☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_هوری🌹🍃
زندگی_نامه_و_خاطرات :
سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊
( قسمت بیست و سوم)🌹🍃
#شناسایی
🌼فروردین ۱۳۶۱ و بعد از عملیات ام الحسنین ( س) علی آقا بچه های تیپ را که حالا در زمینه اطلاعات و شناسایی ورزیده شده بودند به چند گروه کوچک و بزرگ تقسیم کرد، اما با این حال خودش هم در شناسایی شرکت می کرد. حاجی در برنامه های شناسایی هم به دنبال نیرو سازی بود از برادران عرب و بومی منطقه بهترین نیروهای عملیاتی و اطلاعاتی را تربیت می کرد.
🌼یک بار با حاجی برای شناسایی تا نزدیک سنگرهای دشمن رفتیم در حال بررسی منطقه بودیم که به حاجی گفتم: عراقی ها رو ول کن ، با این ها چی کار کنیم! حاجی حواسش به سنگر دشمن بود و متوجه حرف من نشد. مجبور شدم دست حاجی را بگیرم. این بار وقتی سرش را چرخاند متوجه حرفم شد مقابل ما حدود چهل تا سگ گرسنه با زبان های آویزان بودند. حاجی هم مثل من خشکش زد آهسته گفتم: حاجی عراقی ها اینجا نیستند. با این سگ ها چه کار کنیم؟ ما یک اسلحه بیشتر همراهمان نیست. حاجی گفت: اشکالی نداره، شلیک می کنیم و بعدش فرار می کنیم و بعد اینکار را کردیم. مدتی بعد قرار شد منطقه طلائیه را از ارتشی ها تحویل بگیریم تا جزء محدوده ی فعالیت ما بشود. در جلسه ای که به همین منظور تشکیل شد متوجه شدیم که نقشه ی شناسایی و اطلاعات ما با اطلاعات برادران ارتش متفاوت است. حاجی برای حل این مشکل، من را از نیروهای تیپ ۳۷ انتخاب کرد تا با دو نفر از نیروهای ارتش برای شناسایی به منطقه بروم تا اختلاف بر طرف شود. ارتشی ها از من پرسیدند : اسلحه که همراهت هست؟ من که حاضر جوابی ام بین بچه ها مشهور بود گفتم: نه کسی که شناسایی می ره اسلحه نمی خواد. با این جمله گروهبان ارتش از همان ابتدای خاکریز بسم ﷲ را گفت و جلو افتاد بعد به پشت سرش اشاره کرد و گفت: شتری بیاین. من هم که تا آن موقع چنین اصطلاحی را نشنیده بودم با تعجب پرسیدم شتری چیه؟ گروهبان گفت: بیا دنبالم ببین شتری چیه؟ با شتری رفتن صد متر را دو ساعته طی کردیم! یک پا می گذاشتند زمین و یک پا نمی گذاشتند! تا اینکه صبرم تمام شد و گفتم: این طوری که نمی شه، اگر ما بخوایم تا خاکریز عراقی ها برسیم یک ماه طول می کشه، حالا شما بیایین دنبال من تا بگم شتری چیه؟ گروهبان پرسید: چه جوری برادر؟ من هم گفتم بیاین. من الان روش اسبی رو به شما یاد می دم بعد شروع کردم به دویدن. گروهبان هم دائم با صدایی آهسته می گفت: برادر ، برادر نکن این کارو، خطرناکه ، نباید بدویم و ...
🌼در همین بین که گروهبان دائم اخطار می داد گفتم: این هم سیم خاردار عراقی ها ، مگه قرار نبود تا اینجا بیاییم. گروهبان هم با تعجب دست کشید به سیم خار دار و گفت: یعنی ما تا اینجا اومدیم؟ با وجود مخالفت گروهبان ارتشی، وارد میدان مین شدم و کارشناسایی را تکمیل کردم موقع برگشت به برادرهای ارتشی گفتم حالا می خواید شتری بر گردیم یا اسبی؟ بالاخره در برگشت هم اسبی آمدیم و اختلاف نقشه ها برطرف شد.
ادامه_دارد.........
🌴
🔻
🌴http://eitaa.com/mashgheshgh313
🔻
🌴
🔻
🌴
♦️🌴🔻🌴🔻🌴🔻🌴