eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
112 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃♦️🍃♦️🍃♦️🍃 ♦️ 🍃 ♦️ 🍃 🎀﷽🎀 ♦️ 🍃 کتاب_سلام_بر_ابراهیم_یک🌹🍃 🌷🕊 💥قسمت: سوم✨✨ 💥اوایل دوران دبیرستان بود که ابراهیم با ورزش باستانی آشنا شد او شب ها به زور خانه حاج حسن می رفت. حاج حسن توکل معروف به حاج حسن نجار عارفی وارسته بود. او زورخانه ای نزدیک دبیرستان ابوریحان داشت ابراهیم هم یکی از ورزشکاران این محیط ورزشی و معنوی شد. حاج حسن ورزش را با یک چند آیه قرآن شروع می کرد سپس حدیثی می گفت و ترجمه می کرد بیشتر شب ها ابراهیم را می فرستاد وسط گود او هم در یک دو ورزش، معمولا یک سوره قرآن دعای توسل و یا اشعاری در مورد اهل بیت می خواند و به این ترتیب به مرشد هم کمک می کرد. 💥از جمله کارهای مهم در این مجموعه این بود که هر زمان ورزش بچه ها به اذان مغرب می رسید بچه ها ورزش را قطع می کردند و داخل همان گود زور خانه پشت سر حاج حسن نماز جماعت می خواندند به این ترتیب حاج حسن در آن اوضاع قبل از انقلاب ، درس ایمان و اخلاق را در کنار ورزش به جوان ها می آموخت. 💥فراموش نمی کنم یکبار بچه ها پس از ورزش در حال پوشیدن لباس و مشغول خداحافظی بودند یکباره مردی سراسیمه وارد شد بچه خردسالی را نیز در بغل داشت با رنگی پریده و با صدائی لرزان گفت: حاج حسن کمکم کن بچه ام مریضه دکترا جوابش کردند داره از دستم می ره نفس شما حقه تو رو خدا دعا کنید تو رو خدا ... بعد شروع به گریه کرد ابراهیم بلند شد و گفت لباساتون رو عوض کنید بیایید توی گود. خودش هم آمد وسط گود آن شب ابراهیم در یک دور ورزش، دعای توسل را با بچه ها زمزمه کرد آن مرد هم با بچه اش در گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد دو هفته بعد حاج حسن بعد از ورزش گفت: بچه ها روز جمعه ناهار دعوت شدید با تعجب پرسیدم: کجا گفت بنده خدائی که با بچه مریض آمده بود همان آقا دعوت کرده، بعد ادامه داد الحمدﷲ مشکل بچه اش برطرف شده دکتر هم گفته بچه ات خوب شده برای همین ناهار دعوت کرده برگشتم و ابراهیم را نگاه کردم مثل کسی که چیزی نشنیده آماده رفتن می شد اما من شک نداشتم دعای توسلی که ابراهیم با آن شور و حال عجیب خواند کار خودش را کرده است. ....... 🍃 ♦️ 🍃 ♦️ 🍃 ♦️ 🍃 ♦️🍃♦️🍃♦️🍃
🍃♦️🍃♦️🍃♦️🍃 ♦️ 🍃 ♦️ 🍃 🎀﷽🎀 ♦️ 🍃 کتاب_سلام_بر_ابراهیم_یک🌹🍃 🌷🕊 💥قسمت: چهارم✨✨ 💥بارها می دیدم ابراهیم با بچه هایی که نه ظاهر مذهبی داشتند و نه به دنبال مسائل دینی بودند رفیق می شد. آن ها را جذب ورزش می کرد و به مرور به مسجد و هیئت می کشاند یکی از آن ها خیلی از بقیه بدتر بود همیشه از خوردن مشروب و کارهای خلافش می گفت اصلا چیزی از دین نمی دانست نه نماز و نه روزه به هیچ چیز هم اهمیت نمی داد حتی می گفت تا حالا هیچ جلسه مذهبی یا هیئت نرفته ام به ابراهیم گفتم: آقا ابرام این ها کی هستند دنبال خودت می یاری ، با تعجب پرسید چطور چی شده گفتم: دیشب این پسر دنبال شما وارد هیئت شد بعد هم کنار من نشست، حاج آقا داشت صحبت می کرد از مظلومیت امام حسین و کارهای یزید می گفت این پسره خیره خیره و با عصبانیت گوش می کرد وقتی چراغ خاموش شد به جای اینکه اشک بریزه مرتب فحش های ناجور به یزید می داد ابراهیم داشت با تعجب گوش می کرد یکدفعه زد زیر خنده بعد هم گفت: عیبی نداره این پسر تا حالا هیئت نرفته و گریه نکرده مطمئن باش با امام حسین که رفیق بشه تغییر می کنه ما هم اگر این بچه ها رو مذهبی کردیم هنر کردیم دوستی ابراهیم با این پسر به جایی رسید که همه کارهای اشتباهش را کنار گذاشت او یکی از بچه های خوب ورزشکار شد. 💥چند ماه بعد و در یکی از روزهای عید همان پسر را دیدم بعد از ورزش یک جعبه شیرینی خرید و پخش کرد بعد گفت: رفقا من مدیون همه شما هستم مدیون اقا ابرام هستم از خدا خیلی ممنونم من اگر با شما آشنا نشده بودم معلوم نبود الان کجا بودم و ... ما هم با تعجب نگاهش می کردیم با بچه ها بیرون آمدیم توی راه به کارهای ابراهیم دقت می کردم چقدر زیبا یکی یکی بچه ها را جذب ورزش می کرد بعد هم آن ها را به مسجد و هیئت می کشاند و با خودش می انداخت تو دامن امام حسین. یاد حدیث امیر المؤمنین افتادم که فرمودند یا علی اگر یک نفر به واسطه تو هدایت شود از آنچه آفتاب بر آن می تابد بالاتر است. 💥از دیگر کارهایی که در مجموعه ورزش باستانی انجام می شد این بود که بچه ها به صورت گروهی به زورخانه های دیگر می رفتند و آنجا ورزش می کردند یک شب ماه رمضان ما به زورخانه ای در کرج رفتیم آن شب را فراموش نمی کنم ابراهیم شعر می خواند دعا می خواند و ورزش می کرد مدت طولانی بود که ابراهیم در کنار گود مشغول شنای زورخانه ای بود چند سری بچه های داخل گود عوض شدند اما ابراهیم همچنان مشغول شنا بود اصلا به کسی توجه نمی کرد پیرمردی در بالای سکو نشسته بود و به ورزش بچه ها نگاه می کرد پیش من آمد ابراهیم را نشان داد و با ناراحتی گفت: من که وارد شدم ایشان داشت شنا می رفت من با تسبیح شنا رفتنش را شمردم تا الان هفت دور تسبیح رفته یعنی هفتصد شنا تو رو خدا بیارش بالا الان حالش به هم می خوره وقتی ورزش تمام شد ابراهیم اصلا احساس خستگی نمی کرد انگار نه انگار که چهار ساعت شنا رفته. ..... 🍃 ♦️ 🍃 ♦️ 🍃 ♦️ 🍃 ♦️🍃♦️🍃♦️🍃