✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
#رمان_نسل_سوخته
نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹
👈 #قسمت : پنجــــاه و چهارم 🔻
👈این داستان⇦《 میراث 》🔻
~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~
📎خاله با یکی از نیروهای خدماتی بیمارستان هماهنگ کرده بود ... بنده خدا واقعا خانم با شخصیتی بود ... تا مادربزرگ تکان می خورد ... دلسوز و مهربان بهش می رسید ... توی بقیه کارها هم همین طور ... حتی کارهایی که باهاش هماهنگ نشده بود ...🍃
با اومدن ایشون ... حس کردم بار سنگینی رو که اون مدت به دوش کشیده بودم ... سبک تر شده ... اما این حس خوشحالی😁 ... زمان زیادی طول نکشید ...
با درخواست خاله ... پزشک مادربزرگ برای ویزیت می اومد خونه ... من اون روز هیچی از حرف هاش نفهمیدم ... جملاتش پر از اصطلاح پزشکی بود ... فقط از حالت چهره خاله ... می فهمیدم اوضاع اصلا خوب نیست ...😔
بعد از گذشت ماه ها ... بدجور با مادربزرگ خو گرفته بودم ... خاله با همه تماس☎️ گرفت ...
بزرگ ترها ... هر کدوم سفری ... چند روزی اومدن مشهد دیدن بی بی ... دلشون می خواست بمونن ولی نمی شد... از همه بیشتر دایی محمد موند ... یه هفته ای رو پیش ما بود ... موقع خداحافظی ... خم شد پای مادربزرگ رو بوسید😘 ... بی بی دیگه حس نداشت ...
با گریه😭 از در خونه رفت ... رفتم بدرقه اش ... دستش رو گذاشت روی شونه ام ...
- خیلی مردی مهران ... خیلی ...👌
برگشتم داخل ... که بی بی با اون صدای آرام و لرزانش صدام کرد ...
- مهران ... بیا پسرم ...
- جونم بی بی جان ... چی کارم داری❓ ...
- کمد بزرگه توی اتاق ... یه جعبه توشه ... قدیمیه ... مال مادرم ... توش یه ساک کوچیک دستیه ...🎒
رفتم سر جعبه ... اونقدر قدیمی بود که واقعا حس عجیبی به آدم دست می داد ... ساک رو آوردم ... درش رو که باز کردم بوی خاک فضا رو پر کرد ...🌫
- این ساک پدربزرگت بود ... با همین ساک دستی🎒 می رفت جبهه ... #شهید که شد این رو واسمون آوردن ... ولی نزاشتم احدی بهش دست بزنه ... همین طوری دست نخورده گذاشتمش کنار ...🍃
آب دهنش به زحمت کمی گلوش رو تر کرد ...
- وصیتم رو خیلی وقته نوشتم ... لای قرآنه ...📖
هر چی داشتم مال بچه هامه ... بچه هاشونم که از اونها ارث می برن ... اما این ساک، نه🎒 ...
دلم می خواست دست کسی بدم که بیشتر قدرش رو بدونه ... این ارث، مال توئه ... علی الخصوص دفتر توش ...📙
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ 🍃✨🍃
✨
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊❤🕊❤🕊
کلیپی بسیار زیبا با صدای #شهید
🌺شهادت بال نمیخواد حال میخواد
.................این جمله آخره منه😭
#شهیدمحمدرضادهقان
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
خاطـــرات_شهــدا
شهیدی که قمقمه اش بعد ۱۲ سال آب گوارا داشت...
در فکه کنار یکی از ارتفاعات، تعدادی #شهید پیدا شدند که یکی از آنها حالت جالبی داشت.
او در حالی روی زمین افتاده بود که دو #قمقمه ی پلاستیکی آب در دستان استخوانی اش بود.
یکی از قمقمه ها #ترکش خورده و سوراخ شده بود.
ولی قمقمه ی دیگر، #سالم و پر از آب بود.
درِ قمقمه را که باز کردیم، با وجود این که حدود ۱۲ سال از شهادت این بسیجی #سقا می گذشت، آب آن بسیار گوارا و خنک مانده بود..
منبع :دلهای خدایی
هدیه به روح شهدای تشنه لب صلواٺ
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
☘ڪاش...
خنثی ڪردنِ نفس را هم،
یادمان مےدادید...❤️
💠مےگویند:
آنجا ڪہ نفس مغلوب باشد
عاشـق مےشویم...💐
🌷#عاشق کہ شدے شهیدمیشوی
🌹#شهید #محمدکاظم_توفیقی🕊
🥀#سالروز_شهادت🕊
┄┅─✵🌹🕊🌹✵─┅┄
شـــــبـــــے بـــــہ خوابم آمـــــد و جملـــــہ اے گفـــــتـــــ:
مـــــا ڪـــــہ #شـــــهید شدیـــــم حســـــابـــــ و کتابـــــ داریـــــم واے بـــــہ حـــــال شـــــما!
#شـــــهیدمحمدرضـــــاتوســـــلے
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_طیب_حر_نهضت_امام_خمینی🌹🍃
زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊شهید_حاج_طیب_رضایی🌷🕊
(قسمت 5⃣5⃣)🌹🍃
#شهید
♦️من همین طور گریه می کردم و به همراه جمعیت می رفتم نمی دانستم مقصد آن ها کجاست اما همه از پدرم حرف می زدند با آن ها رفتیم تا به اتاقک غسالخانه رسیدیم، همه را کنار زدم و جلو رفتم در آنجا یک باره پدرم را دیدم نفس در سینه ام حبس شد با چشمانی گرد شده از تعجب و با گلویی بغض کرده به پدرم خیره شدم. همان آدم پر ابهت که بزرگان تهران احترامش را داشتند حالا ساکت و آرام روی سنگ غسالی خوابیده بود دیدن این صحنه کافی بود تا زانوهای من سست شود، سیل اشک از چشمان من و همه مردانی که در آنجا بودند جاری بود پدر با همان کت و شلوار طوسی آرام و پر ابهت خوابیده بود هنوز صلابت در چهره اش موج می زد وقتی پدر را آماده غسل کردند تازه به عمق فاجعه پی بردیم تمام بدن او سوراخ سوراخ و غرق خون بود گلوله ها، سوراخ کوچکی در روی سینه و حفره بزرگی در کمر پدر ایجاد کرده بود به صورتی که تمام رگ و پی او بیرون ریخته بود نمی دانم خدا چه صبری به من داده بود تا این صحنه ها را تحمل کنم. امیر حاج رضایی، پسر عمویم که اکنون از گزارش گران ورزشی کشور است همان موقع بی هوش شد و به زمین افتاد.
♦️پیکر پدرم به خاطر قد و قامت رشید او تقریبا سالم مانده بود اما بدن حاج اسماعیل متلاشی بود در غسالخانه هر چه آب می ریختند خونابه و ... می آمد چند بار همه حفره های بدن را با پنبه پر کردند اما باز بی فایده بود. چندین بار کفن را عوض کردند اما همه آن ها غرق خون می شد، همه مشغول فاتحه و صلوات بودند که یک جوان همه را کنار زد و داخل غسالخانه مسگر آباد شد چهره او شبیه طلبه ها بود وقتی نزدیک آمد فریاد زد آقایان همه علمای قم گفته اند این دو نفر شهید هستند. شهید غسل و کفن نمی خواهد با اعلام این خبر پیکر دو شهید را آماده کردند تا با تابوت به شاه عبدالعظیم انتقال دهند پیکر حاج اسماعیل را داخل تابوت گذاشتتند اما برای پدرم تابوت وجود نداشت قد او نزدیک به دو متر بود برای همین بالا و پایین دو تابوت را شکستند و دو تابوت را یکی کردند تا بتوانند پدر را در آن جای دهند بلافاصله پیکر این دو شهید روی دست مردم قرار گرفت جمعیت به سمت خیابان خاوران حرکت کرد تا نزدیک میدان خراسان مراسم تشییع ادامه یافت در آنجا پیکرها به داخل آمبولانس منتقل شد همه مردم برای تدفین با ماشین و دوچرخه و اتوبوس و ... راهی حرم حضرت عبدالعظیم شدند. قدیم همه ماشین ها به میدان حرم می آمدند و سپس از بازار به سمت حرم می آمدند ما در نزدیکی بازار ایستادیم. جمعیت زیادی جمع شد تا دوباره پیکر را تشیع کند اما یکباره با صدها مأمور مسلح مواجه شدیم که در ابتدای بازار در مقابل ما قرار گرفتند آن ها می گفتند یک تمیسار فوت کرده و بر آن آمدیم اما معلوم بود دروغ می گویند همه حرم و اطراف آن پر از مأموران امنیتی با لباس شخصی بود پیکر حاج اسماعیل به یک مقبره خانوادگی منتقل شد الان مزار ایشان در مسیر زائرانی است که به سوی امامزاده طاهر می روند ما هم به پشت حرم و محل باغچه علی جان آمدیم، مزار مادر بزرگم آنجا بود اما با دیدن تابوت پدر زار زار گریه می کرد. چند ردیف پایین تر از مادر بزرگ، قبری برای پدرم آماده شد مراسم تدفین برگزار شد من با چشمانی اشک بار شاهد دفن پدرم بودم اما نمی خواستم آنچه اتفاق افتاده را باور کنم.
ادامه_دارد........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⬅️به نقل شهید سردار سلیمانی
✍این خاطره از #شــهید_عزالدین جوان #هفده_ســاله لبنانی اســت که در راه دفاع از حرم عمه سادات به #شهادت رسید.🌹
♻️این #شهید مدتی قبل به مادرش میگوید، با
توجه به خوابی که دیدهام این آخرین ناهاری است که باهم میخوریم!!
مادر با ناراحتي😔 اجازه تعریف خواب را نمیدهد. اما او برای دوستانش اینگونه
تعریف کرد: دو شــب است که خواب میبینم روی سینه ام نشسته اند تا سرم را
از تنم جدا کنند! 😰من فریاد میزنم😫 و آن وقت است که امام حسین(ع)میآید و
میگوید: نترس، درد ندارد... عزیز من! ســر تو را خواهند برید. همانطور که بر سر من در واقعه کربلا گذشت.😔
اما دردی حس نخواهی کرد، چون فرشتگان از
هر طرف تو را در بر خواهند گرفت!!☺️☺️
امــا چند روز بعــد از این ماجرا درگیری شــدیدی بین نیروهــای داعش و
رزمندگان مقاومت در اطراف حرم شریف حضرت زینب(س)رخ می دهد.✊
ذوالفقار حسن عزالدین« همين رزمنده ۱۷ ساله حزب الله كه از اهالی منطقه
صور لبنان بود در این درگیری به شــدت زخمی و بیهوش شــده و به اســارت
تکفیریها در می آید.😔
تروریست تکفیری پس از مدتی، سر از بدن این مجاهد راه خدا جدا کردند😔
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
چہ مےفهمیم #شهادت چیست مردم ؟
#شهیـد و همنشینش ڪیست مـردم ؟
تمام جستجومان #حاصلـش این شد:
شهـادت #اتـفاقـے نیست مـردم
http://eitaa.com/mashgheshgh313✨
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
#تخریبچی
میانِ زمین و آسمان است...
آمادهترین برای شهادت...
معبر میزند برای همرزمانش
و خود در گمنامی
به دور از تمام هیاهوها
معبری به نَفس خود میزند.
چرا که معتقد است
اگر #تقوا نداشته باشد
#شهید نخواهد شد...
و چه سبک بال است تخریبچیِ باتقوایِ شهید...
به یاد تخریبچی تیپ سید الشهدا،
#شهید_مدافع_حرم_روحالله_قربانی...
🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊
از بچه های گردان تفحص بود، همراه علی محمودوند، کاروان ۱۰۰۰ تایی شهدا رو عازم مشهدالرضا علیهالسلام کرده بودند، مشکل اینجا بود عدهای بنا گذاشتند بر سروصدا کردن به خاطر نبودن ۱۳ تا از پیکر مقدس این شهدا، قول داد و گفت هرجوری شده من این ۱۳ تا شهید رو میارم، رفت شلمچه و شروع کرد زاری بالای یکی از کانالها، آخرش که داشت برمیگشت گفت: شهدا داریم کاروان میبریم مشهدالرضا علیهالسلام، ۱۳ تا جا هم خالی داریم، هر کی میاد بسمالله، اومد توی کانال، ۱۳ تا دست از زیر خاک زده بود بیرون.
#شهید مجید پازوکی
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
دَستش توی عملیات قطع شـده بود.
یه روز که اومدم خونه دیدم لباس کثیف رو شسته،
بهش گفتم: مادر برات بمیره!
چطور با یک دست اینها رو شستی؟
گفت: مادر! اگه دو تا دستم رو هم نداشتم
باز وجدانم راضی نمیشد کـه من خونه باشم
و شما زحمت شستن لباسها رو بکشی...
#شهید علی ماهانی
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊