☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌼
🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌟#شهید_سید_حمید_میر_افضلی🌟
( قسمت_پنجم)💦💥
#جوانی
⬅️قُد بود، سرکش بود، خودش نمی دانست به دنبال چیست، از آنچه که بود ناراضی نشان می داد گمگشته ای داشت که تا آن را نمی یافت آرام نمی گرفت.
⬅️سال های ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ فرا رسید. حال و هوای انقلاب در حال گسترش بود خبرها از شهرهای دیگر به رفسنجان می رسید. محله کوچک شکل و شمایل دیگری به خود گرفت همه اهل محل از زن و مرد خود را به خیابان های اصلی رفسنجان می رساندند که در راهپیمایی ها و تظاهرات شریک شوند مردم فریاد می کشیدند و در مقابل نیروهای شاه می ایستادند در این ایام یک سینما و یک مشروب فروشی مورد حمله مردم قرار گرفت و در خشم انقلابی مردم به آتش کشیده شد. حتی برادر آرام و سر به راه ما سید محمد رضا شده بود سر دسته همه، گاه حمید هم در مقابل شلوغی ها دیده می شد البته نه از سر همراهی بلکه از سر کنجکاوی اما از درک حال مردم بی خبر بود حمید جوان بود و با کله ای پر از باد خلاصه کسی شده بود برای خودش.
⬅️یک روز بی بی از دست حمید کلافه شد حمید رو از خانه بیرون کرد به او گفت برو دیگه پسر من نیستی خسته شدم از بس جواب کاراتو دادم برادرش سید مهدی می گوید قبل از انقلاب گاهی اوقات سید حمید شب ها دیر به خانه بر می گشت من که برادر بزرگ تر بودم و نیز مادرم او را مورد سوال قرار می دادیم او با اینکه اهل محفل برخی دوستان ناباب بود ولی هرگز در آن دوران پیش روی خانواده اش قلدری نکرد احترام بی بی را نگه داشت گرچه به نصیحت هایش گوش نمی کرد در آن سال ها جوانان مملکت خود فروختگی فرهنگی و اقتصادی رژیم پهلوی را شاهد بودند و هویت اسلامی و انسانی خود را از دست رفته می دیدند تا اینکه در پرتو سخنرانی ها و رهنمودهای روشنگرانه حضرت امام خمینی به درک و شعوری تازه از مفهوم دین و مذهب رسیدند.
⬅️یک باره کوچه ها و خیابان شهرهای این کشور با فریادهای مردم پر شد اما سید حمید هنوز از خواب غفلت بیدار نشده بود تغییرات کوچکی کرده بود همان پسر خوش تیپ و خوش گذران و ... در همین دوران اتفاقی افتاد که نور امید را در دلمان روشن کرد هنوز ویژگی خوبی در درون حمید مشاهده می شد صفاتی مثل مردم دوستی و غیرت و لوطی گری در رفتار سید حمید دیده می شد.
⬅️یک بار دوستانش در مکانی که اکنون ایستگاه امام حسین نامیده می شود نشسته بودند ناگهان یه مغازه بقالی در مقابل آنها آتش گرفت و به سرعت خانه صاحب مغازه نیز شروع به سوختن کرد صدای زن و بچه از داخل خانه به گوش می رسید و هیچ کس جرات نمی کرد به خانه نزدیک شود آتش گرم بود و سوزان ممکن بود هر کسی که اقدامی برای نجات کند طعمه حریق شود حمید به محض دیدن این وضعیت نتوانست تحمل کند با شجاعت به درون آتش و به داخل خانه رفت زن و بچه را نجات داد تازه مقداری از اثاثیه درون مغازه را هم بیرن می آورد البته خودش هم دچار سوختگی شد من آمدم خانه دیدیم قسمتی از لباس ها و بدنش سوخته است هر چه می گفتیم، نمی گفت سوختگی به خاطر چیست؟ تا اینکه بعدها که دستش خوب شد برای ما تعریف کرده چه کاری انجام داد می گفت اگر زن و بچه آن بیچاره طوریشان می شد من تا آخر عمر خودم را نمی بخشیدم. فهمیدم روحیه جوانمردی و ایثار هنوز در حمید زنده است و این نقطه روشنی برای ما بود.
⬅️در همه این سال ها ناآرام بود اما حمید از عاق والدین می ترسید به بی بی قول داد درس بخواند و خواند و دیپلم رشته انسانی گرفت بعد از انقلاب درسش را ادامه داد و فوق دیپلم تربیت معلم را در سال ۱۳۵۹ از دانشگاه کرمان گرفت.
ادامه_دارد.......
🔼
♦️
🔼
♦️http://eitaa.com/mashgheshgh313✨
🔼
♦️
▶️♦️▶️♦️▶️♦️▶️
#یــا رَفِیــقَ مَــنْ لارَفِیـــقَ لَہ
خون زيادے از پای من رفتہ بود. بی حس شده بودم. عراقے ها اما مطمئن بودند كہ زنده نيستم حالت عجيبے داشتم. #زير_لب فقط مےگفتم:
يا صـاحـب الـزمـان ادرڪنی
هوا تاريڪ شده بود.
#جوانے خوش سيما و نورانے بالای سرم آمد. چشمانم را بہ سختے باز ڪردم.
مرا بہ آرامے بلند ڪرد. از ميدان مين خارج شد. در گوشہ ای امن مرا روے زمين گذاشت. آهستہ و آرام.
من دردے حس نمےڪردم!
آن #آقا ڪلے با من صحبت ڪرد. بعد فرمودند: ڪسی مےآيد و شما را نجات مي دهد. #او_دوست_ماست!
لحظاتے بعد #ابـراهيـم آمد. با همان صلابت هميشگے مرا بہ دوش گرفت و حرڪت ڪرد آن #جمال_نورانی، ابـراهيــم را دوست خود معرفے ڪرد خوشا بہ حالش...
#شهید_ابراهیم_هادی
#یادشهدا_باذکرصلواٺ
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊