل های جراحی … تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمی تونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه … حالا هم که😩 …  چند لحظه بهش نگاه کردم … با دیدن نگاه خسته من ساکت شد …از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون … خسته تر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم 😞…  سرمای سختی خورده بودم … با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن … تب بالا، سر درد و سرگیجه🤕🤒 … حالم خیلی خراب بود … توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد … چشم هام می سوخت و به سختی باز شد … پرده اشک جلوی چشمم … نگذاشت اسم رو درست ببینم … فکر کردم شاید از بیمارستانه … اما دایسون بود … تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن …   چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست …  گریه ام گرفت😭 … حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم … با اون حال … حالا باید … حالم خراب تر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم … – حتی اگر در حال مرگ هم باشم … اصلا به شما مربوط نیست …   و تلفن رو قطع کردم … به زحمت صدام در می اومد … صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود … . پشت سر هم زنگ می زد … توان جواب دادن نداشتم … اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم 🤦‍♀… توی حال خودم نبودم … دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد … – چرا دست از سرم برنمی داری؟ … برو پی کارت … – در رو باز کن زینب … من پشت در خونه ات هستم … تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه … – دارو خوردم … اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان… یهو گریه ام گرفت 😢😭… لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم … حتی بدون اینکه کاری بکنه … وجودش برام آرامش بخش بود … تب، تنهایی، غربت … دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم … – دست از سرم بردار … چرا دست از سرم برنمی داری؟ … اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟… اشک می ریختم و سرش داد می زدم … – واقعا … داری گریه می کنی؟ … من واقعا بهت علاقه دارم… توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟ … پریدم توی حرفش … – باشه … واقعا بهم علاقه داری؟ … با پدرم حرف بزن … این رسم ماست … رضایت پدرم رو بگیری قبولت می کنم …    چند لحظه ساکت شد … حسابی جا خورده بود😳 … – توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟ … آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم … دیگه توان حرف زدن نداشتم … – باشه … شماره پدرت رو بده … پدرت می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ … من فارسی بلد نیستم … – پدرم شهید شده … تو هم که به خدا … و این چیزها اعتقاد نداری … به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم … از اینجا برو … برو … و دیگه نفهمیدم چی شد … از حال رفتم … ......... 🌸 ✨ ❣ ✨http://eitaa.com/mashgheshgh313 ❣ ✨❣✨❣✨